ملک الشعرا بهار (قصاید)/دگر باره خیاط باد صبا
ظاهر
دگر باره خیاط باد صبا | بر اندام گل دوخت رنگین قبا | |||||
یکی را به بر ارغوانی سلب | یکی را به تن خسروانی ردا | |||||
ز اصحاب بستان که یکسر بدند | برهنه تن و مفلس و بینوا | |||||
به دست یکی بست زیبا نگار | به پای یکی بست رنگین حنا | |||||
بیاراست بر پیکر سرو بن | یکی سبز کسوت ز سر تا به پا | |||||
برافکند بر دوش بید نگون | ز پیروزه دراعهای پربها | |||||
بسی ساخت بازیچه و پخش کرد | به اطفال باغ از گل و از گیا | |||||
به دست یکی پیکری خوب چهر | به چنگ یکی لعبتی خوش لقا | |||||
یکی بسته شکلی به رخ بلعجب | یکی هشته تاجی به سر خوشنما | |||||
یکی را به بر، طرفهای مشک بیز | یکی را به کف حقهای عطر سا | |||||
پس آن گه بسی عقد گوهر ز هم | گسست و پراکندشان بر هوا | |||||
درخت شکوفه ده انگشت خویش | فرا پیش کرد و ربود آن عطا | |||||
سیه ابر توفنده کز جیش دی | جدا مانده در کوه جفت عنا | |||||
بر آن شد که آید به یغمای باغ | بتاراجد آن ایزدی حلهها | |||||
برآمد خروشنده از کوهسار | بپیچید از خشم چون اژدها | |||||
که ناگاه باد صبا در رسید | زدش چند سیلی همی بر قفا | |||||
بنالید از آن درد ابر سیاه | شد آفاق از نالهاش پر صدا | |||||
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم | دهد خواجه اکنون مر او را جزا | |||||
ببارد ز مژگان سرشک آن چنان | کز آن تر شود باغ و صحن سرا | |||||
گه از خشم دندان نماید همی | بتابد ز دندانش نور و ضیا | |||||
ببالد چمن ز آن خروش و غریو | بخندد سمن ز آن فغان و بکا | |||||
چنان کز خروشیدن کوس رزم | بخندد همی لشکر پادشا |