رباعیات خیام (تصحیح رمضانی)/رباعیات ۱ — ۱۰۰
ظاهر
۱
آمد سحری نـدا ز میخانهٔ ما: | ||||||
کای رند خراباتی دیوانهٔ ما! | ||||||
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می | ||||||
زان پیش که پر کنند پیمانهٔ ما |
۲
برخیز و بیا بتا برای دل ما | ||||||
حل کن بجمال خویشتن مشکل ما | ||||||
یک کوزهٔ می بیار تا نوش کنیم | ||||||
زان پیش که کوزها کنند از گل ما |
۳
تا بتوانی رنجه مگردان کس را | ||||||
بر آتش خشم خویش منشان کس را | ||||||
گر راحت جاودان طمع میداری | ||||||
میرنج همیشه و مرنجان کس را |
۴
چون در گذرم بباده شوئید مرا | ||||||
تلقین ز شراب ناب گوئید مرا | ||||||
خواهید بروز حشر یابید مرا | ||||||
از خاک در میکده جوئید مرا |
۵
چون عهده نمیشود کسی فردا را | ||||||
حالی خوش دار این دل پرسودا را | ||||||
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه | ||||||
بسیار بتابد و نیابد ما را |
۶
زین دهر که بود مدّتی منزل ما | ||||||
نامد بجز از بلا و غم حاصل ما | ||||||
افسوس که حل نگشت یک مشکل ما | ||||||
رفتیم و هزار حسرت اندر دل ما |
۷
عاشق همه ساله مست و شیدا بادا | ||||||
دیوانه و شوریده و رسوا بادا | ||||||
در هشیاری غصهٔ هرچیز خوریم | ||||||
چون مست شدیم هرچه بادا بادا |
۸
عاقل بچه امّید در این کهنه سرا | ||||||
بر دولت او نهد دل از بهر خدا | ||||||
هرگاه که خواهد که نشیند از پا | ||||||
گیرد اجلش دست که بالا بنما |
۹
قرآن که مهین کلام خوانند او را | ||||||
گه گاه نه بر دوام خوانند او را | ||||||
بر گرد پیاله آیتی روشن هست | ||||||
کاندر همه جا مدام خوانند او را |
۱۰
گر می نخوری طعنه مزن مستان را | ||||||
بنیاد مکن تو حیله و دستان را | ||||||
تو غرّه مشو بدانکه می مینخوری | ||||||
صد کار کنی که می غلامست آن را |
۱۱
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا | ||||||
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا | ||||||
معلوم نشد که در طربخانهٔ خاک | ||||||
نقّاش ازل بهر چه آراست مرا |
۱۲
ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب | ||||||
وز گردش دوران سر و سامان مطلب | ||||||
درمان طلبی درد تو افزون گردد | ||||||
با درد بساز و هیچ درمان مطلب |
۱۳
با بط میگفت ماهئی در تب و تاب | ||||||
«باشد که بجوی رفته باز آید آب؟» | ||||||
بط گفت که: چون من و تو گشتیم کباب | ||||||
دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب |
۱۴
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب | ||||||
آید ز تراب، چون روم زیر تراب | ||||||
گر بر سر خاک من رسد مخموری | ||||||
از بوی شراب من شود مست و خراب |
۱۵
روزی دو که مهلتست می خور می ناب | ||||||
کاین عمر دو روزه بر نگردد، دریاب | ||||||
دانی که جهان رو بخرابی دارد | ||||||
تو نیز شب و روز ز می باش خراب |
۱۶
روزی که بدست بر نهم جام شراب | ||||||
وز غایت خرّمی شوم مست و خراب | ||||||
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب | ||||||
زین طبع چون آتش و سخنهای چو آب |
۱۷
ما و می و معشوق درین کنج خراب | ||||||
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب | ||||||
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب، | ||||||
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب |
۱۸
آبادی میخانه ز می خوردن ماست | ||||||
خون دو هزار توبه در گردن ماست | ||||||
گر من نکنم گناه رحمت چه کند | ||||||
آرایش رحمت از گنه کردن ماست |
۱۹
آن به که درین زمانه کم گیری دوست | ||||||
با اهل زمانه صحبت از دور نکوست | ||||||
آنکس که بجملگی ترا تکیه براوست | ||||||
چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست |
۲۰
آن قصر که بهرام در او جام گرفت | ||||||
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت | ||||||
بهرام که گور میگرفتی همه عمر | ||||||
