پرش به محتوا

ملک الشعرا بهار (قصاید)/هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟

از ویکی‌نبشته
ملک الشعرا بهار (قصاید) از ملک الشعرا بهار
(هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟)
  هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟ بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود  
  کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ گویی بهشت آمده از آسمان فرود  
  دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود  
  جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود  
  کوه از درخت گویی مردی مبارز است پرهای گونه‌گون زده چون جنگیان به خود  
  اشجار گونه‌گون و شکفته میانشان گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود  
  چون لوح آزمونه که نقاش چربدست الوان گونه‌گون را بر وی بیازمود  
  شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود  
  از تیغ کوه تا لب دریا کشیده‌اند فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود  
  آن بیشه‌ها که دست طبیعت به خاره‌سنگ گلها نشانده بی‌مدد باغبان و کود  
  ساری نشید خواند بر شاخه‌ی بلند بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود  
  آن از فراز منبر هر پرسشی کند این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود  
  یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود  
  آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود  
  بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت آید به گوش ناله‌ی نای و صفیر رود  
  آن شاخهای نارنج اندر میان میغ چون پاره‌های اخگر اندر میان دود  
  بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام برجست و روی ابر به ناخن همی شخود  
  چون کودکی صغیر که با خامه‌ی طلا کژ مژ خطی کشد به یکی صفحه‌ی کبود  
  بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک دریا پی پذیره‌اش آغوش برگشود  
  چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود  
  دیدم غریو و صیحه‌ی دریای آبسکون دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود  
  بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود  
  داند که آفتاب جگر گوشگانش را همراه باد برد و نثار زمین نمود  
  زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک از چرخ برگذاشته فریاد رود رود