وحشی بافقی (غزلیات)/روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
ظاهر
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش | آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش | |||||
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند | این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش | |||||
لازم ناکامی عشق است استغنای حسن | نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش | |||||
چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن | این سری کز بار او فرسودهام زانوی خویش | |||||
سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد | هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش |