رباعیات خیام (تصحیح رمضانی)/رباعیات ۲۰۱ — ۳۰۰
ظاهر
۲۰۱
خورشید کمند صبح بر بام افکند | ||||||
کیخسرو روز باده در جام افکند | ||||||
می خور که منادی سحرگه خیزان | ||||||
آوازهٔ اشربوا در ایّام افکند |
۲۰۲
خوش باش که عالم گذران خواهد بود | ||||||
جان در پیِ تن نعره زنان خواهد بود | ||||||
این کاسهٔ سرها که تو بینی فردا | ||||||
زیر لگد کوزه گران خواهد بود |
۲۰۳
خوش باش که غصّه بیکران خواهد بود | ||||||
بر چرخ قران اختران خواهد بود | ||||||
خشتی که ز قالب تو خواهند زدن | ||||||
ایوان و سرای دیگران خواهد بود |
۲۰۴
خوش باش که ماه عید نو خواهد شد | ||||||
و اسباب طرب جمله نکو خواهد شد | ||||||
مه زرد و خمیده قدّ و لاغر شد و سست | ||||||
مانا که درین رنج فرو خواهد شد |
۲۰۵
خیّام اگرچه خرگه چرخ کبود | ||||||
زد خیمه و در بست درِ گفت و شنود | ||||||
چون شکل حباب باده در جامِ وجود | ||||||
ساقیّ ازل هزار خیام نمود |
۲۰۶
دادم بامید زندگانی بر باد | ||||||
نابوده ز عمر خویشتن روزی شاد | ||||||
زان میترسم که عمر امانم ندهد | ||||||
چندانکه ز روزگار بستانم داد |
۲۰۷
دارم گنهی که پشت ایمان شکند | ||||||
بازار تمام بت پرستان شکند | ||||||
بار گنهم اگر بمیزان سنجند | ||||||
ترسم که بروز حشر میزان شکند |
۲۰۸
در چشم تو عالم ارچه میآرایند | ||||||
مگرای بدان که عاقلان نگرایند | ||||||
بسیار چو تو شدند و بسیار آیند | ||||||
بربای نصیب خویش کت بربایند |
۲۰۹
در دل نتوان درخت اندوه نشاند | ||||||
همواره کتاب خُرّمی باید خواند | ||||||
می باید خورد و کام دل باید راند | ||||||
پیداست که چند در جهان خواهی ماند |
۲۱۰
در دهر کسی بگلعذاری نرسید | ||||||
تا بر دلش از زمانه خاری نرسید | ||||||
در شانه نگر که تا بصد دنده نشد | ||||||
دستش بسرِ زلف نگاری نرسید |
۲۱۱
در دهر هر آنکه نیم نانی دارد | ||||||
وز بهر نشست آشیانی دارد | ||||||
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی | ||||||
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد |
۲۱۲
در سر هوس بتان چون حورم باد | ||||||
در دست همیشه آب انگورم باد | ||||||
گویند کسان خدا ترا توبه دهاد | ||||||
او خود ندهد من نکنم دورم باد |
۲۱۳
در عالم جان بهوش میباید بود | ||||||
در کارِ جهان خموش میباید بود | ||||||
تا چشم و زبان و گوش بر جا باشد | ||||||
بی چشم و زبان و گوش میباید بود |
۲۱۴
در ملکِ تو از طاعت من هیچ فزود | ||||||
وز معصیتی که رفت نقصانی بود | ||||||
بگذار و مگیر زانکه معلومم شد | ||||||
گیرندهٔ دیری و گذارندهٔ زود |
۲۱۵
در میکده جز بمی وضو نتوان کرد | ||||||
وان نام که زشت شد نکو نتوان کرد | ||||||
خوش باش که این پردهٔ مستوری ما | ||||||
بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد |
۲۱۶
دریاب که از روح جدا خواهی شد | ||||||
در پردهٔ اسرار فنا خواهی شد | ||||||
می نوش ندانی ز کجا آمدهای | ||||||
خوش باش ندانی بکجا خواهی شد |
۲۱۷
دست چو منی که جام و ساغر گیرد | ||||||
حیف است که آن دفتر و منبر گیرد | ||||||
تو زاهد خشکیّ و منم فاسق تر | ||||||
