پرش به محتوا

ملک الشعرا بهار (قصاید)/مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

از ویکی‌نبشته
ملک الشعرا بهار (قصاید) از ملک الشعرا بهار
(مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او)
  مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او  
  شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق من شناور چون نهنگان بر سر دریای او  
  اژدهای خامه‌ام در خوردن فرعون جهل چون عصای موسوی پیچان و من موسای او  
  چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او  
  از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر آسمان با صد هزاران چشم شب‌پیمای او  
  تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او  
  محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب دوزخ است و فکر روشن جنت‌المأوای او  
  جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی‌نفخ صور بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او  
  از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد زانکه در نگرفت با من شعله‌ی گیرای او  
  خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او  
  دل چو خونین لجه و چون کشتی بی‌بادبان روح من سرگشته در غرقاب محنت‌زای او  
  کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او  
  خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن بردمد با کاسه‌ی زر نرگس شهلای او  
  دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید نزد من مرز گل و خاک سیه‌سیمای او  
  می‌زنم روز و شبان داد غریبی در وطن زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او  
  ای دریغا عرصه‌ی پاک خراسان کز شرف هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او  
  ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو بر سر گور حکیم و شاعر دانای او  
  هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او  
  فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او  
  جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او  
  آری، آری، هرکه نادان‌تر، بلندآوازه‌تر و آن‌که فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او