دیوان بیدل دهلوی/غزلیات/به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
ظاهر
| به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا | سر موییگراینجا خمشوی بشکنکلاه آنجا | |||||
| ادبگاه محبت ناز شوخی برنمیدارد | چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا | |||||
| به یاد محلفل نازش سحرخیزست اجزایم | تبسم تاکجاها چیده باشد دستگاه آنجا | |||||
| مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن | به هم میآورد چشم تو مژگانگیاه آنجا | |||||
| خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد | ز نقش پا سری بایدکشیدنگاهگاه آنجا | |||||
| خوشا بزم وفاکز خجلت اظهار نومیدی | شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا | |||||
| بهسعی غیرمشکل بود زآشوب دویی رستن | سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا | |||||
| دل ازکم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی | بهسنگ آید مگراین جام وگردد عذرخواه آنجا | |||||
| بهکنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب | مگر در خود فرورفتنکند ایجاد چاه آنجا | |||||
| ز بس فیض سحر میجوشد ازگرد سواد دل | همهگر شب شوی روزتنمیگردد سیاهآنجا | |||||
| ز طرز مشرب عشاق سیر بینواییکن | شکست رنگ کس آبی ندارد زیرکاه آنجا | |||||
| زمینگیرم به افسون دل بیمدعا بیدل | در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا | |||||