آتش نشنیدهام که در تر گیرد |
۲۱۸
دهقان قضا بسی چو ما کِشت و درود | ||||||
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود | ||||||
پر کن قدح می بکفم در نه زود | ||||||
تا باز خورم که بودنیها همه بود |
۲۱۹
دیدم بسر عمارتی مردی فرد | ||||||
کو گل بلگد میزد و خوارش میکرد | ||||||
وان گِل بزبان حال با او میگفت | ||||||
ساکن که چو من بسی لگد خواهی خورد |
۲۲۰
روزیست خوش و هوا نه گرمست و نه سرد | ||||||
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد | ||||||
بلبل بزبان حالِ خود با گل زرد | ||||||
فریاد همی زند که می باید خورد |
۲۲۱
زان پیش که غمهات شبیخون آرند | ||||||
فرمای که تا بادهٔ گلگون آرند | ||||||
تو زر نهای ای غافل نادان که ترا | ||||||
در خاک نهند و باز بیرون آرند |
۲۲۲
زان پیش که نام تو ز عالم برود | ||||||
می خور که چو می رسد بدل غم برود | ||||||
بگشای سر زلف بتی بند به بند | ||||||
زان پیش که بند بندت از هم برود |
۲۲۳
زین دشت کز آن خوف و خطر میزاید | ||||||
حیرت بفراز حیرتم افزاید | ||||||
معلوم نشد که از کجایند و چه جا | ||||||
یک قافله میرود، یکی میآید |
۲۲۴
شب نیست که عقل در تحیر نشود | ||||||
وز گریه کنار من پر از دُر نشود | ||||||
پر مینشود کاسهٔ سر از سودا | ||||||
هر کاسه که سرنگون بود پُر نشود |
۲۲۵
صیّاد ازل که دانه در دام نهاد | ||||||
صیدی بگرفت و آدمش نام نهاد | ||||||
هر نیک و بدی که میرود در عالم | ||||||
او میکند و بهانه بر عام نهاد |
۲۲۶
طبعم همه با روی چو گُل پیوندد | ||||||
دستم همه با ساغر مُل پیوندد | ||||||
از هر جزوی نصیب خود بردارم | ||||||
زان پیش که جزوها بکل پیوندد |
۲۲۷
عشقی که مجازی بود آبش نبود | ||||||
چون آتش نیم مرده تابش نبود | ||||||
عاشق باید که سال و ماه و شب و روز | ||||||
آرام و قرار و خورد و خوابش نبود |
۲۲۸
عمرت تا کی بخود پرستی گذرد | ||||||
یا در پی نیستیّ و هستی گذرد | ||||||
می نوش که عمری که اجل در پی اوست | ||||||
آن به که بخواب یا بمستی گذرد |
۲۲۹
عید آمد و کارها نکو خواهد کرد | ||||||
ساقی میِ لعل در سبو خواهد کرد | ||||||
افسار نماز و پوزه بند روزه | ||||||
عید از سر این خران فرو خواهد کرد |
۲۳۰
فردا علم نفاق طی خواهم کرد | ||||||
با موی سپید قصد می خواهم کرد | ||||||
پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید | ||||||
این دم نکنم نشاط کی خواهم کرد |
۲۳۱
فردا که جزای شش جهت خواهد بود | ||||||
قدر تو بقدر معرفت خواهد بود | ||||||
در حسن صفت کوش که در عرصهٔ حشر | ||||||
حشر تو بصورت صفت خواهد بود |
۲۳۲
قدر گل و مُل باده پرستان دانند | ||||||
نه تنگدلان و تنگ دستان دانند | ||||||
از بیخبری بی خبران معذورند | ||||||
ذوقیست درین باده که مستان دانند |
۲۳۳
قومی ز گزاف در غرور افتادند | ||||||
قومی ز پی حور و قصور افتادند | ||||||
معلوم شود چو پردهها بردارند | ||||||
کز کوی تو دور دور دور افتادند |
۲۳۴
کس مشکل اسرار ازل را نگشاد | ||||||
کس یکقدم از نهاد بیرون ننهاد | ||||||
