رباعیات خیام (تصحیح رمضانی)/فهرست رباعیات
ظاهر
فهرست
(جداگانه فهرست نشده)- آمد سحری ندا ز میخانهٔ ما
- برخیز و بیا بتا برای دل ما
- تا بتوانی رنجه مگردان کس را
- چون در گذرم بباده شوئید مرا
- چون عهده نمیشود کسی فردا را
- زین دهر که بود مدّتی منزل ما
- عاشق همه ساله مست و شیدا بادا
- عاقل بچه امّید در این کهنه سرا
- قرآن که مهین کلام خوانند او را
- گر می نخوری طعنه مزن مستان را
- هرچند که رنگ و روی زیباست مرا
- ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
- با بط میگفت ماهئی در تب و تاب
- چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
- روزی دو که مهلتست می خور می ناب
- روزی که بدست بر نهم جام شراب
- ما و می و معشوق درین کنج خراب
- آبادی میخانه ز می خوردن ماست
- آن به که درین زمانه کم گیری دوست
- آن قصر که بهرام در او جام گرفت
- آنکس که بخوبان لب خندان دادست
- ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
- اجزای پیاله را که در هم پیوست
- از من رمقی بسعی ساقی مانده است
- از منزل کفر تا بدین، یک نفس است
- از هرزه بهر دری نمیباید تاخت
- اسرار جهان چنانکه در دفتر ماست
- اکنون که جهان را بخوشی دسترسیست
- اکنون که گل سعادتت پربار است
- امروز ترا دسترس فردا نیست
- امروز که نوبت جوانیّ من است
- ای آمده از عالم روحانی تفت
- ای بیخبر این جسم مجسّم هیچ است
- ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ تست
- ای دل چو زمانه میکند غمناکت
- ای دل چو نصیب تو همه خون شدن است
- ایزد چو گِل وجود ما میآراست
- ای مرد خرد حدیث فردا هوس است
- این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
- این کوزه چو من عاشق زاری بودست
- این کهنه رباط را که عالم نام است
- ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
- با باده نشین که ملک محمود اینست
- با مطرب و می حور سرشتی گر هست
- برتر ز سپهر خاطرم روز نخست
- بر چهرهٔ گل نسیم نوروز خوش است
- برخیز و بده باده چه جای سخن است
- بر کف می لعل و زلف دلدار بدست
- بر لوح قلم نشان بودنیها بوده است
- بسیار بگشتیم بگرد در و دشت
- پیش از من و تو لیل و نهاری بودست
- تا باز شناختم من این پای ز دست
- تا چند زنم بروی دریاها خشت
- تا کی ز چراغِ مسجد و دود کنشت
- تا هشیارم طرب ز من پنهانست
- جامی و مئی و ساقئی بر لب کشت
- چندین غم مال و حسرت دنیا چیست
- چون آب بجویبار و چون باد بدشت
- چون آمدنم بمن نبد روز نخست
- چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
- چون بلبل مست راه در بستان یافت
- چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
- چون کار نه بر مراد ما خواهد رفت
- چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
- چون مردن تو مردنِ یکبارگی است
- چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
- چون نیست ز هرچه نیست جز باد بدست
- خاکی که بزیر پای هر حیوانیست
- خیّام تنت بخیمهای ماند راست
- خیّام ز بهر گنه این ماتم چیست
- خیّام که خیمههای حکمت میدوخت
- دارنده چو ترکیب طبایع آراست
- در بزم خرد عقل دلیل سره گفت
- در پردهٔ اسرار کسی را ره نیست
- در جام طرب بادهٔ گلرنگ خوش است
- در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
- در خواب بدم مرا خردمندی گفت
- در دهر برِ نهال تحقیق نرست
- در ده صنما می که جهان را تابیست
- در روی زمین اگر مرا یک خشتست
- در صومعه و مدرسه و دیر و کنشت
- در عالم بی وفا که منزلگه ماست
- در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
- در فصلِ بهار اگر بُتی حور سرشت
- در هر دشتی که لالهزاری بوده است
- دریاب که از روح جدا خواهی رفت
- دل سِرِّ حیات اگر کماهی دانست
- دل گفت مرا علم لدُنّی هوس است
- دنیا دیدیّ و هرچه دیدی هیچ است
- دنیا نه مقام تست نه جای نشست
- دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
- دوری که در او آمدن و رفتن ماست
- راز از همه ناکسان نهان باید داشت
- زان باده که عمر را حیات دگر است
- زهر است غم جهان و می تریاکت
- زین پیش نشان بودنیها بوده است
- ساقی ببرم گر بت یاقوت لبست
- ساقی غم من بلند آوازه شدست
- ساقی قدحی که کار عالم نفسی است
- ساقی گل و سبزه بس طربناک شدست
- سیم ارچه نه مایهٔ خردمندانست
- شادی مطلب که حاصل عمر دمیست
- صحرا رخ خود بابر نوروز بشست
- عالم همه محنتست و ایام غم است
- عمریست که مدّاحی می ورد منست
- فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
- کنه خردم در خور اثبات تو نیست
- گر از پی شهوت و هوا خواهی رفت
- گردون نگری ز عمر فرسودهٔ ماست
- گر گل نبود نصیب ما خاربس است
- گل گفت به از لقای من روئی نیست
- گویند کسان بهشت با حور خوش است
- گویند مخور می مه شعبان نه رواست
- گویند مرا که دوزخی باشد مست
- لعل تو می مذاب و ساغر کانست
- ماهیّ امید عمرم از شست برفت
- من بندهٔ عاصیم رضای تو کجاست
- من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
- مهتاب بنور دامن شب بشکافت
- می بر کف من نه که دلم در تابست
- می خوردن من نه از برای طربست
- می خوردن و شاد بودن آئین منست
- می خور که بزیر گِل بسی خواهی خفت
- می خور که مدام راحت روح تو است
- می ده که دل ریش مرا مرهم اوست
- می گرچه بشرع زشت نامست خوشست
- می نوش که عمر جاودانی اینست
- نازم بخرابات که اهلش اهلست
- نه لایق مسجدم نه در خورد کنشت
- نیکیّ و بدی که در نهاد بشر است
- هرچند که از گناه بدبختم و زشت
- هر دل که در او مهر و محبت نسرشت
- هر ذرّه که بر روی زمینی بودست
- هر سبزه که بر کنار جوئی رسته است
- هر کو رقمی ز عقل در دل بنگاشت
- هشدار که روزگار شور انگیز است
- یارب تو کریمی و کریمی کرمست
- یاری که دلم ز بهر او زار شدست
- یک جرعهٔ می ز ملک کاوس بهست
- یک شیشه شراب و لب یار و لب کشت
- تا بتوانی غم جهان هیچ مسنج
- بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
- ای عارض تو نهاده بر نسرین طرح
- چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
- آنان که اساس کار بر زرق نهند
- آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند
- آنان که بکار عقل در میکوشند
- آنانکه جهان زیر قدم فرسودند
- آنانکه خلاصهٔ جهان ایشانند
- آنانکه کهن شدند و آنانکه نوند
- آنانکه محیط فضل و آداب شدند
- آن بیخبران که دُرّ معنی سفتند
- آنرا منگر که ذو فنون آید مرد
- آن روز که توسن فلک زین کردند
- آن کاسه که بس نکوش پرداختهاند
- آن کاسهگری که کاسهٔ سرها کرد
- آن کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
- آنگه که نهال عمر من کنده شود
- آن قوم که سجّاده پرستند خرند
- آن مرد نیم کز عدمم بیم آید
- آنها که در آمدند و در جوش شدند
- آنها که فلک ریزهٔ دهد آرایند
- آنها که کِشندهٔ نبید نابند
- آورد باضطرارم اوّل بوجود
- اجرام که ساکنان این ایوانند
- از آمدنم نبود گردون را سود
- از رفته قلم هیچ دگرگون نشود
- از می طرب و نشاط و مردی خیزد
- از واقعهای ترا خبر خواهم کرد
- افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
- افسوس که نامهٔ جوانی طی شد
- اکنون که ز خوشدلی بجز نام نماند
- امشب می جام یک منی خواهم کرد
- اندر ره عشق پاک می باید شد
- ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
- ای دل مطلب وصال معلولی چند
- این جمع اکابر که مناصب دارند
- این چرخ فلک بسی چو ما کشت و درود
- این عقل که در ره سعادت پوید
- این قافلهٔ عمر عجب میگذرد
- این کوزه گران که دست در گل دارند
- ای همنفسان ز می مرا قوت کنید
- با اینکه شراب پردهٔ ما بدرید
- با این دو سه نادان که چنین پندارند
- با روی نکو و لب جوی و مل و ورد
- با می بکنار جوی میباید بود