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟ |
۲۱
آنکس که بخوبان لب خندان دادست | ||||||
خون جگری بدردمندان دادست | ||||||
گر قسمت ما نداد شادی غم نیست | ||||||
شادیم که غم هزار چندان دادست |
۲۲
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست | ||||||
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست | ||||||
این سبزه که امروز تماشاگه ماست | ||||||
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست |
۲۳
اجزای پیاله را که در هم پیوست | ||||||
بشکستن آن روا نمیدارد مست | ||||||
چندین سر و پای نازنین و کف دست | ||||||
از مهر که پیوست و بکین که شکست؟ |
۲۴
از من رمقی بسعی ساقی مانده است | ||||||
وز صحبت خلق بی وفاقی مانده است | ||||||
از بادهٔ دوشین قدحی بیش نماند | ||||||
از عمر ندانم که چه باقی مانده است |
۲۵
از منزل کفر تا بدین، یک نفس است | ||||||
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است | ||||||
این یک نفس عزیز را خوش میدار | ||||||
چون حاصل عمر ما همین یکنفس است |
۲۶
از هرزه بهر دری نمیباید تاخت | ||||||
با نیک و بد زمانه میباید ساخت | ||||||
از طاسک چرخ و کعبتین تقدیر | ||||||
هر نقش که پیداست همان باید باخت |
۲۷
اسرار جهان چنانکه در دفتر ماست | ||||||
گفتن نتوان که آن وبال سر ماست. | ||||||
چون نیست درین مردم نادان اهلی | ||||||
نتوان گفتن هر آنچه در خاطر ماست. |
۲۸
اکنون که جهان را بخوشی دسترسیست | ||||||
هر زنده دلی را سوی صحرا هوسیست | ||||||
بر هر شاخی طلوع موسی دستیست | ||||||
در هر نفسی خروش عیسی نفسیست |
۲۹
اکنون که گل سعادتت پربار است | ||||||
دست تو ز جام می چرا بیکار است | ||||||
می خور که زمانه دشمنی غدّار است | ||||||
در یافتن روز چنین دشوار است |
۳۰
امروز ترا دسترس فردا نیست | ||||||
و اندیشهٔ فردات بجز سودا نیست | ||||||
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست | ||||||
کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست |
۳۱
امروز که نوبت جوانیّ من است | ||||||
می نوشم از آنکه کامرانیّ من است | ||||||
عیبش مکنید، گرچه تلخست خوش است | ||||||
تلخ است از آنکه زندگانیّ من است |
۳۲
ای آمده از عالم روحانی تفت | ||||||
حیران شده در چهار و پنج و شش و هفت | ||||||
می خور چو ندانی ز کجا آمدهٔ | ||||||
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت |
۳۳
ای بیخبر این جسم مجسّم هیچ است | ||||||
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است | ||||||
خوش باش که در نشیمن کون و فساد | ||||||
وابستهٔ یکدمیم و آن هم هیچ است |
۳۴
ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ تست | ||||||
بیداد گری پیشهٔ دیرینهٔ تست | ||||||
ای خاک اگر سینهٔ تو بشکافند | ||||||
بس گوهر قیمتی که در سینهٔ تست |
۳۵
ای دل چو زمانه میکند غمناکت | ||||||
ناگه برود ز تن روان پاکت | ||||||
بر سبزه نشین بکام دل روزی چند | ||||||
زآن پیش که سبزه بردمد از خاکت |
۳۶
ای دل چو نصیب تو همه خون شدن است | ||||||
احوال تو هر لحظه دگرگون شدن است | ||||||
ای جان تو بتن بهر چه کار آمدهای | ||||||
چون عاقبت کار تو بیرون شدن است |
۳۷
ایزد چو گِل وجود ما میآراست | ||||||
دانست ز فِعل ما چه برخواهد خاست | ||||||
بیحکمش نیست هر گناهی که مراست | ||||||
پس سوختن روز قیامت ز کجاست |
۳۸
ای مرد خرد حدیث فردا هوس است | ||||||
در دهر زدن لاف سخنها هوس است | ||||||
امروز چنین هر که خردمند کس است | ||||||
داند که همه جهان همین یک نفس است |
۳۹
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت | ||||||
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت | ||||||
هر کس سخنی از سر سودا گفتند | ||||||
زان روی که هست کس نمیداند گفت |
۴۰
این کوزه چو من عاشق زاری بودست | ||||||
در بند سر و زلف نگاری بودست | ||||||
این دسته که بر گردن او میبینی | ||||||
