وحشی بافقی (غزلیات)

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را
چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا
من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
طی زمان کن ای فلک ، مژده‌ی وصل یار را
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
نرخ بالا کن متاع غمزه‌ی غماز را
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
هست امید قوتی بخت ضعیف حال را
بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا
بر قول مدعی مکش ای فتنه گر مرا
ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را