من مینگرم ز مبتدی تا استاد | ||||||
عجز است بدست هرکه از مادر زاد |
۲۳۵
کم کن طمع جهان و میزی خورسند | ||||||
وز نیک و بد زمانه بگسل پیوند | ||||||
می در کف و زلف دلبری گیر که زود | ||||||
هم بگذرد و نماند این روزی چند |
۲۳۶
گر باده بکوه بر دهی رقص کند | ||||||
ناقص بود آنکه باده را نقص کند | ||||||
از باده مرا توبه چه میفرمائی | ||||||
روحیست که او تربیت شخص کند |
۲۳۷
گردون ز زمین هیچ گلی بر نارد | ||||||
تا نشکند و باز بگل نسپارد | ||||||
گر ابر چو آب خاک را بردارد | ||||||
تا حشر ازو خون عزیزان بارد |
۲۳۸
گردون ز سحاب نسترن میریزد | ||||||
گوئی که شکوفه در چمن میریزد | ||||||
در جام چو سوسن می گلگون ریزم | ||||||
کز ابر بنفشه گون سمن میریزد |
۲۳۹
گر می نوشد گدا بمیری برسد | ||||||
ور روبهکی خورد بشیری برسد | ||||||
ور پیر خورد جوانی از سر گیرد | ||||||
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد |
۲۴۰
گویند بحشر گفتگو خواهد بود | ||||||
نی کار کی بکار او خواهد بود | ||||||
از خیّر محض جز نکوئی ناید | ||||||
خوشباش که عاقبت نکو خواهد بود |
۲۴۱
گویند بهشت و حور عین خواهد بود | ||||||
آنجا می ناب و انگبین خواهد بود | ||||||
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک | ||||||
چون عاقبت کار همین خواهد بود |
۲۴۲
گویند بهشت و حور و کوثر باشد | ||||||
جوی می و شهر و شیر و شکّر باشد | ||||||
پر کن قدح باده و بر دستم نه | ||||||
نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد |
۲۴۳
گویند که ماه رمضان گشت پدید | ||||||
من بعد بگرد باده نتوان گردید | ||||||
در آخر شعبان بخورم چندان می | ||||||
کاندر رمضان مست بیفتم تا عید |
۲۴۴
گویند هر آن کسان که با پرهیزند | ||||||
زانسان که بمیرند چنان برخیزند | ||||||
ما با می و معشوقه از آنیم مدام | ||||||
باشد که بحشرمان چنان انگیزند |
۲۴۵
لب بر لب کوزه هیچ دانی مقصود | ||||||
یعنی لب من نیز چو لبهای تو بود | ||||||
آخر که وجود تو نماند موجود | ||||||
لبهات چنین شود بفرمان ودود |
۲۴۶
مگذار که غصّه در کنارت گیرد | ||||||
و اندوه محال روزگارت گیرد | ||||||
مگذار کتاب و لب آب و لب کشت | ||||||
زان پیش که خاک در حصارت گیرد |
۲۴۷
من می خورم و هر که چو من اهل بود | ||||||
می خوردن من به نزد او سهل بود | ||||||
می خوردن من حق ز ازل میدانست | ||||||
گر می نخورم علم خدا جهل بود |
۲۴۸
می خور که تنت بخاک در ذرّه شود | ||||||
خاکت پس از آن پیاله و خمره شود | ||||||
از دوزخ و از بهشت فارغ میباش | ||||||
عاقل بچنین چیز چرا غرّه شود |
۲۴۹
می خور که ز دل قلّت و کثرت ببرد | ||||||
و اندیشهٔ هفتاد و دو ملت ببرد | ||||||
پرهیز مکن ز کیمیائی که از او | ||||||
یک جرعه خوری هزار علّت ببرد |
۲۵۰
می گرچه حرامست ولی تا که خورد | ||||||
آنگاه چه مقدار و دگر با که خورد | ||||||
هرگاه که این سه شرط شد راست بگو | ||||||
می را نخورد مردم دانا که خورد |
۲۵۱
نابرده بصبح در طلب شامی چند | ||||||
ننهاده برون ز خویشتن گامی چند | ||||||
در کسوت خاص آمده عامی چند | ||||||
بدنام کننده نکو نامی چند |
۲۵۲
وقتست که از صبا جهان آرایند | ||||||
وز چشم سحاب چشمهها بگشایند | ||||||
موسی دستان ز شاخ کف بنمایند | ||||||
عیسی نفسان ز خاک بیرون آیند |
۲۵۳
وقتی که طلوع صبح ازرق باشد | ||||||
باید بکفت می مروّق باشد | ||||||
گویند در افواه که حق تلخ بود | ||||||
باید بهمه حال که می حق باشد |
۲۵۴
هان تا ننهی بر دل خود غصّه و درد | ||||||
تا جمع کنی سیم سفید و زر زرد | ||||||
زان پیش که گردد نفس گرم تو سرد | ||||||
با دوست بخور که دشمنت خواهد خورد |
۲۵۵
هر جرعه که ساقیش بآب افشاند | ||||||
در دیدهٔ گرم آتش دل بنشاند | ||||||
سبحان الله تو باده می پنداری | ||||||
آبی که ز صد درد دلت برهاند |
۲۵۶
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد | ||||||
بالای بنفشه در چمن خم گیرد | ||||||
انصاف مرا ز غنچه خوش میآید | ||||||
کو دامن خویشتن فراهم گیرد |
۲۵۷
هرگز دل من ز غلم محروم نشد | ||||||
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد | ||||||
و اکنون که بچشم عقل در مینگرم | ||||||
معلومم شد که هیچ معلوم نشد |
۲۵۸
هرگه که بنفشه جامه در رنگ زند | ||||||
در دامن گل باد صبا چنگ زند | ||||||
هشیار کسی بود که با سیمبری | ||||||
می نوشد و جام باده بر سنگ زند |
۲۵۹
هر گه که طلوع صبح ازرق باشد | ||||||
باید بکفت می مروّق باشد | ||||||
گویند در افواه که حق تلخ بود | ||||||
باید که بدین دلیل می حق باشد |
۲۶۰
هر لذت و راحتی که خلّاق نهاد | ||||||
از بهر مجرّدان در آفاق نهاد | ||||||
هر کس که ز طاق منقلب گشت بجفت | ||||||
آسایش خود ببرد و بر طاق نهاد |
۲۶۱
یاران چو باتفاق دیدار کنید | ||||||
باید که ز دوست یاد بسیار کنید | ||||||
چون باده خوشگوار نوشید بهم | ||||||
نوبت چو بما رسد نگونسار کنید |
۲۶۲
یاران چو باتفاق میعاد کنید | ||||||
خود را بجمال یکدگر شاد کنید | ||||||
ساقی چو می مغانه بر کف گیرد | ||||||
بیچاره فلان را بدعا یاد کنید |
۲۶۳
یاران موافق همه از دست شدند | ||||||
در پای اجل یکان یکان پست شدند | ||||||
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر | ||||||
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند |
۲۶۴
یک جام شراب صد دل و دین ارزد | ||||||
یک جرعهٔ می مملکت چین ارزد | ||||||
جز بادهٔ لعل نیست در روی زمین | ||||||
تلخی که هزار جان شیرین ارزد |
۲۶۵
یک جرعهٔ می ملک جهان میارزد | ||||||
خشت سر خُم هزار جان میارزد | ||||||
آن کهنه که لب ز می بدو پاک کنند | ||||||
حقّا که هزار طیلسان میارزد |
۲۶۶
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد | ||||||
یک ذرهٔ خاک و با زمین یکتا شد | ||||||
آمد شدن تو اندرین عالم چیست | ||||||
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد |
۲۶۷
یک نان بدو روز اگر شود حاصل مرد | ||||||
وز کوزه شکستهای دمی آبی سرد | ||||||
مخدوم کم از خودی چرا باید بود | ||||||
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد |
۲۶۸
آن لعل در آبگینهٔ ساده بیار | ||||||
