دیوان بیدل دهلوی
غزلیات
[ویرایش]حرف ا
[ویرایش]- غزل شمارهٔ ۱: آیینه بر خاک زد صنع یکتا
- غزل شمارهٔ ۲: اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
- غزل شمارهٔ ۳: ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
- غزل شمارهٔ ۴: او سپهر و منکف خاک اوکجا و منکجا
- غزل شمارهٔ ۵: کردهام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
- غزل شمارهٔ ۶: جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا
- غزل شمارهٔ ۷: خط جبین ماست هماغوش نقش پا
- غزل شمارهٔ ۸: روزی که زد به خواب شعورم ایاغ پا
- غزل شمارهٔ ۹: آخر ز فقر بر سر دنیا زدیم پا
- غزل شمارهٔ ۱۰: به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
- غزل شمارهٔ ۱۱: به دعوت هم کسی را کس نمیگوید بیا اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۲: پل و زورق نمیخواهد محیط کبریا اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۳: آبیار چمن رنگ سراب است اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۴: صبح پیری اثر قطع امید است اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۵: جام امید نظرگاه خمار است اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۶: جوش اشکیم و شکست آیینهدار است اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۷: در خموشی همه صلح است نه جنگ است اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۸: نه طرح باغ و نه گلشن فکندهاند اینجا
- غزل شمارهٔ ۱۹: کسی دربندغفلتماندهای چون من ندید اینجا
- غزل شمارهٔ ۲۰: به مهر مادر گیتی مکش امید رنج اینجا
- غزل شمارهٔ ۲۱: دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
غزل شمارهٔ 22: چون غنچه همان بهکه بدزدی نفس اینجا
چون غنچه همان بهکه بدزدی نفس اینجا****تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا از راه هوس چند دهی عرض محبت****مکتوب نبندند به بال مگس اینجا خواهیکه شود منزل مقصود مقامت****از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد****اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن****گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد****اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا باگردش چشمت چه توانکرد، وگرنه****یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر****باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا دل چون نتپد در قفس زخم که بیدوست****کار دم شمشیر نماید نفس اینجا درکوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است****غیرازنفس خویش چهگیرد عسس اینجا سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست****ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا بیدل نشود رامکسی طایر وصلش****تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا غزل شمارهٔ 23: شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا
شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا****که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا چو بویگلگرفتارم به رنگ الفتی ورنه****گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا سراغکاروان ملک خاموشی بود مشکل****به بوی غنچههمدوش استآواز جرس اینجا دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد****کهنقش پای خود راگم نمیسازد نفس اینجا تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی****کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا غم مستقبل و ماضیستکان را حال مینامی****نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا غبار خاطر تیغت چرا شدکوچهٔ زخمم****که جزخونابهٔ حسرت نمیباشد عسساینجا نیندازد زکف بحر قبولش جنس مردودی****به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اینجا درتن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری****نبیند داغ محرومی جبین هیچکس اینجا چهامکان است از خال لبش خط سر برون آرد****زنومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن****چهلازم چون سحر منتکشیدن از نفساینجا نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل****ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا غزل شمارهٔ 24: درمحفل ما ومنم محو صفیر هرصدا
درمحفل ما ومنم محو صفیر هرصدا****نمخورده ساز وحشتم زیننغمههایترصدا حیرت نوا افسانهام از خویش پر بیگانهام****تا در درون خانهام دارم برون در صدا یاد نگاه سرمهگون خواندهست بر حالم فسون****مشکلکه بیمار مرا برخیزد از بستر صدا در فکر آن موی میان از بسکهگشتم ناتوان****میچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن****دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا رنج غم و شادی مبر کو مطرب وکو نوحهگر****مشت سپند بیخبر دارد درین مجمر صدا درکاروان وهمو ظن نی غربتاست ونی وطن****خلقی زگرد ما ومن بستهست محمل بر صدا از حرف و صوت بیاثر شد جهل لنگر دارتر****برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا چند از تپش پرداختن تیغ تظلم آختن****بیرون نخواهد تاختن زینگنبد بیدر صدا آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب****ز بس بهخشکی زد طربمیگشت درساغر صدا آسان نبود ای بیخبر از شوق دل بردن اثر****درخود شکستمآنقدرکاین صفحه زد مسطر صدا بیدل به خود تا زندهام صبح قیامت خندهام****کز شور نظم افکندهام درگوشهای کر صدا غزل شمارهٔ 25: درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا
درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا****همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا تلاش مطلب نایاب ما را داغکرد آخر****جهانی رنجگوهر برد جز دریا نشد پیدا دلگمگشته میگفتند دارد گرد این وادی****به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا فلک درگردش پرگارگم کردهست آرامش****جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا دلیل بینشان در ملک پیدایی نمیباشد****سراغ ماکن ازگردیکزین صحرا نشد پیدا چه سازد کس نفسسررشتهٔ تحقیق کمدارد****توگر داری دماغی جهدکنکز ما نشد پیدا بهشت وکوثر ازحرص وهوس لبریزمیباشد****به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا حضورکبریا تا نقش بستم عجزپیش آمد****برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا سراغرفتگان عمریست زینگلشن هوسکردم****به جای رنگ بویی هم از آنگلها نشد پیدا به ذوق جستجو میباید از خود تا ابد رفتن****هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی****نفس آسودگی میخواست اما جا نشد پیدا درین محفل به مید تسلی خون مخور بیدل****بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا غزل شمارهٔ 26: چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا
چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا****همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد****کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید****محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد****ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم****کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد****جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب****که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری****بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد****مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد****که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد****کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن****کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت****طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد****اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا غزل شمارهٔ 27: کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا****که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل****چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا****که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش****کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد****کهگرد ساحلی زبن بحر بیپایان شود پیدا جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد****دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا عیوب آید برون تاگلکند حسنکمال اینجا****کلف بیپردهگردد تا مه تابان شود پیدا پریشان است از بیالتفاتی سبحهٔ الفت****ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطیها****که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد****که صاحبخانهگر پیدا شود مهمان شود پیدا زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعتکن****فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا چوصبح آن به کهگمباشد نفس درگرد معدومی****وگر پیدا تواند گشت بالافشان شود پیدا درین صحرا به وضع خضر باید زندگیکردن****نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا حریفگوهر نایاب نبود سعی غواصان****مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیانکن****محال استاینکههرجاجسمگم شدجان شودپیدا تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد****نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل****زگاو و خر نمیآید مگر انسان شود پیدا غزل شمارهٔ 28: کو بقاگر نفستگشت مکرر پیدا
کو بقاگر نفستگشت مکرر پیدا****پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود****وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود****پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی****گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند****چوب در دست شد از دور سر خر پیدا مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق****خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس****نشئه مشکلکه شود از خط ساغر پیدا قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه****به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک****روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا فقر درکسوت اظهار هنر رسواییست****آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا شخص تمثال دمید از هوس خودبینی****چه نمود آینهگرکرد سکندر پیدا خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل****قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا غزل شمارهٔ 29: چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا
چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا****همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن****غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش****رهیکهکردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا به فهمکیفیت حقیقتکه راست بینشکجاست فطرت****بغیر شکل قیاس اینجا نمیکند چشمکورپیدا به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن****به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بینگه مبرهن****چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا اشارهٔ دستگاه خاقان عیان ز مژگان موی چینی****گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع****بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا چکیدن اشک نالهزا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد****فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان****ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینهسازگردد****کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتیست سختروتر****چو آب از حد برد فسردن نمیشود جز بلورپیدا گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بیتمیزی****ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نیگره کرد صور پیدا ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردنست بیدل****علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا غزل شمارهٔ 30: نشد دراین درسگاه عبرت بهفهم چندین رساله پیدا
نشد دراین درسگاه عبرت بهفهم چندین رساله پیدا****جنون سوادیکهکردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی****چو شبنم از داغ لالهگردد عرق ز ناف غزاله پیدا فلک ز صفریکه میگشاید بر عتبارات میفزاید****خلای یک شیشه مینماید پری ز چندین پیاله پیدا چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشهام ترنگی****شکسته دارد دلم به رنگیکه رنگ منکرد ناله پیدا اگر به صد رنگ پرفشانم ز دام جستن نمیتوانم****کهکرد پرواز بینشانم چو بال طاووس هاله پیدا چو جوشد افسردگی ز دوران حذر ز امداد اهل حسان****که ابر در موسم زمستان نمیکند غیر ژاله پیدا قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل****کهمیشوند اینگلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا غزل شمارهٔ 31: برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را ****به جیب آبله ریزم غبار صحرا را به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست**** گهرکند چهقدر خشک آب دریا را اثرگم است به گرد کساد این بازار **** همان به ناله فروشید درد دلها را ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد **** که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را زبان درد دل آسان نمیتوان فهمید **** شکستهاند به صد رنگ شیشهٔ ما را فضای خلوت دل جلوهگاه غیری نیست **** شکافتیم به نام تو این معما را نگاه یار ز پهلوی ناز میبالد **** به قدرنشئه بلند است موج صهبا را مخور فریب غنا از هوسگدازی یأس **** مباد آب دهد مزرع تمنا را ز جوش صافی دل جسم جان تواند شد**** به سعی شیشه پری کردهاند خارا را به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید **** اگر در آینه بینی جمال یکتا را به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق ****به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل**** به چشم آبلهٔ پا ندیدهای ما را غزل شمارهٔ 32: به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را****رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی****کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن****فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم****چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا را کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری****جنون افشاند بر ویرانهام دامان صحرا را به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمیبندد****اگر خواهی نگردی جلوهگر آیینهکن ما را ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر****کهگمکردیم در آغوش دی امروز و فردا را نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی****تب شوقکسی در رقص دارد نبض دریا را خموشی غیر افسودن چهگل ریزد به دامانت****اگر آزادهای با ناله کن پیوند اعضا را اقامت تهمتی در محفلکم فرصت هستی****چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرونگرمکن جا را مآل شعله همداغ است گرآسودگی خواهی****بهصدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل**** جهانی دیدهای بشمار نقش بال عنقا را غزل شمارهٔ 33: پریشان نسخهکرد اجزای مژگان تر ما را
پریشان نسخهکرد اجزای مژگان تر ما را****چهمضمون است درخاطر نگاهتحیرتانشا را نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان****پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را نهاز عیشاستاگر چونشیشهٔ می قلقل آهنگم****شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل****ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت****که پیش از بیخودی مستان تهیکردند مینا را شکوهکبریای او ز عجز ما چه میپرسی****نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را نمیسازد متاع هوش با یوسف خریداران****مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی****که چون آتش زپا افتد به خاکستردهد جا را غبار ماضی و مستقبل از حال تو میجوشد****در امروز استگمگر واشکافی دی و فردا را بههوش آتا به این آهنگ مالمگوش تمییزت****که در چشم غلطبینت چه پنهانیست پیدا را بهاینکثرتنمایی غافل ازوحدت مشو بیدل**** خیال آیینهها درپیش دارد شخص تنها را غزل شمارهٔ 34: جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را****هرکس نمیشناسد آواز آشنا را از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید****حیفاست پستگیرید معراج پشت پا را چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان****باورنمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را روزیدو زین بضاعتمردن کفیلهستیست****برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را در چشمکس نماندهستگنجایش مروت****زین خانهها چه مقدار تنگیگرفت جا را از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم****آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست****صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را تا زندهایم باید در فکر خویش مردن****گردون بیمروت برماگماشت ما را آهمز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت****پستیستگر خجالت شبنمکند هوا را بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست****رنگین نمیتوانکرد زین بیشتر حنا را دست در آستینم بیدامن غنا نیست****صبح است با اجابت نامحرم دعا را از هرکه خواهی امداد اول تلافیاشکن****دستی گر نداری زحمت مده عصا را خاک زمین آدابگر پی سپر توانکرد****ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را هنگام شیب بیدلکفر است شعلهخویی****محرابکبر نتوانکردن قد دوتا را غزل شمارهٔ 35: خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را
خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را****به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را هوایت نکهتگل راکند داغ دلگلشن****تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را سفید از حسرت این انتظار است استخوان من****که یارب ناوکت درکوچهٔ دلکی نهد پا را غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه****شکست طرهات عمریست پیدامیکند مارا حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمیگردد****گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را سخن تادر جهان باقیست از معدومی آزادم****زبانگفتگوها بال پروازست عنقا را خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن****گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را بلند وپست خار راه عجز ما نمیگردد****بهپهلو قطعسازد سایه چندینکوهو صحرا را الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی****که بیصهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را به بزم وصل از شوق فضول ایمن نیام بیدل****مبادابرام تمهید تغافل گردد ایما را غزل شمارهٔ 36: گذشتاز چرخ و بگرفتآبله چشمثریا را
گذشتاز چرخ و بگرفتآبله چشمثریا را****هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را****نوایی هست درخاطرشک؟ رنگ مینا را ندارد شور امکان جز بهکنج فقر آسودن****اگر ساحل شوی در آبگوهرگیر دریا را دریندریا ز بس فرش استاجزایشکست من****بههرسومیروم چون موج برخود مینهم پا را به تدبیر دگر نتوان ز داغکلفت آسودن****مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را بهحال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم****هواییکرد رقصگردباد اجزای صحرا را درین ویرانه همچشم نگاهمکز سبکروحی****درون خانهام وز خویش خالی کردهام جا را بهشتی از دل هر ذره در پروز میآید****اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم****مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را تجاهل چون حباباز فهمهستی مفت جمعیت****تو میآیی برون زنهار مشکاف این معما را به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم****نمیدانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را همین درد است برگ عشرت خونیندلان بیدل****هجومگریه مست خنده دارد طبع مینا را غزل شمارهٔ 37: کسی چه شکرکند دولت تمنا را
کسی چه شکرکند دولت تمنا را****به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را ندرد انجمن یأس ما شراب دگر****هم از شکست مگرپرکنیم مینا را به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است****دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است****گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟****شرارخیزی محض است طبع خارا را سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست****شکستهاند به صد موج رنگ دریا را صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی****که عکس تنگ برآیینه کند جا را برون لفظ محال است جلوهٔ معنی****همان زکسوتاسما طلب مسما را رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش****گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را هزار معنی پیچیده در تغافل تست****به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند****که چون نفس نرساندند برزمین پا را همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل ***چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را غزل شمارهٔ 38: موج پوشید روی دریا را
موج پوشید روی دریا را****پردهٔ اسم شد مسما را نیست بیبال اسم پروازش****کس ندید آشیان عنقا را عصمت حسن یوسفی زد چاک****پردهٔ طاقت زلیخا را میکشد پنبه هرسحرخورشید****تا دهد جلوه داغ دلها را جاده هرسوگشاده است آغوش****که دریدهست جیب صحرا را شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست****ابر ننشاند جوش دریا را آگهی میزند چوآیینه****مُهر بر لب زبانگویا را قفلگنج زر است خاموشی****از صدف پرس این معما را بیدل ار واقفی ز سرّ یقین****ترککن قصهٔ من وما را غزل شمارهٔ 39: نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را
نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را****مگردرآب چون یاقوتگیرند آتش ما را دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد****گهر دزدیدهاست اینجاعنان موجدریا را بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی****درآغوش نفسگر خونکنی عرض تمنا را غبار احتیاج آنجاکه دامان طلبگیرد****روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را بهعرض بیخودیهاگرمکن هنگامهٔ مشرب****که مینامیدهاند اینجا شکست رنگ مینا را فروغ این شبستان جز رم برقی نمیباشد****چراغانکردهاند از چشم آهوکوه و صحرا را دراینمحفلپریشانجلوهاست آنحسن یکتایی****شکستیکوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم****کهدررنگ شرراز خویش خالی میکنم جا را بهداغ بینگاهی رفتازین محفل چراغ من****شکست آیینهٔ رنگیکهگمکردم تماشا را هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال میگردد****امل را رشتهکوته ساز و عقباگیر دنیا را ز شور بینشانی بینشانی شد نشان بیدل****کهگمگشتن زگمگشتن برون آورد عنقا را غزل شمارهٔ 40: نسیم شانهکند زلف موج دریا را
نسیم شانهکند زلف موج دریا را****غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست****گهر به دامن راحت چسانکشد پا را لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند****که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد****که راه نیست در او وهم بال عنقا را حدیث نرم نمیآید از زبان درشت****شرار خیز بود طبع سنگ خارا را همیشهتشنهلبخون مابودبیدل****چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را غزل شمارهٔ 41: نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را
نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را****پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید****خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن****تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی****سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد****ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت****صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری****که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد****مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن****که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود****کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت****مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل****ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را غزل شمارهٔ 42: نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را
نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را****کهنقش پای آهو چشممجنونکرد صحرارا دل از داغ محبتگر به این دیوانگی بالد****همانیکلالهخواهدطشتپرخونکردصحرارا بهار تازهرویی حسن فردوسی دگر دارد****گشاد جبهه رشک ربع مسکونکرد صحرا را به پستی در نمانیگر به آسودن نپردازی****غبارپرفشان هم دوشگردونکرد صحرا را دماغ اهل مشرب با فضولی برنمیآید****هجوم این عمارتها دگرگونکرد صحرا را ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی****دل غافل بهکنج خانه مدفونکرد صحرا را ندانم گردباد از مکتب فکرکه میآید****کهاین یک مصرع پیچیده موزونکردصحرارا به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم****بلندی ننگ چین بردامن افزونکرد صحرارا غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب****غم آزادییکز شهر بیرونکرد صحرا را بهکشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل**** شکستاینآبلهچندانکهجیحونکردصحرا را غزل شمارهٔ 43: دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را****که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما****که وهم بیسر وپایی برد از خود جدا ما را بهگردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی****غبارما مگربیرون برد زینآسیا ما را اگر امروز دل با خاک راه مرتضی جوشد****کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن****چه سازدکس زگنبد برنمیآرد صدا ما را زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن****کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را غبار ما به صحرای عدم بال دگر میزد****فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد****قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را کف خاک نفس بال وپریم ازضبط ما بگذر****بهگردون میبرد چون صبحاز خوداین هوا مارا جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد****ز ضبط نالهکرد آگاه نی در بوربا ما را نقسواری مگر در دل خزد امید آسودن****که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچجا ما را دل افسرده از ما غیر بیکاری نمیخواهد****حنا بستهست این یک قطره خون سر تا به پا ما را ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها****به این بیگانه همگاهی نکردند آشنا ما را به عریانیکسی آگه نبود از حال ما بیدل****چهرسواییکه آمد پیش در زیر قبا ما را غزل شمارهٔ 44: به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را
به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را****چو آتشگردنافرازی ته پا میبرد ما را غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری****کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش****غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد****نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را گر از دیر وارستیم شوقعبه پیش آمد****تک وپوی نفس یاربکجاها میبرد ما را به یستیهای آهنگ هلب خفتهست مفراجی.****نفسگر واگذارد، تا مسیحا میبرد ما را در آغوش خزان ما دو عالم رنگ میبازد****ز خود رفتن بهچندین جلوه یکجا میبرد مارا گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل****چو شمع آتش عنانی رشته برپامیبرد ما را دکانآرایی هستیگر این خجلتکند سامان****عرق تا خاک گردیذن به دریا میبرد ما را اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل**** همین یک پیش پا دیدن به عقبا میبرد ما را غزل شمارهٔ 45: ز بزم وصل خواهشهای بیجا میبرد ما را
ز بزم وصل خواهشهای بیجا میبرد ما را****چوگوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان****نگه تا میرود ازخود به یغما میبرد ما را چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی****بههر راهیکهخواهد بیخودیها میبرد ما را جنون میریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم****به هرجا مشت خاری شد تقاضا میبرد ما را چوکار نارسای عاجزان با اینهمه پستی****به جز دست دعا دیگرکه بالا میبرد ما را همان چون سایه ما و سجدهٔ شکرجبین سایی****که تا آن آستان بیزحمت پا میبرد ما را ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد****پرافشانی به طوف بال عنقا میبرد ما را ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر****غبار دامنافشاندن به صحرا میبرد ما را مدارایی به یاران میکند تمکین ما، ورنه****شکسترنگ از این محفل چومینا میبرد ما را نهگلشن را زما رنگی نه صحرا را زماگردی****به هرجا میبرد شوق تو بیما میبرد ما را گداز درد توفانکرد، دست از ما بشو بیدل****نبرد این سیل اگر امروز، فردا میبرد ما را غزل شمارهٔ 46: جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را
جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را****همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد****هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی****حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید****همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد****بهروی زر، نشست سکه قارون میکند ما را حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی****بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش****که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه****عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت****کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید****که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد****همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد****فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را غزل شمارهٔ 47: در عالمیکه با خود رنگی نبود ما را
در عالمیکه با خود رنگی نبود ما را****بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی****خورشید التفاتش از ما زدود ما را پرواز فطرت ما، در دام بال میزد****آزادکرد فضلش از هر قیود ما را اعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیم****از خویشکاست اما بر ما فزود ما را غزل شمارهٔ 48: حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را
حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را****مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل****بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی****عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد****عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی****فروغ شمعکام اژدها شد محفل ما را ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این****تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد****مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن****گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را ز خشکیهای وضع عافیت تر میشود همت****عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد****به روی شعلهگر پاشی غبارکاهل ما را حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد****خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را غزل شمارهٔ 49: سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا
سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا****فشار تنگی دلها شکست دامن ما را چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد****زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر****سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل****بهپیشپا چه بلاییست طبع روشن ما را کجا رویمکه بیداد دل رسد به شنیدن****به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را نگهچو جوهر آیینه سوخت ریشهبهمژگان****ز شرم حسنکه دادند آبگلشن ما را فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت****به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را نفس به قید دل افسرده همچو موج بهگوهر****همین یک آبله استادگیست رفتن ما را عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی****به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی****دیت همین فرق جبههایستکشتن ما را زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل****که فکرما نکند تیره طبع روشن ما را غزل شمارهٔ 50: محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را
محبت بسکه پرکرد ازوفا جان وتن ما را****کند یوسف صداگر بوکنی پیراهن ما را چوصحرا مشرب ما ننگ وحشتبرنمیتابد****نگهدارد خدا از تنگی چین دامن ما را چنان مطلق عنان تازست شمع ما ازین محفل****که رنگ رفته دارد پاس ازخود رفتن ما را خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد****عنانگیرید این آتش به عالم افکن ما را گهر دارد حصارآبرو در ضبط امواجش****میندازید ز آغوش ادب پیراهن ما را فلک در خاک میغلتید از شرم سرافرازی****اگر میدید معراج ز پا افتادن ما را به اشک افتادکار آه ما از پیش پا دیدن****ز شبنم بال ترگردید صبحگلشن ما را هوس هر سو بساط ناز دیگر پهن میچیند****ندید این بیخبر مژگان به هم آوردن ما را ازین خاشاک اوهامیکه دارد مزرع هستی****بهگاو چرخ نتوان پاککردن خرمن ما را چوماهی خارخار طبع درکار است و ما غافل****که برامواج پوشاندهستگردون جوشن ما را زآب زندگی تا بگذرد تشویش رعنایی****خموضع ادب پلکرد دوش وگردن ما را بهحرف وصوت تاکی تیرهسازیوقت مابیدل****چراغ چارسومپسند طبع روشن ما را غزل شمارهٔ 51: مکن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را
مکن سراغ غبار زپا نشستهٔ ما را****رسیدهگیر به عنقا پر شکستهٔ ما را گذشتهایم به پیری ز صیدگاه فضولی****بس است ناوک عبرت زهگسستهٔ ما را فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد****به رشتهٔ رگگل بستهاند دستهٔ ما را هوایگلشن فردوس در قفس بنشاند****خیال در پس زانوی دل نشستهٔ ما را ز دام چرخ پس از مرگ همکجاست رهایی****حسابکیست به مجمر سند جستهٔ ما را بهانهجوی خیالیم واعظ این چه جنون است****به حرف وصوت مسوزان دماغ خستهٔ ما را مگیر خرده بهمضمون خون چکیدهٔبیدل****ستم فشار مکن زخم تازه بستهٔ ما را غزل شمارهٔ 52: نشاند بر مژه اشک ز همگسستهٔ ما را
نشاند بر مژه اشک ز همگسستهٔ ما را****تحیرکه به این رنگ بست دستهٔ ما را؟ هزار آبله دادیم عرض لیک چه حاصل****فلک فکند به پاکار دست بستهٔ ما را کسیبهضبطنفس چونسحرچه سحرفروشد****رهاکنید غبار عنانگسستهٔ ما را به سیر باغ مرو چون نماند فصل جوانی****چمن چهدستهکند رنگهای جستهٔ مارا زبان بهکام خموش است ازشکایت یاران****به پیش کس مگشایید زخم بستهٔ ما را هجوم ناله نشسته است در غبار ضعیفی****برآورند ز بالین پر شکستهٔ ما را سراغ نقش قدم بیدل از هوا نکندکس****زخاک جوسردر زیرپا نشستهٔ ما را غزل شمارهٔ 53: خدا چو شمع دهد جرأت آب دیدهٔ ما را
خدا چو شمع دهد جرأت آب دیدهٔ ما را****که افکند ته پاگردنکشیدهٔ ما را شهید تیغ تغافل بر آستانکه نالد****تظلمیست چو اشک از نظر چکیدهٔ ما را چه دشت و درکه نکردیم قطع درپی فرصت****کسی نداد سراغ آهوی رمیدهٔ ما را نداشتیم به وهم آنقدر دماغ تپیدن****به باد داد نفس خاک آرمیدهٔ ما را به انفعال رسیدیم از فسون تعلق****به رخ فکند حیا دامن نچیدهٔ ما را مگر به محکمهٔ دل یقین شود حق وباطل****گواهکیست حدیث ز خود شنیدهٔ ما را نبرد همتکس از تلاشگوی تسلی****بیفکنید درتن ره شر بریدهٔ ما را زربشه تا به ثمر صدهزارمرحله طی شد****کهکرد این همه قاصد به خود رسیدهٔ ما را مژه زهم نگشودیم تا چکد نم اشکی****گداخت شرم رقمکلک شق ندیدهٔ ما را مباد تا به ابد نالد و خموش نگردد****به یاد شمع مده صبح نادمیدهٔ ما را مقیمگوشهٔ نقش قدم شویم وگرنه****درکه حلقهکند پیکر خمیدهٔ ما را نهفته است قضا سرنوشت معنی بیدل****رقمکجاست مگر خطکشی جریدهٔ ما را غزل شمارهٔ 54: نقاب عارض گلجوش کردهای ما را
نقاب عارض گلجوش کردهای ما را****تو جلوه داری و روپوشکردهای ما را ز خود تهیشدگانگر نه از تو لبریزند****دگر برای چه آغوشکردهای ما را خراب میکدهٔ عالم خیال توایم****چه مشربیکه قدح نوشکردهای ما را نمود ذره طلسم حضور خورشید است****کهگفته است فراموش کردهای ما را؟ ز طبع قطره نمی جزمحیط نتوانیافت****تو میتراوی اگر جوشکردهای ما را به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی****که حکم خون شو و مخروشکردهای ما را اگر به ناله نیرزیم رخصت آهی****نهایم شعله که خاموشکردهای ما را چه بارکلفتیای زندگیکه همچو حباب****تمام آبله بر دوشکردهای ما را چوچشم چشمهٔ خورشید حیرتی داریم****تو ای مژه ز چه خسپوشکردهای ما را نوای پردهٔ خاکیم یک قلم بیدل****کجاست عبرت اگرگوشکردهای ما را غزل شمارهٔ 55: درین وادی چسان آرام باشدکارونها را
درین وادی چسان آرام باشدکارونها را****که همدوشیست با ریگ روان سنگ نشانها را چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان****که فرصتگردش چشمیست دورآسمانها را ز موج بحرکم سامانی عالم تماشاکن****که تیر بیپر از آه حباب است اینکمانها را جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید****که قیمت نیست غیراز خونبها یاقوتکانها را به تدبیراز غمکونین ممکن نیست وارستن****مگرسوزد فراموشی متاع این دکانها را علاج پیچ وتاب حرص نتوان یافتن ورنه****به جوش آورده فکر حاجت ما بحر وکانها را به یک پرواز خاکستر شدیم از شعلهٔ غیرت****سلام توتیای ماست چشم آشیانها را به بال وبر دهد پرواز مرغان رنج بیتابی****تپیدن بیش نبود حاصل ازگفتن زبانها را چو رنگ رفته یاد آشیان سودی نمیبخشد****درین وادیکه برگشتن نمیباشد عنانها را گرانیکیکشد پای طلب در وادی شوقت****که جسماینجا سبکروحیکند تعلیم جانهارا من وعرض نیاز، ازعزت و خواری چه میپرسی****کهنقش سجده بیش از صدر خواهد آستانهارا چنینکزکلک ما رنگ معانی میچکد بیدل****توان گفتن رگ ابر بهار این ناودانها را غزل شمارهٔ 56: شررتمهید سازد مطلب ما داستانها را
شررتمهید سازد مطلب ما داستانها را****دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد****جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را کدورت چیدهای جدی نما تا بینفسگردی****صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را ندانم جوش توفان خیالکیست اینگلشن****که اشک چشم مرغانکردگرداب آشیانها را به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد****طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را نفس سرمایهٔ بیتابیست افسردگی تاکی****مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمیباشد****ز بس وسعت فروبردهست این دریاکرانها را بهسعی اشک کاماز دهر حاصلمیکنی روزی****که آهت پرّهگردد آسیای سمانها را به افسون مدارا ازکجاندیشان مشو ایمن****تواضع درکمین تیر میدارد کمانها را جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی****تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را من آن عاجزسجودمکزپی طرف جبین من****به دوش باد میآرند خاک آستانها را تو همخاموش شو بیدلکهمن از یاد دیداری****به دوش حیرت آیینه میبندم فغانها را غزل شمارهٔ 57: گذشتگان که هوس دیدهاند دنیا را
گذشتگان که هوس دیدهاند دنیا را****به پیش خود همه پس دیدهاند دنیا را دوامکلفت دل آرزو نخواهی کرد****در آینه دو نفس دیدهاند دنیا را چوصبح هیچکس اینجا بقا نمیخواهد****هزار بار ز بس دیدهاند دنیا را دل دو نیم چوگندم نمودهاند انبار****اگر به قدر عدس دیدهاند دنیا را به احتیاط قدم زنکه عافیتطلبان****سگ گسسته مرس دیدهاند دنیا را مقیدان به چه نازند ازین تماشاگاه****به چشم باز قفس دیدهانددنیا را دمی به حکم هوس چشم آب باید داد****که دود آتش خس دیدهاند دنیا را بهقدر جاه و حشم انفعال در جوش است****هما کجاست مگس دیدهاند دنیا را چهآگهی وچهغفلت چهزندگیوچهمرگ****قیامت همهکس دیدهاند دنیا را وداع قافلهٔ اعتبارکن بیدل****همین صدای جرس دیدهاند دنیا را غزل شمارهٔ 58: حسنی است بررخش رقم مشک ناب را
