پرش به محتوا

تحفه اثنا عشریه/باب هفتم

از ویکی‌نبشته

باب هفتم در امامت

باید دانست که اول مسایل خلافیه این باب آن است که اهل سنت گویند که بر ذمه مکلفین واجب است که شخصی را از میان خود رئیس گردانند واتباع او در آنچه موافق شرع است لازم گیرند و اورا در امور مشروعه ممدو معاون باشند زیراکه جبلی انسان است که هر فرقه برای خود رئیسی مقرر میکنند اما شارع اوصاف رئیس را وشرایط و لوازم اورا بیان نموده تا از بی انتظامی و فساد ریاست چون برطبق آن شرایط و لوازم نصب رئیس واقع شود محفوظ مانند و همین است آئین شریعت که در امور جبلیه انسان خود متصدی تعین و تخصیص نمی شوند بلکه بوجه کلی اوصاف و شرایط و لوازم آن امور را که باعث صلاح عالم و حفظ انتظام تواند بود بیان می نمایند و تعین و تخصیص را حواله بر عقل صاحب احتیاج خواه یک کس باشند خواه جماعتی میکنند مثلا در امرنکاح اوصاف منکوحه را که چنین و چنان باید و شرایط نکاح را که شهادت و کفائت و مهر وولایت است و لوازم این عقد را که نان و نفقه و مسکن و دیگر امورند بیان فرموده اند و تعین منکوحات که فلانی با فلانی نکاح کند و فلانی با فلانی متعرض نشده اند و علی هذا القیاس در جمیع معاملات بلکه در امور دینیه نیز فرموده اند که {وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِکَ إِلَّا رِجَالًا نُوحِی إِلَیْهِمْ فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ} و تعین مجتهدین و علما اصلا نکرده اند آری اگر شخصی را بحضور پیغمبر (ص) قابلیت ریاست کبری یا منصب فتوی و اجتهاد حاصل شد پیغمبر را بطریق وحی یا از راه فراست و تتبع قراین حصول این معنی معلوم شد و استحقاق او این مرتبه را بیان فرمود نور علی نور شد چنانچه در حق خلفاء اربعه و بعضی صحابه دیگر واقع است و امامیه گویند که رئیس عام را مقرر کردن برذمه خدا واجب است حال آنکه در الهیات گذشت که واجب شدن چیزی بر ذمه خدا معنی ندارد بلکه وجوب چیزی برو منافی شان الوهیت و ربویت است و نیز کارهای مکلفین از اقامت حدود و جهاد اعدا و تجهیز جیوش و تقسیم غنایم و خمس و فی ترویج احکام و غیر ذلک وابسته بوجود رئیس عام است پس باید که نصب او نیز بر مکلفین واجب باشد زیراکه مقدمه واجب بر کسی واجب میشود که واجب بر ذمه اوست نه بر دیگری مثلا وضو وستر عورت و استقبال قبله و تطهیر ثیاب و مکان همه بر ذمه مصلی است نه بر ذمه خدا پس نصب امام که مقدمه واجبات بسیار است و آنهمه بر ذمه مکلفین اند نیز بر ذمه مکلفین واجب باشد نه بر ذمه خدا بلکه اگر بتامل نظر کنیم معلوم توانیم کرد که نصب امام از جانب خدا متضمن مفاسد بسیار است زیراکه آرای عالمیان مختلف و خواهش نفوس ایشان متفاوت پس در تعین شخصی بلکه اشخاصی چند برای تمام عالم در جمیع ازمنه بقاء دنیا موجب برانگیختن فتنه ها و کثرت هرج و مرج منجر بتعطیل امر امامت وغلبه متغلبین و خمول و تقیه آن اشخاص بلکه در معرض هلاکت انداختن ایشان و همیشه خایف و مختفی بودن آن اشخاص است چنانچه در حق جماعه که اعتقاد امامت دارند همین قسم واقع است پس نصب امام را لطف گفتن و آنرا بر ذمه خدا واجب دانستن سخنی است که عقل سرسری آنرا باور میکند و بعد از تامل هرگز تجویز نمیکند و اگر نصب امام لطف باشد بشرطی باشد که امام را تایید و اظهار و غلبه و کبت مخالفین و معاندین نیز همراه باشد و الا مفاسدی که مذکور شد دست بگرییان اند و چون تایید و اظهار اصلا در میان نیست لطف بودن آن صریح مخالف عقل است و آنچه بعضی از علماء امامیه درجواب این سخن گفته اند که وجود امام لطفی است و نصرت او وتصرف دادن اولطفی دیگر است و عدم تصرف ایمه از جهت فساد بندگانست که ایمه را باین مرتبه اخافت و تهدید نمودند که بر جان خود خایف شده از اظهار امامت پهلو تهی کردند و رفته رفته امام وقت غیبت کبرا اختیار نمود و غیر از نام ازو نشانی پیدا نیست و چون نصرت اورا بندگان بسبب سوء اختیارخود ترک کرده باشند بر ذمه خدا چه قباحت لازم می آید و استتار و خوف سنت انبیا و اوصیاست آنحضرت (ص) نیز در غار بخوف کفار مستتر بوده اند پس درین جواب سراسر غفلت و چشم پوشی است از مقدمات ماخوذه در اعتراض زیراکه معترض میگوید که وجود امام بشرط تصرف لطف است و بدون تصرف و نصرت متضمن مفاسد کثیره حالا بر ذمه مجیب آنست که آن مفاسد را دفع کند و الا بیهوده سرائی کرده باشد و درین جواب دفع آن مفاسد را مطلقا تعرض نه کرده و آنچه گفته است که بندگان ترک نصرت او نموده اند نیز غیر مسلم است زیراکه هیچ یک از مورخین اهل سنت و شیعه خصوصا زیدیه و واقفیه وناوسیه وافطحیه نه نوشته و ذکر نکرده که کسی از ملوک و سلاطین اخافت امام وقت کرده باشد و نیز اخافتی که موجب استتار است اخافت بقتل است و در حق ایمه آن خود موجب استتار بلکه موجب خوف هم نیست زیراکه ایمه به اختیار خود می میرند و چون موت ایشان به اختیار ایشان باشد دیگر خوف از قتل وجهی ندارد چنانچه این قاعده را کلینی در کافی به روایات بسیار ثابت کرده و بابی علیحده برای این مسئله عقد نموده و نیز ایمه به غیر از امر الهی چیزی نمیکنند پس لابد اختفای ایشان نیز به امر الهی خواهد بود و چون امر الهی به اختفا آمد و آن اختفا قریب بهزار سال کشید و دین و ایمان بحدی در هم و بر هم شد که اصلا اصلاح پذیر نماند دیگر لطف را چه گنجایش.