- پیرانه سرم عشق تو در دام کشید
- تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
- تا خاک مرا بقالب آمیختهاند
- تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
- توبه مکن از می اگرت می باشد
- جانم بفدای آنکه او اهل بود
- چون جودِ ازل بودِ مرا انشا کرد
- چون رزق تو آنچه عدل قسمت فرمود
- چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
- چون کار نه بر مراد ما خواهد بود
- چون مرده شوم خاک مرا گم سازید
- چون نیست درین زمانه سودی ز خرد
- چون هر نفست ز زندگانی گذرد
- خرّم دل آن کسی که معروف نشد
- خورشید کمند صبح بر بام افکند
- خوش باش که عالم گذران خواهد بود
- خوش باش که غصّه بیکران خواهد بود
- خوش باش که ماه عید نو خواهد شد
- خیّام اگرچه خرگه چرخ کبود
- دادم بامید زندگانی بر باد
- دارم گنهی که پشت ایمان شکند
- در چشم تو عالم ارچه میآرایند
- در دل نتوان درخت اندوه نشاند
- در دهر کسی بگلعذاری نرسید
- در دهر هر آنکه نیم نانی دارد
- در سر هوس بتان چون حورم باد
- در عالم جان بهوش میباید بود
- در ملکِ تو از طاعت من هیچ فزود
- در میکده جز بمی وضو نتوان کرد
- دریاب که از روح جدا خواهی شد
- دست چو منی که جام و ساغر گیرد
- دهقان قضا بسی چو ما کِشت و درود
- دیدم بسر عمارتی مردی فرد
- روزیست خوش و هوا نه گرمست و نه سرد
- زان پیش که غمهات شبیخون آرند
- زان پیش که نام تو ز عالم برود
- زین دشت کز آن خوف و خطر میزاید
- شب نیست که عقل در تحیر نشود
- صیّاد ازل که دانه در دام نهاد
- طبعم همه با روی چو گُل پیوندد
- عشقی که مجازی بود آبش نبود
- عمرت تا کی بخود پرستی گذرد
- عید آمد و کارها نکو خواهد کرد
- فردا علم نفاق طی خواهم کرد
- فردا که جزای شش جهت خواهد بود
- قدر گل و مُل باده پرستان دانند
- قومی ز گزاف در غرور افتادند
- کس مشکل اسرار ازل را نگشاد
- کم کن طمع جهان و میزی خورسند
- گر باده بکوه بر دهی رقص کند
- گردون ز زمین هیچ گلی بر نارد
- گردون ز سحاب نسترن میریزد
- گر می نوشد گدا بمیری برسد
- گویند بحشر گفتگو خواهد بود
- گویند بهشت و حور عین خواهد بود
- گویند بهشت و حور و کوثر باشد
- گویند که ماه رمضان گشت پدید
- گویند هر آن کسان که با پرهیزند
- لب بر لب کوزه هیچ دانی مقصود
- مگذار که غصّه در کنارت گیرد
- من می خورم و هرکه چو من اهل بود
- می خور که تنت بخاک در ذرّه شود
- می خور که ز دل قلّت و کثرت ببرد
- می گرچه حرامست ولی تا که خورد
- نابرده بصبح در طلب شامی چند
- وقتست که از صبا جهان آرایند
- وقتی که طلوع صبح ازرق باشد
- هان تا ننهی بر دل خود غصّه و درد
- هر جرعه که ساقیش بآب افشاند
- هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
- هرگز دل من ز غلم محروم نشد
- هرگه که بنفشه جامه در رنگ زند
- هر گه که طلوع صبح ازرق باشد
- هر لذت و راحتی که خلّاق نهاد
- یاران چو باتفاق دیدار کنید
- یاران چو باتفاق میعاد کنید
- یاران موافق همه از دست شدند
- یک جام شراب صد دل و دین ارزد
- یک جرعهٔ می ملک جهان میارزد
- یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد
- یک نان بدو روز اگر شود حاصل مرد
- آن لعل در آبگینهٔ ساده بیار
- از بودنی ایدوست چه داری تیمار
- از گردش روزگار بهری برگیر
- افلاک که جز غم نفزایند دگر
- ای خواجه فقیه چون ترا نیست خبر
- ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر
- ای دوست غم جهان بیهوده مخور
- این اهل قبول خاک گشتند و غبار
- با ساده رخان بادهٔ ناب اولیتر
- با یار چو آرمیده باشی همه عمر
- برخیز و دوای این دل تنگ بیار
- تا چند از این حیله و زرّاقی عمر
- چون حاصل آدمی درین جای دو در
- خشت سر خُم ز ملکت جم خوشتر
- در دایرهٔ سپهر ناپیدا غور
- در موسم گل بادهٔ گلرنگ بخور
- دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
- زان می که شراب جاودانیست بخور