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار | ||||||
چون میدانی که مدّت عالم خاک | ||||||
بادیست که زود بگذرد باده بیار |
۲۶۹
از بودنی ایدوست چه داری تیمار | ||||||
وز فکرت بیهوده دل و جان افکار | ||||||
خرّم بزی و جهان بشادی گذران | ||||||
تدبیر نه با تو کردهاند آخر کار |
۲۷۰
از گردش روزگار بهری برگیر | ||||||
بر تخت طرب نشین بکف ساغر گیر | ||||||
از طاعت و معصیت خدا مستغنی است | ||||||
باری تو مراد خود ز عالم برگیر |
۲۷۱
افلاک که جز غم نفزایند دگر | ||||||
ننهند بجا تا نربایند دگر | ||||||
نا آمدگان، اگر بدانند که ما | ||||||
از دهر چه میکشیم نایند دگر |
۲۷۲
ای خواجه فقیه چون ترا نیست خبر | ||||||
چندین ز چهٔ منکر هر اهل نظر | ||||||
ایشان همه از صانع و صنعش گویند | ||||||
تو از دم حیض و از نجاسات دگر |
۲۷۳
ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر | ||||||
باغ طربت ز سبزه آراسته گیر | ||||||
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم | ||||||
بنشسته و بامداد برخاسته گیر |
۲۷۴
ای دوست غم جهان بیهوده مخور | ||||||
بیهوده غم جهان فرسوده مخور | ||||||
چون بود گذشت و نیست نابود پدید | ||||||
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور |
۲۷۵
این اهل قبول خاک گشتند و غبار | ||||||
هر ذرّه ز هر ذرّه گرفتند کنار | ||||||
آه این چه شرابیست که ناخورده درست | ||||||
بیخود شده و بیخبرند از همه کار |
۲۷۶
با ساده رخان بادهٔ ناب اولیتر | ||||||
واندر مستی دیده پرآب اولیتر | ||||||
چون عالم دون بکس وفائی نکند | ||||||
از باده در او مست و خراب اولیتر |
۲۷۷
با یار چو آرمیده باشی همه عمر | ||||||
لذّات جهان چشیده باشی همه عمر | ||||||
هم آخر کار رحلتت خواهد بود | ||||||
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر |
۲۷۸
برخیز و دوای این دل تنگ بیار | ||||||
آن بادهٔ مشکبوی گلرنگ بیار | ||||||
اجزای مفرّح غم ار می خواهی | ||||||
یاقوت می و بریشم چنگ بیار |
۲۷۹
تا چند از این حیله و زرّاقی عمر | ||||||
تا چند مرا دُرد دهد ساقی عمر | ||||||
حقّا که من از ستیزه و خدعهٔ او | ||||||
چون جرعه بخاک ریزم این باقی عمر |
۲۸۰
چون حاصل آدمی درین جای دو در | ||||||
جز خون دل و دادن جان نیست دگر | ||||||
خرّم دل آنکه یکنفس زنده نبود | ||||||
و آسوده کسیکه خود نزاد از مادر |
۲۸۱
خشت سر خُم ز ملکت جم خوشتر | ||||||
بوی قدح از غذای مریم خوشتر | ||||||
آه سحری ز سینهٔ خمّاری | ||||||
از نالهٔ بوسعید و ادهم خوشتر |
۲۸۲
در دایرهٔ سپهر ناپیدا غور | ||||||
مینوش بخوشدلی که دور است بجور | ||||||
نوبت چو بدور تو رسد آه مکش | ||||||
جامیست که جمله را چشانند بدور |
۲۸۳
در موسم گل بادهٔ گلرنگ بخور | ||||||
با نالهٔ نای و نغمهٔ چنگ بخور | ||||||
من می خورم و عیش کنم با دل شاد | ||||||
گر تو نخوری من چکنم سنگ بخور |
۲۸۴
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار | ||||||
بر پاره گِلی لگد همی زد بسیار | ||||||
و آن گِل بزبان حال با او میگفت: | ||||||
من همچو تو بودهام مرا نیکو دار |