دستی است که بر گردن یاری بودست |
۴۱
این کهنه رباط را که عالم نام است | ||||||
و ارامگه ابلق صبح و شام است | ||||||
بزمیست که واماندهٔ صد جمشید است | ||||||
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است |
۴۲
ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست | ||||||
سودا زدهٔ مهر دل افروزی نیست | ||||||
روزی که تو بی عشق بسر خواهی برد | ||||||
ضایعتر از آن روز ترا روزی نیست |
۴۳
با باده نشین که ملک محمود اینست | ||||||
وز چنگ شنو که لحن داود اینست | ||||||
از نامده و رفته دگر یاد مکن | ||||||
حالی خوش باش زانکه مقصود اینست |
۴۴
با مطرب و می حور سرشتی گر هست | ||||||
یا آب روان و لب کشتی گر هست | ||||||
به زین مطلب دوزخ فرسوده متاب | ||||||
حقّا که جز این نیست بهشتی گر هست |
۴۵
برتر ز سپهر خاطرم روز نخست | ||||||
لوح و قلم و بهشت و دوزخ میجست | ||||||
پس گفت مرا معلم از رای درست | ||||||
لوح و قلم و بهشت و دوزخ با تو است |
۴۶
بر چهرهٔ گل نسیم نوروز خوش است | ||||||
در صحن چمن روی دل افروز خوشست | ||||||
از دی که گذشت هرچه گوئی خوش نیست | ||||||
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوشست |
۴۷
برخیز و بده باده چه جای سخن است | ||||||
کامشب دهن تنگ تو روزیّ من است | ||||||
ما را چو رخ خویش می گلگون ده | ||||||
کاین توبهٔ من چو زلف تو پر شکن است |
۴۸
بر کف می لعل و زلف دلدار بدست | ||||||
بر طرف چمن کنم باقبال نشست | ||||||
می نوشم و از دور فلک نندیشم | ||||||
و آنگاه شوم ز بادهٔ عشرت مست. |
۴۹
بر لوح قلم نشان بودنیها بوده است | ||||||
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است | ||||||
در روزِ ازل هر آنچه بایست بداد | ||||||
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است |
۵۰
بسیار بگشتیم بگرد در و دشت | ||||||
اندر همه آفاق بگشتیم بگشت | ||||||
کس را نشنیدم که آمد زین راه | ||||||
راهی که برفت راه رو باز نگشت |
۵۱
پیش از من و تو لیل و نهاری بودست | ||||||
گردنده فلک نیز بکاری بودست | ||||||
زنهار قدم بخاک آهسته نهی | ||||||
کان مردمک چشم نگاری بودست |
۵۲
تا باز شناختم من این پای ز دست | ||||||
این چرخ فرومایه مرا دست ببست | ||||||
افسوس که در حساب خواهند نهاد | ||||||
عمری که مرا بی می و معشوقه گذشت |
۵۳
تا چند زنم بروی دریاها خشت | ||||||
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت | ||||||
خیام که گفت دوزخی خواهد بود | ||||||
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت؟ |
۵۴
تا کی ز چراغِ مسجد و دود کنشت | ||||||
تا چند زیانِ دوزخ و سود بهشت | ||||||
رو بر سرِ لوح بین که استاد قضا | ||||||
روز ازل آنچه بودنی بود نوشت |
۵۵
تا هشیارم طرب ز من پنهانست | ||||||
چون مست شدم در خردم نقصانست | ||||||
حالیست میان مستی و هشیاری | ||||||
من بندهٔ آنم که زندگانی آنست |
۵۶
جامی و مئی و ساقئی بر لب کشت | ||||||
این جمله مرا نقد و ترا نسیه بهشت | ||||||
مشنو سخن بهشت و دوزخ از کس | ||||||
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت |
۵۷
چندین غم مال و حسرت دنیا چیست | ||||||
هرگز دیدی کسی که جاوید بزیست | ||||||
این یک دو نفس که در تنت عاریتی است | ||||||
با عاریتی عاریتی باید زیست |
۵۸
چون آب بجویبار و چون باد بدشت | ||||||
روزی دگر از نوبت عمرم بگذشت، | ||||||
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت | ||||||
روزی که نیامدست و روزی که گذشت |
۵۹
چون آمدنم بمن نبد روز نخست | ||||||
وین رفتن بی مراد عزمیست درست | ||||||
برخیز و میان ببند ای ساقی چست | ||||||
کاندوه جهان بمی فرو خواهم شست |
۶۰
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست | ||||||
برخیز و بجام باده کن عزم درست | ||||||
کاین سبزه که امروز تماشاگه تست | ||||||
فردا همه از خاک تو بر خواهد رست |
۶۱
