ملک الشعرا بهار (قصاید)/بیا تا جهان را به هم برزنیم
ظاهر
بیا تا جهان را به هم برزنیم | بدین خار و خس آتش اندر زنیم | |||||
بجز شک نیفزود از این درس و بحث | همان به که آتش به دفتر زنیم | |||||
ره هفت دوزخ به پی بسپریم | صف هشت جنت به هم برزنیم | |||||
زمان و مکان را قلم درکشیم | قدم بر سر چرخ و اختر زنیم | |||||
از این ظلمت بیکران بگذریم | در انوار بیانتها پر زنیم | |||||
مگر وارهیم از غم نیک و بد | وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم | |||||
چو بادام از این پوستهای زمخت | برآییم و خود را به شکر زنیم | |||||
درآییم از این در به نیروی عشق | چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟ | |||||
از این طرز بیهوده یکسو شویم | به آیین نو نقش دیگر زنیم | |||||
قدم بر بساط مجدد نهیم | قلم بر رسوم مقرر زنیم | |||||
ز زندان تقلید بیرون جهیم | به شریان عادات نشتر زنیم | |||||
از این بیبها علم و بیمایه خلق | برآییم و با دوست ساغر زنیم |