و نیز گوئیم که اگر اختفا بنابر اخافت بامر الهی واجب باشد لازم آید که انبیا واوصیائی که مستتر و مختفی نشدند تارک واجب باشند مثل حضرت زکریا و یحیی و امام حسین علیهم السلام معاذالله من ذلک و اگر واجب نباشد بلکه مندوب یامباح شود لازم آید که جماعه مختفی و مستتر ترک واجب که تبلیغ احکام واقامت دین است برای مندوب یا مباح کرده باشند و هو افحش من الاول و اگر امر الهی مختلف آمده در حق تارکین بطریق ندب یا اباحت و در حق مستترین بوجوب و فرضیت لازم آید که حق تعالی ترک اصلح کرده باشد در حق احد الفریقین و هو ایضا باطل عند الشیعه و نیز گوئیم که اختفا اگر از قتل است پس قتل خود موجب خوف نمی‌شود در حق ایمه لما مر من أن الأئمة یموتون باختیارهم واگر از ایذای بدنی است لازم آید که ایمه فرار از عبادت مجاهده و اجر جزیل صبر و مشقت نموده باشند زیراکه تحمل اذیت و مشقت در راه خدا اجرها دارد و جهاد سراسر مشقت و اذیت است و درجات عالیات مجاهدین مسلم الثبوت است حالانکه ایمه از اعاظم عباداند و عبادت ایشان در هر باب اعلی و اتم از عبادات سایر ناس است علی الخصوص اختفاء صاحب الزمان را خود اصلا وجهی نیست زیراکه اورا یقین معلوم است که من تا نزول عیسی بن مریم زنده ام هیچکس مرا نمی تواند کشت و من مالک شرق و غرب زمین خواهم شد پس بکدام وجه از طعن و تشنیع و تخویف و تکذیب مخالفین می ترسد و چرا بر ملا دعوت نمیکند تا مشقت ایذای ایشان بر دارد و چرا مخالفت میکند با ایمه ماضیین خصوصا با امام حسین صابر که آنها را ظلمه و فجره بیش ازحد ترسانیدند بلکه نوبت بقتل و خون رسانیدند و آنها نه ترسیدند و امر بالمعروف و نهی عن المنکر بجا آوردند حالانکه آنها را طول عمر خود معلوم نبود و تسلط خود نیز معلوم نبود محض اداء للواجب و طلبا لمراضاه الله تعالی بدن و مال و عرض خود را در راه خدا نثار کردند و آنچه شریف مرتضی در کتاب تنزیه الانبیا و الائمه باین سخنان که خیلی قریب بعقل اند متنبه شده گفته است که فرق است در میان صاحب الزمان و در میان آباء کرام او که مشارالیه است بانکه مهدی قایم است و صاحب سیف و سنان و قاهر اعدا و منتقم از مخالفین و مزیل ملک و دولت آنها اوست پس اورا خوفی است که دیگران را نبود کلامی است شبیه به هذیان مجانین یا خرافات لعابین زیراکه خوف قتل البته منتقی است لما مرمرارا و اورا به یقین معلوم است که مرا کسی نخواهد کشت و ملاقات با عیسی بن مریم خواهم نمود و امامت نماز او خواهم کرد و با دجال مقاتله خواهم کرد و مردم را بعبادت خدا طوعا و کرها خواهم چسبانید و انتقام واجبی از اعداء خود و اعداء اسلاف خود خواهم گرفت و بعد ازین همه بخود حتف الانف خواهم مرد پس این موجبات امن و اطمینان را بخاطر نمی آرد و بواعث خوف را که محض موهوم اند پیش نظر دارد حالانکه آن بواعث هم خلاف واقع اند زیراکه صاحب الزمان را که امام است البته علم ماکان و ما یکون حاصل خواهد بود و الااقل از زبان کسی که درین غیبت از شیعه به او میرسد شنیده باشد که مخالفین او هرگز دعوی مهدویت او را پیش از هزار سال بلکه زیاده قبول نخواهند داشت زیراکه نزد مخالفین از مسلمات است که ظهور الایات بعد المائتین یک هزار و دوصد از هجرت می باید بگذرد بعد ازان علامات قیامت شروع خواهند شد و نیز مخالفین او میگویند که مهدی سرصد خواهد بر آمد نه در اوسط آن و قریب بخروج عیسی بن مریم خواهد بود نه بفاصله ازان و او را ابر سایه خواهد کرد نه سردابه من سر من رای و مخرج او حرم شریف مکه است نه سر من رای و دعوی امامت در عمر چهل سال خواهد کرد نه در حالت صغر ونه در اوان شیخوخت پس اگر در علامات و امارات مذکوره خلاف کرده براید و در وقتی از اوقات مردم را در رنگ علما و مشایخ دعوت بدین و احکام شریعت بکند و خوارق عادات و معجزات نماید یقین است که کسی متعرض حال او نخواهد بود لا اقل شیعه که بدل و جان خواهان این روزند و از خدا این مراد را می خواهند و نیز او را خبر رسیده باشد که باقریه دعوی میکنند که مهدی موعود باقر است و ناوسیه دعوی میکنند که مهدی موعود جعفر صادق است و ممطوریه میگویند که موسی بن جعفر است و این دعاوی در تمام امت شایع و ذایع شد و هیچکس دنبال یکی ازین بزرگواران بابت مهدویت نیافتاد و نه ترسانید اورا چرا می ترسانیدند و سید محمد جونپوری در هندوستان ببانگ بلند ادعای مهدویت نمود و جماعه کثیر از افاغنه دکهن و راجپوتان خود را مهدویه لقب کرده اتباع او کردند و هیچکس آنها را قتل و سیاست نه کرد خصوصا در تمام الف ازهجرت خیر البشر که در عراقین و خراسان تسلط صفویه رو داد و در دکهن سلاطین بهمنیه و عادل شاهیه که در نهایت مرتبه غلو تشیع داشتند بهم رسیدند و در هند و سند و بنگاله دران عهد که سلطنت جهانگیر پادشاه بود و نور جهان بیگم و اقارب او در معنی سلطنت میکردند و همه از مردم عراق و خراسان بودند و وزرا و امرا و صوبه داران در همین مذهب غلو تمام داشتند آنوقت را چرا از دست داد و خروج نفرمود و اولیاء خود را محض بنابر توهم از خانان ماوراء النهر و قیاصره روم از فایده و لطف محروم داشت و اورا چه ضرور بود که اول بطریق ظفره در بخارا و سمرقند یا در اسلامبول ظهور نمایند که خوف این مردم باشد اینهمه اقطار وسیعه و ممالک فسیحه چه بروی تنگی میکرد و آنچه شریف مرتضی ذکر کرده که در ابتدا بر اولیاء خود ظاهر و از اعداء خود مستتر بود وچون امر طلب شدید شد از دشمن و دوست پنهان شد تا دوستان نادان خبر اورا فاش نه کنند و موجب بر غلانیدن دشمنان نشوند کلامی است که ناواقفان فن تاریخ را بان فریب توان داد واقفان این فن استهزا و تمسخر می نمایند هیچ یک از مورخین در تاریخ خود ننوشته که جماعه در طلب محمد بن الحسن العسکری جاسوسی کرده و درون خانه ها در آمده باشند با حرف تلاش ایشان در آن زمان در بغداد و سر من رای بر زبان خلایق افتاده باشد یاخلیفه و امرا و ملوک آن عصر را این دغدغه بخاطر رسیده باشد غیر از علماء اثناء عشریه که در مقام توجیه غیبت آن بزرگ این احتمالات موهومه ذکر میکنند کسی واقف این امر نیست بلکه تا حال از روی تواریخ این هم به ثبوت نرسیده که در خانه امام حسن عسکری صبیی چنین و چنان پیدا شد و آنرا مردم مهدی موعود دانسته در پی ایذا و قتل او افتادند حاشا و کلا و مع هذا غیبت کبری بعد از هفتاد و چند سال از غیبت آن بزرگوار واقع شده و درین مدت دراز خلفا و ملوک و امراء آن عصر همه منقرض گشته بودند و دولتها بر هم شده و کدام عاقل باور میکنند که طفلی چهار پنج ساله ادعاء امامت نموده باشد و معجزه بر وفق دعوی ظاهر نموده و ملوک و امراء آنوقت اورا تکذیب و تخویف نموده در پی ایذاء او افتاده جابجا جاسوسان تعین کرده و یکی مر دیگری را وصی این کار ساخته باشد تا قرنها و سالها بگذرد و جانشینان آن خلفا و ملوک از طلب او دست باز نداشته باشند بلکه شدت در طلب و تجسس بعمل آورده باشند دران صورت عذر اختفاء و غیبت کبری مسموع می شد و باز هم در زمانی که هیچکس طالب ایذاء آن امام عالی مقام نبود مثل زمان دولت صفویه بلکه از که تامه همه بجان و دل مشتاق دیدار آن عالی مقدار باشند و جان و مال خود را نثار مقدم همایونی آن محبوب دلها نمایند و همه متفق الکلمه ناله و شیون بنیاد نهند و فریاد و فغان کنند که ای زمان بفریاد ما رس و ما را بدیدار خود مشرف ساز و آن جماعه در کثرت و عدد بیش از ریگ بیابان و برگ درختان باشند بتوهم چندی از اوباش تورانیه و رومیه این قدر جبن نمودن و هرگز خودرا ظاهر نه کردن بلکه روزبروز زیاده بر ما مضی در تستر و اختفا کوشیدن منافی منصب امامت که سراسر مبناء او بر شجاعت و دلیریست خواهد بود با وجودیکه اصلا خوف جان ندارد و طول عمرش معلوم خودش بالقطع است و نیز امام را علم ماکان و ما یکون نزد اثنا عشریه ضروریست پس این همه اشتیاق فرق شیعه در بلاد عراقین و خراسان و هند و سند خصوصا بلاد پورب و بنگاله ودکهن و لکهنوء و فیض آباد مفصل او را معلوم خواهد بود و مقدار کثرت افواج و پلتن های ساختگی اینها با فرنگیان و ثونچانه و آلات حرب که معتقدان و مخلصان او دارند نیز نزد او ظاهر و با وصف این همه خود را مختفی داشتن بتوهم آنکه مبادا مثل مرزا مظهر مرحوم کسی بدنما قصد کشتن من نماید گومرا نتواند کشت که مقدر نیست بر چه چیز حمل توان کرد و در هر امه و هر دین صالحان و انبیا و اوصیا گذشته اند و مخالفین و معاندین آنها در پی ایذا افتاده بلکه هتک عرض و نقصان بدن و اتلاف نفس شان کرده و انها تن به بلاکشی در رضای الهی داده و صبر را پیش نهاد همت خود ساخته و استتار و اختفا و فرار اختیار نه کرده قوله تعالی {وَکَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَکَانُوا وَاللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ} حالانکه موت شان به اختیارشان نبود و به طول عمر و غلبه و تسلط خود در کار یقین نداشتند و از عجایب امور دین است که شیعه قاطبه حزن صدیق اکبر را که بر نفس نفیس جناب پیغمبر (ص) بود از دست کفار و هنوز بشارت {یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ} به گوش هوشش نه رسیده محل طعن گرفته و دلیل جبن او قرار داده اند و این خوف شدید را که به مراتب از حدود جبن آنطرف رفته در امام زمان بزعم خود ثابت میکنند و متنبه نمی شوند که چه میکنیم حزن دیگر است و خوف چیز دیگر و جبن چیز دیگر وراء این هر دو قال ابن المطهر الحلی الجبان لا یستحق الامامه و فی الواقع چنین است که مقاصد امامت ازو بحصول نمی انجامد اما حزین بلکه خایف را نیز از استحقاق امامت دور افکندن تشبیه بر پای خود زدن است روی الاخباریون کلهم من الامامیة عن ابی حمزة عن علی بن الحسین علیه السلام قال ابو حمزة قال لی علی بن الحسین کنت متکئا علی الحائط وأنا حزین متفکر إذ دخل علی رجل حسن الثیاب طیب الرائحة فنظر فی وجهی ثم قال ما سبب حزنک قلت الخوف من فتنة ابن الزبیر قال فضحک ثم قال یا علی هل رأیت أحدا خاف الله فلم ینجه قلت لا قال یا علی هل رأیت أحدا سأل الله فلم یعطه قلت لا ثم نظرت فلم أر قدامی أحدا فعجبت من ذلک فإذا بقائل أسمع صوته ولا أری شخصه یقول یا علی هذا الخضر و درین خبر چند فایده حاصل شد اول آنکه حزن و خوف اعدا امارت جبن نیست و الا حضرت سجاد مستحق امامت نمی شد بدلیل ما ذکره الحلی وهو باطل بالاجماع دوم آنکه ایمه نیز در بعضی اوقات محتاج تذکیر و تنبیه و ارشاد خضر علیه السلام بوده اند و خضر را منصب تذکیر و تعلیم و تنبیه ایمه حاصل است پس افضلیت ایمه بر خضر ثابت نشده و خضر بالاجماع مفضول است از انبیا یا مثل سائر انبیاست پس افضلیت ایمه بر انبیا نیز ثابت نشد و آنچه از حکایت غار و استتار سیدالابرار از خوف کفار دران مذکور کرده پس کلامی است بیموقع زیراکه استتار و اختفاء پیغمبر نه بنابر اخفاء دعوی نبوت و کتمان دعوت بود بلکه از جنس توریه در حرف بود که کفار بر مقصد او مطلع نشوند و از هجرت ممانعت ننمایند و سر راه نگیرند و این هم تا سه شب بود چون کفار از تفحص و تفتیش سیر شدند و نشانی نیافتند بسمت طیبه منوره هجرت فرمود این تستر و اختفا را مقیس علیه آن تستر و اختفا گردانیدن بر چه چیز حمل توان کرد دعوت و تبلیغ احکام و اظهار نبوت درین اخفاء سفر کدام یک بر هم شد تا قیاس صحیح باشد اینک کتب سیر و تواریخ طرفین موجوداند چه ایذاها و مشقتها بدنی و عرضی که از دست کفار نگونسار بانجناب نرسید و از اظهار کلمة الحق هیچگاه ساکت نشد و با قطع نظر ازین همه فرقی است واضح که بر هیچ عاقل پوشیده نمی تواند ماند در میان اختفائی که مقدمه ظهور و خروج باشد و اختفائی که لازمه آن گمنامی و خمول و ترک دعوی باشد اختفاء سیدالابرار تا سه شب کاری کرد که بیخ و بن معاندان برکند و سواد موافقین را اضعاف مضاعف ساخت پس اختفاء کذائی خود از باب تدبیرات وحیل است که ارباب عزم و خروج در ابتداء امر بعمل می آرند و آنرا بهترین اسباب تتمیم مراد خود می شمارند نه اختفائی که بزعم شیعه صاحب الزمان اختیار نموده که صریح ازان جبن و فرار از دعوی و دفع تهمت امامت از خود می تراود و درین غیبت دراز کدام فرقه را با خود مسخر ساخت و کدام ملک را از خود کرد و اگر صاحب الزمان بجای سه شب سه صد سال و عوض غار ثور سردابه سر من رای و در بدل مدینة منورة دار المؤمنین قم و دارالایمان کاشان و بجای انصار پیغمبر شیعة فارس و عراق که بهزاران مرتبه در کثرت و سامان بر انصار زیارت دارند در خواست میکرد که من درین صورت پروبال خود را فراهم آورده برای اصلاح حال امت خروج خواهم کرد اهل سنت و دیگر مسلمین تحمل این شرایط هم میکردند که رتبه امام دون رتبه پیغمبر است قیامت اینست که هزار سال گذشت و مهلت دراز یافت و اکثر بلاد اسلام در مذهب تشیع در آمدند و شهرهای وسیع با فضا دردست اولیاء اوست که هر یکی ازانها رشک جابر صبا و جا بلقا و حیرت مینوارم است و انصار و اعوان او قوتی گرفتند که هیچ مذهب را این قوت حاصل نیست بازهم میل خروج بلکه خیال ظهور ندارد و روز بروز در تستر و اختفا ترقی میفرماید ازین امام دشوار پسند که امت را در اول تکالیف تحمل ما لا یطاق میکند چها کشیدنی است این امامت نشد قیامت شد بنابرین امور شیخ الشیعه المتاخرین مقداد صاحب کنز العرفان طریق شریف مرتضی و دیگر متقدمین را گذاشته راه دیگر پیموده و گفته که إنما کان الاختفاء لحکمة استاثرها الله تعالی فی علم الغیب عنده و ظاهر است که این ادعا مجرد است در هر چیز که مناقض لطف باشد می توان مثل آن گفت که لعل فی ذلک حکمة استاثرها الله تعالی فی علم الغیب عنده فلا یثبت اللطف فی شیء من الأشیاء مثل بعث الرسل ونصب الإمام وغیر ذلک و بسبب این احتمال سر رشته کلام شیعه تمام بر خواهم شد زیراکه مبنی ادله ایشان بر همین حرف است که فلان امر لطف است و اللطف واجب علی الله تعالی این مبحث را نیک تامل باید کرد و دست و پا زدن این فریق درین لجه مرد آزمای باید دید و ازانجا بکمال عقل و کیاست ایشان پی باید برد والله یحق الحق وهو یهدی السبیل.

