ملک الشعرا بهار (قصاید)/بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من
ظاهر
بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من | با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من | |||||
این عالم بشری را من زادهی گل و خاکم | لیکن ز جان و دل پاک از عالم دگرم من | |||||
سلطان ملک فنایم، منصور دار بقایم | با یاد «هو»ست هوایم، وز خویش بیخبرم من | |||||
موجود و فانی فیالله، هستیپذیر و فناخواه | هم آفتابم و هم ماه، هم غصن و هم ثمرم من | |||||
فرزند ناخلف نفس فرمان من برد از جان | زیرا به تربیت او را فرمانروا پدرم من | |||||
آنجا که عشق کشد تیغ، بیدرع و بیزر هم من | وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من | |||||
پیش خزان جهالت واسفند ماه تحیر | خرم بهار فضایل واردی مه هنرم من | |||||
غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون | زیرا به خانهی گیتی، مهمان ماحضرم من | |||||
از کید مادر دنیا، غار غمم شده مأوا | مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من | |||||
مدح ستودهی گیتی صد ره بگفتم، ازیرا | از قاصد ملکالعرش صد ره ستودهترم من | |||||
ای دستگیر فقیران! وای رهنمای اسیران! | راهی، که با دل ویران ز آن سوی رهگذرم من | |||||
بال و پریم دگر ده، جاییم خرم و تر ده | زیرا در این قفس تنگ، مرغی شکستهپرم من | |||||
بر من ز عشق هنر بخش، وز فقر تاج و کمربخش | ای پادشاه اثربخش! لطفی، که بیاثرم من |