ملک الشعرا بهار (قصاید)/باز به پا کرد نوبهار، سرادق
ظاهر
باز به پا کرد نوبهار، سرادق | بلبل آمد خطیب و قمری ناطق | |||||
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز | وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق | |||||
لشکر دی شد به کوهسار شمالی | بست به هر مرز برف راه مضایق | |||||
رعد فرو کوفت کوس و ابر ز بالا | بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق | |||||
غنچه بخندد به گونهی لب عذرا | ابر بگرید به سان دیدهی وامق | |||||
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق | باز نگردد مگر ز گریهی عاشق | |||||
از می فکرت بساز جام خرد پر | جام خرد پر نگردد از می رایق | |||||
هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده | راحت مخلوق جست و رحمت خالق | |||||
چون گل خندان، پگاه، روی فرو شوی | جانب حق روی کن به نیت صادق | |||||
غنچه صفت پردهی خمود فرو در | یکسره آزاد شو ز قید علایق | |||||
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست | تا که نماز آورد به رب مشارق | |||||
خیز که مرغ سحر سرود سراید | همچو من اندر مدیح جعفر صادق | |||||
حجت یزدان که دست علم قدیمش | دین هدی را نطاق بست ز منطق | |||||
راهبر ممنان به درک مسائل | پیشرو عارفان به کشف حقایق | |||||
جام علومش جهاننمای ضمایر | ناخن فکرش گرهگشای دقایق | |||||
از پی او رو، که اوست هادی امت | گفتهی او خوان، که اوست ناصح مشفق | |||||
راه به دارالشفای دانش او جوی | کوست طبیبی به هر معالجه حاذق | |||||
ای خلف مرتضی و سبط پیمبر! | جور کشیدی بسی ز خصم منافق | |||||
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش | تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق | |||||
پرتو مهرت مباد دور ز دلها | سایهی لطفت مباد کم ز مفارق | |||||
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر | تا شنود مدح مردم متملق | |||||
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم | تا ز تن خسته روح گردد زاهق | |||||
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن | گر صلتی دارد این قصیدهی رایق | |||||
چشم من از مهر برگشای و نگه دار | گوهر ایمان من ز پنجهی سارق |