ملک الشعرا بهار (قصاید)/بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها

از ویکی‌نبشته
ملک الشعرا بهار (قصاید) از ملک الشعرا بهار
(بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها)
  بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها آشفته شد به دیده‌ی عشاق خوابها  
  استارگان تافته بر چرخ لاجورد چونان که اندر آب ز باران حبابها  
  اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی از باده برفروز به بزم آفتابها  
  مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها  
  ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن و انباشته به ساغر زرین شرابها  
  در گوش مشتری شده آواز چنگها بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها  
  فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است وز کف برون شده است طرب را حسابها  
  بستند باب انده و تیمار و رنج و غم وز شادی و نشاط گشادند بابها  
  رنگین کند به باده کنون دامن سپید زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها  
  گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»  
  در باده گر گناه فزون است، هم بود در آستان حجت یزدان ثوابها  
  شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها  
  بهر مقر و منکر او ایزد آفرید انعامها به خلد و به دوزخ عذابها  
  خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح در پیش نه ز برگ درختان کتابها  
  اکنون به شادی شب جشن ولادتش گردون نهاده بر کف انجم خضابها  
  جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها  
  آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها