ملک الشعرا بهار (قصاید)/در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
ظاهر
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند | زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند | |||||
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟ | آیینه گو مباش چو اسکندری نماند | |||||
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ | بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند | |||||
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز | اکنون که از برای تو بال و پری نماند | |||||
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی | زین خشکسال حادثه برگ تری نماند | |||||
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت | کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند | |||||
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات | غیر از طریق دام، ره دیگری نماند | |||||
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن | طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند | |||||
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست | بهر پناه مردم مسکین دری نماند | |||||
آداب ملکداری و آیین معدلت | بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند | |||||
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد | با جاهلان بساز، که دانشوری نماند | |||||
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست | در پایمردی ضعفا، سروری نماند | |||||
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست | وز خانوادههای کهن مهتری نماند | |||||
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند | دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند | |||||
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ | ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند | |||||
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ | دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند | |||||
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط | پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند |