ملک الشعرا بهار (قصاید)/خورشید برکشید سر از بارهی بره
ظاهر
خورشید برکشید سر از بارهی بره | ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره | |||||
اسفندماه رخت برون برد از این دیار | هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره | |||||
در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید | ز اسپید رود تا لب رود محمره | |||||
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانهگوی | از رود سند تا بر دریای مرمره | |||||
وز شام تا به بام ز بالای شاخسار | آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره | |||||
یک بیت را مدام مکرر همی کنند | بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره | |||||
بیلطف نیست نیز به شبهای ماهتاب | آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره | |||||
خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب | پاکیزه جامهای است بدآوازه کشکره | |||||
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی | تا همچو کودکان به کف آورده استره | |||||
خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان | چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره | |||||
رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند | دیوی بجسته از پی هول و مخاطره | |||||
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان | نه میمنه به جای بمانم، نه میسره | |||||
غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین | می کار این سه را کند از طبع یکسره | |||||
یاران درون دایرهی عیش و عشرتاند | تنها منم نشسته ز بیرون دایره | |||||
بر قبر عزت و شرف خود نشستهام | چون قاریی که هست نگهبان مقبره | |||||
ری شهر مسخره است، از آنم نمیخرند | زیرا که مسخره است خریدار مسخره | |||||
این قوم کودکاند و نخواهند جز قریب | کودک فریب خواهد و رقاص دایره | |||||
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند | جز در تصورات و خیالات منکره |