- سستی مکن و فریضهٔ حق بگزار
- عمرت چه دو صد بود چه سیصد چه هزار
- گر باده خوری تو با خردمندان خور
- مردانه در از خویش وز پیوند ببر
- وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
- از جُملهٔ رفتگان این راه دراز
- ای پیر خردمند بگهتر برخیز
- ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
- این چرخ که با کسی نمیگوید راز
- با تو بخرابات اگر گویم راز
- بازی بودم پریده از عالم راز
- با مردم پاک و اهل و عاقل آمیز
- بر روی گل از ابر نقابست هنوز
- ساغر پر کن که بر فگون آمد روز
- گر گوهر طاعتت نسفتم هرگز
- لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
- ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
- معشوقه که عمرش چو غمم دراز باد
- میپرسیدی که چیست این نقش مجاز
- وقت سحر است خیز ای مایهٔ ناز
- یارب تو جمال آن مه مهر انگیز
- از حادثهٔ زمان زاینده مترس
- آغاز روان گشتن این زرّین طاس
- مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ طوس
- آن می که حیات جاودانیست بنوش
- پندی دهمت اگر بمن داری گوش
- جامیست که عقل آفرین میزندش
- خیّام اگر ز باده مستی خوش باش
- در کارگه کوزه گری رفتم دوش
- زانروح که راح ناب میخوانندش
- سرمست بمیخانه گذر کردم دوش
- غم چند خوری ز کار نا آمده پیش
- می را که خرد همیشه دارد پاسش
- هفتاد و دو ملتند در دین کم و بیش
- یکی هنرم بین و گنه ده ده بخش
- می در قدح انصاف که جانیست لطیف
- هین صبح دمید و دامنِ شب شد چاک
- خیّام زمانه از کسی دارد ننگ
- از قعر حضیض خاک تا اوج زحل
- این صورت کوزه جمله نقش است و خیال
- با سرو قدی تازهتر از خرمن گل
- در سر مگذار هیچ سودای محال
- کس خلد و جحیم را ندیدست ای دل
- آنروز که نیست در سر آب تاکم
- از باده شود تکبّر از سرها کم
- از خالق کردگار و از ربّ رحیم
- افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
- ای چرخ ز گردش تو خورسند نیم
- ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
- ایزد چو نخواست آنچه من خواستهام
- ای مفتی شهر از تو پرکارتریم
- این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
- با رحمت تو من از گنه نندیشم
- با نفس همیشه در نبردم چه کنم
- برخیزم و عزم بادهٔ ناب کنم
- برخیز و بیا که چنگ بر چنگ زنیم
- بر بفرش خاک خفتگان میبینم
- تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
- تا ظن نبری که من بخود موجودم
- جانا من و تو نمونهٔ پرگاریم
- چون نیست مقام ما در این دیر مقیم
- در پای اجل چو من سرافکنده شوم
- در عشق تو صد گونه ملامت بکشم
- در مسجد اگرچه با نیاز آمدهام
- دل فرق نمیکند همی دانه ز دام
- دنیا چو فناست من بجز فن نکنم
- دوشینه پی شراب میگردیدم
- شبها گذرد که دیده بر هم نزنیم
- صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم
- کو محرم راز تا بگویم یکدم
- گر من ز می مغانه مستم هستم
- گفتم که دگر بادهٔ گلگون نخورم
- گل گفت که من یوسف مصر چمنم
- گویند مرا که می پرستم هستم
- ما افسر خان و تاج کی بفروشیم
- مائیم در اوفتاده چون مرغ بدام
- ما خرقهٔ زهد بر سر خُم کردیم
- مقصود ز جمله آفرینش مائیم
- من باده خورم ولیک مستی نکنم
- من بی می ناب زیستن نتوانم
- من ظاهر نیستیّ و هستی دانم
- میلم بشراب ناب باشد دایم
- هشیار نبودهام دمی تا هستم
- یارب تو گِلم سرشتهٔ من چکنم
- یک چند بکودکی باستاد شدیم
- یکدست بمصحفیم و یکدست بجام
- آن جسم پیاله بین بجان آبستن
- آن را که وقوف است بر احوال جهان
- از گردش این دائرهٔ بیپایان
- اسرار ازل را نه تو دانیّ و نه من
- اکنون که زند هزار دستان دستان
- برخیز و مخور غم جهان گذران
- بر سینهٔ غم پذیر من رحمت کن
- بشنو ز من ای زبدهٔ یاران کهن
- تا بتوانی خدمت رندان میکن
- چو حاصل آدمی درین شورستان
- رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