حسنی است بررخش رقم مشک ناب را****نظاره کن غبار خط آفتاب را هر جلوه باز شیفتهٔ رنگ دیگر است****آن حسن برق نیستکه سوزد نقاب را مست خیال میکدهٔ نرگس توایم****شور جنونکند قدح ما شراب را بوی بهار شوق تو را رنگ معجزیست****کارد به رقص و زمزمه مرغکباب را خاکستر است شعلهام امروز و خوشدلم****یعنی رساندهام به صبوری شتاب را ما را زتیغ مرگ مترسانکه از ازل****بر موج بسته اندکلاه حباب را اسباب زندگی همه دام تحیر است****غیر از فریب هیچ نباشد سراب را کو شور مستییکه درین عبرت انجمن****گرد شکست شیشهکنم ماهتاب را سیماب را ز آینه پایگریز نیست****دارد تحیرم به قفس اضطراب را توفان طراز چشم من از پهلوی دل است****سامان آبروست ز دریا سحاب را دانا و میل صحبت نادان چه ممکن است****موجگهر به خاک نیامیزد آب را تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن****دیگر به پای خویش مپیچ این طناب را بیدل شکسته رنگی خاصان مقرراست****باشد شکستگی ورق انتخاب را غزل شمارهٔ 59: فال حباب زن بشمر موج آب را
فال حباب زن بشمر موج آب را****چشمی بهصفرگیر و نظرکن حساب را عشق ازمزاج ما به هوسگشت متهم****در شکگرفت نقطهٔ وهم انتخاب را گر نیست زبن قلمرواوهام عبمتت****آب حیات تشنه لبیکن سبراب را چشمم تحیر آینهٔ نقش پای تست****مپسند خالی از قدمت این رکاب را عالم تصرف بد بیضاگرفته است****اعجاز دیگر است ز رویت نقاب را امروز در قلمرو نظاره نور نیست****از بس خطت به سایه نشاند آفتاب را فیض بهار لغزش مستانه بردنیست****در شیشههای آبله میکنگلاب را اجزای ما جو صبح نفسپرور است و بس****شیرزه کردهاند به باد اینکتاب را ما بیخودان به غفلت خد پی نبردهایم****چشم آشنانشدکه چه رنگ است خوابرا در طینت فسرده صفاهاکدورت است****آیینه میکند همه زنگار آب را جوش خزانم آینهدار بهار اوست****نظارهکن ز چاک کتان ماهتاب را بیدل بهگیر و دار نفس آنقدر مناز****آیینهکن شکستکلاه حباب را غزل شمارهٔ 60: یک آه سرد نیم شبی ازجگربرآ
یک آه سرد نیم شبی ازجگربرآ****سرکوب پرفشانی چندین سحر برآ با نشئهٔ حلاوت درد آشنا نهای****چون نی به ناله پیچ وسراپا شکربرآ ای مدعی حریفی ما جوهر تو نیست****باتیغ تا طرف نشوی بیجگر برآ غیریت از نتایج طبع درشت توست****اجزای آب شو، ز دل یکدگر برآ افسردگی تلافی جولان چه همت است****ای قطره از محیطگذشتی گهر برآ پرواز بینشانی از این دشت مفت نیست****سعی غبار شو همه تن بال وپر برآ جسم فسرده نیست حریف رساییات****بشکسته طرف دامن سنگ ای شرر برآ تا جان بری زآفت بنیاد زندگی****زین خانه یک دو دم ز نفس پیشتر برآ ناصافی دلت غم اسباب میکشد****آیینه صندلی کن و از دردسر برآ کثرت جنون معاملگیهای وحدت است****آیینه بشکن ازغم عیب وهنربرآ کم نیستی زشمع درتن عبرت انجمن****یک دانهکم شواز خود و چندین ثمر برآ بیدل تمیزت اینقدر افسون کلفت است****از خویش آنقدرکه ببالد نظر برآ غزل شمارهٔ 61: نیستی پیشهکن از عالم پندار برآ
نیستی پیشهکن از عالم پندار برآ****خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ قلقل ما و منت پر بهگلو افتادهست****بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ تا بهکی فرصت دیدار به خوابتگذرد****چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ همه کس آینهپردازی عنقا دارد****تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ خودفروشی همه جا تخته نمودهست دکان****خواه در خانهنشین خواه به بازار برآ سرسری نیست هوای سربام تحقیق****ترک دعویکن ولختی به سرداربرآ ناله هم بیمددی نیست به معراج قبول****بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت****با حدیث لبش از ه شکربار برآ ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا****گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ دادرس آینه بر طاق تغافل دارد****همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت****سخت واماندهای از پای خود ایخار برآ تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است****بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ غزل شمارهٔ 62: فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ****همچوخون پیش ازفسردن از رگبسمل برآ ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادیات****ای شرر نشو و نما زینکشت بیحاصلبرآ از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن****چون نفس دل هم اگرتنگیکند از دل برآ قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست****مشتخاکی جوش زن سرتا قدمساحلبرآ نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است****کای نهال باغ بیرنگی زآب وگل برآ درخور اظهار باید اعتباری پیش برد****اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ شوخی معنی برون از پردههای لفظ نیست****من خراب محملمگولیلی از محمل برآ خلقی آفتخرمن استاینجا بهقدر احتیاط****عافیتمیخواهی ازخود اندکیغافل برآ کلفت دل دانه را از خاک بیرون میکشد****هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ نقشکارآسمان عاریست ز رنگ ثبات****گررگ سنگتکند چون بویگلزایل برآ عبرتیبستهست محمل برشکسترنگ شمع****کایبهخود واماندهدر هررنگازاینمحفلبرآ تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود****چوننفس یک پر زدن بیدل بهگرد دل برآ غزل شمارهٔ 63: با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ
با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ ****همچوصحرا پای در دامن زخانومان برآ اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن**** گرتوهم ازخود برون آیی به این عنوان برآ اوجاقبال جهان راپایهٔ فرصت کجاست **** گوسرشکی چند بر بام سر مژگان برآ خاطرت گرجمع شداز هردوعالم فارغی **** قطرهواری چونگهر زین بحر بیپایان برآ در جهان بیخبر شرم ازکه باید داشتن **** دیدة بینا ندارد هیچکس عریان برآ اقتضای دور این محفل اگر فهمیدهای **** چون فراموشی بهگرد خاطر یاران برآ کم ز یوسف نیستی ای قدر دان عافیت **** چاه و زندان مغتنمگیر از صف اخوان برآ دعوی فضل و هنر خواریست درابنای دهر **** آبرو میخواهی اینجا اندکی نادان برآ عالمی در امتحانگاه هوس تک میزند**** گر نهای قانع تو هم بیتاب ابن وآن برآ تا نگردی پایمال منت امداد خلق**** بیعرقگامی دوپیش از خجلت احسان برآ از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد**** چونکمان درخانه باش و برسر میدان برآ هرکساینجاقسمتش درخورداستعداداوست **** قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برآ گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز**** همچوخون از زخم بیدل بالبخندان برآ غزل شمارهٔ 64: شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ
شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ****یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ تاب وتب سبحه بهل رشتهٔ زنارگسل****قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانهبرآ اشککشد تا بهکجا ساغر ناموس حیا****شیشه به بازار شکن اندکی از خانه برآ چون نفس از الفت دل پای توفرسود بهگل****ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ چرخکلید در دل وقف جهادت نکند****اره صفتگو دم تیغت همه دندانه برآ نیست خراباتجنون عرصهٔ جولان فنون****لغزش مستانه خوش است آبله پیمانه برآ کرده فسون نفست غرهٔ عشق وهوست****دود چراغیکه نهای از دل پروانه برآ تا ز خودتنیست خبر درتهخاکست نظر****یک مژه برخویشگشاگنج زویرانه برآ ما ومن عالمدون جملهفریب است وفسون****رو به در خواب زن ازکلفت افسانه برآ بیدل ازافسونگریات خرسوبز آدمنشود****چنگ به هرریش مزن ازهوس شانه برآ غزل شمارهٔ 65: بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را
بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را****که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را زمین تا آسمان ایثار عام آنگاه نومیدی****بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را به راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامی****پریخوانی استکزغفلتکنی درشیشه ساعت را اگر علم و فنی داری نیاز طاق نسیانکن****که رنگآمیزیات نقاش میسازد خجالت را دمی کایینهدار امتحان شد شوکت فقرم****کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری****ترازو در نظر سرکوب تمکینکرد خفت را عنان جستجوی مقصد عاشقکه میگیرد****فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را نگین شهرتی میخواست اقبال جنون من****ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را سر خوان هوس آرایش دیگر نمیخواهد****چو گردد استخوان بیمغز دعوت کن سعادت را من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد****جهان وعظ است لیکن گوش میباید نصیحت را به عزت عالمی جان میکند اما ازین غافل****که در نقش نگین معراج میباشد دنائت را به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا****ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش****که لب واکردن امکان نیستزخم تیغ الفت را درین صحرا همهگر از غباری چشم میپوشم****عرق آیینهها بر جبهه میبندد مروت را اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل****فلاخنکرده باشیگردش رنگ قناعت را غزل شمارهٔ 66: هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را
هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را****پشت پایی بود معراج این بنای پست را بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید****جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را عمرها شد شورزنجیرازنفس وا میکشم****کشور دیوانه مجنونکرد بند و بست را قول وفعل طینت بیباک دررهن خطاست****لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را با همه معدوم از قید توهّم چاره نیست****ماهی بحرکمان هم میشناسد شست را سرمهکردم تا قی چشمی به خویشم واکند****فطرت بینورتاکی نیست بیند هست را بیدلازنازکخیالان مشقهمواریخوشاست****تا نیفشارد تأمل معنی یکدست را غزل شمارهٔ 67: خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا
خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا****جرس آبله بیرون دهد آواز چرا جذب حسنتگره از بیضهٔ فولادگشود****دیدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا گرد ما راکه نشستهست به راه طلبت****به خرامی نتوانکرد سرافراز چرا دل بهدست تو وما ازتو، دگر مانعکیست****خودنمایی نکند آینه آغاز چرا سیل بنیاد حبابست نظر واکردن****هوش ما هم نشود خانه برانداز چرا ساز بیتابی دلگرنه عروج آهنگ است****نفس از نیم تپش میشود آواز چرا گرنه سازیست یقین رابطهٔ هر بم وزیر****شکوه شد زمزمهٔ طالع ناساز چرا بینگاهی اگر از عیب و هنر مستغنیست****حیرت آینه دارد لب غماز چرا آتشی نیستکه آخر نشود خاکستر****پی انجام نمیگیری از آغاز چرا نیست جز تو خودشکنی دامن اقبال بلند****آخر ای مشت غبار این همه پرواز چرا بیدل آیینهٔ معشوقنما در بر تست****این نیازیکه تو داری نشود ناز چرا غزل شمارهٔ 68: پرتو آهی ز جیبتگل نکرد ای دل چرا
پرتو آهی ز جیبتگل نکرد ای دل چرا****همچو شمعکشتهبینوری درینمحفل چرا مشتخون خود چوگل باید بهروی خویش ریخت****بیادب آلودهسازی دامن قاتل چرا خاک صد صحرا زدی آب از عرقهای تلاش****راه جولان هوسکامی نکردیگل چرا منزلت عرض حضوراست ومقامت اوج قرب****نور خورشیدی به خاک تیرهٔ مایل چرا سعی آرامت قفس فرسودة ابرامکرد****سر نمیدزدی زمانی در پر بسمل چرا چون سلیمان همگره بر باد نتوانست زد**** ای حباب این سرکشی بر عمر مستعجل چرا نیست از جیب تو بیرونگوهر مقصود تو ****بیخبر سر میزنی چون موج بر ساحل چرا جلوهگاه حسن معنی خلوت لفظ است و بس ****طالب لیلی نشیند غافل ازمحمل چرا تا بهکی بیمدعا چون شمع باید رفتنت ****جادهٔ خود را نسازی محو در منزل چرا بر دو عالم هر مژه برهم زدن خط میکشی ****نیست یکدم نقش خویش از صفحهات زایل چرا جود اگر در معرض احسان تغافل پیشه نیست ****میدرد حاجت گریبان از لب سایل چرا گوهر عرض حباب آیینهدار حیرت است**** ای طلبم دل عبثگلکردهای بیدل چرا غزل شمارهٔ 69: خار غفلت مینشانی در ریاض دل چرا
خار غفلت مینشانی در ریاض دل چرا****مینمایی چشم حق بین را ره باطل چرا مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع ماندهای****شاهباز قدسی و بر جیفهای مایل چرا بحرتوفان جوشی وپرواز شوخی موجتست****ماندهایافسرده ولبخشک چونساحل چرا چشم واکنگلخن ناسوتمأوای تونیست****برکف خاکستر افسرده بندی دل چرا نیشی یأجوج سدّ جسم درراه توچیست****نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا غربتصحرای امکانت دوروزی بیش نیست****از وطن یکبارهگشتی اینقدر غافل چرا زین قفس تا آشیانت نیمپروازست و بس****بال همت برنمیافشانی ای بسمل چرا قمری یک سروباش وعندلیب یک چمن****میشوی پروانهگرد شمع هرمحفل چرا ابر اینجا میکند ازکیسهٔ دریا کرم****ای توانگر برنیاری حاجت سایل چرا ناقهٔ وحشتمتاعان دوش آزدی تست****چون شرربرسنگ باید بستنت محمل چرا خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب****بیدل این دلبستگی برنقش آب وگل چرا غزل شمارهٔ 70: به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا****نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح بهکمال زد****همهکس بهعشرت حال زدتو جبین بهنمنزدی چرا ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر****اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا به عروج وسوسه تاختی نفست به هرزهگداختی****نه پای خود نشناختی، مژهای به خم نزدی چرا به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه****به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا زگشاد عقدةکارها همه داشت سعی ندامتی****درعالمی زدی ازطمعکفخود بههم نزدی چرا اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانعکس نشد****طربت شکارهوس نشد، بهکمین غم نزدی چرا به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس****دمنقد مفت توبودو بس دو سهروزکم نزدیچرا خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم****پی امتحان چوسحردودم به هوا رقم نزدی چرا نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن**** نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا غزل شمارهٔ 71: ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا
ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا****چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا نگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر****زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا تاکی دماغت خونکند تعمیر بنیاد جسد****طفلیگذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا آزادیات ساز نفس آنگه غم دام و قفس****با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا گردی به جا ننشستهای دل در چه عالم بستهای****از پرده بیرون جستهای واماندة سازی چرا حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن****تیغ ظفر در پنجهات دستی نمییازی چرا گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد****آیینهگردد از صفا رسوای غمازی چرا تاب و تبکبر و حسد بر حقپرستانکم زند****گر نیستی آتشپرست آخر به این سازی چرا هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن****رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا از وادی این ما و من خاموش باید تاختن****ایکاروانت بیجرس در بند آوازی چرا محکوم فرمان قضا مشکلکشد سر بر هوا****از تیغ گر غافل نهای گردن برافرازی چرا بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل**** ای پا به دوش آبله بر خار میتازی چرا غزل شمارهٔ 72: فشاند محمل نازتگل چه رنگ به صحرا
فشاند محمل نازتگل چه رنگ به صحرا****کهگرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف****چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ بهصحرا کجاست شور جنونیکه من ز وجد رهایی****چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان****رساندهام تک آهو ز پای لنگ به صحرا ز سعی طالع ناساز اگر رسم به کمالی****همان پلنگ به دریایم و نهنگ به صحرا فزود ریگ روان دستگاه عشرت مجنون****یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد****نشستهایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا توفکرحاصل خودکنکه خلق سوخته خرمن****فتاده است پراکنده چونکلنگ به صحرا درین جنونکده منع فضولیات نتوانکرد****هوس بهطبع تو خودروست همچو بنگ بهصحرا مباش غرهٔ نشوو نمای فرصت هستی****خرام سیلکند ناکجا درنگ به صحرا زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد****گذشتهایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا به عالم دگر افتادگرد وحشت بیدل****نساخت مشرب مجنون ما زننگ به صحرا غزل شمارهٔ 73: حیفکز افلاس نومیدی فواید مرد را
حیفکز افلاس نومیدی فواید مرد را****دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را از تنزلهاست گر در عالم آزادگی****چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را چون طبیعتهای زنگلکردهگیر آثار ننگ****در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را جدول آب و خیابان چمن منظورکیست****زخم میدانهاکشد تا دلگشاید مرد را یک تغافل میکند سرکوبی صدکوهسار****در سخن میباید از جا در نیاید مرد را دامن رستم تکاند بر سر این هفتخوان****دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را در مزاج دانه آمادهست تأثیر زمین****حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن****جاه دنیا صورت زن مینماید مرد را جوهر غیرت درین میدان نمیماند نهان****تیغ میگردد زبان و میستاید مرد را گر ز سیم وزر وفاخوهی بهخستجهدکن****قحبهمحکوماست ازامساکیکه شایدمردرا بیدل ایندنیا نهامروز امتحانگاهست و بس****تا جهان باقیست زن میآزماید مرد را غزل شمارهٔ 74: ستماست اگر هوستکشدکه بهسیر سرو و سمن درآ
ستماست اگر هوستکشدکه بهسیر سرو و سمن درآ****تو ز غنچهکم ندمیدهای در دلگشا به چمن درآ پی نافههای رمیده بو، مپسند زحمت جستجو****به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد****زه دامن توکه میکشدکه در این رباطکهن درآ هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد****که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ غم انتظار تو بردهام به ره خیال تو مردهام****قدمی به پرسش منگشا نفسی چوجان به بدن درآ چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زدهام خمی****گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ نههوای اوج و نه پستیات نه خروش هوش و نه مستیت****چوسحر چه حاصل هستیات نفسی شو و بهسخن درآ چهکشی زکوشش عاریت الم شهادت بیدیت****به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ بهکدام آینه مایلیکه ز فرصت این همه غافلی****تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و بهکفن درآ زسروش محفلکبریا همه وقت میرسد اینندا****که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرفکشدت هوس****تو بهغربت آنهمه خوشنهایکهبگویمت بهوطن درآ غزل شمارهٔ 75: به شبنم صبح، اینگلستان نشاند جوش غبار خود را
به شبنم صبح، اینگلستان نشاند جوش غبار خود را ****عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت****که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت****توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را ز شرممستی قدحنگونکن دماغ هستی بهوهم خونکن****تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را بلندی سر به جیب هستی شد اعتبار جهان هستی****که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را بهخویش اگر چشممیگشودی چوموج دریاگره نبودی****چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی****فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را قدم به صد دشت و درگشادی ز ناله درگوشها فتادی****عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را وداع آرایش نگینکن ز شرم دامان حرص چینکن****مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید****صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل**** بر آستان امید باطل خجل مکن انتظار خود را غزل شمارهٔ 76: نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را
نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را****فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد****دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان****ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی****تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را سخا و بخل وقف وسعت مقدور میباشد****برآوردهست دست اینجا به قدر آستین خود را به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی****به پستی متهم هرگز نمیداند زمین خود را خیالآباد یکتایی قیامت عالمی دارد****که هرجا وارسی بایدپرستیدن همین خود را تغافل زن بههستی صیقل فطرت همینت بس****صفای آینهگر مدعا باشد مبین خودرا در اینگلشن نباید خار دامان هوس بودن****گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را خیال جانکنی ظلم است بر طبع سبکروحان****به چاه افکندهای چون نام از نقب نگین خود را سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل****تو همکر عافیتخواهی نهالین در جبین خود را غزل شمارهٔ 77: آنجا که فشارد مژهام دیدهٔ تر را
آنجا که فشارد مژهام دیدهٔ تر را****پرواز هوس پنبهکند آبگهر را وقت است چوگرداب به سودای خیالت**** ثابت قدم نازکنم گردش سر را محوتو ز آغوش تمنا چهگشاید**** رنگیست تحیرگل تصویر نظر را زین بادیه رفتمکه به سرچشمهٔ خورشید**** چون سایه بشویم ز جبینگرد سفر را یارب چه بلا بودکه تردستی ساقی**** بر خرمن مخمور فشاند آتش تر را از اشک مجوبید نشان بر مژة من**** کاین رشته ز سستی نکشیدهستگهر را تسلیم همان آینهٔ حسن کمال است**** چون ماه نو ایجادکن از تیغ سپر را تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم**** در نالهام آغوش وداعیست اثر را از اشک توان محرم رسوایی ما شد**** شبنم همهجا آینهدارست سحر را چون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند **** رفتیم به جاییکه خبر نیست خبر را بیدل چو سحر دم مزن از درد محبت**** تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا غزل شمارهٔ 78: ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را
ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را****سرمایه ز خونگرمی داغ تو جگر را تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم**** جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را شد جوش خطت پردة اسرار تبسم**** پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت**** جز پردهدری جوشگلی نیست سحر را تاکی مژهام از نم اشکیکه ندارد**** بر خاک درت عرضهکند حال جگر را بر طبع ضعیفان ز حوادث المی نیست**** خاشاککندکشتی خود موج خطر را دانا نبود از هنر خویش برومند**** از میوة خود بهره محال است شجر را آیینه به آرایش جوهر چه نماید**** شوخی عرق جبههٔ ماکرد هنر را زنهار به جمعیت دل غره مباشید**** آسودگی از بحر جداکردگهر را ای بیخبر از فیض اثرهای ندامت**** ترسم نفشاری به مژه دامن تر را ازکیسه بریهای مکافات بیندیش **** ای غنچهگره چندکنی خردة زر را بیدل چه بلاییکه زتوفان خروشت**** در راه طلب پی نتوان یافت اثر را غزل شمارهٔ 79: شوق اگر بیپرده سازد حسرت مستور را
شوق اگر بیپرده سازد حسرت مستور را****عرض یکخمیازه صحرا میکند مخمور را درد دل در پردهٔ محویتم خون میخورد****از تحیر خشک بندیکردهام ناسور را چارهسازان در صلاح کار خود بیچارهاند****به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست****مشکل است از روی خاکسترگذشتن مور را زندگانی شیوهٔ عجز است باید پیش برد****نیست سر دزدیدن ازپشت دوتا مزدور را عشرتیگر نیست میباید به کلفت ساختن****درد همصاف است بهرسرخوشیمخموررا غفلت سرشار مستغنیست از اسباب جهل****خواب گو مژگان نبندد دیدههای کور را در نظر داریم مرگ و از امل فارغ نهایم****پیش پا دیدن نشد مانع خیال دور را اعتبار درد عشق از وصل برهم میخورد****زنگ باشد التیام آیینهٔ ناسور را زندگی وحشیست از ضبط نفس غافل مباش****بوی آرامیده دارد در قفسکافور را در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نیست****چینی خالی مگر یادیکند فغفور را بیدل از اندیشهٔ اوهام باطل سوختم****بر سر داغم فشان خاکستر منصور را غزل شمارهٔ 80: عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را****ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را****شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود****کرد خال روی دست خود سلیمان موررا از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست****شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت****موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را آرزومند ترا سیرگلستان آفت است****نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را سوختن در هرصفت منظورعشق افتادهاست****مشرب پروانه ز آتش نداند نور را صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک****دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را گردلی داری تو همخونساز و صاحبنشئه باش****میشدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل****بیعصا راه دهن معلوم باشدکور را خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب****لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی****شوق منزل میکند نزدیک راه دور را نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند****موج می تار است بیدلکاسهٔ طنبور را غزل شمارهٔ 81: پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را
پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را****دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب**** ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن**** احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را سادهدل ازکبر دانش ترشرویی میکشد**** جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را بینوایی بینکه در همرازی درس جنون**** سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه**** بینیاز از اشک میدان دیدة تصویر را وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایهکرد**** خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را در محبت داغدارکوشش بیحاصلم****برق آه من نمیسوزد مگرتأثیررا نقش هستی سرخط لوحخیالی بیش نیست**** هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازششهاکند**** گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را آنقدریأسم شکستآخرکه چون بنیادرنگ**** قطعکرد آب وگل من الفت تعمیررا راستبازانرا زحکم کجسرشتان چاره نیست**** باکمان بیدل اطاعت لازم آمد تیر را غزل شمارهٔ 82: تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را
تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را****از وداع آرزو پر میدهم این تیر را کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغاست****بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را رنگ زردما عیار قدرتعشق است وبس****این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است****پرزدن در رنگخون شد بسمل تصویر را آسمان باآنکجی شمعبساطش راستی است****حلقهٔ چشم کمان نظاره داند تیر را کوشش بیدست و پایان از اثر نومید نیست****انتظار دام آخر میکشد نخجیر را جسم کلفتخیز در زندان تعمیرت گداخت****از شکستن قفلکن این خانهٔ دلگیر را عرض هستی در خمار انفعال افتادن است****گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را بسمل ما بسکه از ذوق شهادت میتپد****تیغ قاتل میشمارد فرصت تکبیر را وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن ***حلقهکرد اندیشهٔ ضبط صدا زنجیر را نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان****آنقدر خوابیکهکس زحمت دهد تعبیر را پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو****بینیامی میکند بیجوهر این شمشیر را غزل شمارهٔ 83: ز آهم مجویید تأثیر را
ز آهم مجویید تأثیر را****پر از بال عنقاست این تیر را مصوربه هرجاکشد نقش من****ز تمثال رنگیست تصویر را درین دشت و در، دم صیاد نیست****رمیدن گرفتهست نخجیر را بنای نفس بر هوا بستهاند****زتسکینگلی نیست تعمیر را گهی دیر تازیم وگهکعبه جو****جنونهاست مجبور تقدیر را به خواب عدم هستیی دیدهایم****ز هذیان مده رنج تعبیر را گرفتار وهم است آزادیات****صدا میکشد بار زنجیر را به وهم اینقدر چند خوابیدنت****برآر از بغل پای در قیر را زرویترش عرضپیری مبر****تبه میکند سرکه ین شیر را خم قامتت این صلا میزند****که بر طاق نه ذوق شبگیر را به هرجا مخاطب ادا فهم نیست****برین ساز بشکن بم وزیر را به تهدید ازین همدمان امن خواه****تسلسل وبال است تقریر را اگر مرجع زندگی خاک نیست****کلک زن خناقگلوگیر را زمین تا فلک نغمهٔ بیدل ست****خمیدنکجا میبرد پیر را غزل شمارهٔ 84: گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را
گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را****هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت****حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون****خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست****ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را سخت دشوارست پرداز شکست رنگمن****بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را موجخونمنکهآتش داغگرمیهایاوست****میکند بال سمندر جوهر شمشیر را چونرهخوابیده زینخوابیکه فیضشکم مباد****تا به منزل بردهام سررشتهٔ تعبیر را گربهاین وجدست شور وحشت دیوانهام****داغحیرت میکند چوننقشپا زنجیررا پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم****نالهام در سینه خرمن میکند تأثیر را تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت****یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است****نیست جز خونگر بپالایدکسی این شیر را دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر****تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را غزل شمارهٔ 85: گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا
گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا****میکشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را میدهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت****پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند****عرض جوهر میشود مهر زبان شمشیر را ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش****چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس****بر سر خود میتوانکرد امتحان شمشیر را علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست****تا به خون بردهست جوهر موکشان شمشیر را گر امان خواهی زگردون سربهجیب خاک دزد****ورنه رحمی نیست بر عریانتنان شمشیر را دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است****میکند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را خون صیدم از ضعیفی یک چکیدنوار نیست****شرم میترسمکند آب روان شمشیر را اینقدر ابروی خوبان گوشهگیریها نداشت****کرد بیدل فکر صید منکمان شمشیر را غزل شمارهٔ 86: هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را****میکندچون موجگوهر بیزبان شمشیر را سرکشی وقف تواضعکنکه برگردون هلال****میکندگاهی سپرگاهیکمان شمشیر را تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس****گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را بسمل آهنگان تسلیمت مهیا کردهاند****جبههٔ شوقیکه داند آستان شمشیر را حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان****قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را گشت از خوابگران چشمت به خون ما دلیر****میکند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی****قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن****حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را بسمل موج میام زخمم همان خمیازه است****در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را نوبهار عشرتم بیدلکه با این لاغری****خون صیدمکرد شاخ ارغوان شمشیر را غزل شمارهٔ 87: هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را
هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را****فریادکزین قافله بردند جرس را دل مایل تحقیق نگردید وگرنه****ازکسب یقین عشق توانکرد هوس را هر دل نبرد چاشنی داغ محبت****این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را رفع هوس زندگیام باد فناکرد****اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را آزادی ما سخت پرافشان هوا بود****دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد****چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان****اینجاستکه عنقا ته بال است مگس را غزل شمارهٔ 88: کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را
کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را****آب آیینه محال استکشد آتش را بر زبان راست روان را نرود حرف خطا****خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار****شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را کینهسازی المی نیست که زایلگردد****روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد****ریش برتافتهکم نیست بزاخفش را بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی****کز نمد میگذرانند می بیغش را نالهای هست اگرگریه عنانکوته کرد****ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را مژهای بازکن از چاک کتان هستی****نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را دام ماگرمروان نیست تعلق بیدل****خارپا مانع جولان نشود آتش را غزل شمارهٔ 89: لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را
لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را****نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم****به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم****که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد****عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را نگاهم بیتو چون آیینه شد پامال حیرانی****براین سرچشمهرحمیکن کهموجی نیستآبشرا ز هستی نبض دل چونموج رقص بسملی دارد****مباد آن جلوه در آیینهگیرد اضطرابش را ندارد ناز لیلی شیوهٔ بیپرده گردیدن****مگرمجنون ز جیب خود درد طرفنقابش را به هربزمیکه لعل نوخط او حیرت انگیزد****رگ یاقوت میگیرد عنان دودکبابش را به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل****سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی****که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را در آن وادیکه از خود رفتنم پر میزند بیدل****شرر عرض خرام سنگ میداند شتابش را غزل شمارهٔ 90: نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را
نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را****که میگیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را ز برق جلوهاش آگه نیام لیک اینقدر دانم****که عالم چشم خفاشیست نور آفتابش را به تدبیر دگر زان جلوه نتوانکام دل بردن****غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی****ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را درینگلشن مپرسید از بهار اعتبار من****چوگل آیینهای دارمکه خونکردند آبش را محیط شرم اگرآید به موج ناز شوخیها****نگه خواباندن مژگان بود چشم حبابش را گل باغ محبت ناز شبنم برنمیدارد****نمکاز شوراشک خویش بس باشدکبابش را شکار تیغ نازم اوج عزت فرش اقبالم****سر افتادهای دارمکه میبوسد رکابش را خرامش مصرع شوخ رمیدن در میان دارد****نخواهمرفت اگراز خودکهمیگوید جوابشرا بهذوق امتحانآتش زدم درصفحهٔ هستی****نقط ریز شراری چند دیدم انتخابش را بههر مژگان زدن چشمش تغافل ساغری دارد****چهمخموری چهمستی پردهبسیاراست خوابشرا چنانخشکیست بیدل بحرامکانرا کهمیبینم****غبار افشاندنی چون دامن صحرا سحابش را غزل شمارهٔ 91: مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را****ز غفلت میپرستی چند چون زردشت آتش را به ترک ظلم ظالم برنگردد از مزاج خود****همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن****کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد****چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را شرار خردهٔ زر، خرمنگل راست برق آخر****چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را خیال التفاتش از عتابم بیش میسوزد****بهگرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را نهتنها ناله زنهاریست از برق عتاب او****به قدر شعله اینجا میدمد انگشت آتش را زر از دست خسان نتوان بجز سختی جداکردن****که بیآهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را به سعی ظلمکی رفع مظالم میشود بیدل****به آب خنجروشمشیرنتوانکشت آتش را غزل شمارهٔ 92: به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را
به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را****به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم****که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد****که یارب مهربانگردان دل نامهربانش را تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش****خموشی بلبل است اماکه میفهمد زبانش را درین غفلتسراگویی مقیم خانهٔ چشمم****که با خواب است یکسر رنگ الفت پاسبانش را ؟؟؟ در جستجو خاصیت موج نظر دارد****که غیراز چشمبستن نیست منزلکاروانش را شودکم ظرف در نعمت ز شکر ایزدی غافل****کهسیری مهرخاموشی است چون ساغردهانش را هجوم شکوهٔ هرکس زدرد مفلسی باشد****نخیزد ناله از نی تا بود مغز استخوانش را به رنگگردباد آن طایر وحشت پر و بالم****که هم در عالم پرواز بستند آشیانش را طلسم جسمگردد مانع پرواز روحانی****چو بویگلکه دیوار چمنگیرد عنانش را چوبرق ازچنگ فرصت رفت بیدل دامن وصلش****ز دود خرمن هستی مگریابم نشانش را غزل شمارهٔ 93: چهامکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
چهامکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را****مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را بهار عافیت عمریستکز ما دور میتازد****بهگردش آورم رنگی که گردانم عنانش را مشو ایمن ز تزویر قد خمگشتهٔ زاهد****که پیش از تیر در پرواز میبینمکمانش را مدارای حسود ازکینهخوییها بتر باشد****خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را ز مهماخانهٔ گردون چهجویی نعمت سیری****کهنقشکاسهای جزتنگچشمی نیستخوانشرا جهان بر دستگاه خویش مینازد ازین غافل****که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد****کهجای مغزپروردهست خرما استخوانش را زندگر شمع با حسن تو لافگرم بازاری****به آهی میتوانم قفل بر درزد دکانش را کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او****مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را نهان از دیدهها تصویر عاشق گریهای دارد****مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را بهاین فطرتکه درفکر سراغ خودگمم بیدل****چهخواهمگفت اگر حیرت زمن پرسد نشانش را غزل شمارهٔ 94: جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را
جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را****کرد خونگرم من بال سمندرتیغ را از گزیدنهای رشک ابروی چینپرورت****بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را بسمل نازتو چون مشق تپیدن میکند****میکشد چون مدّ بسمالله بر سرتیغ را جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی****از برش عاری بود گر سازی از زرتیغ را زینت هرکس به قدر اقتضای وضع اوست****قبضه داند بر سر خود به ز افسر تیغ را سرخوشتسلیم ازتهدید دورانایمن است****کس نراند برسر بسمل مکررتیغ را در هجوم عاجزی آفت گوارا میشود****میشمارد مرغ بیپرواز شهر تیغ را کوه اندوهیم از سنگینی پای طلب****نالهٔ خوابیده میدانیم بر سر تیغ را طبع سرکش ناکجا تقلید همواریکند****سختدشوار است دادن آبگوهر تیغ را از هنر آیینهٔ مقدار هرکس روشن است****رشتهٔ شمعاست بیدل موج جوهرتیغ را غزل شمارهٔ 95: گر، دمی بوس کفتگردد میسر تیغ را
گر، دمی بوس کفتگردد میسر تیغ را****تا ابد رگهایگل بالد ز جوهر تیغ را ازکدورت برنمیآید مزاج کینهجو****بیشتر دازد همین زنگار در بر تیغ را ایکه داری سیرگلزار شهادت در خیال****بایدتاز شوق زد چون سبزه برسرتیغرا عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال****چرخ ابرومیکند برچشم ساغرتیغ را پردهٔ نیرنگ توفان بود شوق بسملم****خونم آخرکرد بازوی شناور تیغ را تا مگر یکبارهگردد قطع راه هستیام****چون دم مقراض میخواهم دو پیکر تیغ را موج توفان میزند جوی بهدریامتصل****جوهر دیگر بود در دست حیدر تیغ را هرکه را دل از غبارکینهجوییها تهیست****میکشد همچون نیام آسوده در برتیغ را دل به امید تلافی میتپد اماکجاست****آنقدر زخمیکه خواباند به بسترتیغ را بیدل از هرمصرعم موج نزاکت میچکد****کردهام رنگین به خون صید لاغرتیغ را غزل شمارهٔ 96: سادگی باغیست طبع عافیتآهنگ را
