ملک الشعرا بهار (قصاید)/ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
ظاهر
ای به روی و به موی، لاله و سوسن! | سبزه داری نهفته در خز ادکن | |||||
سوسن تو شکسته بر سر لاله | لالهی تو شکفته در بن سوسن | |||||
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان | سر زلف ربوده بوی ز لادن | |||||
آفت جانی از دو غمزهی دلدوز | فتنهی شهری از دو نرگس پرفن | |||||
هر کجا دست برزنی به سر زلف | رود از خانه بوی مشک به برزن | |||||
زلف را بیهده مکاه که باشد | دل عشاق را به زلف تو مسکن | |||||
خود به گردن تو راست خون جهانی | کی رسد دست عاشقانت به گردن؟ | |||||
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟ | که به افغان نه نرم گردد آهن | |||||
من نجویم بجز هوای دل تو | تو نجویی بجز بلای دل من | |||||
نازش تو همه به طرهی گیسو | نازش من همه به حجت ذوالمن | |||||
مهدیبنالحسن ستودهی یزدان | شاه علمآفرین و جهل پراکن | |||||
کار گیتی از اوست جمله به سامان | پایهی دین از اوست محکم و متقن | |||||
خرم آن روی، کش نماید دیدار | فرخ آن دست، کش رسید به دامن | |||||
آن که جز راه دوستیش بپوید | از خدایش بود هزار زلیفن | |||||
پای از جادهی خلافش برکش | دست در دامن ولایش برزن | |||||
ای ولی خدای! خیز وز گیتی | بیخ ظلم و بن ستم را برکن | |||||
پدری را تویی پسر که هزاران | گردن بت شکست و پشت برهمن | |||||
بتگراناند و بتپرستان در دهر | خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن | |||||
چند ای خسرو زمانه! به گیتی | بیتو خاصان کنند ناله و شیون؟ | |||||
به فلک بر فراز رایت نصرت | خاک در چشم دیو خیره بیاکن | |||||
خیمهی عدل را بهپا کن و بنشین | که ستمگر شد این زمانهی ریمن | |||||
قومی از کردگار بیخبران را | جایگاه تو گشته مکمن و مسکن | |||||
تیغ خونریزی از نیام برون کن | وز چنین ناکسان تهی کن مکمن | |||||
خرم آن روز کاین چنین بنشینی | ای گدای در تو چرخ نشیمن! | |||||
رایت دین مصطفی بفرازی | از حد ترک تا مداین و مدین |