پرش به محتوا

ملک الشعرا بهار (قصاید)/پیامی ز مژگان تر می‌فرستم

از ویکی‌نبشته
ملک الشعرا بهار (قصاید) از ملک الشعرا بهار
(پیامی ز مژگان تر می‌فرستم)
  پیامی ز مژگان تر می‌فرستم کتابی به خون جگر می‌فرستم  
  سوی آشنایان ملک محبت ز شهر غریبی خبر می‌فرستم  
  در اینجا جگرخستگان‌اند افزون ز هر یک درود دگر می‌فرستم  
  درود فراوان سوی شاه خوبان ز درویش خونین‌جگر می‌فرستم  
  گهر می‌فرستم سوی ژرف دریا سوی شکرستان، شکر می‌فرستم  
  ولیکن چه چاره؟ که از دار غربت سوی دوست شرح سفر می‌فرستم  
  ز بیت‌الحزن همچو یعقوب محزون بضاعت به سوی پسر می‌فرستم  
  شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن تشکر به نور بصر می‌فرستم  
  به صبح جبین منیرت سلامی به لطف نسیم سحر می‌فرستم  
  فرستادم اینک دل خسته سویت تن خسته را بر اثر می‌فرستم  
  به بام بقای تو پران دعایی هم آغوش بال اثر می‌فرستم