سادگی باغیست طبع عافیتآهنگ را****وقف طاووسان رعناکنگل نیرنگ را دل چوخونگرددبهار تازهرویی صیدتست****موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه****سختی افزونترکند الماسگشتن سنگ را ازکواکب چشم نتوان داشتفیض تربیت****ناتوان بینیست لازم دیدههای تنگ را مانع جولان شوقم پای خوابآلود نیست****تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را خار شوق از پای مجنون غمت نتوانکشید****شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را با نسیم خندهٔگل غنچه از خود میرود****دل صداباشد شکستشیشههای رنگرا میکند دل را غبار درد تعلیم خروش****طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرمدار****شوخی رفتار رسواییست پای لنگ را زندگی در بندوقید رسمعادت مردن است****دست دست تست بشکن این طلسمننگ را زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد****موج صیقل آبیاریکرد بیدل زنگ را غزل شمارهٔ 97: عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را
عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را****ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را گردل ما یک جرس آهنگ بیتابیکند****گرد چندینکاروان سازد شکست رنگ را شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست****کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر****اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را درحبات و موجاین دریاتفاوت بیش نیست****اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد****شمع خاموشیست این غمخانههای تنگرا وهممیبالد در اینجا، عقلکو، فطرتکدام****مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را برق وحشتکاروان بینشانی منزلم****در نخستینگام میسوزم ره و فرسنگ را عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد****سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست****سبزهٔ بام و در آیینه میدان زنگ را گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی****کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را غزل شمارهٔ 98: گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را
گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را****از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را من به درد نارساییها چهسان دزدم نفس****میکند بیدست و پایی ناله تلقین سنگ را از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار****گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را چونصداهرکس بهرنگیمیرود زینکوهسار****آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن****شیشه اینجامیگشاید لب بهتحسین سنگ را دیدهٔ بیدار را خوابگران زیبنده نیست****ای شررتا چند خواهیکرد بالین سنگ را ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت****آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن****هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگرا فیض سودا مشربان از بسکه عام فتاده است****خون مجنون میکند دامانگلچین سنگ را ظالم از ساز حسد بیدستگاه عیش نیست****از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگیست****تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون****کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست****شیشه میبیند نگاه عاقبت بین سنگ را خوابغفلت میشود پادر رکاب از موج اشک****در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را غزل شمارهٔ 99: اگرحیرت بهاین رنگست دست وتیغ قاتل را
اگرحیرت بهاین رنگست دست وتیغ قاتل را****رگ باقوت میگردد روانی خون بسمل را به این توفان ندانم در تمنایکه میگریم****که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم****شراری دشتم پیش ازدمیدن سوخت حاصل را خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت****به رنگ جاده دارد درکمند عجز منزل را زکلفتگر دلتشد غنچه گلزارش تصورکن****که خرسندی به آسانی رساندکار مشکل را لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن****قلم از سرمه خوردنکم نسازد نالهٔ دل را عبارت محرمی بیحاصل از معنی نمیباشد****به لیلی چشم واکنگر توانی دید محمل را درآن محفل کهحاجت میشود مضراب بیتابی****نواها درشکست رنگ استغناست سایل را کف خونیکه دارم تا چکیدن خاک میگردد****چهسان گیرم به این بیمایگی دامان قاتل را بساط نیستیگرم استکو شمع و چه پروانه****کف خاکستری در خود فرو بردهست محفل را به بیارامی است آسایش ذوق طلب بیدل**** خوشآن رهروکهخار پای خود فهمید منزل را غزل شمارهٔ 100: به تردستی بزن ساقی غنیمتدار قلقل را
به تردستی بزن ساقی غنیمتدار قلقل را****مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشانکن****جهان تا گرد دلگیرد پریشان سازکاکل را چسان رازتنگهدارم کهاین سررشتهٔ غیرت****چو بالیدن به روی عقده میآرد تأمل را سرشکاز دیده بیرون ریختممینا بهجوش آمد****چکیدنهای این خم آبیاریکرد قلقل را درین محفلکه جوشدگرد تشویش از تماشایش****به خواب امن میباشد نگه چشم تغافل را زبحث شورش دریا نبازد رنگ تمکینت****چوگوهرگر بفهمی معنی درس تأمل را دچار هرکه شد آیینهرنگ جلوهاشگیرد****صفای دل برون از خویش نپسندد تقابل را جنون ناتوانان را خموشی میدهد شهرت****به غیراز بو صدایی نیست زنجیر رگگل را نیاز و ناز باهم بسکه یک رنگند درگلشن****زبوی غنچه نتوان فرقکرد آواز بلبل را به می رفعکجی مشکل بود ازطبعکج طینت****به زور سیل نتوان راستکردن قامت پل را شکنج جسم و عرض دستگاه ای بیخبر شرمی****غبارانگیز ازین خاک و تماشاکن تجمل را فسردنگر همهگوهر بود بیآبرو باشد****بکن جهد آن قدرکز خاک برداری توکل را به پستی نیز معراجی استگر آزادهای بیدل**** صدای آب شو ساز ترقیکن تنزل را غزل شمارهٔ 101: به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را****هجوم نالهام آشفته سازد زلف سنبل را چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن **** کهبلبل موج جامباده میخواند رگگلرا نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد **** گلوی شیشهام بامی فروبردهست قلقل را ز جیبریشه اسرار چمنگل میکند آخر **** کمال جزو دارد دستگاه معنیکل را چراغ پیریام آخربهاشک یأس شد روشن**** زگردسیل دادم سرمهچشم حلقهٔ پل را درینگلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری **** ز بویگل توانی درکشید آوز بلبل را فنا مشکلکند منع تپش از طینت عاشق **** بهساحل نیز درد موجاین دریا تسلسلرا ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چهمیپرسی**** توان ازگردش چشمی نگهکردن تغافلرا بهفکر خودگرهگشتیموبیرون ریختاسرارش **** فشار طرفهای بودهست آغوش تأمل را ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن****مکررنیست گرصدبار گویدشیشهقلقلرا تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت**** سراغکوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را علاج زخمدل ازگریهکی ممکنبود بیدل**** به شبنم بخیه نتوانکرد چاکدامنگل را غزل شمارهٔ 102: بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرتکرد بسمل را
بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرتکرد بسمل را****کف خونیکه برگگلکند دامان قاتل را زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد****تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را نم راحت ازین دریا مجو کز درد بیآبی****لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد****مده ازکف بهصد دستتصرف پای درگل را تفاوت در نقاب و حسن جز نامی نمیباشد****خوشا آیینهٔ صافیکه لیلی دید محمل را چهاحسان داشتیارب جوهرشمشیر بید****کهدرهرقطرةخونسجدةشکریستبسرال را نفس در قطع راه عمر عذر لنگ می *** نصیحت پیشرو باشد به وقتکارکاهل را چو ماه نو مکنگردنکشیگر نیستی ن**** که اینجا جپ سعرداریکمالی نیستکاملرا عروج چرخ را عنوان عزت خواندهٔ لیکن****چنین بر باد نتوان داد الا فرد باطل را دل آسوده از جوش هوسها نالهفرسا شد****خیال هرزه تازی جاده گردانید منزل را سرااغ سایه از خورشید نتوان یافتن بیدل**** من و آیینهٔ نازیکه میسوزد مقابل را غزل شمارهٔ 103: بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را
بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را ****چینی سلامکرد به یک مو سفال را عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست **** چون شمع ریشه میخورد اینجا نهال را پرگشتن و تهیشدن از خوابش عالمیاست**** آیینهکن عروج ونزول هلال را بر شیشههای ساعت اگر وارسیدهای **** دریابگرد قافلهٔ ماه و سال را محکوم حرصو پاسمراتب چهممکناست****با شرمکار نیست زبان سؤال را تصویر حسن و قبح جهان تاکشیدهاند**** بر رنگ دیدهاند مقدم زگال را یاران درین چمن به تکلف طربکنید**** اینجا خضاب هم شب عیدیست زال را طاووس ما اگر نه پرافشان ناز اوست**** رنگ پریدةکه چمنکرد بال را در درسگاه صنع ز تعطیل ما مپرس**** با شغل خانه نسبت خشکیست نال را مه شد هزار بار هلال و هلال بدر**** دیدیم وضع عالم نقص وکمال را خارا حریف سعی ضعیفان نمیشود**** صدکوچه است در بن دندان خلال را شاید خطی به نم رسد ازلوح سرنوشت**** جهدیست با جبین عرق انفعال را بیدل بهسرهه نسبتهرکس درست نیست**** مژگان شمردن است زبانهای لال را غزل شمارهٔ 104: ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را
ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را****ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را گیسوی تو دامیست که تحریر خیالش**** از نال به زنجیرکشیدهست قلم را با این قد و عارض به چمنگر بخرامی**** گل تاج به خاک افکند و سروعلم را اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت**** از فکر کسی پی نبرد راه عدم را عمریستکه در عالم سودای محبت**** از نالهٔ من نرخ بلندست الم را چندن نرمیدم ز تعلق که پس از مرگ**** خاکم به بر خویشکشد نقش قدم را از آه اثر باختهام باک مدارید**** تیغم عوض خون همهجا ریخته دم را مینای من و الفت سودای شکستن**** حیف است به یاقوت دهم سنگ ستم را تا چند زنی بال هوس در طلب عیش**** هشدارکه ازکف ندهی دامن غم را بک معنی فردیمکه در وهم نگنجد**** هرگه به تأمل نگری صورت هم را خورشید ز ظلمتکدة سایه برون است **** تاکی ز حدوث آینه سازید قدم را بیدل چوخزف سهل بودگوهر بیآب**** از دیدة تر قطع مکن نسبت نم را غزل شمارهٔ 105: خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را
خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را****تبسمهایگندم چین دامن گشث آدم را حوادثکج سرشتان را نبخشد وضع همواری****بود مشکلکشاکش ازکمان بیرون برد خم را ز جرأت قطعکنگر مرد میدانگاه تسلیمی****که تیغ اینجا برشها میشمارد ریزش دم را سراغ از هرچهگیری بینشانی جلوهها دارد****غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را ز تحریک مژه بر پردههای دیده میلرزم****کهنوک خامه ازهم میشکافد صفحهٔ نم را اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد****تحیر همچوتار شمع سوزد جوهر رم را درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم****اگربستروگربالین همان زخم است مرهم را به چشم شوخ تاکی عیبجوی یکدگربودن****مژه برهم زنید وبشکنید آیینهٔ هم را درینگلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی****به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را کجاندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل****ز انگشت است یکسر میل کوری چشم خاتم را غزل شمارهٔ 106: گریک نفس آیینهکنی نقش قدم را
گریک نفس آیینهکنی نقش قدم را****بر خاک نشانی هوس ساغر جم را معنی نظران سبق هستی موهوم****بیرون شق خامه ندیدند رقم را بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی****تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن****پرچمگل شهرت اثریهاست علم را بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی****کاین طایفه درکیسه شمردند درم را آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزیست****چون مار نباید همه پاکرد شکم را تا چاشنی فقر فراموش نگردد****از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را آنجاکه بهتحریررسد صفحهٔ حسنت****از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت****برپیکر ابروی بتان دوخته خم را بیپا و سر از بسکه دویدیم به راهت****در آبله چون اشک شکستیم قدم را تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت****جای مژه بر دیده نهم دامن نم را بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن****نیشی نگشودهست رگ سنگ صنم را غزل شمارهٔ 107: نباشد بیعصا امداد طاقت پیکر خم را
نباشد بیعصا امداد طاقت پیکر خم را****مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را به ارباب تلون صافدل کی مختلطگردد****بهرنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را کرم درگشت استغنا پرکاهی نمیارزد****گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد****چهامکان است سازدلربایی زلفپرچمرا ز وصل مدعاسعی طلبمایوس میگردد****به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل****چو بو از حجرههای غنچه میرانند شبنم را نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی****زنقش پا توانکردن سراغ ساغر جم را هجوم پیچ و تابی زینگلستان دسته میبندم****بهدامن جایگلچون زلفخوبان چیدهام خمرا نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن****همین اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد****نفس مصروف چندین پشه دارد تخمآدم را شرار وحشیام اما درین حیرتسرا بیدل****ز نومیدی بهدوش سنگ دارم محمل رم را غزل شمارهٔ 108: بوی وصلتگر ببالاند دل ناکام را
بوی وصلتگر ببالاند دل ناکام را****صحن اینکاشانه زیر سایهگیرد بام را طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند**** گردباد آیینه سازد حلقههای دام را دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست**** وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را منعم از نقش نگین جوی خیالی میکند**** مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم**** رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را بختگی خواهی به درد بینوایی صبرکن**** آسمان سرسبز دارد میوههای خام را نیرهبختی نیز مفت اعتبار زندگیست**** شمع صبح عالم اقبال داند شام را موج دریا را بهساحلهمنشینی تهمتاست**** بیقراران نذر منزل کردهاند آرام را شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است**** دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را شوق میبالد به قدر رم نگاهیهای حسن**** ورنه دام دلبریکو آهوان رام را درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش**** پرده زنبوریست آنجا دیدة بادام را چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است**** جستجوهای هوس آغازکرد انجام را غزل شمارهٔ 109: در طلب تا چند ریزی آبرویکام را
در طلب تا چند ریزی آبرویکام را****یک سبق شاگرد استغناکن این ابرام را داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند****پخته نتوانکرد زآتش آرزوی خام را مگذر ازموقعشناسی ورنه در عرض نیاز****بیش ازآروغ استنفرت آه بیهنگامرا میخرامد پیش پیش دل تپشهای نفس****وحشتاز نخجیر همبیش استاینجا دامرا مانع سیر سبکرو پای خوابآلود نیست****بال پروازست زندان نگینها نام را دوری مقصد به قدر دستگاه جستجوست****قطعکن وهم و خیال قاصد وپیغام را حسن مطلق داشتم خودبینیام آیینهکرد****اینقدرها هم اثر میبوده است اوهام را چون غبار شیشهٔ ساعت تسلی دشمنیم****از مزاج خاک ما هم بردهاند آرام را زندگی تاکی هلاککعبه و دیرتکند****بهکه از دوش افکنی این جامهٔ احرام را ازتغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نیست****تشبه یکرنگست اینجادرد و صاف جام را حلقهٔ آن زلف رونق از غبار دلگرفت****دود آه صید باشد سرمه چشم دام را کی رود فکر مضرت از مزاج اهلکین****مار نتواند جدا از زهر دیدنکام را عرضمطلب دیگر واظهار صنعتدیگر است****بیدل زآیینه نتوان ساخت وضع جام را غزل شمارهٔ 110: کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را
کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را****باده پیماییگرانی نیست طبع جام را من هلاک طرزاخلاقم چهخشم وکوعتاب****بویگل آیینهدار است از لبت دشنام را ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد****چون پر طاووس در پروازگیرم دام را کامیاب از لعل اوگشتیم بیاظهار شوق****ازکریمان نیست منت بردن ابرام را دلزعشقتغرقخونشد نشئههابالدبهخویش****احتیاج باده نبود رند خونآشام را نیست بیافشای راز عاشقان پرواز رنگ****بال و پر باید شکست این طایر پیغام را پیش چشمت جزشکست خود نمییابد امان****گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را ازکشاکشهای موج بحر، ماهی ایمناست****ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را ایخسیس ازسازشهرت همنوایت پستماند****از نگین کنده خوش درگورکردی نام را زرد رویت میکند زنگار جهل از انفعال****اندکی زین راه برگرد و شفقکن شام را عمرتاباقیست وحشتگرد پیشاهنگماست****آبله ننشاند از پاگردش ایام را خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست****من ز روی خانه مییابم هوای بام را چون سپندم آرزوحسرتکمین آتش ست****تا به دوش ناله بندم محمل آرام را بسکه مخمورگرفتاریست بیدل صید من****جوش ساغر میشمارد حلقههای دام را غزل شمارهٔ 111: غم طرب جوشکرده است مرا
غم طرب جوشکرده است مرا****داغ گلپوش کرده است مرا زعفران زار رفتن رنگم****خنده بیهوشکرده است مرا حسرت لعل یار میکدهایست****که قدح نوشکرده است مرا آنکهخود را به برنمیگیرد****صید آغوشکرده است مرا یک نفس بار زندگی چوحباب****آبله دوشکرده است مرا ناتوانم چنانکه پیکر خم****حلقه درگوشکرده است مرا ازکه نالد سپند سوختهم****ناله خاموش کرده است مرا بخت ناساز دور از آن بر و دوش****بیبر و دوش کرده است مرا بیدل ازیاد خویش هم رفتم****که فراموشکرده است مرا؟ غزل شمارهٔ 112: شکوهٔ جور تو نگشاید دهان زخم را
شکوهٔ جور تو نگشاید دهان زخم را****تیغ میلی میکشد خوابگران زخم را سینهچاکیم وخموشیترجمان عجزماست****سرمه باشد جوهر تیغت زبان زخم را عاشقان در سایهٔ برق بلا آسودهاند****ره ز لب بیرون نمیباشد فغان زخم را دردمندم یأس میجوشد اگر دم میزنم****ابرو از تیغ است چشم خونفشان زخم را پردهدار جاده کی گردد هجوم نقش پا****از سخن خون میتراود ترجمان زخم را تا رسد برکنگر مقصود دست نالهای****بخیه نتواند نهان کردن دهان زخم را نقد عشرت را زبانی نیست از سودای درد****بردهام تا کرسی دل نردبان زخم را جوهر اسرار آیا از خلفگیرد فروغ****خنده در بار است چونگل کاروان زخم را از حدیثدردمندان خونحسرت میچکد****خونکند روشن چراغ دودمان زخم را تا به وصف تیغ بیدادت زبان پیدکند****غیر موج خون زبان نبود دهان زخم را بیبهاری نیست دندان بر جگر افشردنم****موج خونانگشت حیرتشد دهان زخمرا گرد بیدردی بهروی هر دو عالم فرش بود****بخیه دارد شبنمیها بوستان زخم را زین بیابانکاروان صبح بیخود میرود****سجدهایکردم چو مرهم آستان زخم را بینوایی نیست ساز پرفشانیهای شوق****نیست مقصد جزفنا محملکشانزخم را صبح امیدیم بیدل آفتاب عشقکو****ناله خوشکردهست امشب آشیان زخم را غزل شمارهٔ 113: کیستکز راه تو چون خاشاک بردارد مرا
کیستکز راه تو چون خاشاک بردارد مرا****شعله جاروبیکند تا پاک بردارد مرا شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفتهام****تاکجا آن شعلهٔ بیباک بردارد مرا ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم****خون نخجیرم چسان فتراک بردارد مرا هستیامعهدی بهنقش سجدهٔ او بستهست****خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا صد فلک ریزد غبار دامن افشاندهام****یک شررگر شعلهٔ ادراک بردارد مرا صبح بیسرمایهای احرام از خود رفتنم****کوگریبان تا به دوش چاک بردارد مرا بار اسبابگرانجانیست سر تا پای من****کیست غیر از خاطر غمناک بردارد مرا پیکرمگردد غبار یأس و برخیزد ز خاک****بهکه دست منت افلاک بردارد مرا نشئهای از درد مخموری به خاک افتادهام****شوق میخواهم به دست تاک بردارد مرا گرد من بیدل هوای عرصهگاه نیستیست****از تپیدن هرکهگردد خاک بردارد مرا غزل شمارهٔ 114: زبن وجودیکز عدم شرمنده میگیرد مرا
زبن وجودیکز عدم شرمنده میگیرد مرا****گریهام گر درنگیرد، خنده میگیرد مرا شعلهٔ حرصم دماغ جاهگر سوزد خوشست****فقر نادانسته زیر ژنده میگیرد مرا خاتم ملک سلیمانم ولی تمییز خلق****کم بهاتر از نگینکنده میگیرد مرا در جهان انفعال از ملک ناز افتادهام****دامن پاکی و دست گنده میگیرد مرا میرسد ناز غبارم بر دماغ بویگل****گر همه عشقت به باد ارزنده میگیرد مرا رنگم از بیدست و پایی خاک شد اما هنوز****حسرتگرد سرتگردنده میگیرد مرا عمروحشی عاقبت دامنفس خواهدگسیخت****تاکجا این ریسمان کنده میگیرد مرا مستی حالم خورد هرجا فریب جام هوش****چون عسس اوهام پیش آینده میگیرد مرا ناتوان صیدم ترحم غافل از حالم مباد****هرکه میگیرد به خاک افکنده میگیرد مرا عشق را بیدل دماغ التفات یادکیست****خواجگی مفت طربگر بنده میگیرد مرا غزل شمارهٔ 115: عبرتیکوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا
عبرتیکوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا****موج اینگوهر نمیدانم چه پهلو زد مرا عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس****خندهها بسیارکردیمگریه آموزد مرا زان همهحسرت کهحرمان باغبارم بردهاست****میزند دامن نمیدانم کی افروزد مرا محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان****عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا حرفلعل اوخموشم کردبیدلعمرهاست****گبر دارد رو به محرابیکه میسوزد مرا غزل شمارهٔ 116: چو تخم اشک بهکلفت سرشتهاند مرا
چو تخم اشک بهکلفت سرشتهاند مرا****به ناامیدی جاوید گشتهاند مرا به فرصت نگه آخر است تحصیلم****برات رنگم و برگل نوشتهاند مرا طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست****به آب آینهٔ دل سرشتهاند مرا کجا رومکه شوم ایمن زلب غماز****به عالم آدمیان هم فرشتهاند مرا چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد****همان به عالم پروازکشتهاند مرا فلک شکارکمندیست سرنگونی من****ندانم از خم زلفکه هشتهاند مرا تپیدن نفسم تارکسوت شوقم****که در هوای تو بیتاب رشتهاند مرا ز آه بیاثرم داغ خامکاری خویش****به آتشیکه ندارم برشتهاند مرا چوچشم بسته معمای راحتم بیدل****به لغزش نی مژگان نوشتهاند مرا غزل شمارهٔ 117: کافرمگر مخمل و سنجاب میباید مرا
کافرمگر مخمل و سنجاب میباید مرا****سایهٔ بیدیکفیل خواب میباید مرا معبد تسلیم و شغل سرکشی بیرونقیست****شمع خاموشی درین محراب میباید مرا تشنهکام عافیت چون شمعتاکی سوختن****ازگداز درد، مشتی آب میباید مرا غافل از جمعیتکنج قناعت نیستم****کشتی درویشم این پایاب میباید مرا آرزوهای هوس نذر حریفان طلب****انفعال مطلب نایاب میباید مرا در کشاکشهای نیرنگ خال افتادهام****دل جنون میخواهد و آداب میباید مرا شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست****بیتکلف یک عرق سیلاب میباید مرا دامن برچیدهای چون صبح کارم میکند****اینقدر از عالم اسباب میباید مرا مشرب داغ وفا منتکش تسکین مباد****آب میگردم اگر مهتاب میباید مرا تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم****چوننگه یکتار و صدمضراب میباید مرا بینیازم از رم و آرام این آشوبگاه****چشم میپوشم همهگر خواب میباید مرا گریه همبیدل لب خشکم چومژگانترنکرد****وحشتی زین وادی بیآب میباید مرا غزل شمارهٔ 118: تبسم ریز لعلشگر نشان پرسد غبارم را
تبسم ریز لعلشگر نشان پرسد غبارم را****ببوسد تا قیامت بویگل خاک مزارم را ز افسوسیکهدارد عبرت خون شهید من****حنایی میکند سودنکف دست نگارم را مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد****نگاری در سر راه تمنا انتظارم را ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمیآید****گر وتازیست باصد شعله طفل نی سوارمرا توقع هرچهباشد بیصداعی نیست ایساقی****قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را ز دل شورقیامت میدماند رشک همچشمی****به هر آیینه منمایید رویگلعذارم را شرارکاغذم از فرصت عیشم چه میپرسی****به رنگ رفته چشمکهاستگلهای بهارم را به چشم بسته هم پیدا نشدگرد خیال من****نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را هوس در عالمناموس یکتایی نمیگنجد****سراغشکن ز من هرجا تهی یابیکنارم را گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد****جبین هم دستخواهد از عرق شستآبیارمرا چو آتش سرکشیها میکنم اما ازین غافل****که جز افتادگیکس برنخواهد دشت بارم را شررخیزستگرد پایمال بیکسی بیدل****به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را غزل شمارهٔ 119: بهتازگی نکشد عافیت دماغ مرا
بهتازگی نکشد عافیت دماغ مرا****مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا شبیکه دیدهکنم روشن از تماشایت**** فتیله مدتحیربود چراغ مرا ز برق یأس جگرسوز بادهای دارم****که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا نشاط باده به مینای غنچگیها بود**** شکفتگی همه خمیازهکرد باغ مرا خمار شیشهٔ چرخ از نگونیاش پداست**** چسان علاجکندکلفت دماغ مرا در ابروی تو شکنپرورد تغافل چند**** مقام فتنه مکنگوشهٔ فراغ مرا هزاررنگ ز بخت سیاه منگلکرد**** زمانه شوخی طاووس داد زاغ مرا چوموج سرمه نهانم بهچشم خوش نگهان**** زحلقهٔ رم آهوطلب سراغ مرا فسردگی مطلب از دلمکه در ایجاد**** به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا مگر ز ناله تهیگشت سینهٔ بیدل**** که خامشی است سبق عندلیب باغ مرا غزل شمارهٔ 120: بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا****بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا خاک نمگل میکندسامان خشکی از غبار**** سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود**** در عدم باکوه میسنجند اعمال مرا تخم امّیدی به سودای حضوریکشتهام**** سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا انتظار وعدة دیدار آخر واخرید**** از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا رشتهٔ سازم چه امکانستگیردکوتهی**** سایهٔ آن زلف پروردهست آمال مرا سبحهداران از هجوم دردسر نشناختند**** آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا درتب شوق آرزوها زیرلب خونکردهام**** ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا جزعرق چون موج ازیندریاچه بایدبردپیش**** شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا گر همهگردون شوم زین خرمن بیحاصلی **** غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا میکشم بار دل اما نقش میبندم به خاک ****عجز، خوش نقاش عبرتکرد جمال مرا
غزل شمارهٔ 121: بیسخن باید شنیدن چون نگین نام مرا
بیسخن باید شنیدن چون نگین نام مرا****زخم دل چندین زبان دادهست پیغام مرا بینشانی مقصدم اما سراغ ما و من****جامهای دارد که پوشیدهست احرام مرا عمرها شد در فضای بینشان پر میزنم****آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا در غبارگردش رنگم خرام نازکیست ****اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا پردهٔچشممبهبرق حسرتدیدارسوخت****انتظار آخر مقشرکرد بادام مرا قدردان فرصت ساز تماشایم چو شمع****جز غم آغاز داغی نیست انجام مرا اوجاقبالم حضوپکنفس راحتبس است****سایهٔ دیوار دارد در بغل بام مرا از سواد فقرگرد سرمه رنگ آوردهام****چشم اگر داری چراغ خانهکن شام مرا نشکند رنگیکهگلزاری نپردازد ز من****کلک نقاش است ساقیگردش جام مرا حلقهٔ چشمی به راه انتظار افکندهام****پر میفشان ای مژه تا نگسلی دام مرا قاصد حسرت نصیبان وفا پیداستکیست****بخت برگرددکه خواند بر تو پیغام مرا چارهٔ سودای من بیدل ز چشم یار پرس****عشق در مغز جنون پرورده بادام مرا غزل شمارهٔ 122: قاصد به حیرتکن ادا تمهید پیغام مرا
قاصد به حیرتکن ادا تمهید پیغام مرا****کز من نمیماند نشان گر میبری نام مرا حرفیست نیرنگ بقا، نشنیدهگیر این ماجرا****می نیست جز رنگ صداگر بشکنی جاممرا دارم ز سامان الست اولگداز آخر شکست****یک شیشه باید نقش بست آغاز وانجام مرا هرچند تا عنقا رسی براوج همت نارسی****از خود برآتا وارسیکیفیت بام مرا چون شمعگر واماندهم صد اشک محمل راندهام****رو سبحهگیر از آبله تا بشمری گام مرا برق حقیقت شعله زن آنگه دماغ ما ومن****ناپخته باید سوختن اندیشهٔ خام مرا گردونکه داغش باد مه تا نشکند صبحمکله****در پردهٔ روز سیه میپرورد شام مرا بر بوی صید رحمتی دارم سجود خجلتی****یک دانه نتون یافتن غیر ز عرق دام مرا چشمیکه شد حیران او برگل نمیآید فرو****آن سوی باغ رنگ و بو نخلیست بادام مرا بیدل زکلکم میچکد آب حیات نیک و بد****خضر است اگرکس میخورد امروز دشنام مرا غزل شمارهٔ 123: بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا
بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا ****پیرهن در جلوه آبمگرکنی عریان مرا تا به پستیها عروج اعتبارمگلکند **** خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت **** آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا کاروان اشکم از عاجز متاعیها مپرس **** آبله محملکش است از دیده تا دامان مرا شوق دیدارم چهسود ازخویش بیرون رفتنم **** دیدهٔ یعقوبم و جا نیست درکنعان مرا ای طلب دروصل هم مشکن غبارجستجو **** آتشمگر زنده میخوهی ز پا منشان مرا در شکست من بنای ناامیدی محکم است **** فکر تعمیری ندارم تاکند ویران مرا در غمآباد فلک چون خانهٔ وهم حباب **** نیست جزیک عقدهٔ تار نفس سامان مرا زین سبکساریکه در هرصفحه نقشم زایل است **** عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن**** گوشهٔ امنی به غیر از دیدهٔ حیران مرا می رسد دلدار رومنعمریستازخودرفتهام **** بک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا در رهش چون خامهکار پستیام بالاگرفت**** آنچه بیدل ناخن پا بود، شد مژگان مرا غزل شمارهٔ 124: رخصت نظارهایگر میدهد جانان مرا
رخصت نظارهایگر میدهد جانان مرا****میکشد خاکستر خود در ته دامان مرا از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس****شانهٔ زلف تحیر میشود مژگان مرا بسکه گرد تیرهبخیهاست فرش خانهام****هرکه شد آیینهٔ او میکند حیران مرا بر امید ابر رحمت دامنی آلودهام****سیل پوشدرخت ماتمگرشود مهمان مرا کشتزار حسرتمکز تیر باران غمت****میکند آب از حیا بیبرگی عصیان مرا از ثبات من چه میپرسی بنای حیرتم****ریشه در دل میدواند دانهٔ پیکان مرا هر رگگل شوخی چین جبیندیگراست****سیل میگردد هوای جنبش مژگان مرا در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل****بیرختسیر چمنکمنیست اززندان مرا معنی برجستهٔ شوقم نمیگنجم به لفظ****میکند چونناله در جیب نفس پنهان مرا سرخوش این باغم و اندیشهٔ بیحاصلی****همچو بویگل نگردد پیرهن عریان مرا از دل خون بسته گفتم عقدهواری واکنم****میدهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا گویسرگردنمو درعرصهٔ موهومحرص****دانههای نار جوشید از بن دندان مرا درد الفت بودم و با بیخودی میساختم****قامت خمگشته شد آخر خم چوگان مرا گرشوم بیدل چوآتش فارغ ازدود جگر****اضطرابدل چو اشک آورد بر مژگان مرا غزل شمارهٔ 125: سوار برق عمرم نیست برگشتن عنانم را
سوار برق عمرم نیست برگشتن عنانم را****مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم****خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را به رنگ شمعگر شوقت عیار طاقتمگیرد****کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را بهمردن نیز از وصف خرامت لب نمیبندم****نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را غباری میفروشم در سر بازار موهومی****مبادا چشم بستن تختهگرداند دکانم را به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن****شکستدل مگرچون موج زهبنددکمانمرا مخواه ای مفلسی ذلتکش تسلیم دونانم****زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را ز شرمعافیت محرومیجهدم چهمیپرسی****عرق بیرون این دریا نمیخواهدکرانم را ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی****جرس نالید و آتش زد متاعکاروانم را نمیدانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم****شنیدن نیست آن دوشیکه بردارد فغانم را تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد****مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم****مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را نفس بودمجنون پیمایدشت بینشانتازی****دل از آیینه گردیدنگرفت آخر عنانم را ز اسرار دهانی حرف چندیکردهام انشا****بهجز شخص عدمبیدلکهمیفهمد زبانمرا غزل شمارهٔ 126: گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را
گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را****نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت****صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من****چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را به هرجا میروم در اشک نومیدی وطن دارم****ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را نگردی غافل ای اشک نیاز از ترک خودداری****که بر دوش چکیدن سیر مهتاب است شبنم را تماشا نیست کم، چشم هوس گر شرمناک افتد****حیا آیینهٔ گلهای سیراب است شبنم را گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود****گذر در چشم خورشید جهانتاب است شبنم را خط خوبانکمند غفلت اهل نظر باشد****رگگلهای اینگلشن رگ خواب است شبنم را فضولی میکنم در انتظار مهر تابانش****گرفتم پرده بردارد کجا تاب است شبنم را به وصل گلرخان نتوان کنار عافیت جستن****که درآغوشگل خون جگرآب است شبنم را ضعیفی تهمت چندین تعلق بست بر حالم****ز پا افتادگی یک عالم اسباب است شبنم را حیا بال هوس را مانع پرواز میگردد****نگه در دیده بیدل موجهٔ آب است شبنم را غزل شمارهٔ 127: وهم راحت صید الفتکرد مجنون مرا
وهم راحت صید الفتکرد مجنون مرا****مشق تمکین لفظگردانید مضمون مرا گریه توفانکرد چندانیکه دل هم آب شد****موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا دادهام ازکف عنان و سخت حیرانمکه باز****ناکجا راند محبت اشکگلگون مرا زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست****گر نفهمی میتوان فهمید مضمون مرا ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست****موج می مشکلگشاید طبع محزون مرا چونشرر روزو شبمکرد رم کمفرضییاست****گردشی در عالم رنگ است گردون مرا دل هم از مضمون اسرارم عبارتساز ماند****آینه ننمود الا نقش بیرون مرا یکقدموارمچواشکازخودروانیمشکلاست****ای تپیدنگر توانی آب کن خون مرا زیردست التفات چتر شاهی نیستم****موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست****سکته معدوماست مصرعهایموزون مرا تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من****از زبان مار باید جست فسون مرا غزل شمارهٔ 128: بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا****لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا در سر از شوخی نمیگنجدگل سودای من**** خم حبابی میکند شور فلاطون مرا داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست**** چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا کودم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز**** مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا ساز من آزادگی آهنگ من آوارگی**** از تعلق تار نتوان بست قانون مرا از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم**** این حباب بینفس پل بست جیحون مرا عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت**** ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند**** طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش**** خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن**** میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا غزل شمارهٔ 129: دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا
دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا****عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام****سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا جوش زخم سینهام کیفیت چاک دلم****خرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مرا ای ادب سازخموشی نیز بیآهنگ نیست****همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا مدّعمرمیکقلمچون شمعدروحشتگذشت****آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا عجز همچونسایه اوجاعتباری داشتهست****کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست****ناله میگردم به هر رنگیکهگردانی مرا نالهواری سر ز جیب دل برون آوردهام****شعلهٔ شوقم مباد ای یأس بنشانی مرا احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست****من اگر خود را نمیدانم تو میدانی مرا بیدل افسون جنون شد صیقل آیینهام****آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا غزل شمارهٔ 130: داغ عشقم نیست الفت با تنآسانی مرا
داغ عشقم نیست الفت با تنآسانی مرا****پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا بیسبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم****شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا از نفس بر خویش میلرزد بنای غنچهام****نیست غیر از لبگشودن سیل ویرانی مرا خلعت خونیندلان تشریف دردی بیش نیست****بس بود چون غنچه زخم دلگریبانی مرا رازداریها به معنیکوس شهرت بوده است****چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم****چون شرر در سنگ نتوانکرد زندانی مرا گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست****زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا همچو موجم سودن دست ندامت آبکرد****بعد ازین همکاش بگدازد پشیمانی مرا میروم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن****همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا غیر الفت برنتابد صافی آیینهام****میکند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست****کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست****میروم از خویش در هرجاکه میخوانیمرا چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد****یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا میرود از موج بر باد فنا نقش حباب****تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا غزل شمارهٔ 131: به عجزیکه داری قویکن میان را
به عجزیکه داری قویکن میان را ****به حکمت نگرداندهاند آسمان را روان باش همدوش بیاختیاری **** بلدگیر رفتار ریگ روان را نفسگر همه موجگوهر برآید**** ز دستگسستن نگیرد عنان را درین انجمن ناکسی قدر دارد **** زکسب ادب صدرکن آستان را به عرض هنر لبگشودن نشاید **** ز چیدن میاشوب جنس دکان را چه دام است دنیا، چه نام است عقبا**** تو معماری این خانههای گمان را کسی بار دنیا نبردهست بر سر**** ز تسلیم بوسیست سنگگران را به وهم تعین رمید ازتو راحت **** ز پرواز پر دادهای آشیان را به معرج دولت مکش رنج باطل **** کجیهاست در هر قدم نردبان را تنک مایهٔ فقر دارد سعادت **** هماگیر بیمغزی استخوان را ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک **** کمر حلقهکردهست موی میان را حسابیست در اتفاق دو همدم **** عددهاست واحد زبان و دهان را ز خودداری ماست محرومی ما**** برون رانده خشکی ز دریا کران را تمیزی نشد محو این نرگسستان **** ندیدن گشودهست چشم جهان را سر وکار دنیا عیان است بیدل**** مکرر مکن منفعل امتحان را غزل شمارهٔ 132: حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را
حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را****یاران به خط جام ببندید میان را ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم****بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را حسرت همه دم صید خم قامت پیریست****گل در بر خمیازه بود شاخکمان را غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر****با دیده گره ساختهام خواب گران را عالم همه یار است تو محجوب خیالی****بند از مژه بردار یقین سازگمان را آسوده روان جاده تشویش ندارند****منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم****آهی نکشیدیمکه نگرفت جهان را دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام****پرواز نگاه است تحیر قفسان را دل جمعکن ازکشمکش دهر برون آ****کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است****منزل بنمایید اقامتطلبان را سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید****بیهوده براین جنس مچینید دکان را بیدل ز نفسها روش عمر عیان است****نقش قدم از موج بود آب روان را غزل شمارهٔ 133: شدی پیر وهمان دربند غفلت میکنی جان را
