کلیات سعدی/غزلیات/مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۰۴– ب
مرا تو غایت مقصودی از جهان ایدوست | هزار جان عزیزت فدای جان ایدوست | |||||
چنان بدام تو الفت گرفت مرغ دلم | که یاد مینکند عهد آشیان ایدوست | |||||
گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت؟ | براستان که بمیرم بر آستان ایدوست | |||||
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست | بگو بیار که گویم بگیر هان ایدوست | |||||
تنم بپوسد و خاکم بباد ریزه[۱] شود | هنوز مهر تو باشد در استخوان ایدوست | |||||
جفا مکن که بزرگان بخردهٔ ز رهی | چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست[۲] | |||||
بلطف اگر بخوری خون من روا باشد | بقهرم از نظر خویشتن مران ایدوست | |||||
مناسب لب لعلت حدیث بایستی | جواب تلخ بدیعست[۳] از آن دهان ایدوست | |||||
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش | اگر مراد تو قتلست وارهان ایدوست | |||||
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد؟ | بدوستی که غلط میبرد گمان ایدوست | |||||
که گر بجان رسد از دست دشمنانم کار | ز دوستی نکنم توبه همچنان ایدوست |
- ↑ داده.
- ↑ شکل غلط قبلی: ... سبک ننشیند و ...
- ↑ بعیدست.