عقیده دوم آنکه امام باید که ظاهر باشد نه مختفی مذهب اهل سنت همین است که ظهور را شرط امامت دانند و شیعه منکر این شرط اند و درین انکار مخالف عقل و نقل واقع شدند اما عقل پس برای آنکه غرض از نصب امام اقامت حدود تعزیرات است و تجهیز جیوش و عساکر و حمایت بیضه اسلام و محافظه انتظام و اعلاء شعائر شرع واسلام و تنفیذ اوامر و احکام و سیاست مردم بر قبایح و آثام و تعین عمال و قوام و این امور بدون ظهور امام و غلبه او وقهر او بر مفسدین و القاء رعب او در دلها و اقبال و دولت اومیسر نمی شود واگر این چیزها حاصل نشود پس نصب امام و عدم او برابر است و عبث محض در کارخانه خدای محال و اشتراط ظهور در امام بحدی نزد عقل ظاهر است که مجوسیان بیدین نیز این را می دانستند چه جای اهل ملل فردوسی در شاهنامه از آنها نقل میکند. بیت:

نزیبد بهر پهلوی تاج و تخت * بیاید یکی شاه فرخنده بخت

که باشد برو فره ایزدی * بتابد زگفتار او بخردی

إلی آخر ما قال

وأما نقل فمن الکتاب قوله تعالی {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} وقوله تعالی {الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآَتَوُا الزَّکَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ} پس معلوم شد که غرض از استخلاف تمکین دین مرضی و امن اهل خیر و صلاح و اقامت نماز و جمعه و جماعه و اعیاد و تحصیل زکوه و صدقات و تقسیم آن بر فقراء و امر بالمعروف و نهی عن المنکر که کتاب الجهاد و کتاب الاحتساب و کتاب الحدود و القصاص و الجنایات شرح و بسط این دو کلمه اند و امثال این امور میباشد وقوله تعالی {أَلَمْ تَرَ إِلَی الْمَلَإِ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ مِنْ بَعْدِ مُوسَی إِذْ قَالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِکًا نُقَاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ قَالَ هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَاتِلُوا قَالُوا وَمَا لَنَا أَلَّا نُقَاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِنْ دِیَارِنَا وَأَبْنَائِنَا فَلَمَّا کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ} معلوم شد که جهاد فی سبیل الله مقصود از نصب پادشاه است وقوله تعالی {وَجَعَلْنَا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا لَمَّا صَبَرُوا وَکَانُوا بِآَیَاتِنَا یُوقِنُونَ} معلوم شد که هدایت مردم و مشقتهای مخالطت اینها کوارا کردن و بران صبر ورزیدن از لوازم امامت است و قاعده عقلیه است که الشی اذا خلا عن مقصوده لغی و نیز نزد اهل عقل مقرر است که الشی اذا ثبت بلوازمه و من اقوال العتره ما صح عن امیر المؤمنین بل تواتر عنه انه قال "لا بد للناس من إمام بر أو فاجر یعمل فی إمرته المؤمن ویستمتع فیها الکافر ویبلغ فیها الاجل ویأمن فیها السبل ویؤخذ به للضعف من القوی حتی یستریح بر ویستراح من فاجر" کذا فی نهج البلاغة و این کلام را بر تقیه حمل نتوان کرد زیراکه در نهج البلاغة مذکور است که قاله لم سمع قول الخوارج لا امره و در مقابله خوارج کدام محل تقیه بود.

عقیده سوم آنکه امام را معصوم بودن از خطا در علم و اجتهاد ضرور نیست و نه امتناع صدور گناه ازو شرط امامت است آری در وقت نصب باید که مرتکب کبایر و مصر بر صغایر نباشد که معنی عدالت است و همین است مذهب اهل سنت و شیعه خصوصا امامیه و اسماعیلیه گویند که عصمت از خطا در علم و از گناه در عمل بمعنی امتناع صدور که خاصه انبیاست شرط امامت است و این عقیده ایشان مخالف کتاب و عتره است اما الکتاب فقوله تعالی {وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا قَالُوا أَنَّی یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} پس طالوت امام مفترض الطاعه بود بنصب الهی و بالاجماع معصوم نبود بلکه آخرها معامله که با حضرت داود کرد در عدالت او قدح میکند چه جای عصمت وقوله تعالی {وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ} پس حضرت آدم قبل از نبوت امام و خلیفه زمین بود بالاجماع مصدر گناه شد قوله تعالی {فَأَکَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْآَتُهُمَا وَطَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَعَصَی آَدَمُ رَبَّهُ فَغَوَی} و این قصه در زمان امامت و خلافت بود نه در زمان نبوت بدلیل قوله تعالی {ثُمَّ اجْتَبَاهُ رَبُّهُ فَتَابَ عَلَیْهِ وَهَدَی} و اما اقوال العتره فقد سبق آنفا ما فی نهج البلاغة من قول أمیر المؤمنین لا بد للناس من أمیر بر أو فاجر إلی آخره و نیز در کافی کلینی بروایت صحیحه مروی است که حضرت امیر بیاران خود میفرمود که لا تکفوا عن مقالة بحق أو مشورة بعدل فإنی لست آمن أن أخطئ إلی آخره وسیجیء نقله إن شاءالله تعالی فی باب المطاعن و شیعه را نمی رسد که فرموده حضرت امیر را بر مشوره دنیاوی حمل نمایند و از قبیل أنتم أعلم بأمور دنیاکم انگارند زیراکه حضرت امیر دو لفظ فرموده است عن مقالة بحق او مشوره بعدل اگر لفظ اخیر را برین معنی حمل نمایند لفظ دیگر را کجا خواهند انداخت و نیز صاحب الفصول و غیره از امامیه روایت کرده اند عن أبی مخنف أنه قال کان الحسین بن علی یبدی الکراهة لما کان من أخیه الحسن من صلح معاویة ویقول لو جز أنفی کان أحب الی مما فعله أخی و چون احد المعصومین دیگری را تخطیه کند خطا یکی از معصومین ثابت شد لاستحالة اجتماع النقیضین و نیز در صحیفة کاملة که از حضرت سجاد بطریق صحیحه نزد امامیه مرویست ثابت است: قد ملک الشیطان عنانی فی سوء الظن وضعف الیقین وإنی أشکو سوء مجاورته لی وطاعة نفسی له و ظاهر است که این کلام بر هر دو تقدیر صدق و کذب منافی عصمت است و چون تمسک امامیه و اسماعیلیه درین عقیده محض بشبهات عقلیه است ناچار آن شبهات را نیز وارد کنیم و بر محل تغلیط خبردار سازیم شبهه اول آنکه اگر امام معصوم نبود تسلسل لازم آید زیراکه محوج بنصب امام جواز خطا بر امت است در علم و عمل پس اگر بر او نیز خطا باشد محتاج شود بامام دیگر و هلم جرا الی غیر النهایه گوئیم لا نسلم که محوج جواز خطاست بل اغراض مذکوره اند اعنی تنفیذ الاحکام و درء المفاسد و حفظ بیضه الاسلام و در حصول این اغراض عمصت ضرور نیست اجتهاد و عدالت کفایت میکند و چون بر او و بر هر مقلد او در صورت خطا در اجتهاد مواخذه نباشد جواز خطا و عدم جواز آن برابر شد سلمنا لکن لانسلم التسلسل بل ینتهی الی النبی المعصوم بالاتفاق سلسله اخذ ه و اقتداء سلمنا لیکن این شبهه منقوض است بمجتهد جامع شروط که نزد امامیه در غیبت امام نایب امام است حالانکه معصوم نیست بالاجماع پس خطا بر او جایز باشد فما هو جوابهم فیه فهو جوابنا فی الامام شبهه دوم گویند امام حافظ شریعت است اگر بروی خطا جایز باشد حفظ شریعت چه گونه تواند نمود گوئیم لا نسلم که او حافظ شریعت است بلکه مروج احکام شرعیه است و منفذ اوامر و نواهی و حفظ شریعت وابسته بوجود علما است قوله تعالی {إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِیهَا هُدًی وَنُورٌ یَحْکُمُ بِهَا النَّبِیُّونَ الَّذِینَ أَسْلَمُوا لِلَّذِینَ هَادُوا وَالرَّبَّانِیُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ کِتَابِ اللَّهِ وَکَانُوا عَلَیْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآَیَاتِی ثَمَنًا قَلِیلًا وَمَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ} وقوله تعالی {مَا کَانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتَابَ وَالْحُکْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِبَادًا لِی مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلَکِنْ کُونُوا رَبَّانِیِّینَ بِمَا کُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَبِمَا کُنْتُمْ تَدْرُسُونَ} و نیز در زمان فترت امام چون حفظ شریعت نزد امامیه نیز بوجود علماست و همچنین در غیبت او بلکه در حضور او نیز باشد قال ابن مطهر الحلی فی کشکول الکرامة إن حصل بین الإمام المتصل بالنبی المتصل بالله فترة من الزمان إلی وصی آخر حفظ الله تلک الوصیة برجال من المؤمنین سلمنا لیکن امام حافظ شریعت است بکتاب و سنت و اجماع امت نه بنفس خود بالذات و درین امور ثلاثه خطأ جایز نیست و آنچه ورای این امور ثلاثه است مجتهدات است داخل در صلب شریعت نیست حفظ او چه ضرور سلمنا لیکن این شیعه منقوض است بمجتهد نایب که او نیز در زمان غیبت حافظ است پس باید که معصوم باشد و هو باطل بالاجماع و این هر سه شبهه را معارضه نیز کرده اند بانکه اگر وجود امام معصوم ضروری بود بجهه امن از خطا باید که در هر اقلیم بلکه درهر شهری وجود چنین شخصی ضروری بود زیراکه وجود یک شخص معصوم مستلزم امن از خطا نمی تواند شد زیراکه مکلفین در مشارق ارض و مغارب آن منتشر اند و هر یک بحاجات خود گرفتار حضور همه نزد امام از محالات عادیه است و اگر امام در هر شهری نایبی را نصب نماید پس بحکم فقدان عصمت خطا بران نایب جایز خواهد بود و بسبب بعد مسافت امام بران خطا مطلع نمی تواند شد خصوصا در حوادث یومیه و وقایع غیر قاره که تا تدارک خطا کار شده میرود ثم علی الخصوص در زمان غیبت کبری و بر تقدیری که مطلع هم شد پس تنبیه بران خطا نمی تواند کرد مگر بفرستادن رسولی یا کتابی و رسول را عصمت لازم نیست پس مامون نباشد از خطا و در خطوط جعل و تلبیس جاریست و احتمال خطا موجود و مع هذا نایب را فهم مراد امام از عبارت کتاب و تعبیر رسول بغیر اعمال قواعد رای و قیاس ممکن نخواهد شد و آن همه مظنه خطاست پس امن از خطا بغیر نصب معصوم در هر قطری از اقطار حاصل نمی تواند شد.