شدی پیر وهمان دربند غفلت میکنی جان را****بهپشت خمکشی تاکی چوگردون بار امکان را رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل****گه از خودگرتهیگشتند برگردند همیان را بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-****برش رد به عرض بینیامی تیغ عریان را مروتگر دلیل همت اهلکرم باشد****چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد****میفشان بیتکلف دامن زلف پریشان را به ذوق کامرانیهای عیشآباد رسوایی****ز شادی لب نمیآید به هم چاکگریبان را دل از سطر نفس یکسرپیام شبهه میخواند****دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را مروتکیشی الفت وفا مشتاق بوداما****غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمیبالد****پریدنفای چشمم بال نگرفتهست مژگان را به جزتسلیم ساز جرأت دیگر نمیبینم****خمیدن میکشد بیدل کمان ناتوانان را غزل شمارهٔ 134: عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را****کهبینایی چو چشمازسرمهممکن نیستمژگان را به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم****ز وصل زرهمان یکحسرت آغوشاستمیزانرا به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد****دویدن ریشهٔ گلهای آزادیست طفلان را حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم****سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد****زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را اگر سوزد نفس از شور محشرباج میگیرد****خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را کتاب پیکرم یک موج می شیرازه میخواهد****نم آبی فراهم میکند خاک پریشان را فغانکاین نوخطان سادهلوح از مشق بیباکی****به آب تیغ میشویند خط عنبرافشان را دگرکو تحفهای تا گلرخان فهمند مقدارش****چو نقش پا بهخاک افکندهاند آیینهٔ جان را چو بویگل لباس راحت ما نیست عریانی****مگر درخواب بیندپای مجنون وصلدامان را بهبیسامانیام وقتاست اگر شور جنونگرید****که دستیگرکنم پیدا نمییابمگریبان را بهچشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی****که لاف آبرو پیشتگدازد ابر نیسان را غزل شمارهٔ 135: هرچند گرانی بود اسباب جهان را
هرچند گرانی بود اسباب جهان را****تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را بیتاب جنون در غم اسباب نباشد****چون نی به خمیدن نکشد نالهکشان را بیداری من شمع صفت لاف زبانیست****دل زاد ره شوق بود ریگ روان را آفاق فسون انجمن شور خموشیست****دارم ز خموشی بهکمین خوابگران را ایمن نتوان بود ز همواری ظالم****حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را بنیاد کجاندیش شود سخت ز تهدید****در راستی افزونی زخم است سنان را ممسک نشود قابل ایمان خساست****از بند قوی مهره مکن پشتکان را ما را به غم عشق همان عشق علاج است****تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد****مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را وقت استکنونکز اثر خون شهیدان****جوش رگگل میکند این شعله دخان را عشرت هوس رفتن رنگم چه توانکرد****شمشیر تو یاقوتکند سنگ فسان را باشدکه سراز منزل مقصود برآریم****کردند بهار چمن شمع خزان را بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی****چون جاده درین دشت فکندیم عنان را غزل شمارهٔ 136: هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را
هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را****به روی خندهٔ مردم مکش چاکگریبان را به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن****چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشمگریان را براین محفل نظر واکردنم چون شمع میسوزد****تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را کفی افشاندهام چون صبح لیک از ننگ بیکاری****بهوحشت دسته میبندم شکست رنگ امکانرا به عرض ناز معشوقیکشید ازگریهکار من****سرشک آخر سرانگشت حناییکرد مژگان را نقاب از آه من بردار و چاک دل تماشاکن****حجابی نیست جزگرد نفسها صبح عریان را غباری دیدهای دیگر ز حال ما چه میپرسی****شکست آیینه پرداز است رنگ ناتوانان را ز محو جلوهات شوخی سر مویی نمیبالد****نگه در دیدهٔ آیینه خون شد چشم حیران را زگرد رنگ اینگلشن نبود مکان برون جستن****به رنگ صبح آخر بر خود افشاندیم دامان را ز بیناییست از خار علایق دامن فشاندن****نگاه آن بهکه بردارد ز ره خویش مژگان را درینگلشن به این تنگی نباید غنچهگردیدن****چوگل یک چاک دل واشو بهدامنکشگریبان را مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس بیدل****که حفظ بوی خود مشکل بودگلهای خندان را غزل شمارهٔ 137: الهی پارهای تمکین رم وحشی نگاهان را
الهی پارهای تمکین رم وحشی نگاهان را****به قدر آرزوی ما شکستیکجکلاهان را بهمحشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل****چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را چهامکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد****فریب سرمهنتوان داداینمژگان سیاهانرا رعونت مشکل استاز مزرع ما سربرون آرد****که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها****سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را زشوخیهای جرمخویش میترسمکهدر محشر****شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را توان زد بیتأمل صد زمین و آسمان برهم****کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان****نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را درینگلشنکهٔکسر رنگتکلیف هوسدارد****مژه برداشتنکوهی است استغنا نگاهان را صدایی از درایکاروان عجز میآید****که حیرت، هم به راهی میبردگمکرده راهان را مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمیگیرد**** هوایی نیست بیدل سرزمین بیکلاهان را غزل شمارهٔ 138: چنان پیچیده توفان سرشکمکوه و هامون را
چنان پیچیده توفان سرشکمکوه و هامون را****کهنقش پای همگردابشد فرهاد و مجنونرا جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم اما****بهجوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را چو سیمتنیستخامشکنکهصوتت براثرگردد****صداهای عجایب از ره سیم است قانون را تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من****نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را به هرجا میروم ازحسرت آن شمع میسوزم****جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را درشتیهاگوارا میشود در عالم الفت****رگسنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را به خون میغلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی****که چشمشوخ او درجام می حلکرد افیون را دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد****چو جوش می، سر خم مغز میداند فلاطون را چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من****که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را مشو زافتادگان غافلکه آخر سایهٔ عاجز****بهپهلو زیردست خویشسازدکوه وهامون را ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرینگلشن****بهسر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را غزل شمارهٔ 139: نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا
نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا****که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن****چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم****خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن ****حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را نه تنها اغنیا را چرخ برمیدارد از پستی****زمین هملقمههای چرب داندگنج قارون را شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان****کهچونخط نقشبندد، پایرفتن نیستمضمونرا دل است آن تخم بیرنگیکه بهر جستجوی او****جگر سوراخ سوراخ استنه غربالگردون را بهقدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش****صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز استگلگون را خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل****درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را حوادثمژدهٔامناست اگردلجمعشدبیدل****گهرافسانهداندشورش امواججیحون را غزل شمارهٔ 140: نمیدانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را
نمیدانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را****رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن****کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم****تنزل در نظر معراج باشد همت دون را دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم****که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را به تسخیر جهان بیحس از تدبیر فارغ شو****نفسفرساکنی تاکی به مار مرده افسون را عروج جاه منع سفله طبعیها نمیگردد****به این سامان عزت بوی تمکین نیستگردون را ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت****فرو بردهست اما هضم ننمودهست قارون را فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی****چو آتش میکند خاکستر ما کار صابون را که باور دارد این حرف از شهید بینوای من****که رنگی از حنای دست قاتل دادهام خون را رموز خاکساران محبت کیست دریابد****مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل****به چون وچند نتوان حکمکردن صنع بیچون را غزل شمارهٔ 141: اگر اندیشه کند طرز نگاه او را
اگر اندیشه کند طرز نگاه او را ****جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را ما هم ازتاب وتب عشق به خود میبالیم**** بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر **** تیغ بیجوهر ماکرد سفید ابرو را بسکه تنگ است فضای چمن از نالهٔ من****بر زمین برگل از سایه نهد پهلو را سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم**** توأم جبههٔ خود ساختهام زانو را خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم**** آخر انباشتم از خود دهن بدگو را نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است**** چنگ اگر شانه به مضراب زندگیسو را خال از نسبت رخسار تو رنگینتر شد**** قرب خورشید به شبکرد مدد هندو را صافی دیده و دل مانع تمییز دوییست**** پشت عینک به تفاوت نرساند رو را تا نظر میکنی ازکسوت رنگ آزادیم **** رگگل چند به زنجیرنشاند بورا بیدل اینعرصه تماشاکدة الفت نیست**** سبزکردهست در و دشت رم آهو را غزل شمارهٔ 142: بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را ****تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست **** کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست **** مگر به بالش داغی نهیم پهلو را ندانم از اثرکوشش کدام دل است **** که میکشند به پابوس یارگیسو را چه ممکن است نگرددکباب حیرانی **** نمودهاند به آیینه جلوة او را به سینه تا نفسی هست مشق حسرتکن **** امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را غبار آینهگشتی غبار دل مپسند **** مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود**** نمینمود هلال استخوان پهلو را دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم **** به آفتاب رساندم دماغ زانو را گرفته است سویدا سواد دل بیدل**** تصرفیست درین دشت چشم آهو را غزل شمارهٔ 143: سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا****درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا زخم تیغش به دل ز داغ مقدم باشد****پایه از چشم بلند است خم ابرو را جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز****نقش پا کیکند از خاک تهی پهلو را هدف مقصد ما سخت بلند افتادهست****باید از عجزکمان کرد خم بازو را در مقامیکه بود جلوهگه شاهد فکر****جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را نرمیدهست معانی ز صریر قلمم*** رام دارد نی تیرم به صدا آهو را نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست****چینی بزم جنون باش و صداکن مو را جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان****هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد****پای اگر خوابکند چشم نخوانند او را هستی تیرهدلان جمله به خواریگذرد****سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را وحشتما چه خیال ست بهراحت سازد****ناله آن نیستکه ساید به زمین پهلورا بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز****غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا غزل شمارهٔ 144: مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را
مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را****مچین به چین غضب آستین ابرورا نگاه را مژهات نیست مانع وحشت****به سبزهای نتوان بست راه آهو را به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست****گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را سریکه نشئهپرست دماغ استغناست****بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست****ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر****که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا****یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را خجالت من و ما آبیار مزرع ماست****عرق سحاب بهاراست رستن مو را چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما****به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ****بیاض دیده به خواب است چشم آهو را ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل****به چشم مردم عالم میفکن این مو را غزل شمارهٔ 145: کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را
کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را****گنبد دستارکو بردارد آواز تو را جزصدای لفظنامربوط او معنیکجاست****نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را پیری و طفلی بجا، نقص وکمال تواماند****نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را درتغافل همنگه میپروردبیشیوه نیست****سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را میکندقطع سخن اظهارفضلش آفتاست****جز بریدنکی بود حرفی لبگازتو را ازتماشا حیرت بیبهره چون آیینه است****شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را تا نگردد فاش سرّ مستیات مگشای چشم****چون پریکاین شیشه ظاهرمیکند رازتورا خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست****دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را بیدل ارباب تأمل با عروجت چونکنند****آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را غزل شمارهٔ 146: حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا
حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا****چشمعصمت سرمهخواندگرد دامان تو را بسکه بر خود میتپد از آرزوی ناوکت****میکند در سینه دل همکار پیکان تو را در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست****هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را گلشناز اوراقگل عمریستپیش عندلیب****میگشاید دفتر خون شهیدان تو را درگرفتاری بود آسایش عشاق و بس****آشیان از حلقهٔ دام است مرغان تو را سرمه از خاک شهیدانگر نینگیزد غبار****کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان****حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را طیلسان را از غبار خود بهدوش افکندنست****تا توان بستن به دل احرام دامان تو را پیکر مجنون بهتشریف دگرمحتاج نیست****کسوت خارا همان زیباست عریان تو را نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا میزند****گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را میتواند دقتم فرق شکست از موجکرد****لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را ای دلگمکرده مطلب هرزه نالی تا بهکی****جوش ابرامت اثرگم کرد افغان تو را تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان****چون مژه صد چاک میبایدگریبان تو را بیدل از رنگین خیالیهای فکرت میسزد****جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را غزل شمارهٔ 147: کردهام سرمشق حیرت سرو موزون تورا
کردهام سرمشق حیرت سرو موزون تورا****ناله میخوانم بلندیهای مضمون تو را شام پرورد غمم با صبح اقبالم چهکار****تیرهبختی سایهٔ بید است مجنون تو را خاکهای این چمن میبایدم بر سر زدن****بسکهگل پوشید نقش پایگلگون تو را ساز محشرگشت آفاق از نگاه حیرتم****درنی مژگان چه فریاد است مفتون تو را شور استغنابرون از پردههای عجز نیست****رشتهٔ ماسخت پیچیدهست قانون تو را فهم یکتاییست فرق اعتبارات دویی****عمرهاشد خواندهام برخویش افسون تورا هرچه میبینم سراغی از خیالت میدهد****هردو عالم یکسر زانوست محزون تورا ای دلدیوانه صبریکز سویدا چاره نیست****دیدهٔ آهو فرو بردهست هامون تو را بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند****آنقدر واشوکه نتوان بست مضمون تو را غزل شمارهٔ 148: به حیرت آینه پرداختند روی تو را
به حیرت آینه پرداختند روی تو را****زدند شانه ز دلهای چاک موی تو را چه آفتی توکه از شوخیت زبان شرار**** بهکام سنگ برد شکوههای خوی تو را زخارهرمژه صد رنگ موجگل جوشد**** به دیدهگرگذر افتد خیال روی تو را غلام زلف تو سنبل اسیر روی توگل**** بنفشه بنده خط سبز مشکبوی تو را ز رنگ غازه فروشد به شاهدان چمن**** نسیم اگر برباید غبارکوی تو را ز تیغ ناز توام این قدر امید نبود**** به زخم دلکه روانکرد آب جوی تو را ندانم از دل تنگکه جسته است امشب**** که غنچهها به قفسکردهاند بوی تو را به حرف آمدی و زخمکهنهام نو شد**** به حیرتم چه نمک بودگفت وگوی تورا تپیدن دل عشاق نسخهپرداز است**** دقایق طلب وبحث جستجوی تورا بهار حسرت ما زحمت خزان نکشد**** کستگی نبرد رنگ آرزوی تو را درین چمن بهچه سرمایهخوشدلی بیدل**** که شبنمی نخریدهست آبروی تو را غزل شمارهٔ 149: گداز سعی دلیل است جستجوی تو را
گداز سعی دلیل است جستجوی تو را****شکست آینه آیینه است روی تو را ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم****بهشتو دوزخ ماکردهاند خوی تو را به هرطرف نگری، شوق محو خودبینیست****دکان آینهگرم است چارسوی تو را به ترهات مده زحمت نفس زاهد****که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا ز خاک میکده سرمایهٔ تیممگیر****که هیچ معصیتی نشکندوضویتورا بهچاک جیب سحر فکربخیه برباد است****گسستهاند چو شبنم ز هم رفوی تو را چه لازم استکشی انتظار تیغ اجل****فشارآب بقا بس بودگلوی تو را بود به جرم درستی شکستکار حباب****پریست آنکه تهی میکند سبوی تورا غم شکنجهٔ اوهام تا بهکی خوردن****به رنگ آن همه نشکستهاند بوی تورا زفرق تا قدم افسون حیرتی بیدل****کسی چه شرح دهد معنی نکوی تورا غزل شمارهٔ 150: مغتنمگیرید دامان دل آگاه را
مغتنمگیرید دامان دل آگاه را****محرمان لبریزیوسف دیدهاند این چاه را در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست****همچونال خامه در دل خشکمپسند آهرا زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش****محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است****بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را پند ناصح پر منغصکرد وقت میکشان****ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را ناتوانیگر شفیع ما نگردد مشکل ست****عاجزان دارند یک سر زیر دندانکاه را چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن****حیله آخر پوست بر تن میدرّد روباه را تاگهر باشد، حباب آرایش عزت مباد****از سر بیمغز بردارید تاج شاه را میتوانکردن بدی را هم به حرف نیک نیک****از اثر خالی مدان خاصیت افواه را مرگ هم زحمتکش هستیست تاروز حساب****منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست****احتیاج است آنکه رغبت میکند اکراه را چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغکرد****یکگره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را ای هوس شکرقناعتکنکه استغنای فقر****بر سر ما چتر شاهیکرد برگکاه را یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول****لغزش پا در هوای اشک دارد آه را غزل شمارهٔ 151: بدزدگردن بیمغز برفراخته را
بدزدگردن بیمغز برفراخته را ****به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد****قمارخانهٔ امید رنگ باخته را بهگردن دل فرصثشمار باید بست**** ستم ترانهٔ گریال نانواخته را جهان پسث مقام عروج فطرت نیست**** نگونکنید علمهای سرفراخته را تکلف من و مای خیال بسیار است**** نیاز خوب کن افسانههای ساخته را ز خلقگوشهگرفتن سلامت است اما**** خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را فروتنیکن و تخفیف زیردستان باش**** که رنجهاست بهگردن سر فراخته را تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت**** عرق شد آینه آخر نفسگداخته را حق است آینه اینجا خیال ما وتو چیست**** که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را به طبعکارگه عشق آتش افتاده است **** کسی چه آب زند آشیان فاخته را چوسود اگربه فلک رفتگرد ما بیدل**** ز سجده نیستامان عجز خودشناخته را غزل شمارهٔ 152: عقبهای دیگر نباشد روح از تن رسته را
عقبهای دیگر نباشد روح از تن رسته را****نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را شکوه ازگردون دلیلتنگدستیهای ماست****ناله در پرواز باشد طایر پربسته را انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه****بیثباتاست اعتبار رنگ و بوگل دستهرا همچوسروآزادگان را قیدالفت راستیست****خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشی****کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان****راه در چشماستگرد بر زمین ننشسته را از شکسش دل نمیافتد ز چشم اعتبار****کس نمیخواهد ته پا شیشه بشکسته را موج چون با یکدگر جوشیدگوهرمیشود****دل توانگفتن نفسهای به هم پیوسته را غنچهها در بستر زخم جگر آسودهاند****ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را باکلام آبدارتکی رسد لافگهر****بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را غزل شمارهٔ 153: نیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرا
نیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرا****زخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته را برنمیآید درشتی با ملایمطینتان****میشکافد نرمی مغز استخوان پسته را خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم****طبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته را یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم****خواندماز مجموعهٔ آفاق نقش شستهرا نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک****نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی****میکشد شمع ازمژه خاربهپا بشکسته را نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است****کز تغافل میتوان خواندن خط نارسته را محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد****شبههبسیار است مضمون ز خاطرجسته را تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش****تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس****پاسگوهر نیستممکن رشتهٔ بگسستهرا غزل شمارهٔ 154: قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را
قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را****در دل مینا برونگردیست رنگ باده را خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب****ظلمت ونور است یکسان تن بهغفلت دادهرا ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق****نیست خطی جز دریدن نامههای ساده را همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمعکن****چند چونکف بر سر آب افکنی سجاده را نیست سرو از بیبری ممنون احسان بهار****بار منت خم نسازدگردن آزاده را آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی****نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را اشک یأسآلوده بود، از دیده بیرون ریختم****خاک بر سرکردم این طفل ندامت زاده را هرکجا عبرت سواد خاک روشن میکند****خجلتکوریست چشم از نقش پا نگشاده را بینفسگشتن طلسم راحت دل بوده است****موج منزل میزنم تا محوکردم جاده را بیدل از تسلیم ما هم صید دلهاکردهایم****نسبتی ، با زلف میباشد سر افتاده را غزل شمارهٔ 155: کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را
کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را****ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست****کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را از زبان خامشی تقریر من غافل مباش****جوهرتیغ است این موج به جا استاده را نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن****کم رسد گردکدورت دامن آزاده را بیتکلف شعله جولان تمنای توایم****نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را شوخی چشمت هماز مژگان توان دیدآشکار****گردن مینا بود رگهای تاک این باده را سینه صافی میکند آیینه را دام مثال****از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است****نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش****حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را ساز خسّت نیست بیدل بیدرشتیهای طبع****کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را غزل شمارهٔ 156: گل بر رختگشود نقابکشیده را
گل بر رختگشود نقابکشیده را****آیینه آب داد ز روی تو دیده را عمریست درسماز لبلعل خموش تست****یعنی شنیدهام سخن ناشنیده را ماییم و حیرتی و سر راه انتظار****امید منقطع نشود دام چیده را نتوان به وحشت از سر آسودگیگذشت****دام ره استگوش صدای رمیده را خالیست بزم صحبت ما ورنه در میان****فرصتکجاست اشک ز مژگان چکیده را اندیشه فال وهم زد و عمر نامکرد****گرد رم به دام نفس واتپیده را گرداب را نشد خس و خاشاک عیبپوش****مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را دردسر زبان مده از حرف نارسا****از خم برون میار می نارسیده را در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار****آفتشناس سایهٔ سقف خمیده را کرد آب بیزبانی مینای بسملم****در موج خون صداستگلوی بریده را خواری جزای پای ز دامنکشیدن است****دریاب اشک از مژه بیرون دویده را تا زندگیست عمر اقامت نصیب نیست****وحشت شکسته دامن صبح دمیده را در دام اضطرابکشد عشق را هوس****آرام نیست آتش خاشاک دیده را بیدل به دام سبحه محال است فکر صید****بیموج باده طایر رنگ پریده را غزل شمارهٔ 157: نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را****دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس****کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان****میدهداین برگ بوی غنچهٔ اندیشه را کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان****نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را همت فرهاد ما را سرنگونی میکشد****ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار****مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را طبع را فیض خموشی میکند معنی شکار****نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را موج صهباگر بهمستان زندگی بخشد رواست****از رگ تاک است میراثکرم این ریشه را عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان****نالهٔ یک نی به آتش میدهد صد بیشه را نوراین آیینه را جوهر نمیگردد حجاب****نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را گر نباشد بیتمیزیها مآلکار عشق****کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را مفلسان را بیدل از مشق خموشی چارهنیست****تنگدستی باز میدارد ز قلقل شیشه را غزل شمارهٔ 158: بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را****به سایهٔ کف پا پروریم آبله را به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست****ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را ز صاحب امل آزادگی چه مکان است****درین بساطگرانخیزی است حامله را ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست****به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را محبت از من و تو رنگ امیتازگداخت****تری و آب سزاوار نیست فاصله را بهکج ادایی حسن تغافلت نازم****که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل****مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را غزل شمارهٔ 159: از سپند مایه مییابد سراغ ناله را
از سپند مایه مییابد سراغ ناله را****گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را داغ حسرت سرمهگرداند به دلها ناله را**** برلب آواز شکسن نیست جام لاله را ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدیایم**** خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را عقل رنگآمیز،کیگردد حریف درد عشق**** خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را عافیتسنجان طریق عشق کم پیمودهاند**** دور میدارند ازین ره خانه جوی خاله را از ره تقلید نتوان بهرة عزتگرفت **** نشئهٔ جمعیتگوهر نباشد ژاله را درتب عشقم سپندیگر نباشدگو مباش****از نفس بر روی آتش مینهم تبخاله را برق جولانیکه ما را در دل آتش نشاند**** میکند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را کشتهٔ آن چشم مخمورمکه مد سرمهاش**** تا سرکوی تغافل میکشد دنباله را شوخیحسنش بروناستازخط تسخیرخط**** پرتو مه میزند آتشکمند هاله را مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست**** سامری تعلیم باطل میکندگوساله را روحرا از بندجسمانی گذشتنمشکل است**** هرگره منزل بود درکوچهٔ نی ناله را سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد **** در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را ازدل خونبسته بیدل نشئهٔ راحتمخواه**** باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را غزل شمارهٔ 160: کردم رقم بهکلک نفس مد ناله را
کردم رقم بهکلک نفس مد ناله را****دادم به باد شعلهٔ شوقت رساله را از سرمه چشم شوخ تو تمکینپذیر نیست****نتوان بهگرد مانع رم شد غزاله را از ره مروبه عیش شبستان این چمن****جز شمعکشتهچیست به فانوس لاله را دل فرد باطل است خوشا جوش داغ عشق****تا بیدلی به ثبت رساند قباله را کوگوشکز چکیدن خونم نواکشد****درکوچههای زخم غباریست ناله را هنگام شیب غافل از اسرار خودمباش****کیفیت رساست می دیر ساله را عریانی توکسوت یکتاییاست و بس****تا چند، بار دوش نمایی دو شاله را ناقص نبرد صرفه ز تقلیدکاملان****وضعگوهر طلسمگداز است ژاله را آن شبکه مه زسیرخطش آب داد چشم****گرداب بحر خجلت خود دید هاله را خط پیش ازآنکه با لب او آشنا شود****حیران سرمه ساخته چشم پیاله را آزادگان زکلفت اسباب فارغند****نتوان نگاه داشت به زنجیر ناله را مشت خسیست پیکر موهوم ما ومن****وقف دهان شعلهکنید این نواله را رنگ رطوبت چمن دهربنگرید****کاندربغل سیاه شد آیینه لاله را بیدل دلت هوای محبتگرفته است****شبنم خیال میکند این غنچه ژاله را غزل شمارهٔ 161: ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را****برگ بیدی فرشکردم خانهٔ دیوانه را مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود****یک دو ساغر آب دادمگریهٔ مستانه را دل سپندگردش چشمیکه یاد مستیش****شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل****سیل شد تردستی معمار این ویرانه را تاکنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است****درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت****ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را هر سیندیگوش چندین بزم میمالد بههم****خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست****از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را آگهی گر ریشهپرداز جهانی میشود****سیر این مزرع یکی صد مینماید دانه را حق زنار وفا بیدل نمیگردد ادا****تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را غزل شمارهٔ 162: با بد ونیک است یک رنگ هوس آیینه را
با بد ونیک است یک رنگ هوس آیینه را****نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را سرمهٔ بینش جهاندر چشم ماتاریککرد**** شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را وقت عارف از دم هستی مکدر میشود**** چون سیاهی زیر میسازد نفس آیینه را پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند**** در نظربازی نمیگردد عسس آیینه را از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست**** طوطی حیران ما داند قفس آیینه را حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند**** نیست جز حیرتکسی فریادرس آیینه را چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان**** جلوهای داریکهمیسازد جرس آیینه را دل ز نادانی عبث فال تجمل میزند**** زین چمن رنگی به رویکاربس آیینه را عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست**** صد هماگمکرده در بال مگس آیینه را خامشی آیینهدار معنی روشن دلیست**** نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را غزل شمارهٔ 163: نیست با حسنت مجالگفتگو آیینه را
نیست با حسنت مجالگفتگو آیینه را****سرمه میریزد نگاهت درگلو آیینه را غیر جوهر در تماشای خط نو رستهات****میکند صد آرزو دردل نموآیینه را خاتم فولاد را از رنگگل بندد نگین****آنکه با آن جلوه سازد روبروآیینه را صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است****یادگیسویکهکرد آشفتهگو آیینه را؟ گرچنین شرمت نگه را محومژگان میکند****رفته رفته میبرد جوهرفروآیینه را تارسدداغی بهکف صدشعلهمیبایدگداخت****یافت اسکندر به چندین جستجوآیینه را درتپشگاه تمنا بیکمالی نیست صبر****عرض جوهرشد شکستآرزوآیینه را دل اگر در جهدکوشد مفت احرام صفاست****هم به قدرصیقل است آب وضوآیینه را حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول****ورنه یکچشم است بر زشت ونکو آیینهرا راحت دلخواهی از عرضکمال آزاد باش****تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را صورت بیمعنی هستی ندارد امتحان****عکسگل نظارهکن اما مبو آیینه را صافی دل همگریبان چاکی رازست و بس****کو هجوم زنگ تاگردد رفوآیینه را ای بسا دلکزتحیر خاک بر سرکرده است****کجا خاکستری یابی بجوآیینه را خاکساریهاست بیدل رونق اهل صفا****میکند خاکستر افزون آبرو آیینه را غزل شمارهٔ 164: جلوهٔ او داد فرمان نگاه آیینه را
جلوهٔ او داد فرمان نگاه آیینه را****هالهکرد آخربه روی همچوماه آیینه را منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست****ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش****بشکند تمثال ما طرفکلاه آیینه را بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است****عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه****دورگرد دیده میباشد نگاه آیینه را فرشنادانیست هرجاآبورنگعشرتیست****سادهلوحی داد عرض دستگاه آیینه را گفتگو سیل بنای سینه صافی میشود****امتحانی میتوانکردن به آه آیینه را عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است****ازنفسها خانه میگردد سیاه آیینه را این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس****میتوان دانست آب زیرکاه آیینه را با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن****جلوه بیرنگیست اینجانیست راه آیینه را جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن****چون نفس از هرزهگردیکن پناه آیینه را بیدل اندر جلوهگاه حسن طاقتسوز اوست****جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را غزل شمارهٔ 165: گه ازموی میان شهرت دهد نازک خیالی را
گه ازموی میان شهرت دهد نازک خیالی را****گهی از چین ابرو سکته خواند بیتعالی را زبان حال خط دارد حدیث شکر لعلش****ازینطوطی توانآموختن شیرینمقالی را ز نیرنگ حجابش غافلم لیک اینقدر دانم****کهبرق جلوه خواهد ساختفانوس خیالی را نسیم دامن اوگر وزد گاه خرامیدن****سحر بیپردهگردد غنچهٔ تصویر قالی را خیالی از دهان او نشانم میدهد اما****همان حکم عدم باشد اثرهای خیالی را بههر نظاره حسنش شوخی رنگ دگردارد****تصور چون توانکردن جمال بیمثالی را دل از خود میرود بگذارتا مست فغان باشد****جرس آخر به منزل میکندکم هرزه نالی را قناعت پیشهای هشدارکاین حرص غنادشمن****کمینگاه هوسها کرده وضع بیسؤالی را حباب باد پیمای تو وهمی در قفس دارد****توشمع هستی اندیشیدهایفانوس خالی را همهگر عکس آفاق است در آیینه جا دارد****بنازم دستگاه عالم بیانفعالی را نیابی غیر شک از پردههای چشم ما بیدل****حریر ما به دل دارد هوای برشکالی را غزل شمارهٔ 166: مآلکار نقصانهاست هر صاحبکمالی را
مآلکار نقصانهاست هر صاحبکمالی را****اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد****بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود****کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر****به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر****چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها****غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد****براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد****چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد****که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید****هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را غزل شمارهٔ 167: ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را****زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی****زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد****زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد****ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی****مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی****چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد****جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها****نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد****تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد****عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل****توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را غزل شمارهٔ 168: بههستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را
بههستی انقطاعی نیست از سر سرگردانی را****نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را خوشارندیکهچون صبحاندرین بازیچهٔ عبرت****به هستی دست افشاندنکند دامنفشانی را شررهای زمینگیرست هرسنگیکه میبینی****تن آسانی فسردن سیکند آتش عنانی را عیار زر اگر میگردد از روی محک ظاهر****سواد فقر روشن میکند رنگ خزانی را سراپایم تحیر در هجوم ریشه میگیرد****برآرمگر ز دل چون دانه اسرار نهانی را کسی را میرسد جمعیت معنیکه چونکلکم****به خاموشی ادا سازد سخنهای زبانی را نشستی عمرها حسرتکمین لفظ پردازی****زخونگشتن زمانی غازه شوحسن معانی را چهغم دارم اگر زد برزمین چون سایهامگردون****کز افتادن شکستی نیست رنگ ناتوانی را لباس عارضی نبود حجاب جوهر ذاتی****اگر در تیغ باشد آب نگذارد روانی را به سعی ناله و افغان غم دل کم نمیگردد****صدا مشکل بود ازکوه بردارد گرانی را به رنگ شمع تدبیرگدازی در نظر دارم****چهسازم چاره دشوار است درداستخوانی را شبهجران چه جویی طاقت صبر ازمن بیدل****کهآهم میکند سنگ فلاخن سخت جانی را غزل شمارهٔ 169: عیش داند دل سرگشته پریشانی را
عیش داند دل سرگشته پریشانی را****ناخدا باد بودکشتی توفانی را اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت****از بن چاه برآر این مهکنعانی را عشق نبود به عمارتگری عقل شریک****سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن****کرده چتر بدن اسباب پریشانی را بار یابی چو به خاک درصاحبنظران****چین دامان ادبکن خط پیشانی را ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست****لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت****ناخن و موست رسا مردم زندانی را لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست****دامن چیده چه لازم تن عریانی را جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود****نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را نفس سوخته باید به تپش روشنکرد****نیست شمع دگر این انجمن فانی را نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ****مگر آیینهکنی دیده قربانی را بازگشتی نبود پای طلب را بیدل****سیل ما نشنود افسون پشیمانی را غزل شمارهٔ 170: فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را****به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت****مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن****مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی****عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر****زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت****ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید****مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من****همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم****که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل****به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را غزل شمارهٔ 171: هرکجا نسخهکنند آن خط ریحانی را