۲۸۵
زان می که شراب جاودانیست بخور | ||||||
سرمایهٔ لذت جوانیست بخور | ||||||
سوزنده چو آتش است لیکن غم را | ||||||
سازنده چو آب زندگانیست بخور |
۲۸۶
سستی مکن و فریضهٔ حق بگزار | ||||||
وین لقمه که داری ز کسان باز مدار | ||||||
غیبت مکن و خلق خدا را مازار | ||||||
در عهدهٔ آن جهان منم باده بیار |
۲۸۷
عمرت چه دو صد بود چه سیصد چه هزار | ||||||
زین کهنه سرا برون برندت ناچار | ||||||
گر پادشهیّ و گر گدای بازار | ||||||
این هر دو بیک نرخ بود آخر کار |
۲۸۸
گر باده خوری تو با خردمندان خور | ||||||
یا با صنمی لاله رخ و خندان خور | ||||||
بسیار مخور ورد مکن فاش مساز | ||||||
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور |
۲۸۹
مردانه در از خویش وز پیوند ببر | ||||||
خود را تو ز بند زن و فرزند ببر | ||||||
هر چیز که هست سدّ راهست ترا | ||||||
با بند چگونه میروی بند ببر |
۲۹۰
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر | ||||||
پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر | ||||||
کاین یکدمه عاریت در این کنج فنا | ||||||
بسیار بجوئی و نیابی دیگر |
۲۹۱
از جُملهٔ رفتگان این راه دراز | ||||||
باز آمدهای کو که خبر گیرم باز | ||||||
هان بر سر این دو راههٔ آز و نیاز | ||||||
چیزی نگذاری که نمیآئی باز |
۲۹۲
ای پیر خردمند بگهتر برخیز | ||||||
وان کودک خاک بیز را بنگر تیز | ||||||
پندش ده و گو که نرم نرمک میبیز | ||||||
مغز سر کیقباد و چشم پرویز |
۲۹۳
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز | ||||||
چندین چه خور تو غم ازین رنج دراز | ||||||
تن را بقضا سپار و با درد بساز | ||||||
کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز |
۲۹۴
این چرخ که با کسی نمیگوید راز | ||||||
کشته بستم هزار محمود و ایاز | ||||||
می خور که بکس عمر دوباره ندهند | ||||||
هر کس که شد از جهان نمیآید باز |
۲۹۵
با تو بخرابات اگر گویم راز | ||||||
به زانکه بمحراب کنم بی تو نماز | ||||||
ای اوّل و ای آخر خلقان همه تو | ||||||
خواهی تو مرا بسوز و خواهی بنواز |
۲۹۶
بازی بودم پریده از عالم راز | ||||||
تا بو که رسم من از نشیبی بفراز | ||||||
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز | ||||||
زان در که در آمدم برون رفتم باز |
۲۹۷
با مردم پاک و اهل و عاقل آمیز | ||||||
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز | ||||||
ار زهر دهد ترا خردمند بنوش | ||||||
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز |
۲۹۸
بر روی گل از ابر نقابست هنوز | ||||||
در طبع و دلم میل شرابست هنوز | ||||||
در خواب مرو چه جای خوابست هنوز | ||||||
جانا می ده که آفتابست هنوز |
۲۹۹
ساغر پر کن که بر فگون آمد روز | ||||||
زان باده که لعل هست از او رنگ آموز | ||||||
بردار دو عود را و مجلس بفروز | ||||||
یک عود بساز و آندگر عود بسوز |
۳۰۰
گر گوهر طاعتت نسفتم هرگز | ||||||
گرد گنه از چهره نرفتم هرگز | ||||||
با اینهمه نومید نیم از کرمت | ||||||
زان رو که یکی را دو نگفتم هرگز |