عقیده چهارم امام را لازم نیست که منصوص باشد از جانب خدا زیراکه نصب او بر ذمه مکلفین واجب است که وقت حاجت بر وفق مصلحت آن وقت یکی را از خود رئیس سازند پس تعین آن رئیس مفوض بصواب دید ایشان باشد تا در اطاعت او قصور نکند و مثل مشهور را که نواخته را نباید انداخت ملحوظ دارند و اگر از جانب خدا منصوص شود مثل سایر احکام شرعیه در نصب او هم مداهنت و مساهلت بوقوع خواهد آمد و اغراضی که در نصب امام به منظور است ضایع خواهند شد و اگر نص الهی در حق مکلفین کافی می بود در اطاعت و عمل قرآن چه کمی داشت و حدیث پیغمبر (ص) چه نقصان نصب امام برای همین است که در احکام شرعیه مساهلت رو ندارد و طوعا و کرها مردم را از جاده شریعت بیرون رفتن ندهد اگر خود امام هم در جمله احکام شرعیه داخل می شد مثل سایر احکام محل مداهنت و مساهلت میگشت پس اصلح در حق مکلفین همین است که تعیین رئیس را بعقل ایشان واگذارند و امامیه گویند که نصب امام بر خدا واجب است پس می یابد که امام منصوص باشد از جانب خدا و این عقیده مخالف عقل و نقل است امام عقل پس گذشت و اما نقل پس از انجهت که حق تعالی جابجا در حق بعضی فرق از بنی ادم مثل بنی اسرائیل و غیر ایشان میفرماید {وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِیتَاءَ الزَّکَاةِ وَکَانُوا لَنَا عَابِدِینَ} {وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ} و نیز می فرماید {وَإِذْ قَالَ مُوسَی لِقَوْمِهِ یَا قَوْمِ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ جَعَلَ فِیکُمْ أَنْبِیَاءَ وَجَعَلَکُمْ مُلُوکًا وَآَتَاکُمْ مَا لَمْ یُؤْتِ أَحَدًا مِنَ الْعَالَمِینَ} و نیز می فرماید {هُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلَائِفَ فِی الْأَرْضِ فَمَنْ کَفَرَ فَعَلَیْهِ کُفْرُهُ وَلَا یَزِیدُ الْکَافِرِینَ کُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلَّا مَقْتًا وَلَا یَزِیدُ الْکَافِرِینَ کُفْرُهُمْ إِلَّا خَسَارًا} و در هیچ یکی از ائمه و ملوک و خلفا آنفرقه ها نص نبود بلکه اهل حل و عقد آنفرقها بعقل و تدبیر خود شخصی را بریاست مقرر می کردند یا بشوکت و غلبه مسلط می شد و همه در اطاعت او و انقیاد می در آمدند پس معلوم شد که معنی امام گردانیدن و خلیفه ساختن همین است که الله تعالی در دلهای مردم آن عصر که ساخته و پرداخته آنها اعتبار دارد القا فرماید که فلانی را رئیس سازند یا بتائید آسمانی و اقبال غیبی او را بر خلایق مسلط کند اگر او لیاقت این کار دارد امام عادل است و الا امام جائر.

عقیده پنجم آنکه امام را لازم نیست که عند الله افضل از جمیع اهل عصر خود باشد زیرا که طالوت را حق تعالی بنص خود خلیفه ساخت حال آنکه حضرت شمویل و حضرت داوود موجود بودند و بلا شبهه ازو افضل آری اگر نصب رئیس به بیعت اهل حل و عقد باشد می باید که نصب افضل کنند در ریاست و شرایط سرداری نه در امور دیگر آری بسا ولی کامل و عالم متبحر وسید اصیل الطرفین که از وی امور سرداری یک خانه سرانجام نمی تواند شد درینجا فضیلتی دیگر می یابد. باید دانست که این هر سه شرط را امامیه برای آن افزوده اند که نفی امامت خلفاء ثلثه نزد اهل سنت نه معصوم اند و نه منصوص علیه و در فضیلت هم گنجایش بحث بسیار است پس مناسب آن بود که مجاراه مع الخصم ما این شرط را نیز بالاستقلال ذکر نکنیم و در ضمن اثبات امامت ابوبکر صدیق (رض) این شرط را از بیخ برکنیم لیکن چون این مسایل را در کتب امامیه همه اول شرایط گردانیده اند و دران کلام طویل نموده ناچار بمتابعت ایشان درینجا جدا جدا بحسب مقتضای مقام نفی این شرایط کرده شد و کلام مستوفی را در همان جا منتظر باید بود.

عقیده ششم آنکه امام بعد از رسول بلا فاصلة ابوبکر صدیق است همین است مذهب اکثر اهل اسلام و شیعه متفرد اند بانکار این عقیده و قدر مشترک در جمیع فرق شیعه آنست که امام بعد از رسول بلافاصله جناب امیر است و ابوبکر غاصب بود بتغلب و حیله امیر را منصب امامت دفع نمود و خود بران قایم شد و این عقیده مجمع علیه جمیع فرقه شیعه است اگر اختلافی با هم دارند در مابعد حضرت امیر دارند و اهل سنت گویند که حضرت امیر در وقت بیعت با او امام بود نه قبل ازان آری استحقاق امامت از حضور پیغمبر (ص) داشت چنانچه خلفاء ثلثه نیز در این استحقاق شریک او بودند و بعد از امیر حضرت امام حسن امام بود و بعد از حضرت امام حسن دیگر ائمه اطهار استحقاق امامت داشتند لیکن چون با ایشان بیعت اهل حل و عقد واقع نشد و اثر ایشان به سبب غلبه شغل باطن و تعلیم علم درخواست این معنی هم نکردند بالفعل امام نشدند و نیز باید دانست که امامت نزد اهل سنت به معنی پیشوائی دردین نیز اطلاق کنند و بهمین معنی امام اعظم را و امام شافعی را که فقه پیشوا بودند و امام غزالی و امام رازی را که در عقاید و کلام و نافع و عاصم را که در قرائت امام بودند امام گویند و ائمه اطهار در جمیع این فنون پیشوا بوده اند خصوصا در هدایت باطن و ارشاد طریقت که مخصوص بایشان بود باین جهت ایشان را اهل سنت علی الاطلاق ائمه دانند نه امامت که مرادف خلافت است و در خلافت نزد ایشان تصرف در زمین با وصف استحقاق و غلبه و شوکت و نفاذ حکم ضروریست و لهذا خلافت را منحصر در پنج شخص مذکور داشته اند و گاهی امامت بمعنی پادشاهت و ریاست نیز اطلاق کنند زیراکه پادشاه هر چند خوش سیرت نباشد لیکن در بعض امور دین مثل جهاد و تقسیم غنایم و اقامت جمعه و اعیاد پیشوائی دارد پس این هر سه اطلاق را جدا جدا در ذهن خود محفوظ باید داشت هر چند رجوع اینهمه معانی بیک چیز است که من یقتدی به فی امر من امور الدین حتی امیر الحج و پیشوای نماز که نیز این معنی دارد امام است و چون پیشواء در دین در جمیع امور باشد ظاهرا و باطنا پس همین است خلافت حقه که منحصر در پنج شخص مذکور است و این اطلاق ایشان ماخوذ از استعمال قرآن مجید است که پیشوایان دین را کو بظاهر تصرف نداشتند ائمه فرموده اند {وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِیتَاءَ الزَّکَاةِ وَکَانُوا لَنَا عَابِدِینَ} و هرکس را تلقین این دعا فرموده {وَالَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا} و در خلافت هر جا قید فی الارض ذکر نموده {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} {أَمْ مَنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَئِلَهٌ مَعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَا تَذَکَّرُونَ} {وَهُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِیَبْلُوَکُمْ فِی مَا آَتَاکُمْ إِنَّ رَبَّکَ سَرِیعُ الْعِقَابِ وَإِنَّهُ لَغَفُورٌ رَحِیمٌ} إلی غیر ذلک من الآیات.

و حضرت امام حسن را وجه مصالحه با معاویة و ترک خلافت با وجودی که استحقاق این امر در انواقت در ذات عالی صفات ایشان منحصر بود و در جانب مخالف بی استحقاقی ظاهر اینست که حضرت امام دانسته بود که زمان خلافت منقضی شده و وقت پادشاهی گزنده و دوره ظلم و بیدادی رسیده اگر من متصدی ریاست خواهم شد چون مقدر نیست منتظم نخواهد شد و فتنه و فساد و غصب و عناد در میان خواهد آمد و مصالحی که در امامت ملحوظ و منظورند یکسر فوت خواهند شد ناچار از ریاست آنوقت کناره گرفت و تقویض امر بمعاویه نمود که لایق ریاست آنوقت و این صلح و تسلیم بجهت قلت و ذلت وقوع نیافته زیراکه همراه امام فوج کثیر مستعد جانبازی های بودند و یک دل و یک رو در نصرت امام ساعی لیکن چون مدت خلافت که همگی سی سال بود منقضی شده بود ترک این امر فرمود و انچه صاحب فصول از امامیه نقل کرده که روساء لشکر امام با معاویة در ساخته بودند و امام را بالیقین حال شان معلوم شده بود که اینها اراده فساد مصمم کرده اند که امام را گرفته حواله آن باغی نمایند افتراء محض است زیراکه خود امامیه در کتب خود خطبه حضرت امام را روایت کرده اند که آنجناب فرمود إنما فعلت ما فعلت إشفاقا علیکم و در خطبه دیگر که شریف مرتضی و صاحب الفصول هردو آورده اند ثبت است که حضرت امام فرمود لما ابرم الصلح بینه و بین معاویة ان معاویة ان قد نازعنی حقالی دونه فنظرت الصلاح للامه و قطع الفتنه و قد کنتم بایعتمونی علی ان تسالموا من سالمنی و تحاربوا من حاربنی ورایت ان حقن دماء المسلمین خیر من سفکها و لم ارد بذلک الا صلاحکم و درین هر دو خطبه دلیل صریح است که تفویض و تسلیم ریاست و ملک و تصرف بسوی معاویة از راه بیچارگی و درماندگی نه بود بلکه بنابر رعایت مصلحتی که شایان حضرت امام همان بود این صلح فرمود و در خطبه ثانیه صریح اسلام فریق ثانی معلوم میشود زیراکه مصالحه با کفار و مرتدین بخوف فتنه جایز نیست بلکه ترک قتال و غلبه ایشان عین فتنه است قوله تعالی {وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّی لَا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَیَکُونَ الدِّینُ لِلَّهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَلَا عُدْوَانَ إِلَّا عَلَی الظَّالِمِینَ} ونیز سابق گذشت که صاحب الفصول و غیره از علماء امامیه روایت کرده اند عن ابی مخنف انه قال کان الحسین بن علی یبدی الکراهیه لما کان من اخیه الحسن من صلح معاویة و یقول لو جز انفی کان احب الی مما فعله اخی و این کلام حضرت امام شهید نیز دلیل صریح است برانکه تفویض و تسلیم بنابر لاچاره گی و درماندگی نبود زیراکه حرکات اضطراری محل عتاب و شکایت نمی باشند قاعده مقرر است که الضرورات تبیح المحظورات و نیز درین کلام سعادت فرجام حضرت امام ثانی که از کتب شیعه مرویست دلیل است بر آنکه کراهیت فعل امام وقت و ناخوشی ازو ظاهر نمودن بنابر آنکه خلاف مصلحت معقوله خود هست قباحتی ندارد و نیز معلوم شد که اکابر دین را هم در رعایت مصالح وقت و حال اختلاف آرا واقع شده و منجر بناخوشی ها گشته و موجب قدح در یکی از جانبین نه گردیده این دو قاعده عمده را بسیار به نفاست یاد باید داشت و هرگز از دست نباید داد که جاها بکار خواهند آمد و درین مقام باید دانست که بعضی از جهال امامیه از راه فرط عناد و تعصب گویند که نزد اهل سنت بعد از عثمان شهید امام معاویة بن ابی سفیان است و این کلامی است ناشی از کمال و قاحت و شوخ چشمی که دروغ گویم بر روی تو و الا هر جاهل فارسی خوان بلکه طفل دبستان که عقاید نامه فارسی اهل سنت را که نظم مولانا نورالدین عبدالرحمن جامی است خوانده یا دیده باشد یقین میداند که اهل سنت قاطبه اجماع دارند برآنکه معاویة بن ابی سفیان از ابتدای امامت حضرت امیر به غایت تقویض حضرت امام حسن بااو از بغاه بود که اطاعت امام وقت نداشت و بعد از تفویض حضرت امام بدو از ملوک شد نهایتش اینکه ملوک نواحی را جدا جدا امام منصوب میسازد و آنها اتباع اوامر و نواهی میکنند و این ملک سلطان عام بود بر جمیع ممالک اسلام که بنابر مصلحتی ضروری حضرت امام این عموم سلطنت او را گوارا فرموده بود و کما ینبغی در اتباع امام نبود چنانچه صوبه داران پرور با سلاطین خود معامله میکنند یا مختار آن شاه عالم که اسمی سلطان عصر ماست بی مراجعت باو تصرف در امور سلطنت می نمایند و غیر از رسانیدن وجه مقرری و نوشتن عرایض و گرفتن القاب و خطاب با سلطان خود کاری نمیدارند پس درین حالت او ملک بود که سلطنت را به تجویز امام و ارضاء او بحسب ظاهر گرفته بود و لهذا اهل سنت اورا اول ملوک اسلام گفته اند.