هرکجا نسخهکنند آن خط ریحانی را****نیست جز نالهکشیدن قلم مانی را پیش از آنکز دم شمشیر تو نم بردارد****شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم****به قفس کردهام امید پرافشانی را اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید****ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را جاه با بندگی آب رخ دیگر دارد****عزت افزود ز زنار سلیمانی را چشمم از جنبش مژگان بهشمار نفس است****جلوهات برد ازین آینه حیرانی را دم تیغ تو و خورشید به یک چشم زدن****عرصهٔ صبحکند دیدهٔ قربانی را جمعگشتن دل ما را به تسلی نرساند****ازگهرکیست برد شیوهٔ غلتانی را خلق بروضعجنون محونظردرختن است****آنقدر چاک مزن جامهٔ عریانی را هرکه را چشمدرین بزمگشودند چو شمع****دید در نقشکف پا خط پیشانی را برخط وزلف بتان غره عشقی بیدل****حسن فهمیدهای اجزای پریشانی را غزل شمارهٔ 172: نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را
نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را****شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن****که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن****همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری****نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را درینگلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن****زمانی جلوهٔ آیینهکن خلوتگزینی را در اقران میشود ممتاز هرکس فطرتی دارد****بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را شرر در سنگ برق خرمن مردم نمیگردد****مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت****تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را خروش ناتوانی میتراود از شکست من****زبان سرمهآلود است موی خویش چینی را بهکمتر سعی نقش از سنگ زایل میتوانکردن****ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا****توکز خود غافلی صرف عدمکن دوربینی را مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل****ثبات رنگ انجم نیستگلهای زمینی را غزل شمارهٔ 173: ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را****نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد****زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها****فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا****گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را به جای استخوان از پیکر اینجا تیر می روید****سراغ عافیتکو وضع جوشنپوش ماهی را غریق وصلم و شوقکنار آوارهام دارد****تپیدن ناکجا وسعت دهد آغوش ماهی را نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل****به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را غزل شمارهٔ 174: اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را ****سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را ز بیدردی جهان غافل است از عافیتبخشی ****چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد ****ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد****مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل****نفس یک سر رهین شیشهسازانگشت نایی را که میداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش****وداع دام هم درگریه میآرد رهایی را بههرمحفلکهباشیبیتحاشی چشمولبمگشا****که تمکین تخته میخواهد دکان بیحیایی را ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی****بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمیخواهد****گشاد چشمکرد ازکاسه مستغنیگدایی را به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد****نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمتدان****که خار از دور میبوسدکف پاک حنایی را سجودیمیبرمچونسایهدرهردشتودربیدل**** جبین برداشت ازدوشم غم بیدست وپایی را غزل شمارهٔ 175: کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا
کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا****چون دیدهگریبان درم از نام تماشا چشمم به تمنای توگرداند نگاهی****گلکرد به صد رنگ خط جام تماشا شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم****قاصد مژهام سوخت به پیغام تماشا هشدارکه این منظر نیرنگ ندارد****غیر از مژه برداشتنت بام تماشا تا آینهات زنگ تغافل نزداید****هرگز به چراغی نرسد شام تماشا چون شمع حضوری نشد آیینهٔ هوشت****ناپخته عبث سوختیای خام تماشا زان حلقهٔ عبرتکه خمقامت پیریست****داردکف خاک تو نهان دام تماشا حرمانکدهٔ انجمن حال ندارد****صیدی به فراموشی ایام تماشا فریادکه چشمی به تأمل نگشودیم****رفتیم ازین مرحله ناکام تماشا مضمون جهان راچقدر قافیهتنگ است****یکسر مژه بستیم به احرام تماشا مانند شرر توأم ازین غمکدهگلکرد****آغاز نگاه من و انجام تماشا بیدل بهگشاد مژه زحمت نپسندی****منظور وفا نیستگلاندام تماشا غزل شمارهٔ 176: درین محفلکه دارد شام بربند وسحربگشا
درین محفلکه دارد شام بربند وسحربگشا****معما جزتأمل نیست یک مژگان نظربگشا ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی****گرت چشمیست ازمژگانگشودن پیشتر بگشا بهکار بستهای دل آسمان عاجزترست از ما****محیط از ناخنی دارد بگو عقدگهر بگشا خرد ازکلفت اسباب آزادی نمیخواهد****مگر شور جنونگویدکه دستارت ز سر بگشا ز فیض صدق اگر داردکلامت بوی آگاهی****بهباد یکنفس چشم جهانی چون سحربگشا حدیث بیغرض شایستهٔ ارشاد میباشد****سر این نامه تا خطش نگردیدهست تر بگشا به ناموس حیا دامان دل نتوان رهاکردن****تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا اجابتپرور رحمتتلاش ازکس نمیخواهد****به دست از دعا خالی گریبان اثر بگشا ز هر نقش قدم واکردهاند آیینهٔ دیگر****مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق در بگشا به عزم چارهٔ غفلت ز مژگانکسب عبرتکن****رگ خوابیکه بگشایی به چندین نیشتر بگشا گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمیبندد****ز بند این قبا واشو گریبان دگر بگشا خیال نازکی داری دل خود جمعکن بیدل****بجز هیچ از میان چیزی نمییابیکمر بگشا غزل شمارهٔ 177: نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا
نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا****به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل****به جنون سپند زن پی منقار پرگشا تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس****شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت****همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات****به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی****نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت****اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان****به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت****که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای****تو به راهت نشستهایگره این است برگشا اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد****شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا غزل شمارهٔ 178: اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا****ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن****بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا خریداران همه سنگند معنیهای نازک را****زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن****تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمیارزد****زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا عدم گفتنکفایت میکند تا آدم و حوا****دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد****علاج سیل آفتکن سربند ادب مگشا ستم میپرورد آغوش گل از خار پروردن****زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا حضور نورت از دقت نگاهی ننگ میدارد****به رنگچشم خفاش اینگرهجز پیش شب مگشا سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل**** طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا غزل شمارهٔ 179: پیش توانگرمنشان پهلوی لاغر مگشا
پیش توانگرمنشان پهلوی لاغر مگشا****دستبههر دستمده چشم بههردرمگشا تا زیقینت بهگمان چشم نپوشند خسان****بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا همت تمکین نظرت نیست کم ازموجگهر****جیب حیا تا ندری خاک شووپرمگشا تا نفتد شمع صفتآتش غارت به سرت****در بر محفل ز میانتکمر زر مگشا آب رخکس نرود جز به تقاضای هوس****شیشه تهیگیر ز می یا لب ساغر مگشا گر به خود افتد نگهت پشم نداردکلهت****ننگکلی تا نکشی در همه جا سرمگشا لب بههم آر از من وما، وعظ و بیان پرمسرا****پشت ورخ این دو ورق تهکن و دفتر مگشا ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما****چشمی اگر بازکنی بیمژهٔ تر مگشا ای نفست صبح ازل تا ابدت چیست جدل****یکسرتز رشتهبساست آنسر دیگرمگشا بیدل از آیینهٔ ما غیر ادبگل نکند****خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا غزل شمارهٔ 180: در بیزری ز جبههٔ اخلاق چینگشا
در بیزری ز جبههٔ اخلاق چینگشا****هرچند آستینگره آرد جبینگشا از سایلان دریغ نشاید تبسمت****گیرمکفت تهیست لب آفرینگشا آب حیات جوی جسد جوهر سخاست****راه تراوشی چو ظروفگلینگشا منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه****چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا گر لذت از مآل حلاوت نبردهای****باری ز اشک شمع سر انگبینگشا افسانههای بیژن و رستم به طاق نه****گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد****یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست****مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا ازنقب سنگ نقش نگین فتح باب یافت****ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس****گوهر به سوزن نگه واپسینگشا بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است****اینجا نشانههاست تو شست ازکمینگشا غزل شمارهٔ 181: تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا
تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا****صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم****باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق****تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد****از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا تسلیمعشق بودن مفتاست هرچه باشد****ما را چهکار وکو بار درکار و بار عنقا شهرتپرستی وهم تا چند باید اینجا****نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا همصحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست****عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا نایابی مطالب معدوم کرد ما را****دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا مرگ است آخرکار عبرتنمای هستی****غیر از عدمکه خندد بر روزگار عنقا زیرپرندگردون رسواست خلق مجنون****عریانیکه پوشد این جامهوار عنقا گفتیم بینشانی رنگی به جلوه آرد****ما را نمود بر ما آیینهدار عنقا در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم****پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا غزل شمارهٔ 182: ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما
ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما****صد نغمه سرودیم ونشد بازلب ما چون مردمک آیینهٔ جمعیت نوریم****در دایرهٔ صبح نشستهست شب ما بیتابی دل آتش سودایکه دارد****تبخال به خورشید رساندهست تب ما هستی چوعدم زین من و ما هیچ ندارد****بینشئه بلند است دم؟غ طرب ما ابرام تک و تاز غباریم درین دشت****جانیکه نداریم چه؟د به لب ما چون ذره پراکندگی انشای ظهوریم****جزما نقطیکوک؟رد منتخب ما تا معنی اسرار پری فاش توان خواند****مکتوب بهکهسار؟رید زحلب ما گمگشتهٔ تحقیق خود آوارهٔ وهم است****ما را بگذارید به درد طلب ما نی قابل عجزیم نه مقبول تعین****ازننگ به آدمکه رساند نسب ما پیداستکه جز صورت عنقا چه نماید****آیینه ندارد دل بیدل لقب ما غزل شمارهٔ 183: پرکرده جرو لایتجزاکتاب ما
پرکرده جرو لایتجزاکتاب ما****در انتظار نقطه کم است انتخاب ما هردم زدن به وهم دگر غوطه میزنیم****توفان ندارد افت موج سراب ما گردی دگر بلند نمیگردد از نفس****تعمیر میرمد ز بنای خراب ما فانوس جسم شمع هزار انجمن بلاست****مستی بروون شیشه ندارد شراب ما ایجاد ظرفکم چقدر ننگ فطرت است****تر شد جبین بحرروضع حباب ما قسمت ز تشنهگامی گوهرکباب شد**** در بحر نیز دست زنم شست آبما بر ما ستیزه در حق خود ظلمکردن است****آتش، تأملی که نگرید کباب ما صید افکن از غرور نگاهی نکرد حیف****شد خاک بر زمین سر دور از رکاب ما صد دشت ماند ذرة ما آن سوی خیال**** آه از سیاهیی که نکرد آفتاب ما زین قیل و قال در نفس واپسینگم است ****خاموشی که میدهد آخر جواب ما آسودهایم لیک همان پایمال وهم**** مانند سایه زیر سیاهی است خواب ما صد چرخ زد سپهر و زما نیستی نبرد **** صفر دگرتونیزفرا برحساب ما عمر شراروبرق به فرصت نمیکشد**** بیدل گذشتهگیر درنگ از شتاب ما غزل شمارهٔ 184: سطر یقین به حک داد تکرار بیحد ما
سطر یقین به حک داد تکرار بیحد ما****این دشت جادهگمکرد ز رفت و آمد ما افسرد شمع امید در چین دامن شب****یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن****غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما در دیر بوالفضولیم درکعبه ناقبولیم****یارب شکست دلکن محراب معبد ما هرجا به خود رسیدیم زین بیشترندیدیم****کآثار مقصد ز ما میجست مقصد ما تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت****شغل فنای ما شد عیش مجدد ما افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید****مغز جهاتگردید از شش طرف رد ما سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن****مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما گفتیم از چه دانش سبقتکنیم بر خلق****تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما هرچند سر برآریم رعناییی نداریم****انگشت زینهاریم خط میکشد قد ما چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم****تعظیم برنخیزد از روی مسند ما غزل شمارهٔ 185: آن پریگویند شب خندید بر فریاد ما
آن پریگویند شب خندید بر فریاد ما****ای فراموشی تو شاید داده باشی یاد ما بسکه در پروازگرد جستجوها ریختیم**** گشت زیر بال پنهان خانهٔ صیاد ما جانکنیها در قفای آرزو پر میفشاند**** با شرار تیشه رفت از بیستون فرهاد ما ازعدم ناجستهکرکردهستگوش عالمی**** شور نشنیدن صدای بیضهٔ فولاد ما چشمباید بست وگلگشت حضورشرمکرد**** غنچه میخندد بهار عالم ایجاد ما شمعسان عمریست احرامگدازی بستهایم**** نیست درپهلو به غیر از پهلوی مازاد ما خجلت تصویر عنقا تاکجا بایدکشید**** با صدفگمگشت رنگ خامهٔ بهزاد ما نقش پا در هیچ صورت پایهٔ عزت ندید**** سایه هم خشت هوسکم چید بربنیاد ما باهمهکثرت شماری غیر وحدت باطلست**** یک یک آمد بر زبان از صدهزار اعداد ما هیچکس برشمع درآتش زدن رحمی نکرد **** از ازل بر حال ما میگرید استعداد ما پاس اسرار محبت داشتن آسان نبود**** گنج ویرانکرد بیدل خانهٔ آباد ما غزل شمارهٔ 186: بحرمیپیچد بهموج از اشک غمپرورد ما
بحرمیپیچد بهموج از اشک غمپرورد ما****چرخ میگردد دوتا در فکر بار درد ما گر به میدان ریاضتکهربا دعویکند**** کاهگیرد در دهن از شرم رنگ زرد ما دور نبود گرکمان صید دلها زهکند**** هم ادای ابروی نازیست بیت فرد ما میدهد بوی گریبان سحر موج نسیم**** میتوان دانست حال دل ز آه سرد ما همچو نی در هر نفست دایم نقد نالهای**** ای هوس غافل مباش ازگنج باد آورد ما ما سبکروحان ز قید ششدر تن فارغیم**** مهرة آزاد دل دارد بساط نرد ما گر دهد صدبارگردون خاک عالم را بهباد**** بشکندآشفتگی رنگی به رویگرد ما دوش با تیغ تبسم رفتی از بزم و هنوز**** شور بیرون میدهد زخم نمکپرورد ما در سواد حیرت از یاد جمالت بیخودیم**** روز وشب خواب سحر دارد دل شبگرد ما نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من**** هیچکس درمحفل خونیندلان همدرد ما غزل شمارهٔ 187: حیرت حسنی است در طبع نگه پرورد ما
حیرت حسنی است در طبع نگه پرورد ما****ششجهت آیینه بالدگر فشانیگرد ما مفت موهومیستگر ما نام هستی میبریم****چون سحرگرد نفس بودهست رهآورد ما ما به هستی از عدم پر بیبضاعت آمدیم****باختن رنگی ندارد در بساط نرد ما یک تأمل چون نفس بر آینه پیچیدهایم****حیرت محضیم و بسگر واشکافیگرد ما دفتر ما هرزهتازان سخت بیشیرازه است****کو حیا تا نم کشد خاک بیابانگرد ما چون سحر بیهودهاز حسرت نفسها سوختیم****آتشی روشن نشدآخرزآه سردما نسخهٔ وحشت سواد چشم آهو خواندهایم****گر سیهگردد سراپا نیست باطل فرد ما شعله راخاکستر خودهمکم ازشمشیر نیست****بهکهگیرد عبرت از ما دشمن نامرد ما چون جرس عمری تپیدیم وز هم نگداختیم****سخت جانی چند نالد بر دل بیدرد ما بیدل اقبال ضعیفیهای ما پوشیده نیست****آفتاب عالم عجزست رنگ زرد ما غزل شمارهٔ 188: زگفت وگو نیامد صید جمعیت به بند ما
زگفت وگو نیامد صید جمعیت به بند ما****مگر ازسعی خاموشی نفسگیردکمندما اگر از خاکره تاسایه فرقی میتوان کردن****جز این مقدار نتوان یافت از پست و بلند ما ز سیر برق تازان شرر جولان چه میپرسی****که بود از خودگذشتن اولینگام سمند ما توخواهی پردهرنگینسازخواهیچهره گلگونکن****به هرآتشکه باشد سوختن دارد سپند ما از آن چشم عتابآلود ذوق زندگانیکو****غم بادام تلخی برد شیرینی ز قند ما ز جوش باده میباید سراغ نشئه پرسیدن****هماننیرنگ بیچونیست عرض چون و چندما اگر تا صانع از مصنوع راهی میتوان بردن****چرا دربند نقش ما نباشد نقشبند ما چوشمع از جستجورفتیم تا سر منزل داغی****تلاش نقش پایی داشت شبگیر بلند ما نگاه عبرتیم اما درین صحرای بیحاصل****حریف صیدگیرایی نمیگرددکمند ما نگردد هیچکافر محو افسون غلط بینی****غبار خویش شد در جلوهگاهت چشمبند ما جهان توفان رنگ و دل همان مشتاق بیرنگی ***چه سازد جلوه با آیینهٔ مشکلپسند ما کمین نالهای داریم درگرد عدم بیدل****ز خاکستر صدای رفته میجوید سپند ما غزل شمارهٔ 189: بیثمری حصار شد در چمن امید ما
بیثمری حصار شد در چمن امید ما****طرهٔ امن شانهزد سایهٔ برگبید ما آینهداری فنا ناز هوس نمیکشد****خط به رقمکشیدهاند از ورق سفید ما دردسر جهان رنگ درخور دانش است و بس****نیست بهکسب عافیت غیرجنون مفید ما دعوی احتیاج پوچ خجلت سعیکس مباد****قفل جهان بیدری زنگ زد ازکلید ما عبرت چشم بسملیم پردهٔ فقر ما مدر****آستر است ابرهٔ خلعت روز عید ما گر فکند تبسمتگل به مزار عاشقان****بال سحرکشد نفس ازکفن شهید ما نیست چو التفات دل میکدهٔ تعلقی****آبله پایی نفس شد قدح نبید ما ربشهٔ تخموحدتیم از تکوپوی مامپرس****صرف هزار جاده است منزل ناپدید ما خاک مزار عبرتیم، پردهٔ ساز غیرتیم****زخمه به برق میزند ممتحن نشید ما بیدل ازینکف غبارکز دل خاک جستهایم****پردهدر تحیر است گفت تو و شنید ما غزل شمارهٔ 190: لغزشی خورده ز پا تا سر ما
لغزشی خورده ز پا تا سر ما****خنده دارد خط بیمسطر ما ذره پر منفعل اظهار است****کو هیولا وکجا پیکر ما مینهد بر خط زنهار انگشت****موی چینی زتن لاغرما خنده زن شمع ازبن بزمگذشت****گل بچینید ز خاکستر ما جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد****منفعل شدکف روشنگر ما خواب ما زبر سیاهی ببالد****سایه افکند به سر بستر ما عمرها شدکه عرق میگرییم****شرم حسنی است به چشمترما حیف همتکه زمانی چوحباب****صدف بحر نشدگوهر ما چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت****سکه زد ضعفکنون بر زرما عجز طومار طلبها طیکرد****مهر شد آبله بر دفتر ما شمع حرمانکدهٔ بیکسیام****پا مگر دست نهد برسرما رنگ پرواز ندیدیم به خواب****بالش نازکه دارد پر ما علت بیبصری را چه علاج****نگهی داشت تغافلگر ما نیست پیراهن دیگر بیدل****غیر عریانی ما در بر ما غزل شمارهٔ 191: نیست خاکسترما شعله صفت بسترما
نیست خاکسترما شعله صفت بسترما****رنگ آرام برون تاخته ازپیکر ما نالهها در شکن دام خموشی داریم****خفته پرواز در آغوش شکست پر ما اشک شمعیمکه از خجلت اظهار نیاز****با عرق میچکد از جبههٔ خودگوهر ما معنی آبلهٔ بسته به خون جگریم****بیتأمل نگذشتهستکسی از سر ما بسکه مخمور تمنای تو رفتیم به خاک****گل خمیازه توان چید ز خاکستر ما بیجمالت به لباس مژهٔ اشکآلود****میکند روز سیهگریه به چشم ترما در مقامی که سخن آینهپرداز دلاست****چون خموشی نفس سوخته شد جوهرما معنی سرخط پیشانی ما نتوان خواند****چون شررگم شده در سنگ پی اختر ما کینهٔ ما اثر جنبش مژگان دارد****نخلیدهست مگر در دل خود نشتر ما یک قلم نسخهٔ وارستگی آینهایم****هیچ نقشی نبرد سادگی از دفتر ما همه جا عرض سبکروحی شبنم داریم****دل سنگین نشود همچوگوهر لنگر ما حاصل جام امل نشئهٔ آزادی نیست****تا قفس میرسد اندیشهٔ مشت پر ما بسکه جان سختی ما آینهٔ خجلت بود****هرکه شد آب ز درد تو گذشت ازسر ما بیدل ازهمت مخمور می عشق مپرس****بیگداز دو جهان پر نشود ساغر ما غزل شمارهٔ 192: آخر به لوح آینهٔ اعتبار ما
آخر به لوح آینهٔ اعتبار ما****چیزی نوشتنیست یه خط غبارما بزم از دلگداخته لبریز میشود**** مینا اگرکنند زسنگ مزارما آتش به دامن استکف دست بیبران**** راحت مجوز سایهٔ برگ چنار ما ما وسراغ مطلب دیگرچه ممکن است**** درچشم ما شکست ضعیفی غبارما نقش قدم ز خاکنشینان حیرت است**** امید نیست واسطهٔ انتظار ما تمثال ما همان نفس واپسین بس ست**** آیینه هرنفس ننمایی دچارما تمکین به سازخنده مواسا نمی کند**** ازکبک میرمد چو صداکوهسار ما غیرت ز بسکه حوصله سامان شرم بود**** خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما رنگ بهار، خون شهید از حناگذشت**** اینگلکهکرد تحفهٔ دست نگار ما چونشمع قانعایم بهٔک داغ ازاین چمن**** گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما سر برنداشتیم زتسلیم عاجزی**** زانو شکست آینهٔ اختیار ما ای بیخودی بیاکه زمانی زخود رویم**** جز ما دگرکه نامه رساند به یار ما گفتم به دل زمانه چه درد زگیرودار **** خندید وگفت آنچه نیاید بهکار ما بیمدعا ستمکش حیرانی خودیم**** بیدل به دوشکس نتوان بست بار ما غزل شمارهٔ 193: خارج آهنگی ندارد سبحه و زنار ما
خارج آهنگی ندارد سبحه و زنار ما****میدود مرکز همان سر بر خط پرگار ما از ادبپروردگان یاد تمکین توایم****موی چینی میفروشد ناله درکهسار ما سعی ماچون شمعبیتاب هوای نیستیست****تا پر رنگیست ز خود میکند منقار ما گرهمهمخمل شودخواببهار اینجاتراست****سایهٔ گل پر عرقریزست درگلزار ما تا نگه رنگ تأمل باخت پروازیم و بس****چون سحر تاکی شودشبنم قفس بردارما بویگل مفت تأملهاستگر وامیرسی****نبضواری در نفس پر میزند بیمار ما ذرهایم از خجلت سامان موهومی مپرس****اندک هرچیز دارد خنده بر بسیار ما شهرترسواییماچون سحرپوشیدهنیست****گل ز جیب چاک میبندند بر دستار ما از ازل آشفتگی بنیاد تعمیر دلیم****مویمجنون چیدن است ز سایهٔ دیوارما یأس پیری قطعکرد از ما امید زندگی****بسکه خمگشتیم افتاد از سر ما بار ما همچوعکس آب تشویش ازبنای ما نرفت****مرتعش بودهستگویی پنجهٔ معمار ما در خور هرسطر بیدل باید ازخود رفتنی****جادهها بستهست بر سر قاصد از طومار ما غزل شمارهٔ 194: سخت موهوماست نقش پردهٔ اظهارما
سخت موهوماست نقش پردهٔ اظهارما****حیرت است آیینهدارپشت و روی کار ما چوننگه در خانهٔ چشم خیال اقتادهایم****سایهٔ مژگان تصورکن در و دیوار ما ریزش خون تمنا، گلفروشیهای رنگ****پرفشانیهای حیرت بلبلگلزار ما ناله در پرواز دارد کوشش ما چون سپند****کزگداز بال و پر وا میشود منقار ما چون شرر وحشت قماشان دکان فرصتیم****چیدن دامان رواج گرمی بازار ما شمع محفل درگشاد چشم دارد سوختن****فرق حیران است در اقبال تا ادبار ما با همه یأس اعتماد عافیت بر بیخودیست****ناکجا در خواب .غلتد دیدهٔ بیدار ما قطره سامانیم اما موج دریایکرم****دارد آغوشیکه آسان میکند دشوار ما غربت هستیگوارا بر امید نیستیست****آه ازآن روزیکه آنجا هم نباشد بار ما غزل شمارهٔ 195: همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارما
همه عمر با تو قدح زدیم و نرفت رنج خمارما****چه قیامتیکه نمیرسی زکنار ما بهکنار ما چو غبار ناله به نیستان نزدیمگامی از امتحان****که ز خودگذشتن مانشد بههزارکوچهدچارما چقدر ز خجلت مدعا زدهایم بر اثر غنا****که چورنگ دامن خاکهم نگرفت خون شکارما همهرا بهعالم بخودی قدحیست از می عافیت****سر و برگگردش رنگ ببین چه خطیکشد بهحصار ما دل ناتوان بهکجا برد الم تردد عاجزی****که چو سبحه هرقدم اوفتد به هزار آبلهکار ما به سواد نسخهٔ نیستی نرسید مشق تأملت****قلمی به خاک سیاه زن بنویس خط غبار ما صف رنگ لاله بهمشکن می جامگل بهزمین فکن****به بهار دامن ناز زن ز حنای دست نگار ما به رکاب عشرت پرفشان نزدیم دست تظلمی****به غبار میرود آرزو نکشیده دامن یار ما نه به دامنی ز حیا رسد نه به دستگاه دعا رسد****چورسد به نسبت پا رسدکف دست آبلهدار ما چو خوش است عمر سبک عنانگذرد ز ما و من آنچنان****که چو صبح در دم امتحان نفتد بر آینه بار ما چمن طبیعت بیدلم ادب آبیار شکفتگی****زده است ساغررنگ وبو به دماغ غنچه بهار ما غزل شمارهٔ 196: چون سروکلفتی چند پیچیدهاند بر ما
چون سروکلفتی چند پیچیدهاند بر ما****بار دگر نداریم دل چیدهاند بر ما بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست****نیهای این نیستان نالیدهاند بر ما چونگوهر از چهجرأت زین ورطه سربرآریم****امواج آستینها مالیدهاند بر ما در عرصهگاه عبرت چون رنگ امتحانیم****هرجاست دست و تیغی یازیدهاند بر ما ای دانه چند نالی از آسیایگردون****ما را ته زمین هم ساییدهاند بر ما انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام****عالم سریشمیکرد چسبیدهاند بر ما جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد****یاران ز سایهٔ مو چربیدهاند بر ما تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست****آخر چوگردن شمع سر دیدهاند بر ما صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم****چاک قبای امکان پوشیدهاند بر ما نومیدی از دو عالم افسونگر تسلیست****روغن ز سودن دست مالیدهاند بر ما آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام****گرد هزار تمثال پاشیدهاند بر ما در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی****بهر چه این سگی چند غریدهاند بر ما بیدلچهسحرکاریستکاینزاهدانخودبین****آیینه در مقابل خندیدهاند بر ما غزل شمارهٔ 197: رنگ شوخی نیست درطبع ادب تخمیر ما
رنگ شوخی نیست درطبع ادب تخمیر ما****حلقه میسازد صدا را نسبت زنجیر ما مزرع بیحاصل جسم آبیار عیش نیست****ناله بایدکاشتن در خاک دامنگیر ما بیسبب چون سایه پامال دوعالم عبرتیم****خوابکوتا مخملی بافد به خود تعبیر ما نسخهٔ جمعیتدلگر بهاین آشفتگیست****نیست ممکن لب به هم آوردن ازتقریر ما سطری ازمشق دبستان جنون آشفته نیست****بر خط پرگار نازد حلقهٔ زنجیر ما صبح از وهمنفسگر بگذردشبنمکجاست****غیر شرم اعتبار، آبی ندارد شیر ما آخر از ناراستی با دورگردون ساختیم****بسکهکج بود، ازکمان بیرون نیامد تیر ما آرزوها در طلسم لاغری میپرورد****خانهٔ صیاد یعنی پهلوی نخجیر ما انتظار رنگهای رفته میباید کشید****خامهٔ نقاش مژگان ریخت درتصویر ما حسرتمنزلجنونایجادچندینجستجوست****شامگردد صبح تاکوته شود شبگیر ما در بنای رنگماگردشکستامروز نیست****ابروی معمار چینی داشت در تعمیر ما عبرت انشابود بیدل نسخهٔ ایجادشمع****از جبین بر نقش پا زد سر خط تقدیر ما غزل شمارهٔ 198: نغمه رنگ افتاده نقش بینشان تأثیر ما
نغمه رنگ افتاده نقش بینشان تأثیر ما****مطربی کوکز سر ناخنکشد تصویر ما سرمه تفسیر حیا عنوانکتاب عبرتیم****تهمت تقریرنتوان بست برتحریر ما قبل و بعد عالم تجدید، تجدید است و بس****نیست تقدیمیکه بیشی جوید ازتأخیر ما از شرار سنگ نتوان بست نام روشنی****رنگ شب درد چراغ خانهٔ دلگیر ما ای فلک بر آه ما چندین میفشان دست رد****کزکمانت ناگهان زه بگسلاند تیر ما از خروش آباد توفان جنون جوشیدهایم****بیصدا نقاش هم مشکلکشد زنجیر ما شرم هستی عالمی را در عرق خوابانده است****یکگره دارد چو شبنم رشتهٔ تسخیر ما از طلسم خاک اگرگردی دمد افشاندهگیر****کرد پیش از خواب دیدن خواب ما تعبیر ما پای در دامان ناز از خویش میباید رمید****سایهٔ مژگان صیادیست بر نخجیر ما خاک بیآبیم امّا شرم معمار قضا****تا نمی در جبهه دارد نیست بیتعمیر ما کشتهٔ خاصیت شمشیر بیداد توایم****رنگتا باقیست خون میریزد ازتصویر ما بیدل افلاس آبروی مرد میریزد به خاک****بینیامی برد آخر جوهر از شمشیر ما غزل شمارهٔ 199: چهممکن استکه راحت سری برآورد از ما
چهممکن استکه راحت سری برآورد از ما****مگر نفس رود و دیگری برآورد از ما به عرصهٔ دو نفس انقلاب فرصت هستی****گمان نبودکه دل لشکری برآورد از ما چو رنگ عهدهٔ ناموس وحشتیم بهگردن****ز خوبش هرکه برآید پری برآورد از ما شرارکاغذ اگر در خیال بال گشاید****جنون به حکم وفا مجمری برآورد ازما دماغ ما سر غواصی محیط ندارد****بس است ضبط نفسگوهری برآورد از ما فلک ز صبح قیامت فکنده شور به عالم****مباد پنبهٔ گوشکری برآورد از ما فسردهایم به زندان عقل چاره محال است****جنون مگرکه قیامتگری برآورد از ما به رنگ غنچه نداریم برگ عشرت دیگر****شکست شیشه مگر ساغری برآورد از ما بهار بیخودی افسوس گل نکرد زمانی****که رنگ رفته چمن پیکری برآورد از ما در انتظار رهایی نشستهایم که شاید****به روی ما مژه بستن دری برآورد ازما چو بیدلیم همه ناگزیر نامه سیاهی****جبین مگربه عرقکوثری برآورد ازما غزل شمارهٔ 200: هرجا روی ای ناله سلامی ببر ازما
هرجا روی ای ناله سلامی ببر ازما****یادش دل ما برد به جای دگر از ما امید حریف نفس سست عنان نیست****ما را برسانید به او پیشتر از ما دل را فلک آخر بهگدازی نپسندید****هیهات چه برسنگ زد این شیشهگراز ما تاکی هوس آوارهٔ پرواز توان زیست****یاربکه جداکرد سر زیر پر از ما؟ آیینه به بر غافل از آن جلوه دمیدیم****جز ما نتوان یافتکسی را بتر از ما بیپردگی آیینهٔ آثار غنا نیست****عریانی ما برد کلاه وکمر از ما گوهر ز قناعتگره طبع محیط است****ازکس دل پر نیست فلک را مگر از ما کس آینه بر طاق تغافل نپسندد****از خود نگرفتی خبر ای بیخبر از ما ما را ز درت جرأت دوری چه خیال است****صد مرحله دوراست درین ره جگراز ما تا حشر درین بزم محال است توان برد****خلوت زتو و عالم بیرون در از ما عمریست وفا ممتحن ناز و نیاز است****نی تیغ ز دست تو جدا شد نه سر از ما زحمتکش وهمیم چه ادبار و چه اقبال****بیدل نتوانگفت شب از ما سحر از ما غزل شمارهٔ 201: چون صبح مجو طاقت آزارکس از ما
چون صبح مجو طاقت آزارکس از ما****کم نیستکه ما را به درآرد نفس ازما ما قافلهٔ بینفس موج سرابیم****چندین عدم آنسوست صدای جرس ازما مردیم به ضبط نفس ولب نگشودیم****تا بوی تظلم نبرد دادرس از ما عمریست دراین انجمن ازضعف دوتاییم****خلخال رسانید به پای مگس از ما همت نزندگل به سر ناز فضولی****رنگ آینه بشکست به روی هوس ازما پر ناکس ازین مزرعهٔ یأس دمیدیم****بر چشم توقع مگذارید خس از ما درگرد خیال تو سراغی است وگرنه****چیزی دگر از ما نتوان یافت پس از ما رنگ آینهٔ الفت گل هیچ نپرداخت****قانع به دل چاک شد آخر قفس از ما ما را ننشانیدکسی بر سر رهش****بیدل تو پذیری مگر این ملتمس از ما غزل شمارهٔ 202: دل میرود و نیست کسی دادرس ما
دل میرود و نیست کسی دادرس ما****از قافله دور است خروش جرس ما هم مشرب اوضاع گرفتاری صبحیم****پرواز به منظر نرسد از قفس ما بر هیچکس افسانهٔ امید نخواندیم****عمریست همان بیکسی ماستکس ما ما هیچکسان ناز چه اقبال فروشیم****تقدیر عرقکرد به حشر مگس ما خاریم ولی در هوس آباد تعین****بر دیدهٔ دریا مژه چیدهست خس ما ما و سخن ازکینهفروزی چه خیال است****آیینه ندادهست به آتش نفس ما بر فرصت خام آن همه دکان نتوان چید****مهمان دماغ است می زودرس ما مکتوب وفا مشعر امید نگاهیست****واکن مژه تا خوانده شود ملتمس ما بیدل به جنون امل ازپا ننشستیم****کاش آبلهگیرد سر راه هوس ما غزل شمارهٔ 203: تا بویگل به رنگ ندوزد لباس ما
تا بویگل به رنگ ندوزد لباس ما****عریانگذشت زین چمن امید ویاس ما دل داشت دستگاه دو عالم ولی چه سود****با ما نساخت آینهٔ خودشناس ما خاکی و سایهای همهجا فرش کردهایم****در خانهای که نیست همین بس پلاس ما آیینهٔ سراب خیالیم چاره نیست****چسزی نمودهاند به چشم قیاس ما یاران غنیمتیم بههم زین دو دم وقاق****ما شخص فرصتیم بدارند پاس ما پهلو زدن ز پنبه برآتش قیامت است****هرخشک مغزنیست حریف مساس ما غیرت نشان پلنگ سواد تجردیم****دل هم رمیده است ز ما از هراس ما تکلیف بینشانی عشق از هوس جداست****یارب قبول کس نشود التماس ما از ششجهت ترانهٔ عنقا شنیدنیست****کز بام و منظر دگر افتاد طاس ما از شبنم سحر سبق شرم بردهایم****هستی عرق شد از نفس ناسپاس ما آیینهٔ دلیمکدورت نصیب ماست****کز تاب فرصت نفس است اقتباس ما مردیم وخاک ما به هواگرد میکند****بیربطیی که داشت نرفت از حواس ما جز زیر پا چو آبله خشتی نچیدهایم****دیگرکدام قصر و چه طاق و اساس ما خال زیاد فرضکن و نرد وهم باز****بر هیچ تختهای نفتادهست طاس ما صد سال رفت تا به قد خم رسیدهایم****بیدل چه خوشههاکه نشد نذر داس ما غزل شمارهٔ 204: اینقدر نقشیکهگلکرد از نهان و فاش ما
اینقدر نقشیکهگلکرد از نهان و فاش ما****صرفرنگیداشتبیرون صدفنقاش ما جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت**** دستما خالیترست ازکیسهٔ قلاش ما زبن سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار**** بر هوا یکسرنفس میگسترد فراش ما گرد عبرت در مزار یأس میباشدکفن**** چشم پوشیدن مگر از ما برد نباش ما محو دیداریم اما از ادب غافل نهایم**** شرم نورست آنچه دارد دیدة خفاش ما زندگی موضوع اضدادست صلحاینجاکجاست**** با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما ازجبینتا نقش پا بستیم آیین عرق **** این چراغانکرد آخر غفلت عیاش ما بیدل ایندیگ خیال ازخام جوشیهاپرست**** ششجهت آتش زنی تاپختهگردد آش ما غزل شمارهٔ 205: ای جگرها داغدار شوق پیکان شما
ای جگرها داغدار شوق پیکان شما****چاکهای دل نیام تیغ مژگان شما ازشکستکار هاآشفتهحالان نسخهایست**** دفتر آشوب یعنی سنبلستان شما شعلهدرجانیکهخاک حسرتدیدار نیست**** خاک درچشمیکه نتوان بود حیران شما از هجوم اشک بر مژگانگهرها چیدهایم**** در تمنای نثار لعل خندان شما یارباینخال است یاجوش لطافتهایحسن**** مینماید دانهای سیب زنخدان شما تا قیامت جوهر وآیینه میجوشد به هم**** از غبارم پاک نتوان کرد دامان شما پیکر من ازگداز یأس شد آب و هنوز **** موج میبالد زبان شکر احسان شما کی بود یاربکه در بزم تبسمهای ناز****چشم زخمم سرمهگیرد از نمکدان شما یکسرموخالی از پروازشوخی نیستحسن**** صد نگه خوابیده درتحریک مژگان شما با شکست زلف نتوان اینقدر پرداختن**** رنگ ما هم نسبتی دارد به پیمان شما کوششما پای خوابآلودة دامان ماست **** جز شما سر بر نیارد ازگریبان شما بیدل آشفتهٔ ما بوی جمعیت نبرد**** تا بهکی در حلقهٔ زلف پریشان شما غزل شمارهٔ 206: شور صد صحرا جنونگرد نمکدان شما
شور صد صحرا جنونگرد نمکدان شما ****ای قیامث صبحخیز لعل خندان شما چشمآهو حلقهٔ گرداب بحرحیرت است****درتماشای رم وحشی غزالان شما عشرتازرنگاست هرجاگلبساطآراشود**** مفت جام مایه میگردد به دوران شما از صدف ریزدگهر وزپسته مغزآید برون**** چون شودگرم تکلم لعل خندان شما از طراوتگاه عشرت نوبهار باغ ناز**** باد چشم ما سفال جوش ریحان شما بیش ازین نتوان به ابروی تغافل ساختن**** شیشهٔ دل خاکشد در طاق نسیان شما ما سیهبختان به نومیدی مهیا کردهایم**** یک چراغان داغ دل دور از شبستان شما بستر وبالین منعمریست قطعراحت است**** بر دم شمشیر زد خوابم ز مژگان شما نارسا افتادهایم ای برق تازان همتی**** تا غبار ما زند دستی به دامان شما عالمی درحسرت وضع عبارت مرده است**** معنی ماکیست تا فهمد ز دیوان شما از غبار هردو عالمپاک بیرون جسته است**** بیدل آواره یعنی خانه ویران شما غزل شمارهٔ 207: ای همه آیات قدرت ظاهر از شان شما
ای همه آیات قدرت ظاهر از شان شما****کارهای مشکل آفاق آسان شما هرسری راکز رعونتگردن افرازد به چرخ**** موکشان آرد قضا در راه جولان شما سینهٔ حاسدکه درهممیفشارد تنگیاش**** جای دل خالی نماید بهر پیکان شما ساقی تقدیر مشتاق استکز خون هدر**** پرکند پیمانهٔ اعدا به دوران شما غیرتحق برنتابد جزشکست ازگردنش**** هرکه برتابد سر از تسلیم فرمان شما شوقوصلت بعدمرگ از دلبرون کی میرود**** گرد میگردیم و میگیریم دامان شما چون سحر واکرده بر آفاق بال اقتدار**** شور عالمگیری از فتح نمایان شما هرگلیکز نوبهارکام دل آید به عرض**** باغبانش خرمن آراید به دوران شما خاطر از هرگونه مطلب جمع باید داشتن **** نیستغافل فضل حق ازشغل سامانشما چون نباشد فضلیزدان مایل امداد غیب**** بیدل است آخر دعاگوی و ثناخوان شما غزل شمارهٔ 208: ز فسانهٔ لب خامشکه رسید مژده بهگوش ما
ز فسانهٔ لب خامشکه رسید مژده بهگوش ما****کهسخنگهر شد و زدگره بهزبان سکته خروش ما کله چه فتنه شکستهایکه ز حرف تیغ تبسمت****به سحر رسانده دماغگل لب زخم خنده فروش ما نفس از ترانهٔ ساز دل چه فشاند بر سر انجمن****که صدای قلقل شیشه شد پری جنونزده هوش ما به نگاه عبرتی آب ده زمآل جرات جستجو****که به چشمت آبنه میکشدکف پای آبلهپوش ما به جنونی از خم بیخودی زدهایم ساغر ما و من****که هزار صبح قیامت است وکفی ز مستی جوش ما همه را ربوده ز دست خود اثر نوید رسیدنت****زوداع ما چه خبر دهد به دل شکسته سروش ما تب شوق سجدهٔ نیستی چهفسون دمیده برانجمن****که چوشمع تاقدم ازجبین همهسر نشستهبهدوش ما ز نشاط محفل زندگی به چه نازد امشب منفعل****قدحی مگربه عرق زند ز خمار خجلت دوش ما دگر از تعین خودسری چهکشیم زحمت سوختن****که فتاد برکف پاکنون نگه چراغ خموش ما نرسید فطرت هیچکس به خیال بیدل و معنیاش****همهراست بیخبری و بس چهشعور خلق و چههوش ما غزل شمارهٔ 209: افتاده زندگی بهکمین هلاک ما
افتاده زندگی بهکمین هلاک ما****چندانکه وارسی به سر ماست خاک ما ذوق گداز دل چقدر زور داشتهست**** انگور را ز ریشه برآورد تاک ما بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح**** برشمع خنده ختم شد ازجیب چاک ما تاب و تب قیامت هستی کشیدهایم**** ازمرگ نیست آن هه تشویش و باک ما کهسار را ز نالهٔ ما باد میبرد**** کس را به درد عشق مباد اشتراک ما قناد نیست مائده آرای بزم عشق**** لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست**** مژگان بس است سر بهسمک تاسماک ما آخربهفکرخویش فرورفتن است وبس**** چون شمعکنده استگریبان مغاک ما صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال **** ای جهد خشککن عرق شرمناک ما بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی**** ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما غزل شمارهٔ 210: به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما
به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما****که هزار میکده میدود به رکابگردش رنگ ما به حضور زاویهٔ عدم زدهایم بر در عافیت****که زمنت نفسکسی نگدازد آتش سنگ ما به دل شکسته ازین چمن زدهایم بالگذشتنی****که شتاب اگرهمه خون شود نرسد بهگرد درنگ ما کسی از طبیعت منفعل بهکدام شکوه طرف شود****نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما بهفسون هستی بیخبر، زشکست شیشهٔ دل حذر****شب خون بهخواب پری مبر ز فسانههای ترنگ ما گهری زهر دو جهانگران شده خاک نسبت جسم و جان****سبکیم ین همهکاین زمان به ترازو آمده سنگ ما ز دل فسرده به نالهای نرسید تاب وتب نفس****ببرید ناخن مطرب ازگره بریشم چنگ ما سخن غرور جنون اثر، به زبان جرأت ماست تر****مژه بشکنی به ره نظر، پراگردهی به خدنگ ما چه فسانهٔ ازل و ابد چه امل طرازی حرص وکد؟****به هزارسلسله میکشد سرطرةتوزچنگ ما ز غبار بیدل ناتوان دل نازکت نشودگران**** که رود زیادتوخودبه خود چونفس زآینه زنگ ما غزل شمارهٔ 211: سلسلهٔ شوقکیست سر خط آهنگ ما
سلسلهٔ شوقکیست سر خط آهنگ ما****رشته به پا میپرد از رگ گل رنگ ما نقد جهان فسوس سهل نباید شمرد****دل بهگره بسته است آبله در چنگ ما با همه افسردگی جوش شرار دلیم****خفته پریخانهای در بغل سنگ ما درتپش آباد دل قطع نفس میکنیم****نیست ز منزل برون جاده و فرسنگ ما پردهٔ سازنفس سختخموشی نواست****رشته مگر بگسلد تا دهد آهنگ ما در قفس عافیت هرزه فسردیم حیف****شور شکستی نزدگل به سر رنگ ما سعیگوهر برگرفت بار دل از دوش موج****آبله چشمی ندوخت بر قدم لنگ ما عالم بیمطلبی عرصهٔ پرخاش کیست****نیست روان خون زخم جزعرق ازجنگ ما رشتهٔ چندین امل یکگره آمد بهعرض****بر دو جهان مهر زد یأس دل تنگ ما بیدل از اقبال عجز درهمه جا چیده است****آبله و نقش پا افسر واورنگ ما غزل شمارهٔ 212: آیینهٔ چندین تب وتاب است دل ما