چون بلبل مست راه در بستان یافت | ||||||
روی گل و جام باده را خندان یافت | ||||||
آمد بزبان حال در گوشم گفت | ||||||
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت |
۶۲
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت | ||||||
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت | ||||||
چون باید مرد و آرزوها همه هشت | ||||||
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت |
۶۳
چون کار نه بر مراد ما خواهد رفت | ||||||
اندیشه و جهد ما کجا خواهد رفت | ||||||
پیوسته نشستهایم در حسرت آنک | ||||||
دیر آمدهایم و زود میباید رفت |
۶۴
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست | ||||||
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست | ||||||
می نوش به خرّمی که این چرخ کبود | ||||||
ناگاه ترا چو خاک گرداند پست |
۶۵
چون مردن تو مردنِ یکبارگی است | ||||||
یکبار بمیر. این چه بیچارگی است | ||||||
خونیّ و نجاستیّ و مشتی رگ و پوست | ||||||
انگار نبود این چه غمخوارگی است |
۶۶
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست | ||||||
نتوان بامید شک همه عمر نشست | ||||||
هان تا ننهیم جام می از کف دست | ||||||
در بیخبری مرد چه هشیار و چه مست |
۶۷
چون نیست ز هرچه نیست جز باد بدست | ||||||
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست | ||||||
انگار که هست هرچه در عالم نیست | ||||||
پندار که نیست هرچه در عالم هست |
۶۸
خاکی که بزیر پای هر حیوانیست | ||||||
کفِّ صنمی و چهرهٔ جانانیست | ||||||
هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانیست | ||||||
انگشت وزیر یا سر سلطانیست |
۶۹
خیّام تنت بخیمهای ماند راست | ||||||
جان سلطانی که منزلش دارِ بقاست | ||||||
فرّاش ازل ز بهر دیگر منزل | ||||||
نه خیمه بیفکند چو سلطان برخاست |
۷۰
خیّام ز بهر گنه این ماتم چیست | ||||||
وز خوردن غم فایده بیش و کم چیست | ||||||
آنرا که گنه نکرد غفران نبود | ||||||
غفران ز برای گنه آمد غم چیست |
۷۱
خیّام که خیمههای حکمت میدوخت | ||||||
در کورهٔ غم فتاد و ناگاه بسوخت | ||||||
مقراض اجل طناب عمرش ببرید | ||||||
دلّال قضا برایگانش بفروخت |
۷۲
دارنده چو ترکیب طبایع آراست | ||||||
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست | ||||||
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود | ||||||
ور نیک نیامد این صُوَر عیب کراست |
۷۳
در بزم خرد عقل دلیل سره گفت | ||||||
در روم و عرب میمنه و میسره گفت | ||||||
گر نا اهلی گفت که می ناسره است | ||||||
من چون شنوم چونکه خدایش سره گفت |
۷۴
در پردهٔ اسرار کسی را ره نیست | ||||||
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست | ||||||
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست | ||||||
می خور که چنین فسانهها کوته نیست |
۷۵
در جام طرب بادهٔ گلرنگ خوش است | ||||||
با نغمهٔ عود و نالهٔ چنگ خوش است | ||||||
زاهد که خبر ندارد از جام شراب | ||||||
دور از بر ما هزار فرسنگ خوش است |
۷۶
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت | ||||||
منزلگه عاشقان چه دوزخ چه بهشت | ||||||
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس | ||||||
زیر سرِ عاشقان چه بالین و چه خشت |
۷۷
در خواب بدم مرا خردمندی گفت | ||||||
کز خواب کسی را گِل شادی نشکفت | ||||||
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت | ||||||
می خور که بزیر خاک میباید خفت |
۷۸
در دهر برِ نهال تحقیق نرست | ||||||
زیرا که درین راه کسی نیست درست | ||||||
هر کس زده است دست در شاخی سست | ||||||
امروز چو دی شمار و فردا چو نخست |
۷۹
در ده صنما می که جهان را تابیست | ||||||
زان می که گُل نشاط را زو آبیست | ||||||
بشتاب که آتش جوانی آبیست | ||||||
دریاب که بیداری دولت خوابیست |
۸۰
در روی زمین اگر مرا یک خشتست | ||||||