آمدیم بر این که چون او را باغی و متغلب میدانند پس چرا لعن او نمیکنند جوابش انکه نزد اهل سنت هیچ مرتکب کبیره را لعن جایز نیست بالخصوص آن شخصی باغی هم مرتکب کبیره است او را چرا لعن نمایند ومتمسک ایشان درین باب هم کتاب الله و عترت است اما الکتاب فقوله تعالی {فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِکَ وَلِلْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ یَعْلَمُ مُتَقَلَّبَکُمْ وَمَثْوَاکُمْ} صریح نص قرآنی دلالت کرد که مطلوب شارع در حق کسی که ایمان دارد استغفار است والأمر بالشیء نهی عن ضده موافق قاعده اصولیه امامیه نیز پس امر باستغفار نهی باشد از لعن و باغی و هر مرتکب کبیره به اجماع شیعه و سنی ایمان دارد لقوله تعالی {وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَی الْأُخْرَی فَقَاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی حَتَّی تَفِیءَ إِلَی أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَأَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطِینَ} إلی آخر الایة پس لعن او منهی عنه باشد آری لعن بالوصف در حق اهل کبائر آمده است مثل {وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَی عَلَی اللَّهِ کَذِبًا أُولَئِکَ یُعْرَضُونَ عَلَی رَبِّهِمْ وَیَقُولُ الْأَشْهَادُ هَؤُلَاءِ الَّذِینَ کَذَبُوا عَلَی رَبِّهِمْ أَلَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الظَّالِمِینَ} لیکن این لعن در حقیقت لعن آن صفت است نه لعن صاحب صفت و اگر بالفرض لعن صاحب صفت هم باشد پس وجود ایمان مانع لعن است و وجود صفت مجوز لعن و این هم در اصول شیعه امامیه مقرر است که اذا اجتمع المبیح و المحرم غلب المحرم و نیز وجود مقتضی با وصف تحقق مانع اقتضاء حکم نمی کند پس لعن بروجود صفت فقط مترتب نمی شود تا رفع ایمان که مانع است صورت نبندد مانند آنکه در حق کافر که موت او بالکفر متیقن باشد با وجود صفات نیک که درو بوده باشد استغفار جایز نیست و نیز قوله تعالی {وَالَّذِینَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِینَ آَمَنُوا رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ} درین آیت هم طلب مغفرت را و ترک عداوت و بغض را مرتب بر محض ایمان بی قید عمل صالح گردانیده اند پس این دو معامله معنی ترک عداوت و بغض و احتراز از لعن که لازم طلب مغفرت است با هر شخص با ایمان ضرور شد و اگر ازین قبیل آیات را در قرآن تفحص کنیم مبلغ کثیر می بر آید و اما العتره پس در کتب امامیه بتواتر رسیده که حضرت امیر ممتنع نشدن کار اهل سنت نیست آری شیعه درین مقام گفته اند که منع حضرت امیر نه بنابر آن بود که اهل شام مستحق لعن نبودند بلکه تهذیب و حسن کلام بیاران خود تعلیم می فرمود چنانچه این لفظ که در روایت منع وارد است برین معنی دلالت دارد فإنی أکره لکم أن تکونوا سبابین اهل سنت گویند که هر چه را حضرت امیر برای ما مکروه داشت ما اورا چه قسم محبوب داریم بلکه قربت و عبادت شماریم ما را حکم امام خود بجا باید آورد و مکروه اورا مکروه باید داشت وجه کراهیت را امام میداند و نیز اهل سنت گفته اند که در نهج البلاغة روایتی دیگر موجود است که شیعه ازان چشم پوشی می کنند و آن روایت صریح دلالت دارد برانکه مانع از لعن بقاء شرکت اسلام و اخوت ایمانی بود و هو انه لما سمع لعن اهل الشام من اصحابه خطب و قال أصبحنا نقاتل إخواننا فی الإسلام علی ما دخل فیه من الزیغ والاعجاج والشبهه والتأویل و این روایت در کتب صحیحه امامیه نیز موجود است و چون روایت اولی نیز در کتب شیعه صحیح است و دلالت دارد برآنکه مانع از لعن ترک اعتباد به زبان درازی و اصلاح ادب گفت وگو است حمل کردیم بر آنکه روایت اولی در حق کسانی است که لعن بالصفت میکردند که آن در شرع جایز است اما مبلغان شریعت را مثل انبیا برای استقباح آن صفات ضرور می افتد که آن لعن در کلام خود استعمال نمایند و دیگران را که این منصب ندارند و زبان شان در لکام نمی ماند اگران لعن هم خوگو شدند در حق کسی که اهلیت آن ندارد نیز تکلم خواهند کرد که مکروه و ترک اولی است که بطریق وظیفه شباروزی لعن الله السارق و لعن الله شارب الخمر تلاوت میکرده باشند و روایت ثانیه در حق کسانی که به تعین و تخصیص اشخاص شان را لعنت میکردند و از مانعیت ایمان غفلت می ورزند پس بر هر دو روایت امام عمل نمودیم و عترت را با کتاب الله موافق ساختیم و همین است طریقه ما در فهم معانی کتاب الله و کلام عترت ولله الحمد و درین مقام بعضی از دانشمندان شیعه گفته اند که جواز لعن هر چند نزد ما هم مختص بکافریست که موت او بر کفر بالقطع معلوم شده باشد و قاعده ما تقاضا نمیکند که بغاه را که مرتکب کبیره اند و از دایره ایمان بیرون نرفته لعن کنیم لیکن این حکم در غیر محارببن حضرت امیر است و محارببن حضرت امیر نزد ما کافراند بدلیل حدیث متفق علیه بین الشیعه و اهل السنه که جناب پیغمبر (ص) بحضرت امیر خطاب کرده فرمود حربک حربی و لهذا خواجه نصیر طوسی در تجرید فرق کرده است در مخالفین حضرت امیر و محاربین او وگفته مخالفوه فسقه و محاربوه کفره و اگر بناء کلام بر مشهور میکرد که جمهور امامیه منکر امامت امام را مثل منکر نبوت نبی کافر میگویند فرق در مخالف و محارب وجهی نداشت هر دورا کافر میگفت ووجه عدول خواجه نصیر از مشهور که قول جمهور است آنست که روایت صحیحه از حضرات ایمه در کافی و دیگر صحاح شیعه بثبوت رسیده که منکر امامت ما کافر نیست تا منجر بنصب و عداوت نشود و استحلال دماه ما بکند و منکر را حکم بنجات فرموده اند چنانچه در کلام فاضل کاشی درباب ثانی بتفصیل آن روایات گذشت.

و نیز در کتب هر دو فریق مرویست که آنجناب اهل العبا را فرمود "أنا سلم لمن سالمتم حرب لمن حاربتم" وحرب رسول الله (ص) بلا شبهة کفر است پس حرب حضرت امیر و دیگر ایمه نیز کفر باشد اهل سنت میگویند که ازین حدیث حقیقت کلام مراد نیست بلکه تهدید و تغلیظ است در محاربت این بزرگواران و بیان آنست که آن محاربت اشد کبایر است بدلیل آنکه حضرت امیر بقاء ایمان و اخوت اسلامی اهل شام در روایت صحیحه نزد امامیه حکم فرمود و اگر معنی این حدیث چنین می بود که شیعه فهمیده اند و خواجه نصیر قرار داده فهم حضرت امیر بر غلط می شد معاذ الله من ذلک پس ما را اتباع حضرت امیر باید کرد و بر فهم ایشان عمل باید نمود نه خواجه نصیر و امثال او زیراکه خواجه نصیر معصوم نیست و حضرت امیر معصوم است از حضرت امیر تا خواجه نصیر فرقی که هست در میان تابعان هر دو نیز سرایت خواهد کرد و نیز می گویند که درین حدیث که بالاتفاق خبر آحاد است حرب حضرت امیر را حرب رسول گفته اند فقط و در قرآن مجید که بالقطع متواتر است سود خوری را حرب خدا و رسول هر دو گفته اند قوله تعالی {فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَإِنْ تُبْتُمْ فَلَکُمْ رُءُوسُ أَمْوَالِکُمْ لَا تَظْلِمُونَ وَلَا تُظْلَمُونَ} دراین آیت فهم خواجه نصیر چرا حکم بکفر سود خوری که توبه نکند ننماید و چرا سود خوری را بی از موجبات کفر نشمارد و از جمله کبایر تخصیص نه کند و کذا قوله تعالی فی حق قطاع الطریق {إِنَّمَا جَزَاءُ الَّذِینَ یُحَارِبُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَیَسْعَوْنَ فِی الْأَرْضِ فَسَادًا أَنْ یُقَتَّلُوا أَوْ یُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلَافٍ أَوْ یُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ذَلِکَ لَهُمْ خِزْیٌ فِی الدُّنْیَا وَلَهُمْ فِی الْآَخِرَةِ عَذَابٌ عَظِیمٌ} الخ یدل علی انهم محاربون لهما پس معلوم شد که بر کبائر شدیده وعظیمه محاربت خدا و رسول لازم می آید و ایمان نمیرود و چون این بحث درین مقام تقریبی است از اطالت اندیشیده رجوع به اصل مطلب می نماید منشاء اینفرقه آنست که معاویة و من بعده من المروانیه و العباسیه خود را خلیفه میگفتند و از مردم دیگر هم میگویانیدند بنابر مشابهه صوری که با خلافت پیغمبر داشتند از رسم جهاد و فتح بلدان و تجهیز عساکر و جیوش و تقسیم غنایم و صدقات و حفظ دارالاسلام از شر کفار و علماء اهل سنت نیز این لقب را بنابر همین مشابهت صوری و بجهت آنکه القاب و اسماء هر فرقه موافق اصطلاح انها می باشد دیگرانرا چه ضرور است که درین امور پرخاش نمایند اطلاق می کردند چنانچه حالا هر که در کربلا رفته از ملا نصیر و اخوان باقر کتاب شرایع را گذارانیده می آید نزد این فرقه مجتهد نامیده میشود علی هذا القیاس دران زمان لفظ خلیفه ابتدال پیدا کرده بود این گروه فهمیدند که چون خلیفه مرادف امام است اهل سنت این جماعه را خلیفه و امام بحق میدانند این همه غلط فهمی های خود است و الا محققین اهل سنت از اطلاق لفظ خلیفه هم تحاشی میکردند چنانچه در حدیث صحیح "الخلافة بعدی ثلاثون سنة" ترمذی از سعید بن جمهان که راوی این حدیث است نقل کرده که چون اورا گفتند که مروانیان نیز خود را خلیفه میگویند گفت کذب بنو الزرقاء إنما هم ملوک من شر الملوک و ابوبکر بزار که عمده محدثین اهل سنت است بسند حسن از ابوعبیدة بن الجراح روایت کرده قال قال رسول الله (ص) "إن أول دینکم بدء نبوة ورحمة ثم یکون خلافة ورحمة ثم یکون ملکا وجبریة" إلی آخر الحدیث بالجملة نزد اهل سنت از مقررات است که امامت حقه بلا شبهه تا سی سال امتداد بافت و به صلح حضرت امام حسن که پانزدهم ماه جمادی الاول در سنه چهل و یک به وقوع آمد انقطاع پذیرفت و نیز نزد ایشان ترتیب خلافت بر وجه واقع حق و صواب است تقدیم ما حقه التأخیر دران راه نیافته.