آیینهٔ چندین تب وتاب است دل ما****چون داغ جنون شعله نقاب است دل ما عمریستکه چون آینه در بزم خیالت**** حیرت نگه یک مژه خواب است دل ما ماییم و همین موج فریب نفسی چند**** سرچشمهٔ مگویید سراب است دل ما پیمانهٔ ما پر شود آندمکه ببالیم**** در بزم تو هم ظرف حباب است دل ما آتش زن ونظارة بیتابی ماکن**** جزسوختن آخربه چه باب است دل ما لعل تو به حرف آمد و دادیم دل ازدست**** یعنی به سؤال تو جواب است دل ما ما جرعهکش ساغر سرشارگدازیم**** شبنم صفت از عالم آب است دل ما تا چیست سرانجام شمار نفس آخر**** عمریستکه درپای حساب است دل ما حسرت ثمرکوشش بیحاصل خویشیم**** ازبسکه نفس سوختکباب است دل ما دریا به حبابی چقدر جلوه فروشد**** آیینهٔ وصلیم و حجاب است دل ما صد سنگ شد آیینه وصد قطرهگهربست **** افسوس همان خانه خراب است دل ما تا جنبش تار نفس افسانه طراز است**** بیدل بهکمند رگ خواب است دل ما غزل شمارهٔ 213: هم آبله هم چشم پر آب است دل ما
هم آبله هم چشم پر آب است دل ما****پیمانهٔ صد رنگ شراب است دل ما غافل نتوان بود ازین منتخب راز****هشدارکه یک نقطهکتاب است دل ما باغیکه بهارش همه سنگ است دل اوست****دشتیکه غبارش همه آب است دل ما ما خاک ز جا بردهٔ سیلاب جنونیم****سرمایهٔ صدخانه خراب است دل ما پیراهن ما کسوت عریانی دریاست****یک پرده تنکتر ز حباب است دل ما در بزموصالتکه حیا جام بهدست است****گر آب شود بادهٔ ناب است دل ما منظوربتان هرکهشود حسرتش از ماست****یار آینه میبیند وآب است دل ما تا آینه باقیست همانعکس جمال است****ای یأس خروشیکه نقاب است دل ما تا چشمگشودیم به خویش آینه دیدیم****دریابکه تعبیر چه خواب است دل ما ای آه اثر باخته آتش نفسی چند****خون شوکه زدست توکباب است دل ما یارب نکشد خجلت محرومی دیدار****عمریستکه آیینه خطاب است دل ما آیینه همان چشمهٔ توفان خیالیست****بیدل چه توانکرد سراب است دل ما غزل شمارهٔ 214: نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما
نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما****این نگینها متراشید به نام دل ما ذرهای نیستکه بیشور قیامت یابند****طشتنه چرخ فتادهست ز بام دل ما نشئهٔ دورگرفتاری ما سخت رساست****حلقهٔ زلفکه دارد خط جام دل ما صبح هم با نفس ازخویش برون میآید****که رساندهست بر افلاک پیام دل ما؟ عالمی را به درکعبهٔ تحقیق رساند****جرس قافلهٔ صبح خرام دل ما برهمین آبله ختم است رهکعبه ودیر****کاش میکردکسی سیر مقام دل ما بهسخنکشف معمای عدمممکن نیست****خامشی نیز نفهمیدکلام دل ما رنگها داشت بهارمن وما لیک چه سود****گل این باغ نخندید بهکام دل ما انس جاوید دگر ازکه طمع باید داشت****دل ما نیز نشد آنهمه رام دل ما داغ محرومی دیدار ز محفل رفتیم****برسانید به آیینه سلام دل ما نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست****غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما غزل شمارهٔ 215: با سحر ربطی ندارد شام ما
با سحر ربطی ندارد شام ما ****فارغ است از صاف درد جام ما دل به طوف خاککویی بستهایم **** تکمه دارد جامهٔ احرام ما گربه امشب حسرت رویکه داشت **** روغنگل بخت از بادام ما از امل دل را مسخرکردهایم **** پخته میجوشد خیال خام ما در حق انصاف ابنای زمان **** داد تحسین میدهد دشنام ما بر حریفان از خموشی غالبیم**** گر نباشد بحث ما الزام ما زین چمنتصویرصبحیگل نکرد **** بینفستر از هوای بام ما درخور رزق مقدر زندهایم **** ریشهٔ این دانه دارد دام ما فقرما را شهرة آفاقکرد **** کوس زد در بینگینی نام ما برنمیآید ز تشویشکسوف **** آفتابکشور ایام ما نور معنی از تضع باختیم **** خانه تاریک است ازگلجام ما غیر رم درکاروان برق نیست **** یک خط است آغاز تا انجام ما نامه بر بال تحیر بستهایم**** برکه خواند بیکسی پیغام ما تا فلک باز است درهای قبول **** آه از بیصبری ابرام ما هر طرف چون اشک بیدل میدویم**** تا کجا بیلغزش افتدگام ما غزل شمارهٔ 216: مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما
مپسند جزبه رهن تغافل پیام ما****لعل ترا نگین نگرفتهست نام ما پوشیده نیست تیرگی بخت عاشقان****آیینهٔ چراغ به دست است شام ما کس با دلگرفته چه صید آرزوکند****این غنچه وا شودکهگل افتد به دام ما صد رنگ خون به جیب تأمل نهفتهایم****ضبط نفس چنو زخم دلست التیام ما همواری طبیعت پرکار روشن است****مستی نخوانده استکس از خط جام ما در مکتب تسلسل عقلت نمیرسد****صد داستان به یک سخن ناتمام ما معیار چارسوی دو عالم گرفتهایم****یک جنس نیست قابل سودای خام ما گاهی دو همعنان سحر میتوان گذشت****رنگ شکسته میکشد امشب زمام ما چون سبحه اینقدر به چه امید میدود****دل در رکاب اشک چکیدن خرام ما دیگر به الفتکه توان چشم دوختن****در عالم رمیکه نفس نیست رام ما کو انفعال تا حق هستی اداکنیم****چون شمع بسته برعرقی چند وام ما بیدل چو نقش پا زبنای ادب مپرس****پر سرنگون فتاده بلندی ز بام ما غزل شمارهٔ 217: از حادث آفرینی طبع سقیم ما
از حادث آفرینی طبع سقیم ما****بر سایه خورد پهلوی شخص قدیم ما آفاق را در آتش وآب جنون فکند**** خلد وجحیم صنعت امید وبیم ما دل مبرم و حقیقت نایاب مدعاست**** برطورریخت برق فضولیکلیم ما یکتایی آفرید لب خودستای عشق**** در نقطهٔ دهن الفی داشت میم ما در عالم نوازش مطلق، کجاست رد**** بخشیده است بر همه خود راکریم ما جز پیش خویش راه شکایتکجا برد**** با غیر صحبتیکه ندارد ندیم ما چون سایه سر به خاک ادب واکشیدهایم**** از زیر پای ما نکشدکسگلیم ما میدان حیرت صف آیینه رفتهایم**** شمشیرمیکشد به سرخود غنیم ما آغوشها به حسرت دیدار بازکرد**** زخم دل به تیغ تغافل دو نیم ما شد عمرهاکه از نظر اعتبار خلق **** غلتان گذشت گوهر اشک یتیم ما بیدل زبسکه مغتنم باغ فرصتیم**** گل سینه میدرد به وداع نسیم ما غزل شمارهٔ 218: همچو عنقا بینیاز عرض ایجادیم ما
همچو عنقا بینیاز عرض ایجادیم ما****یعنی آن سوی جهان یک عالم آبادیم ما کس درتن محفل حریف امتیاز ما نشد****پرفشانیهای بیرنگ پریزادیم ما اشکیأسیم ای اثر از حال ما غافل مباش****با دو عالم نالهٔ خونگشته همزادیم ما شخصنسیان شکوهسنجغفلت احبابنیست****تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما نسبت محویت از ما قطعکردن مشکل است****حسن تا آیینه دارد حیرت آبادیم ما محرمکیفیت ما حیرت تشویش نیست****چون فسون ناامیدی راحت ایجادیم ما یوسفستان است عالمتا بهخود پرداختیم****درکف شوق انتظارکلک بهزادیم ما دستگاه بیپر و بالی بهشت دیگر است****نازمفروش ای قفس درچنگ صیادیم ما آمد و رفت نفس سامان شوق جانکنیست****زندگی تا تیشه بر دوش است فرهادیم ما بیتردد همچو آبگوهر ز جا میرویم****خاک نتوان شد به این تمکینکه بر بادیم ما چونسپندای دادرسصبریکهخاکسترشویم****سرمه خواهدگفت آخرتا چه فریادیم ما قیدهستی چون نفس بال وپر پرواز ماست****هرقدر بیدلگرفتاریست آزادیم ما غزل شمارهٔ 219: آنچه نذر درگه آوردیم ما
آنچه نذر درگه آوردیم ما****تحفه شیئالله آوردیم ما جان محزون پیشتاز عجز بود**** آه بر لب هرگه آوردیم ما خاک پست و دامن گردون بلند**** عذر دست کوته آوردیم ما آمدیم از عالم یکتا و لیک**** عالمی را همره آوردیم ما زین خروشیکز نفس انگیختیم**** بر قیامت قهقه آوردیم ما نفی ما، آیینهٔ اثبات اوست**** گرکتانگم شد مه آوردیم ما کبریاکم بود درتمهید عجز**** تاگدا گفتی شه آوردیم ما برگریبان ریختیم از شش جهت**** زور یوسف بر چه آوردیم ما بیگمان غیر از یکی نتوان شمرد**** خواه یک خواهی ده آوردیم ما چون نفس نرد خیالات دلیم **** گاه بردیم وگه آوردیم ما بیدلان یکسر نیاز الفتند**** گر تو بپذیری ره آوردیم ما غزل شمارهٔ 220: عمریستگردگردش رنگ خودیم ما
عمریستگردگردش رنگ خودیم ما****چون آسیا فلاخن سنگ خودیم ما دریاد زندگی به عدم ناز کنیم****رنگ حنای رفته زچنگ خودیم ما فرصتکجاست تا به تظلم جنونکنیم****دنبالهای زگرد ترنگ خودیم ما فکر و وقار و خفتکس در خیالکیست****کم نیستگرترازوی سنگ خودیم ما کو دور آسمان وکجا گردش زمان****سرگشتههای عالم بنگ خودیم ما از همگذشته است پیکاروان عمر****واماندهٔ شتاب و درنگ خودیم ما نخجیرگاه عجز رهاییکمند نیست****هم خود ز رنگ جسته پلنگ خودیم ما ای شمع عافیتکده تسلیم نیستیست****کشتینشینکام نهنگ خودیم ما رسواییی به فطرت ناقص نمیرسد****مجنون قبا ز جامهٔ تنگ خودیم ما از صنعت مصوررنگ حنا مپرس****دلدارگل به دست فرنگ خودیم ما کس محرم ادبگه ناموس دل مباد****جایی رسیدهایمکه ننگ خودیم ما تا زندهایم تاب وتب از ما نمیرود****بیدل به دل خلیده خدنگ خودیم ما غزل شمارهٔ 221: بسکه از ساز ضعیفیها خبر داریم ما
بسکه از ساز ضعیفیها خبر داریم ما****چنگ میگردیم اگر یک ناله برداریم ما عاشقان را صندل آسودگی دردسرست**** تا به سر، دردی نباشد، دردسر داریم ما ازکمال ما ممیپرسیکه چون آه حباب**** در خود آتش میزنیم از بس اثر داریم ما خاک گردیدیم و از ما آبرویی گل نکرد**** رنگ و بوی سبزههای پی سپر داریم ما هرقدر افسرده گردد شعله از خود میرود**** در شکست بال پرواز دگر داریم ما ششجهت آیینهدار شوخی اظهاراوست**** نیست جزمژگان حجابی راکه برداریم ما هیچ آهی سر نزدکز ماگدازیگل نکرد**** همچو دل در آبگردیدن جگرداریمما ما وصبح ازیکمقام احراموحشت بستهایم ****از نفس غافل نخواهی بود پر داریم ما رفعکلفت از مزاج تیرهبختان مشکل است **** همچو داغ لاله شام بیسحر داریم ما انفعال هستی از ما برندارد مرگ هم**** خاک اگرگردیم آبی در نظر داریم ما سجده بالینیم از سامان راحتها مپرس**** همچواشک خود جبین در زیرسر داریمما بیدل از ما ناتوانان دعوی جرأت مخواه**** کم زدن از هرچهگویی بیشتر داریم ما غزل شمارهٔ 222: تا دربنگلزار چون شبنمگذر داریم ما
تا دربنگلزار چون شبنمگذر داریم ما****بادهای در جام عیش از چشم تر داریم ما سهل نبود در محیط دهر پاس اعتبار****آبرویی چونگهر همراه سر داریم ما چون صداهرچند در دامقس واماندهایم****از شکست خاطر خود بال وپر داریم ما کی به سیلگفتگو بنیاد ماگیرد خلل****کوه تمکین خانهای ازگوشکر داریم ما کس بهتیغ سرکشی باما نمیگردد طرف****اززمینگیری چو نقش پا سپر داریم ما شعلهٔ ما فال خاکستر زد و آسوده شد****ای هوس بگذر، سری درزیرپر داریمما رنگما از خاکساری برنمیدارد شکست****چون علم گردی ز میدان ظفر داریم ما از دل گرمی توان درکاینات آتش زدن****ساز چندینگلخنیم ویک شرر داریم ما نالهرا ای دل بهبادغم مدهاین رشتهایست****کزپی شیرازهٔ لخت جگر داریم ما فتنهها از دستگاه زندگیگل کردنیست****از نفس صبح قیامت در نظر داریم ما میرسیم آخر همان تا نقش پای خود چوشمع****گر سراغ رنگهای رفته برداریم ما بیدل اندر جلوهگاه چین ابروی کسی****کشتی نظاره در موج خطر داریم ما غزل شمارهٔ 223: حیرت دیدار سامان سفر داریم ما
حیرت دیدار سامان سفر داریم ما****دامن آیینه امشب برکمر داریم ما تا سراغگوهر دل در نظر داریم ما****روزوشب گردابوش درخودسفر داریمما خندهٔ ماچون گل از چاکگریباناستو بس****نسخهای از دفتر صنع سحر داریم ما بیتأمل صورت احوال ما نتوان شناخت****کسوت آهی چو دود دل به بر داریم ما از ندامت سیرها در باغ عشرت میکنیم****گل به سر داریم تا دستی به سر داریم ما چونحباب اینجا متاع خانه برق خانهاست****آه نتوانگفت آتش در جگر داریم ما گرچهاز جوهر سرافرازیست ما را چون چنار****این تهیدستی هم از نقد هنر داریم ما نیست چندان رونقی در رنگ عیش بیثبات****ورنه صدگل خنده دریک مشت زر داریم ما تا نگاهیگلکند ذوق تماشا رفته است****چون شرر سامان فرصت اینقدر داریم ما هرکه از خود میرود ماییمگرد رفتنش****چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما در دماغ شوق دود حسرتی پیچیده است.****کیست جزتیغ توتا فهمد چه سر داریم ما جرأت پرواز برق خرمن آسودگیست****یک جهان آشفتگی در بال و پر داریم ما باغ دهر از ماست بیدل روشناس رنگ درد****لالهسان آیینهٔ داغ جگر داریم ما غزل شمارهٔ 224: نام خود را تا به رسوایی علم داریم ما
نام خود را تا به رسوایی علم داریم ما****از ملامتکی به دل یک ذره غم داریم ما از قناعت بود ما را دستگاه همتی****چون هما در ظل بال خودکرم داریم ما بر امید آنکه یابیم از دهان او نشان****روی خود را جانب ملک عدم داریم ما در حرم گه شیخ وگاهی راهب بتخانهایم****هرکجا باشیم بیدل یک صنم داریم ما غزل شمارهٔ 225: صورت وهم به هستی متهم داریم ما
صورت وهم به هستی متهم داریم ما****چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما محملماچونجرس دوشتپشهایدلاست****شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما آنقدر فرصتکمین قطع الفتها نهایم****عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما میتوان از پیکرما یکجهان محرابریخت****همچوابرو هرسر مو وقف خم داریم ما دل متاعی نیستکز دستش توان انداختن****گرهمه خون نقش بندد مغتنم داریم ما شوخ چشمی رنج استسقاء ارباب حیاست****هرقدر نظاره میبالد ورم داریم ما گر بهخود سازدکسی سیر وسفر درکارنیست****اینکه هرسو میرویماز خویش رم داریمما رنگها دارد بهار عالم بیرنگ عشق****حسن اگر خواهد دویی آیینه هم داریم ما حیرتما حسنرا افسون مشق جلوههاست****همچوآیینه بیاضی خوش قلم داریم ما گر نباشد اشک خجلت هم تلافی میکند****بهر عذر چشم تریک جبهه نم داریم ما دیدهٔحیران سراغ هرچهخواهی میدهد****خلقی از خود رفته و نقش قدم داریم ما چند باید بود زحمتپرور ناز امید****بیدل از سامان نومیدی چهکم داریم ما غزل شمارهٔ 226: باکمال اتحاد ازوصل مهجوریم ما
باکمال اتحاد ازوصل مهجوریم ما****همچو ساغر می بهلب داریم و مخموریم ما پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن**** یکزمین و آسمان از اصل خود دوریمما درتجلی سوختیم وچشم بینش وا نشد**** سخت پابرخاست جهل مامگرطوریم ما با وجود ناتوانی سر بهگردون سودهایم**** چون مه سرخط عجزیم ومغروریم ما تهمت حکم قضا را چاره نتوان یافتن**** اختیار از ماست چندانیکه مجبوریم ما مفت ساز بندگیگر غفلت وگر آگهی**** پیش نتوان برد جزکاریکه مأموریم ما بحر در آغوش و موج ما همان محوکنار**** کارها با عشق بیپرواست معذوریم ما غزل شمارهٔ 227: طرح قیامتی ز جگر میکشیم ما
طرح قیامتی ز جگر میکشیم ما****نقاش نالهایم و اثر میکشیم ما توفان نفس نهنگ محیط تحیریم****آفاق راچوآینه در میکشیم ما ظالمکند به صحبت ما دل زکین تهی****از جیب سنگ نقد ش؟ر میکشیم ما زین عرض جوهریکه درآیینه دیدهایم****خط بر جریدههای؟ر میکشیم ما تا حسن عافیت شود آیینهدار ما****از داغ دل چوشعله سپرمیکشیم ما در وصل همکنار خیالیم چاره نیست****آیینهایم و عکس به بر میکشیم ما اینجا جواب نامهٔ عاشق تغافل است****بیهوده انتظار خبر میکشیم ما آیینه نقشبند طلسم خیال نیست****تصویرخود به لوح دگرمیکشیم ما وحشت متاع قافلهٔ گرد فرصتیم****محمل به دوش عمرشررمیکشیم ما تا سجده بردهایم خم پیکر نیاز****زین بار زندگیکه به سر میکشیم ما ایناست اگرتصرف عرض شکست رنگ****آیینهٔ خیال به زر میکشیم ما خاک بنای ما به هواگرد میکند****بیدل هنوزمنتپرمیکشیم ما غزل شمارهٔ 228: عمریست ناز دیدهٔ تر میکشیم ما
عمریست ناز دیدهٔ تر میکشیم ما****از اشک انتظارگهر میکشیم ما تسخیرحسن درخور حیرتنگاهی است****صید عجب به دام نظرمیکشیم ما دامنکشان ز ناز به هر سوگذرکنی****چون سایه زیرپای توسرمیکشیم ما از خلق اگرکنارهگرفتیم مفت ماست****کشتی زچارموج خطرمیکشیم ما پروازما سری نکشید ازشکست بال****امروزناله هم ته پر میکشیم ما ای چرخ پاس آه دل خسته لازم است****این رشته را ز پایگوهر میکشیم ما عمریست درادبکدهٔ وضع خامشی****از ناله انتقام اثر میکشیم ما شمع خموش انجمن داغ حیرتیم****خمیازهٔ خمار نظر میکشیم ما داغ سپهر مرهم کافور میبرد****زین آهکزجگر چوسحرمیکشیم ما همچوننفس بنایجهان برتردداست****درمنزلیم ورنج سفرمیکشیم ما فرصتکفیل اینهمه شوخی نمیشود****آیینهای به روی شرر میکشیم ما بیدل به جرم آنکه چو آیینه سادهایم****خاکسترست آنچه به بر میکشیم ما غزل شمارهٔ 229: چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما
چون نگاه از بس به ذوق جلوه همدوشیم ما****یک مژه تا واشود صد دشت آغوشیم ما حیرت ما ازدرشتیهای وضع عالم است****دهرتاکهسار شد آیینه میجوشیم ما شمع فانوس حباب از ما منورکردهاند****روشنی داریم چندانیکه خاموشیم ما چشمبند غفلت هستی تماشاکردنیست****دهرشور محشرست وپنبه درگوشیم ما ساز تشویش عدم از هستی ما میدمد****عافیت بیاضطرابی نیست تا هوشیم ما شعلهگر دارد مقام عافیت خاکسترست****بهکه طاقتها به دست عجزبفروشیم ما آمد و رفت نفس پر بیسبب افتاده است****کیست تافهمدکه از بهر چه میکوشیمما زندگی تنها وبال ما نشد ز اقبال عجز****نیستی هم بارتکلیف است تا دوشیم ما احتیاط ظاهر امواج عجز باطن است****بسکه میبالد شکست دل زره پوشیم ما راه مقصد جزبه سعی ناله نتوانکرد طی****چون جرسبیدرد هم ایکاشبخروشیمما چون نگه صدمدعا ازعجز مابیپرده است****نیستفریادی بهاین شوخیکهخاموشیمما یاد ما بیدل وداع وهم هستیکردن است****تا خیالی در نظر داری فراموشیم ما غزل شمارهٔ 230: حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما
حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما****همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست****چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما شور این دریا فسون اضطراب ما نشد****از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق****ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی****جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک****همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه****چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق****با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست****هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند****کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما غزل شمارهٔ 231: زین گلستان درس دیدارکه میخوانیم ما
زین گلستان درس دیدارکه میخوانیم ما****اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما سنگ اینکهسار آسایش خیالی بیش نیست****از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما عالمی را وحشت ما چون سحرآوارهکرد****چینفروش دامن صحرای امکانیم ما سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس****هرکه بر رویتگشاید چشم مژگانیم ما در نفس آیینهٔ گرد سراغ ماگم است****نالهٔ حیرت خرام ناتوانانیم ما غیر عریانی لباسی نیست تا پوشدکسی****ازخجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن****تا نمیپوشیم چشم ازخویش عریانیم ما مشت خاک ما جنوندار دو عالم وحشت است****از رم آهو چه میپرسی بیابانیم ما بیطواف نازش از خود رفتن ما هرزه است****رنگ میباید بهگرد او بگردانیم ما در تغافلخانهٔ ابروی او چین میکشیم****عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما نقطهای از سرنوشت عجزما روشن نشد****چشم قربانی مگربر جبهه بنشانیم ما هرکه خواهد شبههای از هستی ما واکشد****نامهٔ بیمطلب ننوشته عنوانیم ما نقش پا گلکردهایم اما درین عبرتسرا****هرکه در فکر عدم افتدگریبانیم ما چون نفس بیدل نسیم بینشان رنگیم لیک****رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما غزل شمارهٔ 232: با همه افسردگی مفت تماشاییم ما
با همه افسردگی مفت تماشاییم ما****موجها دارد پری چندان که میناییم ما رنگها گل کردهایماما در آغوش عدم**** بیضهٔ طاووس ز زیر بال عنقاییم ما منزل ما محمل ما، سعی ما افتادگیست**** همچو اشک ازکاروان لغزش پاییم ما بیخودیعمریست ازدلمیکشد رختنفس**** تا برون خود جهانی دیگر آراییم ما نردبان چاک دل تا قصرگردون بردن است**** چون سحر از خویش آسان برنمیآییم ما گوشهٔ آرام دیگر ازکجا یابد کسی**** چون نفس در خانهٔ دل هم نمیپاییم ما امتیاز وصل و هجران دورباشکس مباد**** آه ازین غفلتکه با او نیزتنهاییم ما صرفهٔ کوشش ندارد یاد عمر رفتهام**** فرصت ازکف میرود تا دست میساییم ما تا بههمت بگذریم ازهرچه میآید به پیش**** همچوفرصت یکقلم دی ساز فرداییمما بیحضوری نیستاستقبال از خود رفتگان**** سجدهایکردی به دامانی که میآییم ما شوخی آثار معنی بیعبارت مشکل است**** فاشترگوییم او هم اوست تا ماییم ما بیمحاباکیست بیدل از سر ما بگذرد**** چون شکست آبله یک قطره دریاییم ما غزل شمارهٔ 233: به طوق فاخته نازد محبت از فن ما
به طوق فاخته نازد محبت از فن ما ****که زخم تیغ تو دارد طوافگردن ما زبان ناله ببستیم زین ادبکه مباد **** تبسم توکشد ننگ لبگزیدن ما عیان نشد زکجا مست جلوه میآیی **** فدای طرز خرامت ز خویش رفتن ما به شکر عجز چه مقدار دانه نازکند **** بلندکرد سر ما ز پا فتادن ما فغانکه داد رهایی نداد وحشت هم ****چو رنگ شمع قفسگشت پرگشادن ما درتن ستمکده دل شکوهای نکرد بلند **** شکست چینی ومویی نخاست ازتن ما چودشتتنگیاخلاق زیبمشربنیست **** جبینگرفته به دستگشاده دامن ما به قدر حاصل از آفات آگهیم همه**** به جای دانه همین مور داشت خرمن ما نیایم رنگی و چندین چمن نمو داریم **** به روی آب فتادهست موج روغن ما به غیر خامشی اسرار دلکه میفهمد****چه نکتههاکه ندارد زبان الکن ما زگل مپرسکه بو درکجا وطن دارد**** نیافت مسکن ما هم سراغ مسکن ما چه ممکن است بگیریم دامنش بیدل**** که میرسد به تری نامش ازگرفتن ما غزل شمارهٔ 234: بیتوچون شمع زضعف تن ما
بیتوچون شمع زضعف تن ما****رنگ ما خفت بهپیراهن ما نقش پاییم ادبپرور عجز****مژه خم میشود از دیدن ما خاک ما گرد قیامت دارد****حذر از آفت شوراندن ما زندگی طعمهٔ کلفتگردید****رشتهها خوردهگره خوردن ما حرص مضمون رهایی فهمید****دل به اسباب جهان بستن ما فکر آزادگی آزادی برد****سرگریبان زده از دامن ما اگر این است سلوک احباب****دشمن ما نبود دشمن ما خلعت آرای سحر عریانیست****چاک دوزید به پیراهن ما آفت اندوختنی میخواهد****برقمانیست مگرخرمنما آخر انجام رعونت چون شمع****میکشد تار رگگردن ما قاصد آورد پیام دلدار****بازگردید ز خود رفتن ما بیدل آخر ز چه خورشیدکم است****این چراغ به نفس روشن ما غزل شمارهٔ 235: چون شمع زآتشیکه وفا زد به جان ما
چون شمع زآتشیکه وفا زد به جان ما****بال هماست بر سر ما استخوان ما عمریست هرزه تازی اشک روان ما****کوگرد حیرتیکه بگیرد عنان ما شمشیر آب دادهٔ زنگ ملامتیم****باشد درشتگویی مردم فسان ما ما را نظربه فیض نسیم بهارنیست****اشک است شبنمگل رنگ خزان ما این رشته تا به حشر مبینادکوتهی****شمعیست درگرفتهٔ نامت زبان ما چشم تری به گوشهٔ دل واخزیدهایم****شبنم صفت زغنچه بس است آشیان ما شمع از حدیث شعله نبردهست صرفهای****آتش مزن به خویش مشوترجمان ما لختجگر به دیدهٔ ما رنگ اشک ریخت****یاقوت آبگشته طلبکن ز کان ما از درد نارسایی پرواز ما مپرس****چون نیگره شدهست به صد جا فغان ما در شعلهزار داغ هوا نیز آتش است****ای باد صبح نگذری از بوستان ما از رنگ رفتهگرد سراغی پدید نیست****پی باختهست وحشت خون روان ما صبح نفس متاع جهان ندامتیم****ناچیده رفته است به غارت دکان ما بیدل ره دیار فنا بسکه روشن است****چون شمع چشم بسته رودکاروان ما غزل شمارهٔ 236: از بسگرفته است تحیر عنان ما
از بسگرفته است تحیر عنان ما****دارد هجوم آینه اشک روان ما گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند**** بلبل به هرز سر نکنی داستان ما وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است**** با تیر احتیاج نداردگمان ما حرف درشت ما ثمر سود عالمیست**** گوهر دهد به جای شرر سنگکان ما گاه سخن به ذوق سپرداریکمان**** شدگوشها نشان خدنگ بیان ما از بس سبک زگلشن هستیگذشتهایم**** نشکسته است رنگگلی از خزان ما در پردههای عجز سری واکشیدهایم**** چون درد درشکست دل است آشیان ما ای مطرب جنونکدة درد، همتی**** تا نالهگلکند نفس ناتوان ما چون صبح بیغبار نفس زندهایم و بس**** شبنم صفاست آینهٔ امتحان ما بوی بهار در قفس غنچه داغ شد**** از بسکه تنگکرد چمن را فغان ما چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس **** آتشگرفته است پیکاروان ما بیدل زبس به سختی جاوید ساختیم**** مغز محیط شد چوگهر استخوان ما غزل شمارهٔ 237: داغیم چون سپند مپرس از بیان ما
داغیم چون سپند مپرس از بیان ما****در سرمه بال میزند امشب فغان ما عرضکمال ما عرقآلود خجلت است****ابر است اگر بلند شود آسمان ما ما را چو شمع بابگداز آفریدهاند****یعنی ز مغز نرمتر است استخوان ما شبنم صفت ز بسکه سبکبار میرویم****بوی گل است ناقهکش کاروان ما چون شعله سر به عالم بالا نهادهایم****خاشاک وهم نیست حریف عنان ما شوخی نگاه ما نفروشد چوآینه****عمریست تخته است زحیرت دکان ما پرواز ناله نیز به جایی نمیرسد****از بس بلند ساختهاند آشیان ما رنگ شکسته آینهٔ بیخودی بس است****یارب زبان ما نشود ترجمان ما جز داغ نیست مائدهٔ دستگاه عشق****آتش خوردکسیکه شود میهمان ما با آنکه ما اسیرکمند حوادثیم****عنقاست بینشان به سراغ نشان ما کو خامشیکه شانهکش مدعا شود****آشفته استطرهٔ وضع بیان ما پیداست راز سینهٔ ما بیدل از زبان****یک پارهٔ دل است زبان در دهان ما غزل شمارهٔ 238: غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما
غیر وحدت برنتابد همت عرفان ما****دامن خویش است چون صحراگل دامان ما شوق در بیدستوپایی نیستمأیوس طلب****چون قلم سعل قدم میبالد از مژگان ما معنی اظهار صبح از وحشت انشا کردهاند****نامهٔ آهیم بیتابی همان عنوان ما زین دبستان مصرع زلفی مسلسل خواندهایم****خامشی مشکل کهگردد مقطع دیوان ما وحشت ما زین چمن محملکش صدعبرت است****نشکند رنگیکه چینش نیست در دامان ما یار در آغوش و نام او نمیدانمکه چیست****سادگی ختم است چون آیینهبر نسیان ما در تپیدنگاه امکان شوخی نظارهایم****از غباری میتوان ره بست بر جولان ما مدعا از دل به لب نگذشته میسوزد نفس****اینقدر دارد خموشی آتش پنهان ما مغثنم دار ای شرر جولانگه آغوش سنگ****تنگی فرضت بغل واکرده در میدان ما جلوه درکار است و ما با خود قناعتکردهایم****بهکه بر روی توباشد چشم ما حیران ما بیدل از حیرت زبان درد دل فهمیدنیست****آیسنه میپوشد امشب نالهٔ عریان ما غزل شمارهٔ 239: گر بهاین وحشتدهدگرد جنونسامان ما
گر بهاین وحشتدهدگرد جنونسامان ما****تا سحرگشتنگریبان میدرد عریان ما فیضها میجوشد از خاک بهار بیخودی****صبحفرش است ازشکست رنگ در بستانما در تماشایت به رنگ شمع هرجا میرویم****دیدهٔ ما یکقدم پیش است از مژگان ما محوگردیدن علاج ضطراب دل نکرد****ازتحیرسربه شریک موج شدتوفان ما از شهادت انتظاران بساط حیرتیم****زخمها واماندن چشم است در میدان ما منزل مقصود گام اول افتادگیست****همچواشک ایکاش لغزیدنشود جولان ما دور جامی زین چمن چونگل نصیب ما نشد****رنگ ناگردیده آخر میشود دوران ما سوخت پیش از ما درین محفل چراغ انتظار****دیدهٔ یعقوب نایاب است درکنعان ما مطرب ساز تظلم پردهدار خویکیست****شعله میپوشد جهان از نالهٔ عریان ما هستی موهوم غیر از نفی اثباتی نداشت****رفتن ماگرد پیداکرد از دامان ما چشم تابرهم زنم اشکی بهخون غلتیده است****بسمل ایجاد است بیدل جنبش مژگان ما غزل شمارهٔ 240: نبود به غیر نام تو ورد زبان ما
نبود به غیر نام تو ورد زبان ما****یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومیزنیم****خالی مباد زین تبگرم استخوان ما عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ****چون شعله برگریز ندارد خزان ما گرد رمی به روی شراری نشستهایم****ای صبر بیش از ازین نکنی امتحان ما از برگ و ساز قافلهٔ بیخودان مپرس****بیناله میرود جرسکاروان ما میخواست دل ز شکوهٔ خوی تو دمزند****دود سپندگشت سخن در دهان ما ما معنی مسلسل زلف تو خواندهایم****مشکلکه مرگ قطعکند داستان ما چون سیل بیخودانه سوی بحر میرویم****آگه نهایم دستکه دارد عنان ما ما را عجوز دهر دوتاکرد از فریب****زه شد به تارچرخ ز سستیکمان ما از طبع شوخ این همه در بندکلفتیم****بستند چون شراربه سنگ آشیان ما آه از غبار ماکه هواگیر شوق نیست****یعنی به خاک ریخته است آسمان ما بیدل هجومگریهٔ ما را سبب مپرس****بیمقصد استکوشش اشک روان ما غزل شمارهٔ 241: خداوندا به آن نور نظر در دیده جا بنما
خداوندا به آن نور نظر در دیده جا بنما****به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما نه رنگی از طربداریم و نی ازخرمن بویی****چمنگمکردهایم آیینهٔ ما را به ما بنما شفیعجرم مهجورانبهجز حیرتچه میباشد****به حق دیدهٔ بیدلکه ما را آن لقا بنما غزل شمارهٔ 242: پر تشنه است حرص فضولیکمین ما
پر تشنه است حرص فضولیکمین ما ****یارب عرق به خاک نریزد جبین ما آه از حلاوت سخن وخلق بیتمیز **** آتش به خانهٔ که زند انگبین ما عمریست با خیالگر و تاز پهلویم **** گردون به رخش موجگهربست زین ما غیراز شکست چینی دلکاین زمان دمید **** مویی نداشت خامهٔ نقاش چین ما پیغام عجز سرمهنوا باکه میرسد **** شاید مگس به پنبه رساند طنین ما حرفی نشدعیانکهتوان خواند وفهمکرد **** بسیخامه بود منشی خط جبین ما یارب زمین نرم چه سازد به نقش پا **** داغگذشتگان نکنی دلنشین ما بشکستهایم دامن وحشت چوگردباد **** دستی بلندکرد زچین آستین ما چندان نمک نداشت بهخود چشم دوختن **** صدآفرین به غفلت غیرآفرین ما در ملک نیستیچه تصرفکندکسی**** عنقاگم است در پی نام نگین ما گشتیمداغ خلوت محفلولیچوشمع**** خود را ندید غفلت آیینهبین ما برخاستن ز شرمضعیفی چهممکن است**** بیدل غبار نمزده دارد زمین ما غزل شمارهٔ 243: بیربشه سوخت مزرع آه حزین ما
بیربشه سوخت مزرع آه حزین ما****درد دلی نکاشت قضا در زمین ما شهرت نوایی هوس نام سرمه خوست****چینی به مورسید زنقش نگین ما گشتیم خاک و محو نگردید سرنوشت****خط میکشد غبار هنوز از جبین ما فرصت کفیل سیر تأمل نمیشود****آتش زدهست صفحهٔ نظم متین ما جز در غبار شیشهٔ ساعت نیافته****رفتارکاروان شهور و سنین ما ناموس راز فقر و غنا در حجاب ماند****دامن به چیدنی نشکست آستین ما جمعیت دل است مدارایکفر هم****چون سبحهکوچه داد به زنار، دین ما خورشید درکنار و بهشب غوطه خوردهایم****آه از سیاهی نظر دوربین ما چون شمع پیش ازآنکهشویم آشیان داغ****آتش فتاده بود پسی انگبین ما تاکی شود جنون نفسی فارغ ازتلاش****آیینه سوخت از نفس واپسین ما خواهد به شکل قامت خمگشته برگشود****بستهست زندگیکمر ما بهکین ما بیدل مباش ممتحن وهم زندگی****چینکمند مقصد عمر ازکمین ما غزل شمارهٔ 244: پا به نومیدی شکست آزادی دلخواه ما
پا به نومیدی شکست آزادی دلخواه ما ****گرد چین دستی نزد بر دامنکوتاه ما کوشش اشکیم برما تهمت جولان مبند **** تا به خاک از لغزش پاکاش باشد راه ما چون حبابازکارگاهٔأس میجوشیمو بس **** جز شکست دل چهخواهد بود مزد آه ما غفلتکم فرصتی میدان لافکس مباد **** در صف آتش علمدار است برگ کاه ما صبحهستی صررت چاکگریبان فناست **** عمرها شد روز ما میجوشد از بیگاه ما صرف نقصانیم دیگر ازکمال ما مپرس **** عشق پرکرده ست آغوش هلال از ماه ما هرنفسکز جیبدلگلمیکند پیغاماوست **** اینرسنعمریست یوسفمیکشد از چاهما جهل هم نیرنگ آگاهی است اما فهمکو **** ماسواگر وارسی اسمی است از الله ما پرتواقبال رحمت بسکه عام افتادهاست **** نیستدرویشی کهباشد کلبهاش بیشاه ما حلقهٔ پرگارگردون ناکجا خواهی شمرد**** زینکچه بسیار دارد خاک بازیگاه ما دقت بسیار دارد فهم اسرار عدم **** چشم از عالم بپوشی تا شوی آگاه ما میرویمازخویشوهمچونشمعپا مال خودیم**** عجز واکرده است بیدل بر سر ما راه ما غزل شمارهٔ 245: کوتاه نیست سلسلهٔ دود آه ما
کوتاه نیست سلسلهٔ دود آه ما****آشفتگی به زلفکه واگرد راه ما صافطرب ز هستی مادردکلفتاست****دارد نفس چو آینه روز سیاه ما دریاد جلوهٔ تو دل از دست دادهایم****نو حیرت است آینهٔ کم نگاه ما زین باغسعیشبنمما داغیأس برد****برگی نیافتیم کهگردد پناه ما از دستگاه آبله اقبال ما مپرس****درزیرپا شکست ضعیفیکلاه ما چوناشک سردرآبلهپیچیده میرویم****خاراست اگر همه مژه ریزی به راه ما حیرتگداخت شبنم شکی بهارکرد****باری درین چمن نفسی زد نگاه ما هرجا رسیدهایم تری موج میزند****عالم طلسم یک عرق است ازگناه ما در عالمیکه فیش رود دعوی حسد****یارب مباد غفلت ماکینهخواه ما بیدل ز بسکه بیاثر عرض هستیام****کردی نکرد در دل آیینه آه ما غزل شمارهٔ 246: نخل شمعیمکه در شعله دود ریشهٔ ما
نخل شمعیمکه در شعله دود ریشهٔ ما****عافیت سوز بود سایه اندیشهٔ ما بسکه چون جوهرآیینه تماشا نظریم****میچکد خون تحیر ز رگ و ریشهٔ ما یک نفس ساکن دامان حبابیم امروز****ورنه چون آب روانیست همان پیشهٔ ما گرد صحرای ضعیفیگره دام وفاست****ناله دامن نفشاند ز نی بیشهٔ ما گر به تسلیم وفا پا فشرد طاقت عجز****باده از خون رگ سنگکشد شیشهٔ ما ازگل راز به مرغان هوس بو ندهد****غنچهٔ خامشیگلشن اندیشهٔ ما باغ جان سختی ما سبزهٔ جوهر دارد****آب از جوی دم تیغ خورد ریشهٔ ما نفسگرم مراقب صفتان برق فناست****بیستون میشود آب از شرر تیشهٔ ما دلگمگشته سراغیست زکیفیت شوق****نشئه بالد اگر از دست رود شیشهٔ ما وادی عشق سموم دلگرمی دارد****تب شیر است اگرگردکند بیشهٔ ما نخل نظارهٔ شوقم سراپا بیدل****همچوخط در چمن حسن دودریشهٔ ما غزل شمارهٔ 247: میخورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما
میخورد خون نفس اندر دل غم پیشهٔ ما****جوهرتیغ بود خارو خس بیشهٔ ما بس که چون شمع به غم نشوونما یافتهایم****شعله را موج طراوت شمرد ریشهٔ ما سختی دهر ز صبر دل ما زنهاریست****آب شد طاقت سنگ ازجگر شیشهٔ ما قد خمگشه همان ناخن فرهاد غم است****سعی بیجاست به جز جانکنی ازتیشهٔ ما شغل رسوایی و مستوری احوال بلاست****کاش آرایش بازار دهد پیشهٔ ما شور زنجیر جنون از نفس ما پیداست****نکهت زلفکه پیچیده بر اندیشهٔ ما چشم امید نداریم زکشت دگران****دل ما دانهٔ ما، نالهٔ ما، ریشهٔ ما خامشیها سبق مکتب بیتابی نیست****یک قلم ناله بود مشق نی پیشهٔ ما نشئهٔ مشرب بیرنگی ازآن صافترست****که شود موج پری درّد ته شیشهٔ ما بیدل از فطرت ما قصر معانیست بلند****پایه دارد سخن ازکرسی اندیشهٔ ما غزل شمارهٔ 248: داغگلکرد بهار از اثر لالهٔ ما
داغگلکرد بهار از اثر لالهٔ ما****سرمهگردید صدای جرس نالهٔ ما محوجولان هوسگشت سروبرگ نمو****داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما چند چون چشم بتان قافلهسالاری ناز****اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما با همه جهلگر از زاهد ومکرش پرسی****سامری نیست فسون قابلگوسالهٔ ما عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا****آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما بر سیهبختی خود ناز دو عالم داریم****سایه دارد مژهات بر سر بنگالهٔ ما همچو شمع از چمن آیینه ساغر زدهایم****گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما آب باید شدن از خجلت اظهار آخر****عرقی هستگره در نظر ژالهٔ ما درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل****تا بهکام تپشی بالکشد نالهٔ ما غزل شمارهٔ 249: غنچهسان بیدر است خانهٔ ما
غنچهسان بیدر است خانهٔ ما****بیضه گل کرده آشیانهٔ ما همچو شبنمدرین چمن محو است****به نم چشم آب و دانهٔ ما بال بربال شهرت عنقاست****رنگ آرام در زمانهٔ ما نیست جزشعله خاک معبد عشق****جبهه سوز است آستانهٔ ما خواب راحت نهایم دردسریم****مشنو از هیچ کس فسانهٔ ما ناتوان طایر پرکاهیم****گردباد است آشیانهٔ ما ننشیند مگر به خاک درت****اشک بیدست و پا روانهٔ ما میکشد انفعال آزادی****سرو از آه عاشقانهٔ ما شعلهآهنگخونمنصوریم****ساز ما سوخت از ترانهٔ ما حیلهٔ زندگینقاب فناست****کاش روشن شود بهانهٔ ما دل جمعاین زمان چهامکان است****ریشهگلکرد و رفت دانهٔ ما بس بود همچو دیدهٔ بیدل****شوق دیدار شمع خانهٔ ما غزل شمارهٔ 250: سعی دیر و حرم بهانهٔ ما
سعی دیر و حرم بهانهٔ ما****برد ما را زآستانهٔ ما بسکه در پردهٔ دل افسردیم****تار شد شوخی ترانهٔ ما حرف زلف مسلسلی داریم****کیست فهمد زبان شانهٔ ما جلوهکردیم و هیچ ننمودیم****نیست آیینه در زمانهٔ ما شعلهٔ رنگ تا دمید نماند****بود پرواز ما زبانهٔ ما خجلت اندود مزرع عرقیم****آب شد تا دمید دانهٔ ما چون سحرگرمتاز حرمانیم****دم سردیست تازیانهٔ ما از مقیمان پردهٔ رنگیم****بال و پر دارد آشیانهٔ ما گوشهٔ دلگرفتهایم ز دهر****چونکمان درخود ستخانهٔ ما به فنا هم زخویش نتوان رفت****در میان غوطه زدکرانهٔ ما نقش پا شو، سراغ ما دریاب****هست ازین در رهی بهخانهٔ ما بیدل ز خوابهای وهم هپرس****ما نداریم جز فسانهٔ ما غزل شمارهٔ 251: به پیری الفت حرص و هوس شد آینهٔ ما
به پیری الفت حرص و هوس شد آینهٔ ما****بهار رفتکه این خار و خس شد آینهٔ ما به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین****همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین****چنینکه تاختکه نعل فرس شد آینهٔ ما؟ فغانکه بوی حضوری نبردکوشش فطرت****چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آینهٔ ما بهکام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت****ز ناتمامی صیقل قفس شد آینهٔ ما گذشت محمل نازکه از سواد تحیر؟****کهعمرهاست شکست جرس شد آینهٔ ما به فهم رازتوبیدل چه ممکن اسث رسیدن**** همین بس استکه تمثالرس شد آینهٔ ما غزل شمارهٔ 252: از ما پیام وصل تهیکرد جای ما
از ما پیام وصل تهیکرد جای ما****آخر به ما رسید ز جانان دعای ما موجگهر خجالت جولانکجا برد**** از سعی نارسا به سر افتاد پای ما با نرگست چه عرض تمنا دهدکسی**** دیدیم سرمهایکه نگه شد صدای ما دامان نازت از چه تغافل شکستهاند**** کز ما پر است آینهٔ بیصفای ما سرمایهٔ حباب به غیر از محیط چیست**** آب توآب ما و هوایت هوای ما پهلو تهی نمودن دریاست ساز موج**** خود را ز خود دم به در آر از برای ما وارستهٔ تعلق زنار و سبحهایم**** نیرنگ این دو رشته ندوزد قبای ما برجسته نیست پلهٔ میزان خامشی**** یارب به سنگ سرمه نسنجی صدای ما حرف طمع مباد برون آید از لباس**** مطلب به خرقه دوخت سئوالگدای ما گوهر همان برون محیط است درمحیط **** با ما چه میکند دل از ما جدای ما بیدل به وضع خلق محال است زیستن**** بیگانگی اگر نشود آشنای ما غزل شمارهٔ 253: فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما
فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما****ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما شکرقبول عاجزی تا بهکجا ادانیم****گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما در چهبلافتاده است خلق زکف چهداده است****هرکه لبیگشاده است آه من است و وای ما جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست****تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر****پا به فلک نمینهد سر به رهت فدای ما آهکه همچوسایه رفت عمر به سودن جبین****از سر خاک برنخاستکوشش بیعصای ما شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن****برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن****روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم****آبلهرینخت دانهای چند در آسیای ما کاش به نقش پا رسیم تا بهگذشتهها رسیم****هرقدم آه میکشد آبله در قفای ما دور بهار لالهایم فرصت عیش ماکم ست****داغ شدیم وداغ همگرم نکرد جای ما در حرمیکه آسمان سجده نیارد از ادب****از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما غزل شمارهٔ 254: گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما
گر چنین بالد ز طوف دامنت اجزای ما****بر سر ما سایه خواهدکرد سرتا پای ما بینفس در ظلمتآباد عدم خوابیدهایم****شانه زنگیسو، سحر انشاکن از شبهایما جهد ما مصروفیک سیرگریبان است وبس****غیر اینگرداب موجی نیست در دریای ما برتن ما هیچ نتوان دوخت جزآزادگی****گرهمه سوزن دمد چون سروازاعضای ما ماجرای بویگل نشنیده میباید شنید****ای هوستن زن زبانغنچه است انشای ما رنگی ازگلزار بیرنگی برون جوشیدهایم****از خرابات پری می میکشد مینای ما یار در آغوش و سیرکعبه و دیر آرزوست****ناکجا رفتهست از خود شوق بیپروای ما سعیهمت را ز بیمغزان چهمقدار آفتاست****هرکه راگردید سر، برلغزشی زد پای ما دل مصفاکن سراز وستعگه مشرب برآر****آینهصیقل زدنسیریست درصحرای ما ششجهتهنگامهٔ امکان ز نفی ماپر است****رفتن از خود ناکجا خالی نماید جای ما یک نفس بیدل سری باید نیاز جیبکرد****غیر مجنون نیستکس در خیمهٔ لیلای ما غزل شمارهٔ 255: ز بادهایست به بزم شهود، مستی ما
ز بادهایست به بزم شهود، مستی ما****کهکرد رفع خمار شراب هستی ما بگو بهشیخکه زکفرتا به دین فرق است****ز خودپرستی تو تا به میپرستی ما زد0بم دست به دامان عشق از همه پیش****مراد ما شده حاصل ز پیشدستی ما به راه دوست چنان مست بادهٔ شوقیم****که بیخودند رفیقان ما ز مستی ما به پیش سرو قدی خاک راه شد بیدل****بلند همتی ماببینوپستی ما غزل شمارهٔ 256: جهانگرفت غبار جنون تلاشی ما
جهانگرفت غبار جنون تلاشی ما****چوصبح تاختبهگردون جگرخراشی ما حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد****به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما دل از تعلق اسباب قطع راحتکرد****نفس به نالهکشید از قفس تراشی ما نداشت گرد دگر آستان یکتایی****خیال قرب شد احکام دور باشی ما چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول****که خودپرست عیانکرد خواجه تاشی ما کسی مباد خجل از تعلق اغراض****عرق به جبهه دماند از نیاز پاشی ما در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت****که رنگ رفته نجستهست از حواشی ما به هر زمینکه فتادیم برنخاست غبار****جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما ز نشئهٔ می تمکین ما مگو بیدل****قدح در آبگهر زد ادب معاشی ما غزل شمارهٔ 257: چون نقش پا ز عجز نگردید روی ما