- روزی که گذشت از او دگر یاد مکن
- زین گنبد گردنده بدافعالی بین
- قومی متفکرند در مذهب و دین
- گاویست بر آسمان و نامش پروین
- گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
- گویند مرا که می بخور کمتر از این
- مسکین دل دردمند دیوانهٔ من
- می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
- نتوان دل شاد را بغم فرسودن
- آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
- از آمدن و رفتن ما سودی کو
- از تن چو برفت جان پاک من و تو
- ای رفته بچوگان قضا همچون گو
- این چرخ فلک بهر هلاک من و تو
- بردار پیاله و سبو ای دلجو
- مائیم خریدار می کهنه و نو
- ناکرده گنه در جهان کیست بگو
- از درس علوم جمله بگریزی به
- از هرچه نه خرّمیست کوتاهی به
- اندیشهٔ عمر بیش از شصت منه
- این چرخ چو طاسیست نگون افتاده
- بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
- پیری دیدم بخواب مستی خفته
- تا چند ز مسجد و نماز و روزه
- تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
- تن در غم روزگار بیداد مده
- چند از پی حرص و آز تن فرسوده
- دانی ز چه روی اوفتادست و چه راه
- دنیا بمراد رانده گیر آخر چه
- زان می که مرا قوت روانست بده
- فریاد که عمر رفت بر بیهوده
- نقشی است که بر وجود ما ریختهٔ
- آن به که ز جام باده دل شاد کنی
- آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
- آنها که ز پیش رفتهاند ای ساقی
- ابریق می مرا شکستی ربّی
- از آمدن بهار و از رفتن دی
- از دفتر عمر برگرفتم فالی
- از مطبخ دنیا تو همه دود خوری
- افتاده مرا با می و مستی کاری
- ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی
- ای باده تو شربت من رسوائی
- ای بادهٔ خوشگوار در جام بهی
- ای چرخ دلم همیشه غمناک کنی
- ایچرخ همه خسیس را چیز دهی
- ای دل تو به ادراک معما نرسی
- ای دل ز غبار جسم اگر پاک شوی
- ای دهر بکردههای خود معترفی
- ای سوختهٔ سوختهٔ سوختنی
- ایکاش که جای آرمیدن بودی
- با من تو هرآنچه گوئی از کین گوئی
- برجه برجه ز جامه خواب ای ساقی
- بر رهگذرم هزار جا دام نهی
- بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
- بر کوزه گری پریر کردم گذری
- برگیر ز خود حسابی ار با خبری
- پیری دیدم بخانهٔ خمّاری
- تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
- تا چند ز یاسین و برات ای ساقی
- تا در تن تست استخوان و رگ و پی
- تا کی ز غم زمانه محزون باشی
- تن زن چو بزیر فلک بی باکی
- تنگی می لعل خواهم و دیوانی
- جز راه قلندران میخانه مپوی
- چندانکه نگاه میکنم هر سوئی
- چندین غم بیهوده مخور شاد بزی
- چون آگهی ای پسر ز هر اسراری
- چون میندهد اجل امان ای ساقی
- چون هست زمانه در شتاب ای ساقی
- خواهی که اساس عمر محکم یابی
- خوش باش که پختهاند سودای تو دی
- دانی که سپیده دم خروس سحری
- در ده می لعل لاله گون صافی
- در ده می لعل مشکبو ای ساقی
- در سنگ اگر شوی چو نار ایساقی
- در کارگه کوزه گری کردم رای
- در گوش دلم گفت فلک پنهانی
- رو بیخبری گزین اگر باخبری
- زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
- زنهار کنون که میتوانی باری
- سازندهٔ کار مُرده و زنده توئی
- شمعست و شراب و ماهتاب ایساقی
- شیخی بزن فاحشه گفتا مستی
- صبحی خوش و خرّم است خیز ایساقی
- عالم همه گرچه گوی گردد بکوی
- گر آمدنم بخود بدی نامدمی
- گر دست دهد ز مغز گندم نانی
- گر روی زمین بجمله آباد کنی
- گر زانکه بدست افتدت از می دومنی
- گر شهره شوی بشهر شرّالنّاسی
- گر هست ترا درین جهان دسترسی
- گویند مخور می که بلاکش باشی
- ما و می و معشوق و صبوح ایساقی
- من ترک همه کردم و ترک می نی
- هان تا بر مستان بدرشتی نشوی
- هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
- هنگام صبوح ای صنم فرّخ پی
- یارب بگشای بر من از رزق دری