پس بعد از رحلت پیغمبر (ص) ابوبکر صدیق امام بحق بود و دلایل کتاب و اقوال عترت برین عقیده نزد ایشان موجود است چنانچه در کتاب إزالة الخفاء عن خلافة الخلفاء هزاران دلایل را از کتاب و سنت و اجماع امت و اقوال عترت بتقریبی و سوقی که پیرایه گوش دانشمندان روزگار و سرمایه جمعیت خواطر متبحران این اسرار است درج یافته و مصنف این کتاب مستطاب را که در شهر دلهی کهنه سکونت داشت آیتی از آیات الهی و معجزه از معجزات نبوی توان گفت راقم این رساله نیز بارها بزیارت او مشرف شده و از گلهای تقریرات رنگینش کنار و دامن پر کرده جزاه الله خیرا

(دلایل خلافت خلفا)

اما آنچه در خور این رساله مختصر است چند آیات قرآنی و چند خبر خاندانی است که ثبت می افتد تا مخالفت این فرقه باثقلین درین مسئله که اصل الاصول خود قرار داده اند و مدار تشیع بران نهاده بوضوح انجامد وبالله الاستعانة والتوفیق ومنه یرجی الوصول إلی سواء الطریق

اما الکتاب

فقوله تعالی {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} حاصل معنی این آیت آنست که حق تعالی وعده فرمود کسانی را که در وقت نزول سوره نور ایمان آورده و عمل صالح کرده بودند بانکه جمعی را از ایشان خلیفه سازد و بر زمین مسلط کند مثل خلیفه ساختن کسانی که پیش از ایشان گذشته اند مثل حضرت داود که در حق ایشان {یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ} و دیگر انبیاء بنی اسرائیل و نیز وعده فرمود که دین ایشان را که مرضی و پسندیده خداست در زمین مکان دهد یعنی رواج و شیوع عطا فرماید و مستقر و ثابت گرداند و نیز وعده کرد که اینها را بدل خوفی که دران وقت داشتند امن کلی ارزانی فرماید پس مجموع این امور چون در وعده الهی داخل شدند واقع شدنی اند و الا خلف در وعده حق تعالی لازم آید و مجموع این امور در ما سوای زمان خلفا ء ثلاثه واقع نشده زیراکه امام مهدی در وقت نزول این سوره بالاجماع موجود نبود و حضرت امیر اگر چه دران وقت موجود بود لیکن رواج دین ایشان که مرضی الهی و پسندیده اوست به زعم شیعه حاصل نشد چنانچه در تنزیه الأنبیاء والأئمة شریف مرتضی تصریح نموده است بانکه حضرت امیر (رض) و شیعه او همیشه دین خود را اخفا فرموده اند و در پرده دین مخالفین گذرانده و امن کامل و عدم خوف نیز در زمان ایشان حاصل نبود چه اصل امامت ایشان را بلاد کثیره و اقطار طویله مثل شام و مصر و مغرب منکر ماندند چه جای قبول احکام ایشان و همیشه از افواج شام خوف و هراس لاحق عمال و لشکریان انجناب ماند و مع هذا حضرت امیر (رض) یکفرد است ازانجماعه و لفظ جمع را بریک کس حمل نمودن خلاف اصول شیعه است لااقل سه کس می یابند تا الفاظ جمع درست افتد و از ایمه دیگر که بعد از حضرت امیر علیه الاسلام پیدا شدند چه حرف توان زد که هم در آن وقت حاضر نبودند و هم تسلط ایشان در زمین و رواج دین پسندیده ایشان بزعم شیعه واقع نه شده و هم امن نداشتند بلکه همیشه خایف و مختفی بودند پس لازم آمد که خلفاء ثلاثه از جانب الهی موعود بالاستخلاف باشند و دینی که در زمان ایشان رواج یافته مرضی و پسندیده خدا باشد و همین است معنی خلافت حقه که مرادف امامت است و ملاعبدالله مشهدی بعد از تلاش بسیار در اظهار الحق گفته احتمال دارد که خلیفه بمعنی لغوی باشد و استخلاف بمعنی آوردن شخصی بعد شخصی دیگر چنانچه در حق بنی اسرائیل وارد شده {قَالُوا أُوذِینَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَأْتِیَنَا وَمِنْ بَعْدِ مَا جِئْتَنَا قَالَ عَسَی رَبُّکُمْ أَنْ یُهْلِکَ عَدُوَّکُمْ وَیَسْتَخْلِفَکُمْ فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرَ کَیْفَ تَعْمَلُونَ} و معنی خاص مذکور از برای خلیفه اصطلاح مستحدث است بعد از رحلت حضرت رسالت پناه (ص) و شهرت این اصطلاح در اقوال مولفان کتب حدیث و سیر و تواریخ که بعد از انقضاء عصر حضرت پیغمبر (ص) و بعد از تحقق امامت مسلمین بر وجه مخصوص معروف مرقوم گردیده حاصل گشته انتهی کلامه جواب ازین سخن آنست که ما کی گفتیم که استخلاف بمعنی لغوی در کلام مستعمل نیست اما قاعده اصولیه شیعه آنست که الفاظ قرآنی را حتی الامکان بر معانی اصطلاحیه شرعیه حمل باید کرد نه بر معانی لغویه و الا تمام شریعه بر هم شود و هیچ حکم از احکام دین ثابت نگردد مثلا هر جا در قرآن لفظ ایمان وارد شده بر تصدیق لغوی حمل نمایند و صلوه را بر دعا و حج را بر قصد و علی هذا القیاس آمدیم برین که این معنی خلیفه هم اصطلاحی شرعی است یا مستحدث مولفین پس شیعه را نیز درین مسئله حکم کردیم اگر میخواهند که تمسک ایشان بحدیث "أنت منی بمنزلة هارون من موسی" که به انضمام اخلفنی فی قومی بر صحت خلافت حضرت امیر (رض) صورت میگیرد و تمسک ایشان بحدیث "یا علی انت خلیفتی من بعدی" بر همین مدعا برقرار ماند البته راست خواهند گفت که حقیقت الامر چیست و نیز اثبات معنی اصطلاحی امامت از لفظ امام که بالقطع در قرآن مجید باین معنی مستعمل نشده خیلی دشوار خواهد افتاد بلکه معاذالله اگر نواصب دوسه آیت قرآنی را بطریق استشهاد تلاوت نموده مثل {وَإِنْ نَکَثُوا أَیْمَانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُوا فِی دِینِکُمْ فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لَا أَیْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُونَ} {وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً یَدْعُونَ إِلَی النَّارِ وَیَوْمَ الْقِیَامَةِ لَا یُنْصَرُونَ} از لفظ امام معنی فاسد کنند جواب انها چه خواهد شد و هر که تتبع قرآن مجید نماید بالقین میداند که لفظ امام هرگز بمعنی رئیس عام مستعمل نه شده بلکه بمعنی نبی و مرشد و هادی وارد است بخلاف لفظ خلیفه که به لفظ فی الارض که دلالت بر تصرف عام دارد هر جا مقرونست و نیز استدلال بر صحت خلافت خلفاء ثلاثة محض به لفظ استخلاف نیست تا جای این گفتگو باشد بلکه به اسناد استخلاف بسوی حضرت حق است و چون استخلاف لغوی مسند بسوی حضرت حق شد عین استخلاف شرعی گشت و درین مسئله هم از علماء شیعه استفتا میرود که آوردن بنی اسرائیل بجای فرعونیان و تصرف دادن ایشان در زمین مصر و شام بجای عمالقه و آل فرعون حق و صواب بود یا باطل و ناصواب هر چه ازین دو شق خواهند اختیار کنند و اگر برای خاطر ملاعبدالله ازین همه در گذریم و قبول نمائیم که استخلاف بمعنی لغویست باز چه فایده که مدعاء ملا حاصل نمیشود بلکه رخته فراختر میگردد زیراکه استخلاف لغوی شامل جمیع امت است هر که ایمان و عمل صالح دارد درین داخل است و خلفاء ثلاثه نزد ملا ایمان و عمل صالح داشتند چنانچه بیاید پی آنها نیز داخل شوند و دیگر مدققین شیعه درین آیه سعی بسیار کرده اند و منتهای سعی ایشان چند توجیه است اول آنکه من برای بیان است برای تبعیض نیست و استخلاف بمعنی توطن در زمین است گویم حمل من بر بیان در صورتیکه داخل بر ضمیر باشد خلاف استعمال عرب است سلمنا لیکن قید و عملوا الصالحات لغوی افتد زیراکه توطن در زمین چنانچه صالح را حاصل است فاسق را نیز حاصل است بلکه زیاده تر و خوبتر بلکه قید ایمان هم عبث است زیراکه کفار را نیز توطن در زمین حاصل است و کلام لغو در قرآن محال است دوم آنکه مراد حضرت امیر است فقط و صیغه جمع برای تعظیم است یا او و اولاد او یعنی ایمه گوئیم که تمکین دین و زوال خوف هیچ یک را حاصل نشد پس تخلف در وعده لازم آید بالجمله در این آیه استخلاف و ترویج دین پسندیده الهی و زوال خوف و وقوع عبادت خالی از ریا و شرک برای جماعه مؤمنین صالحین موعود است و بالبداهه در هر زمان از ازمنه بقاء امت این امور واقع نیستند پس ناچار تعین زمانی و اشخاصی چند که مجمع این امور باشند باید نمود و این احتمالات مذکوره درین مقام ضایع و لغو افتد پس اهل سنت در تعین مصداق این آیه که متضمن وعده صادقه الهی است رجوع بجناب مشکل کشای دارین یعنی جناب ابوالحسین آوردند و در کتاب نهج البلاغة که بلاشبهه و بلا شک نزد جمیع شیعه اصح الکتب و متواتر است و کلام آنجناب است تفحص نمودند کرامت آن مطهر العجایب ظهور فرمود و قطع نزاع نمود و ارشاد شد که آن جماعه خلفاء ثلاثه و اعوان و انصار ایشان اند و خود را نیز دران زمره داخل ساخت حالا آن کلام صدق نظام را بگوش دل باید شنید و احتمالات عقل ناقص خود را یکسو باید انداخت در نهج البلاغة مذکور است که چون عمربن الخطاب درباب خود رفتن برای قتال اهل فارس که جمع شده بودند با جناب امیر طلب مشوره نیک نمود جناب امیر در جواب او این عبارت فرمود إن هذا الأمر لم یکن نصره ولا خذلانه بکثرة ولا بقلة وهو دین الله الذی أظهره وجنده الذی أعزه وأیده حتی بلغ ما بلغ وطلع حیث طلع ونحن علی موعود من الله حیث قال عز اسمه {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا} والله منجز وعده وناصر جنده ومکان القیم فی الإسلام مکان النظام من الخرز فإن انقطع النظام تفرق ورب متفرق لم یجتمع والعرب الیوم وإن کانوا قلیلا فهم کثیرون بالإسلام عزیزون بالاجتماع فکن قطبا واستدر الرحی بالعرب وأصلهم دونک نار الحرب فإنک إن شخصت من هذه الأرض تنقضت علیک العرب من أطرافها وأقطارها حتی یکون ما تدع وراءک من العورات أهم إلیک مما بین یدیک إن الأعاجم إن ینظروا إلیک غدا یقولوا هذا أصل العرب فإذا قطعتموه استرحتم فیکون ذلک أشد لکلبهم علیک وطمعهم فیک فأما ما ذکرت من مسیر القوم إلی قتال المسلمین فإن الله سبحانه هو أکره لمسیرهم منک وهو أقدر علی تغییر ما یکره وأما ما ذکرت من عددهم فإنا لم نکن نقاتل فیما مضی بالکثرة وإنما کنا نقاتل بالنصر والمعونة انتهی بلفظ المقدس و ازین عبارت سراسر هدایت جمیع اشکالات حل شد و تسکین تمام حاصل گشت و صدق وعده الهی بوضوح انجامید والحمد لله