چون نقش پا ز عجز نگردید روی ما****در سجده خاک شد سر تسلیم خوی ما بیهوده همچو موج زبان برنمیکشیم****لبریز خامشیست چوگوهر سبوی ما ای وهم عقده بر دل آزاد ما مبند****بیتخم رسته است چو میناکدوی ما حیرت سجود معبد راز محبتیم****غیر ازگداز نیست چو شبنم وضوی ما حرفیکه دارد آینه مرهون حیرت است****سیلیخور زبان نشودگفتگوی ما چون شمع سربلندی عشاق مفت نیست****یعنی به قدر سوختن است آبروی ما مشهور عالمیم به نقصان اعتبار****اظهارعیب چونگل چشم است بوی ما گمگشتگان وادی حیرت نگاهیایم****درگرد رنگباخته کن جستجوی ما از بسکه خوگرفتهٔ وضع ملامتیم****جزرنگ نیستگرشکندکس به روی ما نتوان کشید هرزهتریهای عاریت****بیدل زبحرنظم بس است آب جوی ما غزل شمارهٔ 258: کلک مصوراز چه ننگ کرد نظربهسوی ما
کلک مصوراز چه ننگ کرد نظربهسوی ما****رنگ شکسته غیرشرم خنده نزدبه روی ما چارهٔ عیب زندگی غیر عدمکه میکند****سخت به روی ما فتاد بخیهٔ بیرفوی ما باهمه وضع پیش و پس نیستکسی خلافکس****زشتی ما نمود وبس آینه را عدوی ما میگذرد نسیم مصر بالگشا از این چمن****لیک دماغگلکراست تا برسد به بوی ما غفلت خلق بوده است مخملکارگاه صنع****چشم بهخواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما دل بهشکست عهد بست تا نفس از فغان نشست****معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما نیست به باغ خشک وترمغزتأملی دگر****سر به هوا چو موی سر ریشه زد ازکدوی ما ذوق تعین هوس رنج تعلق است و بس****میفشرد تکلف بند قباگلوی ما سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل****کار تیممی نکرد خاک بسر وضوی ما در پس زانوی ادب خشک بجا نشستهایم****ننگتری چراکشد موجگوهر سبوی ما طفل تجاهل هوس فاخته داشت در قفس****گشت زعشق منفعلکوکوی هرزهگوی ما بیدل ازین بهار رفت برگ طراوت وفا****برکه نماید انفعال رنگ پریده روی ما غزل شمارهٔ 259: وصف لب توگر دمد ازگفتگوی ما
وصف لب توگر دمد ازگفتگوی ما****گردد چوگوهر آبگره درگلوی ما ای دربهار و باغ به سوی توروی ما****نام تو سکهٔ درمگفتگوی ما بحریم ونیست قسمت ما آرمیدنی****چون موج خفته استتپش موبه موی ما از اختراع مطلب نایاب ما مپرس****با رنگ و بو نساختگل آرزوی ما ما وحباب آب زیک بحرمیکشیم****خالی شدن نبرد پری از سبوی ما چون صبح چاک سینهٔ ما بخیهای نداشت****پاشیدن غبار نفس شد رفوی ما عمریست باگداز دل خود مقابلیم****ای آینه عبث نشوی روبروی ما ناگشته خاک دست نشستیم از غرور****چون شعله بود وقفتیمم وضوی ما نقاش زحمت خط و خال آنقدر مکش****خط میکشد به سایهٔ موآب جوی ما تا چند پروری به نفس مزرع امید****بایدکشید خاطر او را به سوی ما غماز ناتوانی ما هیچکس نبود****بیدل شکست رنگ برون داد بوی ما غزل شمارهٔ 260: شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما
شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما****سرکوب بال وپر شد بیدست پایی ما درکارگاه امکان بیشبهه نیست فطرت****تمثال میفروشد آیینهزایی ما زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی****پامال یأسگردید خون حنایی ما یارب مباد آتش از شعله بازماند****خاک است بر سر ما از نارسایی ما چونگل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم****خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی****زان آستانکه خواهد عذر جدایی ما در راه او نشستیم چندانکه خاکگشتیم****زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم****امید دستها سود از جبههسایی ما تاکی هوس نوردی تا چند هرزهگردی****یاربکه سنگگردد خاک هوایی ما گر در قفس بمیریم زان بهکه اوجگیریم****بیبال و پر اسیریم آه از رهایی ما سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد****صد آسمان زمین شد از بیعصایی ما بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد****کافیست سیر معنی لفظ آشنایی ما غزل شمارهٔ 261: بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا
بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا **** آه از فسون غول به آواز آشنا امروز نیست قابل تفریق و امتیاز ****در سرمهگرد میکند آواز آشنا گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق **** انجامکار دشمن و آغاز آشنا تا کی درین بساط ز افسون التفات **** دل میخراشد آینهپرداز آشنا داد گشاد کار تظلم کجا برد **** برروی شمع خنده زندگاز آشنا گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است **** زد حلقه بستگی به در باز آشنا بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن **** دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا چنگ قضاست دهر، امانگاه خلق نیست **** نی ناله داشتهست ز دمساز آشنا منتکش تکلف اخلاقکس مباد **** گنجشک را چه سود زشهبازآشنا از هرچه دم زنی به خموشی حوالهکن**** بیگانهام ز خویش هم از ناز آشنا عشق قابل انشاکسی نیافت **** این انجمن پر است ز غماز آشنا بیدل بهحرف وصوت همآوارهگشتخلق**** بردیم سر به مهر عدم راز آشنا غزل شمارهٔ 262: چو شمع یک مژه واکن زپرده مست برون آ
چو شمع یک مژه واکن زپرده مست برون آ****بگیرپنبه ز مینا قدح بدست برونآ نه مرده چند شوی خشت خاکدان تعلق**** دمی جنونکن وزین دخمههای پست برون آ جهان رنگ چه دارد بجز غبار فسردن**** نیاز سنگ کن این شیشه از شکست برون آ ثمرکجاست درین باغگو چو سرو و چنارت**** ز آستین طلب صدهزار دست برون آ منزه است خرابات بینیاز حقیقت**** تو خواه سبحهشمر خواهی میپرست برون آ قدت خمیده ز پیری دگر خطاست اقامت**** ز خانهایکه بنایشکند نشست برون آ غبار آنهمه محمل بهدوش سعی ندارد**** به پای هرکه ازین دامگاه جست برون آ امید و یاس وجود و عدم غبار خیال است **** ازآنچهنیست مخور غم از آنچه هستبرون آ مباش محوکمانخانهٔ فریب چو بیدل**** خدنگ نازشکاری زقید شست برون آ غزل شمارهٔ 263: چهکدخداییست ای ستمکش جنونکن از دردسر برونآ
چهکدخداییست ای ستمکش جنونکن از دردسر برونآ ****تو شوق آزاد بیغباری زکلفت بام و در برون آ بهکیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید ****ره نفسپیچ وخم ندارد چونی زبند شکربرون آ اگر محیطگهر برآیی قبول بزم وفا نشایی ****دلی بهذوق حضور خونین سرشکی از چشم تر برون آ دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن بیجنون داغی ****چو شمعگر خودنما برآبی ز سوختنگل به سربرون آ ز شعله خاکستر آشیانی ربود تشویش پرفشانی ****به ذوق پرواز، بینشانی تو نیز سر زیر پر برون آ کسی درین دشت برنیامد حریف یک لحظه استقامت****توتا نچینی غبار خفت ز عرصهٔ بیجگر برون آ ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن****چوتیغ وهم نیام بگذار و با شکوه ظفر برون آ به صد تب وتاب خلق غافلگذشت زینتنگنای غربت****چو موج خون ازگلوی بسمل تو نیز باکر و فربرون آ به بارگاه نیاز دارد فروتنی ناز سربلندی****به خاک روزی دوریشگیکن دگر ببال و شجربرون آ جهانگران خیز نارساییست اگرنه در عرصهگاه عبرت****نفس همین تازیانه داردکزین مکان چون سحر برون آ درین بساط خیال بیدل ز سعی بیحاصل انفعائی**** حیا بس است آبروی همت زعالم خشک تر برون آ غزل شمارهٔ 264: از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ ****ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ عالم همه از بال پری آینه دارد**** گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن **** گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد **** یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷ **** خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت **** از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن**** از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است**** زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ افسردگیی نیست به اوهام تعلق**** هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست **** ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ زندانی اندوه تعلق نتوان بود**** بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ غزل شمارهٔ 265: ازین هوسکده با آرزوبه جنگ برون آ
ازین هوسکده با آرزوبه جنگ برون آ****چو بویگل نفسی پای زن بهرنگ برون آ فشار یأس و امید از شرار جسته نشاید **** به روی یکدگرافکن سر دو سنگ برون آ قدح شکسته به زندان هوش چند نشینی **** گلوی شیشه دودوری بگیرتنگ برون آ سپند مجمر هستی.ندارد آن همه طاقت **** نیاز حوصله کن یک تپش درنگ برون آ کسی به غفلت و آگاهی توکار ندارد**** هزاربار فرو رو به زیر سنگ برون آ سبکروان زکمانخانهٔ سپهرگذشتند **** تو نیز وامکن اکنون پر و خدنگ برون آ چو شیشه چندکشد قلقلت عنان تأمل**** ازبن بساطگلوگیر یک ترنگ برون آ بهار خرمی دهر غیر وهم ندرد **** دو روز سیرکن این سبزهزار بنگ برون آ مباش بیدل ازین ورطه ناامید رهایی**** تک درستت اگر نیست پای لنگ برون آ غزل شمارهٔ 266: ای مردهٔ تکلف از کیف و کم برون آ
ای مردهٔ تکلف از کیف و کم برون آ****گاهی به رغم دانش دیوانه هم برون آ تا ازگلت جز ایثار رنگی دگر نخندد**** سرتا قدم چو خورشید دستکرم برون آ تنزیه بینیاز است از انقلاب تشبیه **** گو برهمن دو روزی محو صنم برون آ صدشمعازین شبستاندرخود زدآتش ورفت****ای خار پای همت زینسان تو هم برونآ در عرصهٔ تعین بیراستی ظفر نیست**** هرجا به جلوه آیی با این علم برون آ شمع بساط غیرت مپسند داغ خفت**** سربازی آنقدر نیست ثابتقدم برون آ چوناشکچشم حیران بشکنقدم بهدامان**** تا آبرو نریزی از خانهکم برون آ شرم غروراعمال آبی نزد به رویت**** ای انفعالکوثر یک جبهه نم برون آ بار خیال اسباب برگردن حیا بند**** تا دوش خم نبینی مژگان به خم برون آ اثباتشخصفطرت بینفیوهمسهلاست **** چون خامه چیزی ازخود باهر رقمبرون آ بیدل زقید هستی سهل است بازجستن**** گر مردی اختیاری رو از عدم برون آ غزل شمارهٔ 267: بود بیمغزسرتند خروش مینا
بود بیمغزسرتند خروش مینا****امشب از باده به جا آمده هوش مینا وقتآن شدکه به دریوزه شود سر خوش ناز**** کاسهٔ داغ من ازپنبهٔ گوش مینا زندگی کردن مار به خم عجزکشید**** باده زنار وفا بست به دوش مینا تانفس هستبهدل زمزمهٔ شوق رساست**** گم نسازد اثر باده خروش مینا ای قدحگوش شو و مژدة مستی دریاب**** گرم نطقی استکنون لعل خموش مینا میکشد جلوة لعل تو بهکیفیت می**** آب حسرت ز لب خندهفروش مینا چشم و دل زیبگرفتاری سودای همند**** خط جام است همان حلقهٔ گوش مینا همهجا جلوهفروش است دل از دیده مپرس****جام این بزم نهفتند به جوش مینا قلقلی راهزنگوش شد و هوش نماند**** ورنه صد رنگ نوا داشت خروش مینا دل عشاق زآفت نتوان باز خرید**** پرفشان است شکست از برو دوش مینا بیدل اندر قدح باده نظرکن به حباب**** تا چه دارد نفس آبلهپوش مینا غزل شمارهٔ 268: ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا
ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا ****که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل ****که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم ****حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت ****سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی ****دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید: ****که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم ****که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد ****پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن ****مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد ****که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد ****مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن**** رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا غزل شمارهٔ 269: بیا خورشید معنی را ببین ازروزن مینا
بیا خورشید معنی را ببین ازروزن مینا****که یاد صبح صادق میدهد خندیدن مینا ز زهد خشک زاهد نیست باکی سیر مستان را****که ایمن از خزان باشد بهارگلشن مینا زنام می زبانم مست و بیخود در دهان افتد****نگاهم رنگ می پیداکند از دیدن مینا مسیح وقت اگرکس باده را خواند عجب نبود****که هردم باده جان تازه بخشد در تن مینا سلامت یکقلم در مرکزسنگست اگر دانی****شکست یأس میپیچد به خود بالیدن مینا وداع معنیات از لبگشودنهاست ای غافل****پریگردد پریشان آخر از خندیدن مینا سرشتما و میناگویی ازیک خاک شد بیدل****که ما را دل به تن میخندد از خندیدن مینا غزل شمارهٔ 270: ز بخت نارسا نگرفت دستمگردن مینا
ز بخت نارسا نگرفت دستمگردن مینا****مگر مژگان دماند اشک وگیرد دامن مینا درین میخانهتا ساغرکشی ساز ندامتکن****گلوی بسملی میافشرد خندیدن مینا زبان تاک تا دم میزند تبخاله میبندد****که برق می نمیگنجد مگردرخرمن مینا بهاری در نظرگل میکند ما نمیدانم****بهطبع غنچهها رنگ ست یا خون درتن مینا خیال مستی آن چشم هرجا می فروشآید****عرق بیرونکشد شرم از جبین روشن مینا نشاط جاودان خواهی دلی راصید الفتکن****که مستیهاست موقوف بهدست آوردن مینا اگر از ساغر آگاهی دل نشئهای داری****به رنگ پرتومی طوفکن پیرامن مینا تو ای غافل چرا پیمانهٔ عبرت نمیگیری****که عشرت جام در خون میزند از شیون مینا به خود بالیدن گردون هوایی در قفس دارد****خلا میزاید ازکیفیت آبستن مینا میی در چشم داریم الوداع ای رنج مخموری****که امشب موج اشکی بردهام تا دامن مینا اگرسنگ رهت هوش است فال می پرستی زن****که از خود برنخیزی بیعصایگردن مینا به حرف ناملایم زحمت دلها مشو بیدل****که هرجا جنس سنگی هست باشد دشمن مینا غزل شمارهٔ 271: شفق در خون حسرت میتپد از دیدن مینا
شفق در خون حسرت میتپد از دیدن مینا****عقیق آب روان میگردد از خندیدن مینا جگرها بر زمین میریزد ازکف رفتن ساغر****دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا بنال از درد غفلت آنقدرکز خود برون آیی****به قدرقلقل است ازخویش دامن چیدن مینا سراغ عیش ازین محفل مجوکز جوشدلتنگی****صدایگریه پیچیدهست بر خندیدن مینا تنکسرمایه استآندلکهشد آسودگیسازش****به بیمغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا به سعی بیخودی قلقل نوای ساز نیرنگم****شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا رعونت در مزاج میپرستان ره نمییابد****چه امکان است از تسلیم سر پیچیدن مینا نزاکت هم درتن محفل بهکف آسان نمیآید****گداز سنگ میخواهد به خود بالیدن مینا بساط ناز چیدم هرقدرکز خود برون رفتم****پری بالید در خورد تهیگردیدن مینا خموشی چند، طبع اهل معنی تازهکن بیدل****به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا غزل شمارهٔ 272: چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا
چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا****بر عرش میتوان چید از دستگاه مینا رستن ز دورگردون بیمیکشیمحالاست****دزدیدهام ز مینا سر در پناه مینا دورفلک جنونکرد ما را خجل برآورد****برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا تا میرسد به ساغربرهوش ما جنون زد****یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای****شبهای جمعهکم نیست روز سیاه مینا با این درشتخویان بیچاره دل چه سازد****عمریست بر سرکوه افتاده راه مینا دلها پر است باهمگرحرفو صوتداریم****قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا با دستگاه عشرت پر توام استکلفت****چشم تری نشستهشت بر قاهقاه مینا شرمخمار مستی خونگشت و سر نیفراخت****آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند****از وضع پنبه زنهار مشکنکلاه مینا پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل****با هر نفس حسابیست درکارگاه مینا غزل شمارهٔ 273: کدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ مینا
کدامین نشئه بیرون داد راز سینهٔ مینا****که عکس موج میشد جوهرآیینهٔ مینا چنان صاف ست از زنگکدورت سینهٔ مینا****که میتابد چو جوهر نشئه از آیینهٔ مینا سزدگرگوش ساغر آشنای این نواگردد****که راز میکشانگلکرده است از سینهٔ مینا کدورت با صفای مشرب ما برنمیآید****نبندد صورت تمثال زنگ آیینهٔ مینا به تمکینم چسان خفّت رساندکوششگردون****ببازد بیستون رنگ وقار ازکینهٔ مینا تهی دستیم چون ساغر خدا را ساقیا رحمی****به روی بخت ما بگشا درگنجینهٔ مینا خوشا صبحیکه شاه ملک عشرت جلوه ریزآید****به زرین تخت جام از قصر زنگارینهٔ مینا مقیمگوشهٔ دل باش گر آسودگی خواهی****که حیرت میشود سیماب در آیینهٔ مینا همان خاک سیه اکنون لباس دل به بر دارد****صفا مفت است منگرکسوت پارینهٔ مینا بهار نشئهام عیش دماغم بادهٔ صافم****مرا باید نشاندن در دل بیکینهٔ مینا ادبکوشید در ضبط خود وتعطیل شد نامش****به روز وصل ما ماند شب آدینهٔ مینا به آفت سخت نزدیکند نازک طینتان بیدل****بود با سنگ و آتش الفت دیرینهٔ مینا غزل شمارهٔ 274: مآلکار چه بیندکسی نظر به هوا
مآلکار چه بیندکسی نظر به هوا****نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس****به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست****نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست****مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور****چوگردباد همین بستهامکمر به هوا جهانگرفت به رنگینی پر طاووس****غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت****که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار****به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت****که محمل نفسی دارد این سفر به هوا به دستگاه رعونت درین بساط مناز****که رفته است سرشمع بیشتر به هوا چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را****که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا دل فسرده اگر سد راه نیست چرا****گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر****که این غبار نیابی دم دگر به هوا به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل****که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا غزل شمارهٔ 275: تاراجگرگل بود بدمستی اجزاها
تاراجگرگل بود بدمستی اجزاها****کهسار تهی گردید از شوخی میناها مستقبلاین محفل جز قصهٔ ماضی نیست****تا صبحدم محشر دی خفته به فرداها دشوار پسندیها بر ماگره دل بست****گرخون نخورد فطرت حل است معماها معنی همهمشکوف است تأویل عبارت چند؟****تمثال نمیخواهد آیینهٔ سیماها نامحرمی عالم تا حشر نگرددکم****افتاده به روی هم پنهانی و پیداها وحدت نکند تشویش از بیش وکمکثرت****سرچشمه چه نم بازد از خشکی دریاها کس مانع جولان نیست اما چه توانکردن****چون آبله معذورند دامن به ته پاها از خاک تو تاگردیست موضوع پرافشانی****در خواب عدم باقیست هذیان من و ماها پیش است به هرگامت صد مرحله نومیدی****دنیا نفسی دارد آمادهٔ عقباها در چارسوی اوهام تا کی الم تنگی****برگوشهٔ دل پیچید یک دامن و صحراها بیدل طرب و ماتم مفت اثر هستیست****ما کارگه رنگیم رنگ است تماشاها غزل شمارهٔ 276: گر لعل خموشتکند آهنگ نواها
گر لعل خموشتکند آهنگ نواها****دشنام دعاها و بروهاست بیاها خوبان به ته پیرهن از جامه برونند****در غنچه ندارندگل این تنگ قباها رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد****ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم****با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا****انداخت خیالت زکجایم به کجاها از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد*** دلسوختبه جمعیتازخویش جداها هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست****معمورهٔ مار است به هر بام هواها مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند****مانند نفسکرد بروها و بیاها کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد****دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید****تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها کسب عمل آگهی آسان مشمارید****چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد****این آبله سرهاستکه افتاده به پاها گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید****صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها زین بحر محالست زنی لافگذشتن****بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها غزل شمارهٔ 277: ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو یاربها
ز بس جوش اثر زد ازتب شوق تو یاربها****فلک در شعله خفت ازشوخی تبخالکوکبها درین محفلکهدارد خامشی افسانهٔ راحت****به هم آوردن مژگان بود بربستن لبها زگرد وحشت ما تیرهبختان فیض میبالد****تبسم پاشی صبح است چین دامن شبها سبکتازان فرصت یکقلم رفتند ازین وادی****سراغی میدهد موج سراب از نعل مرکبها غبار جنبش مژگان ندارد چشم قربانی****قلم محواست هرجا صافگردد نقش مطلبها ز حاسدگر امانخواهی وداعگرمجوشیکن****زمستان سرد میسازد دکان نیش عقربها فلککشتی بهتوفان شکستن داده است امشب****ز جوشگریهام رنگ ته آبندکوکبها فسردن بود ننگ اعتبار ما سبکروحان****گرانجانی فسونها خوند و پیداکرد قالبها شرارکاغذ ما درد آزادی گلستانی****چرا ما را نمیخوانند این طفلان به مکتبها بنازم نام شیرینیکه هرگه بر زبان آید****چوبند نیشکرجوشد به هم چسبیدن لبها غبار تیرهبختیها به این لنگر نمیباشد****نمیآید برون چون سایه روزم بیدل از شبها غزل شمارهٔ 278: زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها
زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها****به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها مبادا از سرمکم سایهٔ سودای گیسویت****چو مو نشو و نمایی دیدهام در پردهٔ شبها جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی****همان خمیازهٔ خشکیست بیاطفال مکتبها بس است از دود دل جوهرفروش آیینهٔ داغم****به غیر از شام مژگانی ندارد چشمکوکبها به خاموشی توان شد ایمن از ایذایکجبحثان****نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح****که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی****که از یک نعرهوارش میتپد آغوش قالبها عمارت غیر چین دامن صحرا نمیباشد****ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها زبان درکام پیچیدم وداع گفتگوکردم****سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها بهار بینشان عالم نومیدیام بیدل****سرغم میتونکرد از شکست رنگ مطلبها غزل شمارهٔ 279: ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها****چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست**** حیرت است از قبله روگرداندن محرابها ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب**** بیخلل باشد زگردون گردش گردابها نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز**** سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها گر زبان درکام باشد راز دل بیپرده نیست**** ساز ما مینالد از ابرام این مضرابها سختدشوارستترک صحبتروشندلان**** موج با آن جهد نتواندگذشت از آبها بستن چشمم شبستان خیال دیگرست**** از چراغ کشته سامان کردهام مهتابها گرنفس زیر وزبرگردیده باشد دلدل است**** تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها زلف او را اختیاری نیست درتسخیردل**** خود بهخود اینرشته میگیردگره از تابها کج سرشتان راکشاکش دستگاه آبروست**** موج در بحرکمان میخیزد از قلابها فرش مخمل همبساط بوریای فقرنیست **** چون صف مژگانگشاید محوگردد خوابها بیدل ازما نیستی هم خجلت هستی نبرد**** برنمیدارد هواگشتن تری از آبها غزل شمارهٔ 280: ای ز شوخیهای حسنت محوییچ وتابها
ای ز شوخیهای حسنت محوییچ وتابها****حیرت اندر آینه چون موج درگردابها بیخراشزخمعشق اسراردل معلومنیست **** خواندن این لفظ موقوف است بر اعرابها صاحب تسلیم را هرکس تواضع شکند **** گرکنی یک سجده پیدا میشود محرابها فکرصیدعشرتازقد دوتا جهل استجهل **** موج چون ماهی نیقتد در خم قلابها رنجشروشن ضمیرانلمعهٔ تیغاستوبس **** موج میگردد نمودار از شکست آبها دانهٔ دل راشکست ازآسیای چرخ نیست**** سوده کی گردد گهر ازکردش گردابها کردغفلتجوشزدچندانکهواکردیمچشم **** همچو مخمل بود در بیداری ما خوابها مدعا بر باد رفت ازآمد و رفت نفس **** نغمهگم شد در غبار وحشت مضرابها میدهد زخمدل از بیدادشمشیرت نشان **** میتوان فهمید مضمونکتب از بابها گاه آهم میرباید گاه اشکم میبرد**** نقد من یک مشت خاک واین همه سیلابها آنقدر بر یأس پیچیدم که امیدی نماند**** پای تا سر یکگره شد رشتهام از تابها کاروان عمر بیدل از نفس درد سراغ**** جنبش موج استگرد رفتن سیلابها غزل شمارهٔ 281: ز چشم بینگه بودم خرابآباد غارتها
ز چشم بینگه بودم خرابآباد غارتها****چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها سوادنامه همکمنیست در منع صفای دل****به حیرانی مژه برداشتمکردم عمارتها بهذوقکعبهمگذر ازطوافکلبهٔ مجنون****غبار معنی الفت مباشید از عبارتها هجومداغ عشقتکرد ایجاد سرشک من****زدل هرجا سویدا جوش زد دارد زیارتها شکست برگگل هم ازتبسم عالمی دارد****عرقریزیستهرجاجمع میگرددحرارتها به خاک خود تیمم ساحل امنی دگردارد****خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها بهحسن خلق بیدلناتواندر جنتآسودن****مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها غزل شمارهٔ 282: غباریم زحمتکش بادها
غباریم زحمتکش بادها****به وحشت اسیرند آزادها املها به دوش نفس بستهایم****سفریک قدم راه و این زادها جهان ستم چون نیستان پر است****ز انگشت زنهار فریادها به هر دامی از آرزو دانهایست****گرفتار خویشند صیادها برون آمدن نیست زین آب وگل****بنالید ای سرو و شمشادها فسردن هم آسوده جان میکند****به هر سنگ خفتهست فرهادها غنیمت شمارند پیغام هم****فراموشی است آخر این یادها بد ونیک تاکی شماردکسی****جهان است بگذر ز تعدادها چهخوبو چهزشت ازنظر رفتهگیر****پری میزنند این پریزادها به پیری ستمکرد ضعف قوی****مپرسید از این خانه آبادها به صید نقب ازین بیش نشکافتیم****که تا آب و خاک است بنیادها ز نقش قدم خاک ما غافل است****همه انتخابیم ازین صادها نوی بیدل از ساز امکان نرفت****نشد کهنه تجدید ایجادها غزل شمارهٔ 283: زهی نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زیورها
زهی نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زیورها****رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد****کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن****که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را****مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی****زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم****چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی****نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت****ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت****نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل****که نگشاید بجز سودنگره ازکارگوهرها حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را****که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی****نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن****به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن****نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران****نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها غزل شمارهٔ 284: سجود خاک راحتگرهوا جوشاند ازسرها
سجود خاک راحتگرهوا جوشاند ازسرها****تپیدن محمل دریاکشد بر دوشگوهرها شب هجرت به آن توفان غبارانگیخت آه من****که میدان پریدن تنگ شد بر چشم اخترها شهید انتظار جلوهٔ تیغ کهام یارب****که چون شمعم زیکگردن بلندی میکندسرها در آنگلشنکه نخل او علمگردد به رعنایی****رسایی ری پزد بر سر سرو و صنوبرها زلعلش هرکجا حرفی به تحریرآشناگد****تبسممیکشد چون صبح بال ازخط مسطرها ندارد نامهٔ من درخور پرواز مضمونی****مگر رنگی ببندم بر پر و بال کبوترها مخواه ازاهل معنی جزخموشیکاندر****حبابآسا نریزن آبروی خویش گوهرها ز برگ خوف اگر بر خویش لرزد بید جا دارد****که باشد مفلسان را موی براندام نشترها سمندر طینتم ننگ فسردن برنمیدارم****پروبال من آتش بود پیش ازرستن پرها ز خاکستر سراغ شعلهٔ من چند پرسیدن****تب بیتابی شوقم نمیسازم به بسترها هجوم غجز سامان غرورم کم نمیسازد****چوتیغ موج دارم در شکست خویش جوهرها بهرنگی سوخت عشقم درهوای آتشین خویی****که از خجلت بهخاکستر عرقکردند اخگرها مییکو تا هوس اینجا دماغی تازه گرداند****چوگوهر یک قلم لبریز دلتنگیست ساغرها ز ابنای زمان بیهوده دردسر مکش بیدل****اگر باری نداری التفاتت چیست با خرها غزل شمارهٔ 285: نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها
نگردد همت موجم قفس فرسودگوهرها****به رنگ دود درتوفان آتش میزنم پرها زبان خامهٔ من زخمهٔ سازکه شد یارب****که خط پرواز دارد چونا صدا از تار مسطرها خطی در جلوه میآید زلعل میپرست او****سزدگر آشنای سرمهگردد چشم ساغرها به رنگ غنچهٔ خون بستهٔ دلهای مشتاقان****ز سودای خطش بر دود دل پیچیده دفترها تماشا مایل رقص سپندکیست حیرانم****نگاه سرمهآلود است دود چشم مجمرها اگر طالع بهکام توست منشین ایمن از مکرش****زگردون زهر در زیر نگین دارند اخترها طمعازسعی بیحاصلعرقریزاست زینغافل****که خاک عالمیگل میکند زآبگوهرها اگر مهر قناعت بازگیرد پرتو احسان****چو شبنم آبروی مایه برمیدارد از درها به ترک آرزوهاکوش اگرآسودگی خواهی****شکسترنگ این تب نیست بیایجاد بسترها به فکر غارت دل آسمان بیهوده میگردد****براین ویرانه میبیزد نفس همگرد لشکرها توان ازگردش چشم حباب این نکته فهمیدن****که غفلت پرده سرهای بیمغزند افسرها چو شبنمکشتی ما مانده درگرداب رنگگل****نسیمی نیست تا زین ورطه برداریم لنگرها ز موج انفعال محرمان آواز میآید****که اینجا ازنم یک جبهه میریزندکوثرها مجوبیدل علاج سرنوشت ازگریهٔ حسرت****به موج باده دشوار است شستن خط ساغرها غزل شمارهٔ 286: ای بهار جلوه بسکن کز خجالت یارها
ای بهار جلوه بسکن کز خجالت یارها****در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات **** عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم****بستن منفار ما مهریست بر طومارها شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست**** نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است**** دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد**** مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال**** کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است**** ریش هم میباید اینجا در خور دستارها لطفی امدادی مدارایی نیازی خدمتی**** ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم**** نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد **** سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد**** سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها غزل شمارهٔ 287: بسکه شدحیرتپرست جلوهاتگلزارها
بسکه شدحیرتپرست جلوهاتگلزارها ****گل زبرگ خویش دارد پشت بر دیوارها دل ز دام حلقهٔ زلفت چه سان آید برون **** مهره را نتوانگرفتن از دهان مارها از نوای حسرت دیدار هم غافل مباش**** ناله دارد بیتو مژگانم چو موسیقارها دستگاه شوخی دردند دلهای دو نیم **** نیست بال ناله جز واکردن منقارها گوشهگیران غافل از نیرنگ امکان نیستند **** میخورد برگوش یکسر معنی اسرارها باعث آه حزین ما همان از عشق پرس **** درد میفهمد زبان نبض این بیمارها بالو پر برهمزدن بیشوخی پرواز نیست **** بیتکلف نغمهخیزست اضطراب تارها ختم کردار زبانها بیسخن گردیدن است **** خامشی چون شمعدارد مهراین طومارها در بیابانی که ما فکر اقامت کردهایم **** میرود بر باد مانند صدا کهسارها نسخهٔ نیرنگ هستی بهکهگرداند ورق**** کهنه شد ازآمد ورفت نفس تکرارها مردهام اما ز آسایش همان بیبهرهام **** باکف خاکم هنوز آن طفل داردکارها بسکه بیدل با نسیمکوی او خوکردهام**** میکشد طبعم چو زخماز بویگل آزارها غزل شمارهٔ 288: حیرت دل گر نپردازد به ضبطکارها
حیرت دل گر نپردازد به ضبطکارها****ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب****جز هوا نبود سری در زیر این دستارها نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم****چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع****شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس****دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن****سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد****پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند****کجکلاهی میزند موج از شکستکارها خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست****سایه میگردند از افتادن این دیوارها چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست****بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست****ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها غزل شمارهٔ 289: از پا نشیند ایکاش محملکش هوسها
از پا نشیند ایکاش محملکش هوسها****زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها بازار ظلمگرم است از پهلوی ضعیفان**** آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها در طبع خود سرجاه سعیگزند خلق است**** دیوانهاند سگها ازکندن مرسها ای مزرعی استکانجا دهقان صنع پوشید**** خونهای زخم گندم در پردة عدسها از حرص منفعل شد خوانگستر قناعت**** برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها درعرصهگاه تسلیم از یکدگرگذشتهست**** مانند موجگوهر جولان پیش و پسها افغان به سرمه خوابیدکس مدعا نفهمید**** آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها چونناله زیننیستانرستن چهاحتمالاست**** خط میکشیم عمریست برمسطرقفسها مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم **** تا دامن وگریبانکم بود دسترسها بیدل به مشق اوهام دل را سیاهکردیم**** تاکی طرف برآید آیینه با نفسها غزل شمارهٔ 290: بر قماش پوچ هستی تا بهکی وسواسها
بر قماش پوچ هستی تا بهکی وسواسها****پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد**** خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار**** ناخنی دارند در جنگ درودن داسها اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار**** در مزابل فارغند از بوی گل کناسها عالمی بالیده است از دستگاه خودسری**** نشتری میخواهد این جمعیت آماسها تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن**** آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف**** بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست**** صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان**** غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها غزل شمارهٔ 291: شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها
شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها****زین جاده نرفتهست برون نقب عرقها درسهمه درسکتهٔ تدبیرمساوی ست****در موجگوهر نیست پس و پیش سبقها زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید****لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها بیماحصل مشق دبستان وجودیم****باید به خیالات سیهکرد ورقها فریادکه بستند براین هستی باطل****یکگردن و صد رنگ ادکردن حقها تیغتچهفسونداشتکهچونبیضهٔ طاووس****گل میکند از خاک شهید تو شفقها بیدلز چهسوداست جنونجوشی اینبحر****عمریست که دارد تب امواج قلقها غزل شمارهٔ 292: بیدماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها
بیدماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها****باده گرداندهست بر روی حریفان رنگها غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش****زیر پا بودهست صدر آرایی اورنگها وادی عشق استاینجا منزل دیگرکجاست****جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها بینیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود****ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها زاهدان از شانه پاس ریش باید داشتن ****داء ثعلب بیپیامی نیست زین سر چنگها تا نفس باقیست باید باکدورت ساختن****درکمین آینه آبیست وقف زنگها چرب ونرمی هرچهباشد مغتنم بایدشمرد****آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها هرچهازتحقیقخوانی بشنو وخاموش باش****ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها آخر اینکهسار یک آیینه دل خواهد شدن****شیشه افتادهست در فکر شکست سنگها بیدل اسبابطرب تنبیهآگاهیست لیک****انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها غزل شمارهٔ 293: جنون آنجاکه میگردد دلیل وحشت دلها
جنون آنجاکه میگردد دلیل وحشت دلها****بهفریاد سپند ازخود برون جستهستمحفلها به امیدکدامین نغمه مینالی درین محفل****تپیدن داشت آهنگیکه خونکردند بسملها تلاش مقصدت برد از نظر سامان جمعیت****بهکشتی چونعنان دادی رمآهوست ساحلها درین محنتسرا گر بستر راحت هوس داری****نمالی سینه برگردی که گیرد دامن دلها به اصلاح فساد جسم سامان ریاضتکن****نم لغزش بهخشکی میتوان برداشت ازگلها ز بیرنگی سبکروح آمدیم اما درتن منزل****گرانیکرد دل چندانکه بربستیم محملها چو اشک ازکلفت پندار هستی درگره بودم****چکیدمناگه از چشم خود و حلگشت مشکلها ز زخم بیامان احتیاج آگه نهای ورنه****بهچندین خوندیت میخواهدآبروی سایلها توراحت بسمل وغافلکهدر وحشتگه امکان****چو شمع از جاده میجوشد پر پرواز منزلها نوای هستی از ساز عدم بیرون نمیجوشد****گریبان محیط است آنکه میگویند ساحلها خمارکامل از خمیازه ساغر میکشد بیدل****هجومحسرت آغوش مجنونریخت محملها غزل شمارهٔ 294: ز برق این تحیرآب شد آیینهٔ دلها
ز برق این تحیرآب شد آیینهٔ دلها****که ره تا محمل لیلیست بیرونگرد محملها کجا راحت چه آسودنکه از نایابی مطلب****به پای جستجوچون آبله خونگشت منزلها چه دنیا و چه عقبا، سد راه تست ای غافل****بیا بگذرکه از بهرگذشتنهاست حایلها درین مزرع چه لازم خرمن آرای هوس بودن****دلیباید بهدستآری همین تخماست حاصلها به دشت انتظارت از بیاض چشم مشتاقان****سفیدیکرد آخر راه از خود رفتن دلها دماغی میرسانم از شکست شیشهٔ رنگی****به خون رفته پرواز دگر دارند بسملها ز پاس آبروی احتیاج ما مشو غافل****به بازارکرم گوهر فروشانند سایلها ندارد صید حسن از دامگاه عشق آزادی****همان یکحلقهٔ آغوش مجنون است محملها ما و من اثبات حق درگوش میآید****نوای طرفهای دارد شکست رنگ باطلها خزانگلشن امکان بهارواجبی دارد****تراوش می کند حق از شکست رنگ باطلها زبان شمع فهمیدم ندارد غیر ازین حرفی****کهگر در خودتوان آتش زدن مفتاستمحفلها تسلسل اینقدر در دور بیربطی نمیباشد****گرو از سبحه برد امروز برهم خوردن دلها کنار عافیتگم بود در بحر طلب بیدل****شکست از موج ماگلکرد بیرون ریخت ساحلها غزل شمارهٔ 295: خواجهممکن نیستضبط عمرو حفظمالها
خواجهممکن نیستضبط عمرو حفظمالها****جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها گر همینکوس و دهل باشدکمالکر و فر****غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم****جامه نیلی میکند از دست خط و خالها پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت****بر صریر خامه تاری بستهگیر از نالها کوشش افلاک ازموی سپیدتروشن است****تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها شعلهٔ هستی مآلشگرهمین خاکسترست****رفته میپندار پیش ازکاروان دنبالها زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد****شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها شکوهات از هرکه باشد بهکه در دل خونشود****شرم کن زان لبکهگردد محضر تبخالها عرض دین حق مبر درپیش مغرورانجاه****سعی مهدی برنمیآید به این دجالها خلق را ذوق تعلق توأم طاووسکرد****رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها میفروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی****جنس ماعمریستفریادیست ازدلالها حیرت آیینهام بیدل تماشا کردنیست****ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها غزل شمارهٔ 296: ای ز چشم می پرستت مست حیرتجامها
ای ز چشم می پرستت مست حیرتجامها****حلقهٔ زلف گرهگیرت به گوش دامها در تبسم کم نشد زهر عتاب از نرگست****کی به شورپسته ریزد تلخی از بادامها دامنتنایاب و من بیتابعرض اضطراب****خواهد از خاکم غبار انگیخت این ابرامها آتشم از بیم افسردن همان در سنگ ماند****رهزن آغاز من شدکلفت انجامها تا شود روشن سوادکلبهٔ تاریک من****میگذارد چشم روزن عینک ازگلجامها صیدمحرومیچومن در مرغزاردهر نیست****میرمد از وحشتم چون موج دریا دامها بسکه بنیادم زآشوب جنون جزوهواست****میتوان از آستانم ریخت رنگ بامها از بلای عافیت هم آنقدر ایمن مباش****آبگوهر طعمهٔ خاک است از آرامها پیچوتاب شعلهٔ دلنامهٔ پیچیدهایاست****میفرستم هر نفس سوی عدم پیغامها این شبستان جز غبار دیدهٔ بیدار نیست****جمع شد دود چراغ وریخت رنگ شامها بیجمالش بسکه بیدل بزم ما را نورنیست****ناخنه از موج میآورده چشم جامها غزل شمارهٔ 297: پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها
پیش آن چشم سخنگو موج می در جامها****چون زبان خامشان پیچیده سر درکامها رنگ خوبی را ز چشم او بنای دیگر است****روغن تصویر درد حسن ازین بادامها موج دریا را تپیدن رقص عیش زندگیست****بسمل او را به بیآرامیست آرامها از مذاق ناز اگر غافل نباشد کام شوق****میتوان صد بوسه لذت بردن از دشنامها چون خط پرگار، اگرمقصد دلیل عجزنیست****پای آغاز از چه میبوسد سرنجامها ازگرفتاری ما با عشق زیب دیگر است****بال مرغان میشود مژگان چشم دامها شهرهٔ عالم شدن مشکل بود بیدردسر****روز و شب چین بر جبین دارد نگین از نامها سخت دشوار است قطع راه اقلیم عدم****همچو پیک عمر باید از نفس زدگامها مقصد وحشت خرامان نفس فهمیدنیست****بیسراغی نیستند این بوی گل احرامها نشئهٔ عیشیکه دارد این چمن خمیازه است****بر پر طاووس میبندم برات جامها هیچکس در عالم اقبال فارغبال نیست****رخش نتوان تاختن بیدل به پشت بامها غزل شمارهٔ 298: گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها****وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند****زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد****ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند****بحر هم از موج اینجا میشماردگامها گلکند در وحشت دردسر فرماندهی****چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند****ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست****صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ****درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش****در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس****داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها غزل شمارهٔ 299: چیستاین باغ و این شکفتنها
چیستاین باغ و این شکفتنها****سرآبی وسیرروغنها موجرممیزندچهکوهوچه دشت****چین گرفتهست طرف دامنها نرهید از امل تجرد هم****رشته دارد قفای سوزنها شب ما را چراغ فرصتکو****خانه روشنکن است روزنها اعتبار زمانه بیکاریست****قطره گوهر شد از فسردنها کو فضاییکه واکنیم پری****رفت پرواز با نشیمنها خاک گردم ره طلب بندم****سرمه بالم بهکام شیونها فکر خود بیدماغی هوس است****سرگران شد خمیدگردنها حیف نشکافتیم پردهٔ دل****دانه بودهست مهر خرمنها یارب از سعی بیاثر تا چند****آبکوبدکسی به هاونها گر ننالمکجا روم بیدل****ششجهت بیکسی ومنتنها غزل شمارهٔ 300: در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها
در باغ دل نهان بود از رفتگان نشانها****این آتش آگهی داد ما را زکاروانها چندانکه شمعکاهد باعافیت قریناست****بازار ما ندارد سودی به این زبانها تنگی ز بس فشردهست اینعرصهٔ جدل را****میدان خزیده یکسر در خانهٔ کمانها این وادی غرورست فهمیده بایدت رفت****در جاده است اینجا خواباندن سنانها جوش بهار جسم است آثار سخت جانی****جوهر فکنده بیرون زین رنگ استخوانها پروازتا جنونکردگم شد سراغ راحت****بردیم با پر و بال خاشاک آشیانها تیغ غرور بشکن درکارگاه گردون****آتش زبانه دارد درگردش فسانها در بارگاه تعظیم اقبال بینیازیست****تمییز پا و سر نیست منظور آستانها تقلید فقر نتوان در جاه پیش بردن****بحر ازگهر چه نازد بر راحتکرانها جایی نمیتوان برد فریاد بیرواجی****کشتی شکست تاجرتا تخته شد دکانها پست و بلند بسیار دارد تردد جاه****همواریات رها کن بام است و نردبانها پروازوهم بیدل زین بیشتر چه باشد****بردهستگردش سر ما را به آسمانها غزل شمارهٔ 301: ای آینهٔ حسن تمنای تو جانها
ای آینهٔ حسن تمنای تو جانها****اوراقگلستان ثنای تو زبانها بیزمزمهٔ حمد تو قانون سخن را**** افسرده چو خون رگ تار است بیانها از حسرت گلزار تماشای تو آبست**** چون شبنمگل آینه در آینهدانها بیتاب وصال است دل اما چه توانکرد**** جسم است به راهتگره رشتهٔ جانها آنجاکه بود جلوهگه حسنکمالت**** چون آینه محو است یقینها وگمانها از مرحمت عام تو درکوی اجابت**** گمگشته اثرها به تک وپوی فغانها از قوت تأیید توتحریک نسیمی**** بر بحرکشد از شکن موجکمانها در چارسوی دهرگذرکرد خیالت**** لبریز شد از حیرت آیینه دکانها در پردة دل غیر خیالت نتوان یافت **** جولانکدة پرتو ماهند کتانها در دیدة بیدل نبود یک دل پر خون**** بیداغ هوای تو درتن لالهستانها غزل شمارهٔ 302: ای داغکمال تو عیانها و نهانها
ای داغکمال تو عیانها و نهانها****معنی به نفس محو و عبارت به زبانها خلقی به هوای طلبگوهر وصلت**** بگسسته چو تار نفس موج، عنانها بس دیدهکهشد خاک و نشد محرم دیدار**** آیینهٔ ما نیز غباریست از آنها تا دم زند از خرمیگلشن صنعت**** حسن از خط نو خیز برآورده زبانها دریاد تو هویی زد و بر ساغر دل ریخت**** درد نفس سوخته سر جوش فغانها انجاکه سجود تو دهد بال خمیدن**** چون تیر توان جست به پروازکمانها توفان غبار عدمیم آب بقاکو**** دریا به میان محو شد از جوشکرانها پیداست به میدان ثنایت چه شتابد *** دامن ز شق خامه شکستهست بیانها تا همچو شرر بالگشودم به هوایت**** وسعت زمکانگم شد وفرصت ززمانها بیدل نفس سوختهٔ ما چه فروشد**** حیرت همه جا تخته نمودهست دکانها غزل شمارهٔ 303: ایگرد تکاپوی سراغ نو نشانها
ایگرد تکاپوی سراغ نو نشانها****واماندة اندیشهٔ راه توگمانها حیرت نگه شوخی حسن تو نظرها**** خامش نفس عرض ثنای تو زبانها اشکیست ز چشم تر مجنون تو جیحون**** لختی ز دل عاشق شیدای توکانها درکنه تو آگاهی و غفلت همه معذور**** دریا ز میان غافل و ساحل زکرانها عمریستکه نه چرخ به رنگگل تصویر****واکرده به خمیازة بوی تو دهانها آنکیست شود محرم اظهار و خفایت**** آیینهٔ خویشند عیانها و نهانها بر اوج غنایت نرسد هیچکمندی**** بیهوده رسن تاب خیالند فغانها آنجا که فنا نشئهٔ اسرار تو دارد**** پیمانهکش جوش بهار است خزانها هر سبزه درین دشت شد انگشت شهادت**** تا ازگل خودروی تو دادند نشانها از شوق تمنای تو در سینهٔ صحرا**** همچون دل بیتاب تپان ریگ روانها جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم **** اینست متاع جگر خسته دکانها بیدل رهحمد ازتو بهصد مرحله دوراست**** خاموشکه آوارهٔ وهمند بیانها غزل شمارهٔ 304: این انجمن عشق است توفانگر سامانها
این انجمن عشق است توفانگر سامانها****یکلیلی وچندینحی یکیوسف وکنعانها ناموس وفا زین بیش برداشتن آسان نیست**** بر رنگ من افکندند خوبانگل پیمانها این دیده فریبیها از غیر چه امکان است**** بوی تو جنونکار است در رنگگلستانها خواندیم رموز دهر از تاب و تب انجم**** خطنیستدرینمکتوبجز شوخیعنوانها وحشت ز محیط عشق آثار رهایی نیست**** امواج به زنجیرند از چیدن دامانها در انجمن توفیق پر بیاثر افتادیم**** تر رفت سرشک آخر از خشکی مژگانها پیری هوس دنیا نگذاشت به طبع ما**** آخ دل از این لذات کندیم به دندانها تا دل بهگره بستیم با حرص نپیوستیم**** جمعتگوهر ریخت آب رخ توفانها نامحرمی خویشت سد ره آزادیست**** چشمی بگشا بشکن قفل در زندانها مطرب نفسی سر داد، برقم به جگر افتاد **** نی این چه قیامت زد آتش به نیستانها بیدل بهچه جمعیت چونشمع ببالدکس**** سرتکمه برون افکند از بندگریبانها غزل شمارهٔ 305: زهی چونگل به یاد چیدن از شوق تو دامانها
زهی چونگل به یاد چیدن از شوق تو دامانها****چو صبح آوارهٔ چاک تمنایتگریبانها ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها****مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها ز چشممچون نگهبگذشتی و از زخممحرومی****جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها در آن محفلکه رسوایی دهدکام دل عاشق****چوگل دامان مقصد جوشد از چاکگریبانها به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد****پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها در آن وادیکهگرد وحشتم بر خویش میبالد****رم هر ذرهگیرد در بغل چندین بیابانها به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر****که در خورد شکست خود بود معراج دامانها چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی****در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها بهچندین حسرت ازوضع خموش دلنیام ایمن****که این یکقطره خون در خود فروبردهست توفانها چنینکز شوق نیرنگ خیالت میروم از خود****توانکردن ز رنگ رفتهام طرح گلستانها دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر****نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها به روی چهرهٔ بیمطلبیگر چشم بگشایی****دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها ز عشق شعلهخو برخاست دود از خرمن امکان****تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها غزل شمارهٔ 306: چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها
چو سایه چند به هر خاک جبهه سودنها****که زنگ بخت نگرددکم از زدودنها غبار غفلت و روشندلی نگردد جمع****کجاست دیدهٔ آیینهرا غنودنها ز امتحان محبت درآتشیم همه****چو عود سوختن ماست آزمودنها دمیکه جلوه ادا فهم مدعا باشد****گشودن مژه هم مفت لبگشودنها مخواه زآینهٔ حسن رفع جوهرخط****که بیش میشود این زنگ از زدودنها گر آبرو بود از حادثات کاهش نیست****زبان نمیرسد الماس را ز سودنها کجاست عشرت اندوختن به راحت ترک****مجو چوکاشتن آسانی از درودنها مباش هرزهنوای بساط کجفهمان****که ترسم آفت نفرینکشد ستودنها تغافل از بد و نیک اعتبار اهل حیاست****که سرخرویی چشم آورد غنودنها نیام چو ماه نو از آفت کمال ایمن****همان به کاستنم میبرد فزودنها فریبفرصت هستی مخورکه همچو شرار****نهفتنیست اگر هست وانمودنها درین محیطکه نقد فسوسگوهر اوست****کفی پر آبلهکن چون صدف ز سودنها سراغ جیب سلامت نمیتوان دریافت****مگر زکسوت بیرنگ هیچ بودنها گرهگشای سخنور سخن بود بیدل****به ناخنی نفتدکار لبگشودنها غزل شمارهٔ 307: چواشک آنکسکهمیچیندگل عیش ازتپیدنها
چواشک آنکسکهمیچیندگل عیش ازتپیدنها****بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها ز بس عام است در وحشتسرای دهر بیتابی****دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان****صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمیداند****به رنگ چشمشبنم درداین میناست دیدنها دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت ببری****رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها زرونق باز میماند چو مینا شد ز می خالی****شکست رنگ ظاهر هیشود در خونکشیدنها مرا از پیچ وتابگردباد این نکته شد روشن****که در را طلب معراج دامان است چیدنها ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند****شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد****به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمیبیند****ز بال ماگره وامیکند آخر تپیدنها ز هستیگر برون تازی عدم در پیش میآید****درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها مجو از طفلخویان فطرت آزادگان بیدل****به پرواز نگهکی سرسا اشک از دویدنها غزل شمارهٔ 308: چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها
چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها****به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کردهام خرمن****ازین مزرع درودنمیدمد پیش ازدمیدنها گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم****کهچون آهمبرون مآرد ازخود قدکشیدنها در آن وادیکه طاقتها به عرض امتحان آید****نگاه ما ز خود رفتن سرشک ما دویدنها چهدست و پا تواند زدکسی در بند جسمانی****ندارد این قفس بیش از نفس واری تپیدنها به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی****رهیکردیم چون مقراض قطع از لبگزیدنها زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی****نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها ز نیرنگ فسونپردازی الفت چه میپرسی****تو در آغوشی و منکشتهٔ از دور دیدنها ز اوج اعتبار آزادهام گرد ره فقرم****نباشد دامنکوتاه من مغرور چیدنها نگردی محرم راز محبت بیشکست دل****که چونگل خواندن این نامه میباشد دریدنها چنین در حسرت صبح بناگوشکه میگریم****که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها در اینگلشنکه رنگش ریختند ازگفتگو بیدل****شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها غزل شمارهٔ 309: فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها****نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی****که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد****به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم****کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم****کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا****چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها کف خاک هوا فرسودهای ای بیخبرشرمی****بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری****به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها چو اشکم ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد****مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها شرارم شعلهام رنگم کدامین طایرم یارب****که میخواند شکست بالم افسون پریدنها ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم****که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی****کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها غزل شمارهٔ 310: درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها****این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها بر هرچه نظرکردیمکیفیت عبرت داشت****گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها نظمگهرمعنی چون نثرفراهم نیست****از بسکه جنون انگیخت بیربطی موزونها در خلق ادبورزی خاصیت افلاس است****فقر اینهمه سامانکرد موسایی و قارونها بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند****هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست****انسان چهکند بااین خرس وسگ و میمونها تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی****معموره قیامت کرد در دامن هامونها تا بینفسی شوید آلودگی هستی****چون صبح بهگردون رفتجوشکف صابونها غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است****در شکل حباباینجاست خمهاو فلاطونها از عشق چهمیگویی ازحسن چهمیپرسی****مجنون همه لیلیگیر، لیلی همه مجنونها بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم****گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها غزل شمارهٔ 311: وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها****بهحکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی****نشسته در چمن ما هزار رنگکمینها در این زمانه سر نخوتیکشیده به هرسو****ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان****که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت****چکیدهگیر به خاک از فشار چین جبینها نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین****تغافل از چه به صیقل زنند آینهبینها حضورعبرتواسباب راحتاینچهخیالاست****مژه نبسته به خواب است چشم سایهنشینها به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی****که زهر در بن دندان نهفتهاند نگینها نفسگداخت خجالت به خاک خفت قناعت****ولی چه سود علاج غرض نمیشود اینها تظلم دم پیریکجا برم من بیدل****رسید مو بهسپیدیکشید پوست بهچینها غزل شمارهٔ 312: ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها
ای رسته زگلزارت آن نرگس جادوها****صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند**** زین سلسله آزادند زنجیریگیسوها نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت**** قمری به سر سرو است آوارهٔکوکوها برغنچه ستمها رفت تاگل چمنآرا شد**** ازگردشکست دل رنگیست براین روها صید دوجهان ازعدل درپنجهٔ اقبال است**** پرواز نمیخواهد شاهین ترازوها تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان**** بیپردگی رنگ است اشفتگی بوها خست زکرمکیشان ظلم است به درویشان**** برسبزه دم تیغ است لبخشکی این جوها ما سجدهسرشتان راجز عجز پناهی نیست**** امید رسا داریم چون سر به ته موها هرکس ز نظرهاجست از خاک برون ننشست**** واماندة این صحراست گرد رم آهوها این عالماندوهاست یارانطرب اینجانیست**** جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها قانع صفتان بیدل بر مائدة قسمت**** چون موجگهر بالند از خوردن پهلوها غزل شمارهٔ 313: ای فدای جلوهٔ مستانهات میخانهها
ای فدای جلوهٔ مستانهات میخانهها****گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانهها سوخت باهم برق بیپروایی عشق غیور **** خواب چشم شمع و بالین پر پروانهها گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون **** بر هوا پیچیدن موی سر دیوانهها رازعشق ازدل برونافتاد و رسواییکشید **** شد پریشانگنج تا غافل شد از ویرانهها عاقبتدر زلف خوبان جای آرایش نماند**** تختهگردید از هجوم دل دکان شانهها تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع **** تا سحر زین انجمن باید شنید افسانهها جوهرکین خندهمیچیند بهسیمای حسد**** نیست برهم خوردن شمشیر بیدندانهها تاطبایع نیستمألوف انجمنویرانه است**** ناقص افتدخوشه چونبیربط بالددانهها خلقگرمی داشتشرم چشمپرخاشی نبود**** عرصهٔ شطرنج شداز بیدریاین خانهها نا توانی قطعکن بیدل ز ابنای زمان**** آشنایکس نگردند این حیا بیگانهها غزل شمارهٔ 314: چیده است لاف خلق به چیدن ترانهها
چیده است لاف خلق به چیدن ترانهها****بر خشت ذره منظر خورشید خانهها زین بزم عالمی غم راحت به خاک برد****آب محیط رفت بهگردکرانهها نشو نمایکشت تعلق ندامت است****جز ناله نیست ریشهٔ زنجیر دانهها آنکسکه بگذرد ز خم زلف یارکیست****بر دل چه کوچهها که ندادند شانهها آتش اگر زگرمی خویت نشان دهد****انگشت زینهارکشد از زبانهها نومیدیام ستمکش خلد و جحیم نیست****آسودهام به خواب عدم زین فسانهها پرواز بینشان مرا بال رنگ نیست****گو بیضه بشکند بهکلاه آشیانهها کوشش به دیر وکعبهٔ تحقیق ره نبرد****آواره ماند ناوک من زین نشانهها هر عضو من چو شمع ادبگاه نیستیست****تا نقش پا سر من واین آستانهها آتش زدند شب و رقی را در انجمن****کردیم سیر فرصت آیینه خانهها در دامگاه قسمت روزی مقیدیم****بیدل به بال ماگره افکند دانهها غزل شمارهٔ 315: ای موجزن بهار خیالت ز سینهها
ای موجزن بهار خیالت ز سینهها****جوش پری نشسته برون ز ابگینهها جور تهر پنبهکارگلستان داغ دل**** تیغت زبان ده دهن زخم سینهها سودایی تو با گهر تاج خسروان**** جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینهها ازفضل ورحمت تولب رشک می گزد**** بر ناخن شکستهکلید خزینهها در خرقهٔ نیازگدایان درگهت**** نازد به شوخی پر طاووس پینهها نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر**** برروی برگگل شکنند آبگینهها در قلزم خیال تو نتوانکنار جست**** خلقی در آب آینه دارد سفینهها دل را محبت تو همان خاکسار داشت**** ویرانه را غنا نرسد از دفینهها چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست**** نقش نگین نمیشودش حرفکینهها غزل شمارهٔ 316: ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها
ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها****بر هم زنکدورت سنگ آبگینهها ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات**** راند به بحرآینهٔ دل سفینهها آتشپرست شعلهٔ اندیشهات جگر**** آیینهدار داغ هوای تو سینهها از حیرت صفای تو خونی است منجمد**** اشک روان سطر به چشم سفینهها درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ**** آتش برون دهد نفس آبگینهها آنجاکه مهر عشق کند ذرهپروری **** جوشد گل شرافت ذات ازکمینهها تا پایهای ز قصر محبت نشان دهیم ****چون صبح چاک دل به فلک برد زینهها بیدل به خاکساری خود ناز میکند**** ای در غبار دل ز خیالت دفینهها غزل شمارهٔ 317: تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحهسازیها
تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحهسازیها****قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها جهانی را غرور جاهکرد از فکر خود غافل****گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این****گذشتن نگذرد از آب تیغ بینیازیها درتن دشت هوس یارب چهگوهر درگره بستم****عرق شد مهرهٔگل از غبار هرزهتازیها جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل****جهانی میخورد آب از تلاش خودگدازیها کمال از خجلت عرض تعین آب میگردد****خوشاگنجیکه در ویرانه دارد خاکبازیها به اقبال ادبگر نسبتی داری مهیاکن****گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل****ندارد رشتهٔ کس بیگسستن این درازیها غزل شمارهٔ 318: باز آب شمشیرت از بهار جوشیها
باز آب شمشیرت از بهار جوشیها****داد مشت خونم را یادگل فروشیها ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم **** کرد شمع این محفل داغم از خموشیها یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن****زین دوپرده بیرون نیست ساز عیبپوشیها مایهدار هستی را لاف ما و من ننگ است**** بیبضاعتان دارند عرض خودفروشیها زاهدی نمیدانم تقویی نمیخواهم**** سینه صافیی دارم نذر درد نوشیها سازمحفل هستی پرگسستن آهنگاست **** از نفسکه میخواهد عافیت سروشیها محرم فنا بیدل زیر بارکسوت نیست**** شعلهجامهای دارد از برهنه دوشیها غزل شمارهٔ 319: به ذوق داغ کسی درکنار سوختگیها
به ذوق داغ کسی درکنار سوختگیها ****چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها ز خود رمیده شرار دلیست در نظر من **** بس است اینقدرم یادگار سوختگیها به هر قدم جگری زیرپا فشردهام امشب **** چوآه میرسم از لالهزار سوختگیها شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم **** هزار قافله دارم به بار سوختگیها هنوز ازکف خاکسترم بهار فروش است **** شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها ز داغصورت خمیازهبست شمعخموشم **** فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها بیاکه هست هنوز از شرار شعلهٔ عمرم **** نفس شماری صبح بهار سوختگیها بهسینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم **** محبتم همه جا شعلهکارسوختگیها رمیدفرصت وننواخت عشقمازگلداغی **** گذشت برقو نگشتم دچار سوختگیها بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت**** مگر دلی برد از ما به کار سوختگیها مقیم عالم نومیدیم ز عجز رسایی **** نشستهام چو نفس بر مزار سوختگیها به محفلیکه ادبپرور است نالهٔ بیدل**** خجسته دود سپند از غبار سوختگیها غزل شمارهٔ 320: تا چند به هر عیب و هنر طعنهزنیها
تا چند به هر عیب و هنر طعنهزنیها****سلاخ نهای شرمی ازبن پوستکنیها چونسبحه درفنمعبدعبرت چهجنون است****ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها چندانکه دمدنخل سرریشه بهخاک است****ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها ما را به تماشای جهان دگر افکند****پرواز بلندی به قفس پرفکنیها الفت قفس زندگی پا به هواییم****باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها صیت نگهت یاد خم زلف ندارد****ترکان خطایی چه کماند از ختنیها جانکند عقیق از هوس لعل تولیکن****دور است بدخشان ز تلاش یمنیها بیپردگی جوهر راز است تبسم****ای غنچه مدر پیرهنگل بدنیها از شمع مگویید وزپروانه مپرسید****داغ است دل از غیرت این سوختنیها جز خرده چهگیرد به لب بستهٔ بیدل****نامحرم خاصیت شیرین سخنیها غزل شمارهٔ 321: سخنشد داغ دل چونشمع ازآتش بیانیها
سخنشد داغ دل چونشمع ازآتش بیانیها****معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها طبیعت همعنان هرزهگویان تا کجا تازد****خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها ز تشویشکج آهنگانگذشت از راستی طبعم****مگر این حلقهها بردرد از ره بیسنانیها ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر****به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا****به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی****هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها نفس سرمایهایاز لاف خودسنجی تبراکن****مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها بهبیباکیزبانواکردهای ، چونشمعوزینغافل****که میراند!برون بزمت آخر نکتهرانیها زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن****قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها غرور رستمیگفتم به خاکشکیست اندازد****ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها سریدرجیبدزدیدم ز وهم خانومان رستم****ته بالم برآورد از غم بیآشیانیها تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم****گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها بهناموسحواسم چوننفستهمتکش هستی****همهدر خواب ومن خونمیخورماز پاسبانیها دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل****زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها غزل شمارهٔ 322: بود سرمشق درس خامشی باریکبینیها
بود سرمشق درس خامشی باریکبینیها****ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینیها مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه****نفسگیرم چو بوی غنچه از خلوتگزینیها نیاز من عروج نشئهٔ ناز دگر دارد****سپهر آوازهام بر آستانت از زمینیها دل رم آرزو مشکل شود محبوس نومیدی****کهسنگ اینجا شرر میگردد از وحشت کمینیها نفس دزدیدنم شد باعث جمعیت خاطر****به دام افتاد صید مطلبم از دام چینیها غبار فقر زنگ سرکشی را میشود صیقل****سیاهی میبرد از شعله خاکسترنشینیها به شوخی آمد از بیدستگاهی احتیاج من****درازیکرد دست آخر زکوته آستینیها خروش اهل جاه ز خفت ادراک میباشد****تنک ظرفیست یکسر علت فریاد چینیها طریق دلربایی یک جهان نیرنگ میخواهد****به حسن محض نتوان پیش بردن نازنینیها مگر از فکر عقبا بازگردم تا به خویش آیم****که از خود سخت دور افتادهام ازپیشبینیها دوتاگشتیم در اندیشهٔ یک سجده پیشانی****به راه دوست خاتمکرد ما را بینگینیها دم تیغ است بیدل راه باریک سخنسنجی****زبان خامه هم شق دارد از حرفآفرینیها غزل شمارهٔ 323: به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها
به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها****برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما****خروشی داشتم گمکردهام در سرمه ساییها هوادار مزاج طفلیام اما ازین غافل****که چون گل پوست بر تن میدرد رنگین قباییها چو رنگم بس که سر تا پا طلسم ساز خاموشی****شکستن هم نبرد از پیکر من بیصداییها درتن وادی به تدبیر دگر نتوان زدنگامی****مگر نذر ز خود رفتن شود بیدست و پاییها مباش ای چهٔ افراقگل مغرور معیت****که این پیوستگیها در بغل دارد. جداییها تو از سررشتهٔ تدبیر زاهم غافلی ورنه****ندارد فسق خلوتخانهای چون پارساییها کسی یارب مباد افسردة نیرنگ خودداری****شرارم شنگ شد ازکلفت صبژ آزماییها اثرگمکرده آهنگم محپرس از عندلیب مسن****دربفنگلشن نمس لهیسوزم اژ آتش -نواییها ز طوف آستانش تا نصیب سجده بردارم****به رنگ سایهام محمل به دوش جبهه ساییها بهدلگفتم کدامن شیوه دشوارست درعالم****نفس در خون تپید وگفث پاس.آشناییها چهکلفتهاکه دل در بیخودی دارد نهان بیدل**** بود آیینه را حیرت نقاب بیصفاییها غزل شمارهٔ 324: ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا****فصل سیر دلگذشت اکنون بهچشم مابیا میکشد خمیازهٔ صبح انتظار آفتاب**** در خمار آباد مخموران قدحپیما بیا بحر هرسو رو نهد امواجگرد راه اوست**** هردو عالم در رکابت میدود تنها بیا خلوت اندیشه حیرتخانهٔ دیدار تست**** ایکلید دل در امید ما بگشا بیا عرضتخصیص ازفضولیهای آدابوفاست**** چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن**** یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار**** مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا رنگو بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار**** ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است **** احتیاج این استکای سامان استغنا بیا کو مقامی کز شکوه معنیات لبریز نیست**** غفلت است اینهاکه بیدلگویدت اینجا بیا غزل شمارهٔ 325: چه فسردگی بلدتوشدکه به محفل من وما بیا
چه فسردگی بلدتوشدکه به محفل من وما بیا****کهگشود؟اه غنودنتکه درین فسانه سرا بیا نفسیست مغتنم هوس طربی وحاصل عبرتی****سربام فرصت پرفشان چو سحربهکسب هوا بیا تکوتاز و همجنون عنان بهسپهر میبردتکشان****تو غبار باخته طاقتی به زمین عجز رسا بیا به غبار قافلهٔ سلف نرسیدهای وگذشتهای****صف پیش میزندت صلاکه بیا و رو به قفا بیا سروپا دمیکه بههم رسد، تکوتازها بهقدم رسد****خم انتظارتو میکشم به وداع قد دوتا بیا به بتان چه تحفه برد اثر زترانهٔ قسمی دگر****به رهت سیه شده خون من به بهاررنگ حنا بیا کس ازین حدیقهنمیبردکموبیشقسمت بیسبب****چو چنارکو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا به ادای ناز فضولیات سر وبرگ حسن قبولکو****ستم است دعوت شهکنیکه بهکلبههایگدا بیا بهفسون حاجت هرزهدو، در جرأتی نگشودهام****زحیا رسیده بهگوش منکه عرقکن آبله پا بیا تو چوشمعدر برانجمن بههوس ستمکش سوختن****کف پا نشسته به راه سرکه بلغزو جانب ما بیا من بیدل از در عاجزی بهچه سو روم، بهکجا رسم****همه سوست حکم بروبرو همهجاست شوربیا بیا غزل شمارهٔ 326: ایگداز دل نفسی اشک شو به دیده بیا
ایگداز دل نفسی اشک شو به دیده بیا****یار میرود ز نظر یک قدم دویده بیا فیض نشئههای رسا مفت تست در همهجا**** جام ظرف هوش نهای چون می رسیده بیا نیست دربهار جهانفرصت شگفتگیات**** هم ز مرغزار عدم چون سحر دمیده بیا جز تجرد ازکر و فر چیست انتخاب دگر**** فرد میروی ز نظرگو همه قصیده بیا از سروش عالمجان ایننداست بالفشان**** کای نوای محفل انس از همه رمیده بیا باغ عشق تا هوستنیست جزهمین قفست**** یک دو روز از نفست مهلت است دیده بیا تا نرفتهام ز نظر شام من رسان به سحر**** شمع انتظار توام صبح نادمیده بیا شمع بزمگاه ادب تا نچیند ازتو تعب**** همعنان ضبط نفس لختی آرمیده بیا سقفکلبهٔ فقرا نیست سیرگاه هوا**** سربه سنگ تا نخورده اندکی خمیده بیا بیادب نبردکسی ره به بارگاه وفا**** با قدم به خاک شکن یا عنانکشیده بیا تیغ غیرت ز همهسو بر غرورکرده غلو**** عافیت اگر طلبی با سر بریده بیا اززیان وسودنفسوحشت استحاصلوبس **** جنس این دکان هوس دامن است چیده بیا بیدل از جهان سخن بر فنون و هم متن**** رو از آن سوی تو و من حرف ناشنیده بیا غزل شمارهٔ 327: به هر جبینکه بود سطری ازکتاب حیا
به هر جبینکه بود سطری ازکتاب حیا****ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا شبی به روی عرقناک او نظرکردم**** گذشت عمر وشنا میکنم درآب حیا ز لعل او به خیالم سؤال بوسهگذشت**** هزار لب به عرق دادم از جواب حیا دمیکه ناز به شوخی زند چه خواهدکرد**** پری رخیکه عرق میکند زتاب حیا ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت**** گشاده چون شد ازین تکمهها نقاب حیا عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی**** هنوز پاک نمیگردم از حساب حیا دگر مخواه ز من ثاب هرزهجولانی**** دویدهام عرقی چند در رکاب حیا ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم**** به روی منکه فشاند اینقدرگلاب حیا به چشم بسثن از انصاف نگذری زنهار **** به پل نمیگذرد هیچکس زآب حیا ز قطرگی بدر خجلتگهر زدهایم ****جبین بینم ما ساخت با سراب حیا عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل**** نشستهایم چو شبنم در آفتاب حیا غزل شمارهٔ 328: به نمود هستی بیاثر چه نقاب شقکنم از حیا
به نمود هستی بیاثر چه نقاب شقکنم از حیا****تو مگر به من نظریکنیکه دمی عرقکنم از حیا اگرم دهد خط امتحان هوسکتاب نه آسمان****مژه بر هم آرم ازین وآن همه یک ورق کنم ازحیا چهکنم ز شوخیطبع دون قدحینزد عرقم بهخون****که ببوسم آن لب لعلگون سحری شفقکنم ازحیا ز تخیلیکه به راه دین غم باطلم شده دلنشین****به من اینگمان نبرد یقینکه خیال حق کنم از حیا چوز خاک لالهبرون زند، قدحشکسته بهخون زند****هوسی اگربه جنون زند به همین نسق کنم ازحیا زکمالم آنچه بههم رسد، نه زلوحونی زقلم رسد****خط نقش پا بهرقم رسدکه منشسبقکنم از حیا بهامید وصل تونازنین همه رانثار دل استو دین**** من بیدل وعرق جبینکه چه در طبقکنم ازحیا غزل شمارهٔ 329: مارا زگرد این دشتعزمی است رو بهدریا
مارا زگرد این دشتعزمی است رو بهدریا****پرکهنه شد تیمم اکنون وضو به دریا کرکسب اعتبارات دوری ز بزم انس است****یک قطره چونگوهرنیست بیآبرو به دریا شرم غنا چه مقدار بر فطرتمگران بود****کزیک عرق چوگوهررفتم فرو به دریا بیظرف همتی نیست درعشق غوطه خوردن****گرحرص تشنهکام است ترکنگلو به دریا خفتکش خیالی باد سرت حبابیست****تاکی حریف بودن با اینکدو به دریا علم و فنیکهداری محو خیالش اولیست****کس نیست مردتحقیق بشکن سبوبهدریا خلقی پی توهم تا ذات میرساند****ما نیز برده باشیم آبی ز جو به دریا سرمایه خفت آنگه سودای خودنمایی****غیر ازتری چه دارد موج از نمو به دریا بیجوهر یقینی از علم و فن چه حاصل****ماهی نمیتوان شد ایکرده خو به دریا سامان غیرتمرد از چشمهسار شرم است****آبیکه درجبین نیست غافل مجوبه دریا هرچند کس ندارد فهم زبان تسلیم****دست غریقی آخر چیزی بگو به دریا بیدل تردد خلق محوکنار خود ماند****نگشود راه این سیل از هیچسو به دریا غزل شمارهٔ 330: آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
آسودگان گوشهٔ دامان بوریا****مخمل خریدهاند ز دکان بوریا بیباک پا منه به ادبگاه اهل فقر**** خوابیده است شیر نیستان بوریا بویگل ادب ز دماغم نمیرود**** غلتیدهام دو روز به دامان بوریا از عالم تسلی خاکم اشارهایست**** غافل نیام ز چشمک پنهان بوریا صد خامه بشکنیکه به مشق ادب رسی**** خطهاست درکتاب دبستان بوریا بیخوابی که زحمت پهلویکس مباد**** برخاسته است از صف مژگان بوریا زین جاده انحراف ندارد فتادگی**** مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا فقرم به پایداری نقش بنای عجز**** آخر زمینگرفت به دندان بوریا لب بستهٔ حلاوتکنج قناعتیم **** نی بیصداست در شکرستان بوریا بیدل فریب نعمت دیگرکه میخورد**** مهمان راحتم به سر خوان بوریا غزل شمارهٔ 331: در شهد راحتند فقیران بوریا
در شهد راحتند فقیران بوریا****آسودهاند در شکرستان بوریا بر قسمت فتادهکس ازپشت پا زند****نی میخلد به ناخنش از خوان بوریا برگیر و دار اهل جهان خنده میکند****رند برهنه پای بیابان بوریا بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن****آید صدای تیغ ز عریان بوریا وقت فتادگی مشو از دوستان جدا****این است نقش مسلک یاران بوریا افتادگیست سرمهٔ آواز سرکشان****در بند ناله نیست نیستان بوریا درگنج خلوتیکه بلندست دست فقر****پیچیدهایم پای به دامان بوریا بیدل بهسرکشانجهان چشمعبرت است****سرتا به پای زخم نمایان بوریا غزل شمارهٔ 332: حرص فرصت انتظار و دوررنگ است آسیا
حرص فرصت انتظار و دوررنگ است آسیا****دل ز نوبت جمعکن پر بیدرنگ است آسیا سعی روزی با بلای بیامان جوشیدن است****بیشتر درگردش از باد تفنگ است آسیا یک ندامت کار چندین دانهٔ دل میکند****گرتوانی دست برهم سود ننگ است آسیا از من و ما هرچه اندوزیگداز نیستیست****عاشق این خرمن آتش به چنگ است آسیا سنگ هم آیینهٔ تحقیق صیقل میزند****عمرها شد درتلاش رفع زنگ است آسیا تا قیامتگردش افلاک درکار است و بس****کس نفهمید اینکه میگردد چهرنگ است آسیا تا نفس باقیستگرد رزق میگردیده باش****آب چون واماند از رفتار لنگ است آسیا زیرگردون ناامید امن تا کی زیستن****دانهها زینجا برون آیید تنگ است آسیا آسمان هم ناکجا در فکر مردم تک زند****بسکه روزیخوار بسیارست دنگاست آسیا نی زمینت عافیتگاه است و نی چرخ بلند****تاچهخواهی طرفبست آخر دو سنگاست آسیا بیدل ازگردون سلامت چشم نتوان داشتن****الوداع دانه گوکام نهنگ است آسیا
حرف ب
[ویرایش]غزل شمارهٔ 333: چیست آدم مفردکلک دبیرستان رب
چیست آدم مفردکلک دبیرستان رب****کاینهمه اوضاع اسمارست ترکیبش سبب زادهٔ علم موالیدش جهان ماء و طین****لمیلد لمیولدش آیینهٔ اصل و نسب از تصنعگر همه ما وتو آرد بر زبان****میم و نون دارد همان شکلگشاد و بست لب احتمالات تمیزش وهم چندین خیرو شر****آفتابی در وبال تهمت رأس و ذنب آن سوی کون و مکان طیار پرواز انتظار****ششجهت وارستگی آغوش و آزادی طلب آهوان دشت فطت را خیال او، ختن****کارگاه شیشهٔ افلاک را فکرت حلب نور از او بیاحتجاب و ظلمت از وی بیکلف****ذات عالمتاب او خورشید روز و ماه شب حاصل رد وقبول انقسام خوب وزشت****انفعالش دوزخ و اقبال فردوس طرب شور عشق از فتنهآهنگان قانون دماغ****شرم حسن از سایهپروردان مژگان ادب از هزار آیینه یک نوریقینش منعکس****از دو عالم نسخهاش یک نقطهٔ دل منتخب با همه سامان قدرت شخص تسلیم اعتبار****باکمالکبریایی پیکر بیدل لقب غزل شمارهٔ 334: همیشه سنگدلانند نامدار طرب
همیشه سنگدلانند نامدار طرب****ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب زبان حاسد وتمهید راستی غلط است****کجی به در نتوان برد از دم عقرب سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است****چو صبح پاکنما چهرهای به دامن شب به غیر عشق نداریم هیچ آیینی****گزیدهایم چو پروانه سوختن مذهب هنر به اهل حسد میدهد نتیجهٔ عیب****ز جوهرست در ابروی تیغ چینغضب هوس چگونهکند شوخی از دل قانع****به دامنگهر آسوده است موجطلب به دشت عجز تحیر متاع قافلهایم****اگر بر آینه محملکشیم نیستعجب چو چشمه زندگی ما بهاشک موقوفاست****دگر زگریهٔ ما بیخودان مپرس سبب بساط زلف شود چیده در دمیدن خط****به چاک سینهٔ صبح استچین دامن شب جهان قلمرو اظهار بینیازیهاست****کدام ذرهکه او نپست آفتاب نسب سر از ره تو چسان واکشمکه بیقدمت****رکاب با دل سنگین تهیکند قالب ز بسکه دشمن آسودگیست طینت من****چو شعله میشکند رنگ؟ از شکستن تب قدحپرستی از اسباب فارغم دارد****کتاب دردسری شستهام به آب غضب به خامشی طلب از لعل یارکام امید****که بوسه روندهدتا به هم نیاری لب به پیش جلوهٔ طاقتگداز او بیدل****گزید جوهر آیینه پشت دست ادب غزل شمارهٔ 335: اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب
اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب****بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب به یاد شبنمگلزار عارضت عمریست****خیال مشق شنا میکند به موجگلاب زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر****درآب آینه محوند ماهیانکباب خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست****کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب عروج همت ما خاک شد زشرم نفس****کسی چه خیمه فرازد به اینگسسته طناب در این چمن همهگر صد بهارپیش آید****ز رنگ رفتهٔ ما میتوانگرفت حساب چه غفلت استکه از ما به موج تیغ نرفت****وگرنه قطرهٔ آبیست نشتر رگ خواب به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد****چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب فضای بیخودیات خالی از بهاری نیست****برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل****هزارآینه از حیرتم رسید به آب غزل شمارهٔ 336: بهروینسخهٔهستیکه نیست جز تب وتاب
بهروینسخهٔهستیکه نیست جز تب وتاب****نوشتهاند خط عافیت به موج سراب گرآرزو شکنی میشود عمارت دل****شکست موج بود باعث بنای حباب دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر****صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب که میخورد غم ویرانی عمارت هوش****بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست****سرحباب مرا موج بس بود محراب درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست****گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست****تو چشم بستهای ای بیخبر کجاست نقاب به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت****کمند موج به چین آرمید و شد گرداب غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد****بس است ریگ روان گوهر محیط سراب به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی****اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب غزل شمارهٔ 337: بسکه دارد برق تیغت درگذشتنها شتاب
بسکه دارد برق تیغت درگذشتنها شتاب****رنگ نخجیر تو میگردد ز پهلویکباب ناز اگرافسون نخواند مانع آن جلوهکیست****در بنای وهم غیرآتش زن وبرخود بتاب جام نرگسگرمی شبنم به شوخی آورد****پیشچشمتنیستغیر از حلقهٔچشمپر آب در مقامی کز تماشایت گدازد هستیام****عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب واصلان را سودها باشد ز اسباب زیان****قوت پرواز میگیرد پر ماهی از آب از نشان و نام ما بگذر، خیالی پختهایم****خاتمگرداب نقشی نیست غیر از پیچ و تاب در عدم بیکاری ما شغل هستی پیش برد****صنعت اوهامکشتی راند در موج سراب رفتم از خود آنقدرکان جلوه استقبالکرد****گردش رنگم فکند آخر ز روی او نقاب ازگداز من عیار عشق میباید گرفت****