ملک الشعرا بهار (قصاید)
ظاهر
- دگر باره خیاط باد صبا
- از من گرفت گیتی یارم را
- کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
- بگرفت شب ز چهرهی انجم نقابها
- سحابی قیرگون بر شد ز دریا
- ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
- ماندهام در شکنج رنج و تعب
- سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
- در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
- ای دیو سپید پای در بند!
- به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود
- هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
- رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود
- بهارا! بهل تا گیاهی برآید
- نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
- شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید
- ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
- بگریست ابر تیره به دشت اندر
- سنبل داری به گوشهی چمن اندر
- ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر
- باز به پا کرد نوبهار، سرادق
- پیامی ز مژگان تر میفرستم
- ما فقیران که روز در تعبیم
- بیا تا جهان را به هم برزنیم
- خیز و طعنه بر مه و پروین زن
- ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
- بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من
- مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او
- فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
- منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه
- خورشید برکشید سر از بارهی بره
- مگر میکند بوستان زرگری
- گر به کوه اندر پلنگی بودمی
- بدرود گفت فر جوانی