دیوان بیدل دهلوی/غزلیات/پل و زورق نمیخواهد محیط کبریا اینجا
ظاهر
پل و زورق نمیخواهد محیط کبریا اینجا | به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا | |||||
دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد | بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا | |||||
غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بیساحل | سر آن دامن از دستکه میگردد رها اینجا | |||||
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن | که روی نازنینان میخراشد نقش پا اینجا | |||||
غبارم آب میگردد ز شرم گردنافرازی | ز شبنم برنیایمگر همهگردم هوا اینجا | |||||
لباسی نیستهستی را کهپوشد عیبپیدایی | سحر از تار و پود چاک میبافد ردا اینجا | |||||
شبستان جهان و سایهٔ دولت چهفخراست این | مگردرچشم خفاش آشیان بندد هما اینجا | |||||
حضور استقامت میپرستد شمع این محفل | به پا افتد اگرگردد سر ازگردن جدا اینجا | |||||
بهدوش نکهتگل میروم ازخویش و میآیم | که میآرد پیام ناز آن آواز پا اینجا | |||||
بهگوشم از تب و تاب نفس آواز میآید | کهگر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا | |||||
امید دستگیری منقطعکن زین سبک مغزان | کهچون نی نالهبرمیخیزد از سعی عصااینجا | |||||
صدای التفاتی از سر این خوان نمیجوشد | لب گوری مگر وا گردد و گوید بیا اینجا | |||||
هومنگر چاکی از دامان عریانی به دست آرد | نیفتد در فشارتنگی از بند قبا اینجا | |||||
به رنگآمیزی اقبال منعم نازها دارد | ندید این بیخبر روی که میسازد سیا اینجا | |||||
طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل | جهان لبریز استغناستگر باشد حیا اینجا |