وقوله تعالی {قُلْ لِلْمُخَلَّفِینَ مِنَ الْأَعْرَابِ سَتُدْعَوْنَ إِلَی قَوْمٍ أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ تُقَاتِلُونَهُمْ أَوْ یُسْلِمُونَ فَإِنْ تُطِیعُوا یُؤْتِکُمُ اللَّهُ أَجْرًا حَسَنًا وَإِنْ تَتَوَلَّوْا کَمَا تَوَلَّیْتُمْ مِنْ قَبْلُ یُعَذِّبْکُمْ عَذَابًا أَلِیمًا} مخاطب درین آیه بعضی قبایل اعراب اند مثل أسلم و جهینة و مزینة و غفار و أشجع که در سفر حدیبیه رفاقت پیغمبر نکردند و اجماع مورخین طرفین است که بعد از نزول این آیه قتالی در زمان آن سرور واقع نشده که دران اعراب را دعوت کرده باشند مگر غزوه تبوک و آن غزوه البته درین آیه مراد نیست زیراکه فرموده است که قتال خواهید کرد با حریفان خود یا اسلام خواهند آورد پس معلوم شد که آن غزوه دیگر است زیراکه در تبوک یکی هم ازین دو چیز واقع نشد نه قتال و نه اسلام مخالفین پس لابد این داعی خلیفه ایست از خلفاء ثلاثه که در وقت ایشان اعراب را دعوت به قتال مرتدین واقع شد در زمان خلیفه اول و بقتال اهل فارس و روم در زمان او و در زمان خلیفه ثانی و بر هر تقدیر خلافت خلیفه اول صحیح شد زیرا که بر اطاعت دعوت او وعده اجر نیک و بر عدم اطاعت وعید عذاب الیم مرتب کرده اند و هر که واجب الاطاعت بود امام است و درین آیه شیخ ابن مطهر حلی دست و پا زده جوابی برآورده است که داعی آنحضرت است و جایز است که آن حضرت در غزوات دیگر که دران قتال هم واقع شده دعوت نموده باشند اما منقول نشده و رکاکت این جواب پوشیده نیست زیراکه در باب اخبار وسیر و تواریخ بمجرد احتمالات تمسک کردن شان عقلا نیست ولا در هر مقدمه احتمالی توان برآورد چنانچه گوییم که جایز است که بعد از غدیر خم آنحضرت امامت حضرت علی را موقوف کرده و نص و بر امامت صدیق نموده باشند و مردم را بر این امر تاکید و اهتمام فرموده اما منقول نشده و علی هذا القیاس و بعضی از شیعه گویند که داعی حضرت امیر است بسوی قتال منافقین و فاسقین و مارقین و درین جواب هم انچه است پوشیده نیست زیراکه که قتال حضرت امیر برای طلب اسلام نبود بلکه محض برای انتظام امامت بود و در عرف قدیم و جدید هرگز منقول نشده که اطاعت امام را اسلام و مخالفت او را کفر گویند و معهذا خود شیعه به روایات صحیحه نقل کرده اند که جناب پیغمبر (ص) در حق حضرت امیر فرمود "انک یا علی تقاتل علی تأویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله" و ظاهر است که مقاتله بر تاویل قرآن بعد از قبول تنزیل قرآن است از مخالفین وقبول تنزیل قرآن بدون اسلام معقول نیست بلکه عین اسلام است پس مقاتله بر تاویل قرآن یا مقاتله بر اسلام جمع نمی تواند شد وهو ظاهر جدا

وقوله تعالی {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} درین آیه مدح کسانی که قتال مرتدین کردند بااوصاف کمالی که بالای آن اوصاف در اصطلاح قرآن چیزی نیست مذکور فرموده اند اول قرب و منزلت و معادله آنها باخدا که یحبهم و یحبونه پس محبوب و محب الهی شدند دوم معاملت آنها با مومنین سوم معاملت آنها با کافرین چهارم معاملت آنها با منافقین و مردم ضعیف الایمان وظاهر است که امام را معاملت یا با خالق است یا با خلق و خلق یا مومن است یا کافر یا منافق و ضعیف الایمان و چون امام در هر چهار معامله مذکور پسندیده خدا شد و راست بر آمد امام بحق شد و لهذا در آخر آیه آن اوصاف را نهایت پسند فرموده ارشاد کرده‌اند {ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} و مقاتلة مرتدین بالاجماع از خلیفه اول واتباع او واقع شده زیرا که در آخر عهد پیغمبر (ص) سه گروه مرتد شدند اول بنو مدلج قوم اسود عنسی ذو الخمار که در یمن دعوی نبوت کرد و بدست فیروز دیلمی کشته شد دوم بنوحنیفه اصحاب مسیلمه کذاب که در ایام خلافت خلیفه اول بدست وحشی قاتل امیرحمزه کشته شد سوم بنو اسد قوم طلیحه بن خویلد متبنی که حضرت پیغمبر (ص) خالد را برو فرستاد و او را از دست خالد گریخته بشام رفت و در عاقبت ایمان اورد و در زمان خلیفه اول هفت گروه مرتد شدند اول بنو فزاره قوم عیینه بن حصن دوم غطفان قوم قرة بن سلمة سوم بنو سلیم قوم ابن عبد یالیل چهارم بنو یربوع قوم مالک بن نویرة پنجم بعضی بنو تمیم قوم سجاح بنت المنذر متنبئة زوجة مسیلمة کذاب ششم بنو کنده قوم اشعث بن قیس کندی هفتم بنو بکر در بحرین و یک فرقه در زمان خلیفه ثانی نیز مرتد شده به نصاری ملحق شدند و هر یک ازفرقه‌های مذکوره را خلیفه اول از بیخ و بن برکند و در اسلام درآورد چنانچه مورخین برین امر اجماع دارند و حضرت امیر را قتال مرتدین گناهی اتفاق نیفتاده بلکه خود فرموده است که ابتلیت بقتال أهل القبلة کما رواه الإمامیة فی کتبهم و اگر امامیه آنها را بنا بر انکار امامت مرتد نامند.

گویم در عرف قدیم و جدید مرتد منکر اصل دین را گویند و اگر بتاویل باطل چیزی را ازعقاید اسلام منکر شود آن را مرتد نامیدن در عرف جاری نیست و حمل معانی قرآنی بالاجماع بر معانی عرفیه لغت است نه بر معانی اصطلاحیه قوم دون قومی و مع هذا لفظ عن دینکم صریح است در آنکه انکار ایشان تمام دین و اصل آن را باشد نه یک مسئله را از مسایل آن و مانعین زکاة را که در عهد خلیفه اول مرتد نامیدند بجهت آنست که آنها منکر وجوب زکات بودند و هر که منکر ضروریات دین شود اصل دین را انکار کرده باشد و امامت به اقرار علماء شیعه از ضروریات دین نیست که به انکار او کفر و ارتداد حاصل آید چنانچه در کلام فاضل کاشی در باب ثانی از روی روایات کافی و غیره گذشت و ملا عبدالله صاحب اظهار الحق سوال و جوابی آورده است که با این بحث بسیار چسپان است گفته است اگر کسی گوید که در باب خلافت مرتضی اگرنص صریح نه شده امامیه کاذب اند و اگر نص متحقق شده می‌باید که جماعه صحابه که در مسئله خلافت مخالفت نمودند مرتد شده باشند و جواب این بحث باین عبارت نوشته که انکار نصی که موجب کفر است آنست که امر منصوص را باطل اعتقاد کنند و حضرت پیغمبر (ص) را حاشا دران تنصیص تکذیب نمایند اما اگر حق واجب را دانسته ترک آن بواسطه اغراض دنیوی و حب جاه کنند از فسوق و عصیان خواهد بود مثلا ادای زکات به اجماع امت واجب است و منصوص در قرآن و احادیث پس اگر کسی منکر وجوب او شود کافر و مرتد میشود و اگر معتقد وجوب آن بود از دوستی بخل ادا ننماید و بر ذمه خود بدارد عاصی خواهد بود و آنها که متفق بر خلافت خلیفه اول شدند نمی گفتند که حضرت پیغمبر (ص) نص کرده اما دروغ گفته بلکه در بعض اوقات بعض مردم منکر تحقق نص می شدند و بعض دیگر کلام حضرت پیغمبر (ص) را تاویل دور از کار می نمودند انتهی کلامه بلفظه و نیز حضرت امیر در خطبه خود که نزدیک امامیه به طریق صحیح مرویست کما یجی ان شاءالله تعالی فرموده است أصبحنا نقاتل إخواننا فی الإسلام علی ما دخل فیه من الزیغ والاعوجاج والشبهة والتأویل و نیز حضرت امیر از سب مقاتلین ضد خود اشد منع فرموده کما اورده الرضی فی نهج البلاغة وسب مرتدین ممنوع عنه نیست و اگر ازین همه قطع نظر کنیم و مسلم داریم که حضرت امیر نیز در وقت خود با مرتدین قتال فرمود اما مرتدین زمان پیغمبر (ص) و خلیفه اول را هم مقاتلی ودافع بود آن مقاتل و دافع نیز درین مدح شریک است و به یثبت المدعا و قاعده ای اصولیه مقرره است که حرف من چون در مقام شرط و جزا واقع شود عام میگردد چنانچه در مثال من داخل حصن کذا فله کذا گفته اند پس درین آیه هر که مرتد شود برای او قومی موصوف با این صفات پیدا شوند و چون درزمان خلیفه اول ارتداد بکثرت و شدت واقع شود اگر قومی موصوف با این صفات هم در مقابله آن ها موجود نشوند بلکه خود هم مرتد مثل آن مرتدین باشند خلف در وعده الهی لازم آید که از تعیین آن قوم در آن زمان سخن می رود که کدام کسان بوده اند حضرت امیر بلاشبهه بمدافعه آن ها و اینها نتوانست قیام نمود لابد دیگری خواهد بود و نیز یاران و رفقا و لشکریان حضرت امیر موصوف به این صفات مذکوره نبوده‌اند چنانچه سابق در باب اسلاف شیعه شکایت جناب امیر از آنها از نهج البلاغة منقول شده و اگر بنابر تاکید ان مضمون عبارات دیگر حضرت امیر را از مواضع دیگر در نهج البلاغة بیاریم مناسب است تا این رساله را ببرکت آن کلام ارشاد نظام زیب و زینت حاصل شود و سامع را به سماع آن عبارات هدایت اشارات فائده پر فائده دست دهد. بیت:

