ملک الشعرا بهار (قصاید)/سنبل داری به گوشهی چمن اندر
ظاهر
سنبل داری به گوشهی چمن اندر | نرگس کاری به برگ یاسمن اندر | |||||
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی | لاله نشاند به شاخ نسترن اندر | |||||
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند | کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر | |||||
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو | گاه بپیچم همی به خویشتن اندر | |||||
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید: | « هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟» | |||||
زار بنالم چنان که هرکس بیند | زار بنالد به حال زار من اندر | |||||
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی | حور فتاده به دام اهرمن اندر | |||||
دام فریبی است طرهات که مر او را | بافته جادو به صد هزار فن اندر | |||||
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد | بندی پنهان به زیر هر شکن اندر | |||||
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است | گرش به دلها کنند سرشکن اندر | |||||
چند کز آن زلف برستردی امروز | مشک نباشد به خطهی ختن اندر | |||||
زلف سترده مده به باد که در شهر | جادوی افتد میان مرد و زن اندر | |||||
جادوی اندر میان خلق میفکن | نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر | |||||
جادوی و گربزی چو شد همه جایی | ملک درافتد به حلقهی فتن اندر | |||||
چون گذرد کارها به حیلت و افسون | هیچ بندهد کسی به علم تن اندر | |||||
مردم نیرنگ ساز را به جهان در | جای نباشد مگر به مرزغن اندر | |||||
زلفک تو حیلهساز گشت و سیهکار | زآنش ببرند سر بدین زمن اندر | |||||
قد تو چون راستی گزید، به پیشش | سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر | |||||
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن | شیرین آید به کام کوهکن اندر |