آن وجه می است اگرچه نامش زشتست | ||||||
ما را گویند وجه فردای تو کو | ||||||
درّاعه و دستار نه مریم رشتست |
۸۱
در صومعه و مدرسه و دیر و کنشت | ||||||
ترسندهٔ دوزخند و جویای بهشت | ||||||
آن کس که ز اسرار خدا باخبرست | ||||||
زین تخم در اندرون دل هیچ نکشت |
۸۲
در عالم بی وفا که منزلگه ماست | ||||||
بسیار بجستم بقیاسی که مراست | ||||||
چون روی تو ماه نیست روشن گفتم | ||||||
چون قدّ تو سرو نیست میگویم راست |
۸۳
در عشق تو از ملامتم ننگی نیست | ||||||
با بیخبران در این سخن جنگی نیست | ||||||
این شربت عاشقی همه مردان راست | ||||||
نامردان را از این قدح رنگی نیست |
۸۴
در فصلِ بهار اگر بُتی حور سرشت | ||||||
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت | ||||||
گرچه بر هر کس این سخن باشد زشت | ||||||
از سگ بترم اگر کنم یاد بهشت |
۸۵
در هر دشتی که لالهزاری بوده است | ||||||
آن لاله ز خون شهریاری بوده است | ||||||
هر برگ بنفشه کز زمین میروید | ||||||
خالیست که بر رخ نگاری بوده است |
۸۶
دریاب که از روح جدا خواهی رفت | ||||||
در پردهٔ اسرار خدا خواهی رفت | ||||||
خوش باش ندانی ز کجا آمدهای | ||||||
می نوش ندانی بکجا خواهی رفت |
۸۷
دل سِرِّ حیات اگر کماهی دانست | ||||||
در مرگ هم اسرار الهی دانست | ||||||
امروز که با خودی ندانستی هیچ | ||||||
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست |
۸۸
دل گفت مرا علم لدُنّی هوس است | ||||||
تعلیمم کن اگر ترا دسترس است | ||||||
گفتم که الف گفت دگر هیچ مگوی | ||||||
در خانه اگر کس است یکحرف بس است |
۸۹
دنیا دیدیّ و هرچه دیدی هیچ است | ||||||
وان نیز که گفتیّ و شنیدی هیچ است | ||||||
سر تا سر آفاق دویدی هیچ است | ||||||
آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است |
۹۰
دنیا نه مقام تست نه جای نشست | ||||||
فرزانه در او خراب اولیتر و مست | ||||||
بر آتش غم ز باده آبی میزن | ||||||
ز آن پیش که در خاک روی باد بدست |
۹۱
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است | ||||||
بی زمزمهٔ نای عراقی هیچ است | ||||||
هرچند در احوال جهان مینگرم | ||||||
حاصل همه عشرتست و باقی هیچ است |
۹۲
دوری که در او آمدن و رفتن ماست | ||||||
آنرا نه بدایت نه نهایت پیداست | ||||||
کس می نزند دمی در این معنی راست | ||||||
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست |
۹۳
راز از همه ناکسان نهان باید داشت | ||||||
و اسرار نهان ز ابلهان باید داشت | ||||||
بنگر که بجای مردمان می چکنی | ||||||
چشم از همه مردمان همان باید داشت |
۹۴
زان باده که عمر را حیات دگر است | ||||||
پر کن قدحی گرچه ترا دردسر است | ||||||
بر نه بکفم که کار عالم سمر است | ||||||
بشتاب که عمر ای پسر در گذر است |
۹۵
زهر است غم جهان و می تریاکت | ||||||
تریاک خوری ز زهر نبود باکت | ||||||
با سبزه خطان بسبزهزاری می خور | ||||||
زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت |
۹۶
زین پیش نشان بودنیها بوده است | ||||||
پیوسته قلم ز نیک و بد ناسوده است | ||||||
تقدیر ترا هر آنچه بایست بداد | ||||||
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است |
۹۷
ساقی ببرم گر بت یاقوت لبست | ||||||
ور آب خضر بجای آب عنب است | ||||||
گر زهره بود مطرب و عیسی همدم | ||||||
چون دل نه بجا بود نه جای طربست |
۹۸
ساقی غم من بلند آوازه شدست | ||||||
سرمستی من برون ز اندازه شدست | ||||||
با موی سپید سر خوشم کز می تو | ||||||
پیرانه سرم بهار دل تازه شدست |
۹۹
ساقی قدحی که کار عالم نفسی است | ||||||
گر شادی ازو یکنفس آن نیز بسی است | ||||||
خوش باش بهرچه پیشت آید که جهان | ||||||
هرگز نشود چنانکه دلخواه کسی است |
۱۰۰
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدست | ||||||
دریاب که هفتهٔ دگر خاک شدست | ||||||
می نوش و گلی بچین که تا درنگری | ||||||
گل خاک شدست و سبزه خاشاک شدست |