هو المسک ما کررته یتضوع

در نهج البلاغة مذکور است که جناب امیر در مقام شکایت از یاران خود و انکه آنها قبول دعوت آنجناب نمی کنند و نصیحت و موعظت او را بسمع قبول نمی شنوند این عبارت سراسر هدایت ارشاد فرمود أما والذی نفسی بیده لیظهرن هؤلاء القوم علیکم لا أنهم أولی بالحق منکم ولکن لإسراعهم إلی باطل صاحبهم وإبطائکم عن حقی ولقد أصبحت الأمم تخاف ظلم رعاتها وأصبحت أخاف ظلم رعیتی استنفرتکم للجهاد فلم تنفروا وأسمعتکم فلم تسمعوا ودعوتکم سرا وجهرا فلم تستجیبوا ونصحت لکم فلم تقبلوا شهود کغیاب وعبید کأرباب أتلو علیکم الحکم فتنفرون وأحثکم علی جهاد أهل البغی فما آتی علی آخر قولی حتی أراکم متفرقین أیادی سبا تأوون إلی مجالسکم وتتخادعون عن مواعظکم أقومکم غدوة وترجعون إلی عشیة کظهر الحنیة عجز المقوم وأعطل أیها الشاهدة أبدانهم الغائبة عنهم عقولهم المختلفة أهواءهم المبتلی بهم أمیرهم صاحبکم یطیع الله وأنتم تعصونه وصاحب أهل الشام یعصی الله وهم یطیعونه لوددت والله أن معاویة صارفنی بکم صرف الدینار بالدراهم وأخذ منی عشرة منکم وأعطانی رجلا منهم و نیز چون هر دو عامل آنجناب عبیدالله ابن عباس و سعید ابن عمران بر گشته امدند و تسلط بربن ارطاه که از امراء معاویة بود بران ملک بیان کردند و این حادثه سبب نرسیدن کمک از جناب امیر بود و حضرت امیر سابق مردم را بر این امداد عاملان یمن خیلی تاکید فرموده بود و لشکریان هرگز نشنیدند تا آنکه کار از دست رفت و عاملان برخاسته امدند میفرماید انبئت ان بسرا قد طلع الیمن وإنی والله لأظن هؤلاء القوم سیدالون منکم باجتماعهم علی باطلهم وتفرقکم عن حقکم وبمعصیتکم إمامکم فی الحق وطاعتهم إمامهم فی الباطل وبأدائهم الامانة إلی صاحبهم وخیانتکم وبصلاحهم فی بلادهم وفسادکم فلو ائتمنت أحدکم علی قعب لخشیت أن یذهب بعلاقته اللهم إنی قد مللتهم وملونی وسئمتهم وسئمونی فأبدلنی بهم خیرا منهم وأبدلهم بی شرا منی اللهم مث قلوبهم کما یماث الملح فی الماء لوددت والله لو أن لی بکم ألف فارس من بنی فراس بن غنم لو دعوت آتاک منهم فوراس مثل أرمیة الحمیم و نیز در خطبه دیگر که پاره ازان سابق در باب سوم گذشت میفرماید دایم الله لاظن بکم لوحمش الوغی و استحث الموت قد انفرجتم عن ابن ابی طالب انفراج الرأس و نیز در خطبه دیگر میفرماید أحمد الله علی ما قضی وقدر من فعل وعلی ابتلائی بکم أیتها الفرقة التی إذا أمرت لم تطع وإذا دعوت لم تجب ثم قال بعد کلام وإنی لصحبتکم قالٍ وبکم غیر کثیر و چون حضرت امیر را خبر رسید که لشکر معاویة شهر انبار را غارت کردند بنفس نفیس خود پیاده از دولت خانه روان شد و تا بموضع نخیله که بیرون شهر کوفه است رسید بعضی یاران از عقب دویدند و عرض کردند یا امیر المؤمنین نحن نکفیکهم پس فرمود والله ما تکفونی أنفسکم فکیف تکفونی غیرکم إن کانت الرعایا لتشکوا حیف رعاتهم فإنی أشکو حیف رعیتی کأننی المقود وهم القادة إنی الموزوع وهم الوزعة فتقدم إلیه رجلان من أصحابه فقال أحدهما یا أمیر المؤمنین إنی لا أملک الا نفسی وأخی فمرنا بأمرک ننفذ له فقال وأین تقعان مما أرید و ازین جنس کلام ارشاد التیام جناب امیر بسیار است و همه در حاشیه نهج البلاغة که نزد شیعه اصح الکتب و متواتر است موجود هیچکس را ازینها جای انکار نیست و ازین کلام صادق صریح معلوم میشود که صفاتی که در مقاتلین مرتدین حضرت حق تعالی بیان فرموده اضداد آن صفات در لشکریان حضرت امیر متحقق بود خائن و سارق بودند و {إن الله لا یحب الخائنین} و مفسد بودند و {وَابْتَغِ فِیمَا آَتَاکَ اللَّهُ الدَّارَ الْآَخِرَةَ وَلَا تَنْسَ نَصِیبَکَ مِنَ الدُّنْیَا وَأَحْسِنْ کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ وَلَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِی الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْمُفْسِدِینَ} و اتباع اولو الامر و اطاعت او که نتیجه محبت الهی و سبب محبوبیت اوست قوله تعالی {قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ} نمی نمودند پس کلمه {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} اصلا در حق ایشان راست نمی آمد و بر جناب امیر تکبر و تحکم می ورزیدند و رنج و ایذا میدادند پس اعزه علی المومنین بل علی یعسوب المومنین گشتند و از بغاه و خوارج می ترسیدند پس اذله علی الکافرین شدند و از جهاد فرار میکردند و از مضمون {یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ} بمراحل دور افتادند و بجای {وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ} لا یسمعون نصیحة ناصح در حق ایشان درست بود که نصیحت حضرت امیر را گوش نمیکردند پس اوصافی را که حق تعالی درین آیه یاد فرموده بر لشکریان حضرت امیر فرود آوردن امکان ندارد لاستحاله اجتماع الضدین و نیز از سیاق و سباق آیت صریح مستفاد میشود که به سعی این قوم فتنه مرتدین دفع خواهد شد و اصلاح دین متحقق خواهد گشت زیراکه سوق آیت برای تسلیه و تقویه مؤمنین و ازاله خوف از مرتدین است و مقالات حضرت امیر بالاجماع منجر باصلاح نشدند و غلبه متحقق نه گشت و تسلط بغاه روز بروز در تزاید و فساد دین در ترقی ماند این سه آیه ناطقه از کتاب الله حقیقت خلافت و امامت خلفاء ثلثه را به نهجی ارشاد میفرمایند و تقییدات و تخصیصاتی دارند که هرگز احتمال غیر ایشان موافق قواعد دانشمندی باقی نمی ماند و اگر خارج از قاعده عقلی بعضی علماء شیعه بنابر تجاهل احتمالی ذکر کنند محتاج جواب نمی‌شود زیرا که کلام با عقلاست نه با ارباب اوهام و متجاهلین و هر که را تفصیل این استدلالات و تکمیل این بحث و احاطه جوانب آن و استدلالات دیگر که بایات بسیار درین مطلب واقع اند منظور باشد در کتاب ازاله الخلفاء عن خلافه الخلفا باید دید که درین باب کلام را به نهایت رسانیده و محذرات معانی کتاب الله را خلعت ظهور پوشانیده و چون درین مقام مقصود بیان مخالفت شیعه با ثقلین است در هر مسئله فروعی و اصولی و درین مخالفت یک آیه و صد آیت برابر است خوفا عن الاطالة بر همین قدر اکتفا رفت

و اما اقوال عترت پس آنچه از طریق اهل سنت مرویست خارج از حد حصر و احصاست در همان کتاب یعنی ازالة الخفا باید دید و چون درین رساله التزام افتاده که غیر از روایات شیعه متمسک در هیچ امر نباشد آنچه از اقوال عترت درین باب در کتب معتبره و مرویات صحیحه ایشان موجود است به قلم می آید

منها ما أورده الرضی فی نهج البلاغة عن أمیر المؤمنین فی کتاب کتبه إلی معاویة وهو أما بعد فإن بیعتی یا معاویة لزمتک وأنت بالشام فإنه بایعنی القوم الذین بایعوا أبابکر وعمر وعثمان علی ما بایعوهم علیه فلم یکن للشاهد أن یختار ولا للغائب أن یرد وإنما الشوری للمهاجرین والأنصار فإن اجتمعوا علی رجل وسموه إماما کان لله رضی فإن خرج منهم خارج لطعن أو بدعة ردوه إلی ما خرج منه فإن أبی قاتلوه علی اتباعه غیر سبیل المؤمنین وولاه الله ما تولی وأصلاه جهنم وساءت مصیرا باید دانست که منتهاء کوشش علماء امامیه در امثال این نصوص ظاهره آنست که گویند هو من باب محارات الخصم یعنی دلیل الزامی است مرکب از مقدمات مسلمه خصم که عند المستدل مسلم نباشند و درین تاویل بلکه تحریف بلکه تکذیب عاقل را غور و فکر باید کرد اول کلام معصوم را بر آنچه مطابق نفس الامر نباشد حمل نمودن باز چشم پوشی کردن از اطراف و جوانب کلام که زاید بر قدر الزام است زیراکه الزام بهمین قدر حاصل میشد که ذکر بیوت میفرمود عبارت باقی که فاذا اجتمعوا علی رجل وسموه اماما الی آخره است در الزام دخل ندارد امام معصوم کذب بیحاصل چرا بر زبان آرد و آن هم بر خدا که کان لله رضی واصلاه جهنم وساءت مصیرا بکمال نشاط و تحسین و تاکید و تکریر معاذ الله من سوء الظن و اگر ازین همه درگذریم دلیل الزامی را می باید که مقدمات او عند الخصم مسلم باشد معاویة کی معتقد این مقدمات بود که برای الزام او آنجناب این مقدمات را ترتیب دهد و تسلیم نماید نامه های معاویة در کتب امامیه و زیدیه بتقریب ذکر اجوبه حضرت امیر منقول و مذکور اند مذهب او آنست که هر مسلمان قرشی خواه از مهاجرین اولین باشد خواه از غیر ایشان چوت قادر بر تنفیذ احکام و جهاد کفار و سیاست رعایا و تجهیز جیوش و حمایت حوزه اسلام و حفظ ثغور و دفع مفاسد باشد و جماعه از مسلمین با او بیعت نمایند خواه اهل عراق و خواه اهل شام و خواه اهل مدینه او امام است هر چون که باشد و به همین جهت ادعای امامت خود می کرد بعد از قصه تحکیم و الا کدام کس از مهاجرین و انصار با او بیعت کرده بود واو را من بین الناس اختیار نمود و حضرت امیر را که اتباع نمی کرد و امامت ایشان را منکر میشد بنابرین بود که آنجناب را متهم میکرد به سعی در قتل عثمان و حمایت قاتلانش که نزد اوساعی فی الارض بالفساد بودند غیر مصلح پس آنجناب را قادر بر درء مفاسد و حفظ حدود اسلام و تنفیذ حکم قصاص که عمده امور شریعت است نمی‌فهمید و پر بدیهی است که بیعت مهاجرین و انصار را که هرگز بر معاویة پوشیده نبود اگر بجوی می شمرد چرا قدحیات حضرت امیر در مجالس و مکاتبت خود ذکر می‌کرد بلکه او صراحه تخطیه این بیعت مهاجرین و انصار نیز کرده است چنانچه از مذهب او مشهور و معروف است و با جمیع انصار شکایت این امر بارها در ایام امارت خود بر زبان آورد و طنز و تعریض نمود پس ذکر بیعت مهاجرین و انصار نیز در مقابله او دلیل تحقیقی است مرکب از مقدمات حقه ثابته فی نفس الامر خواه نزد خصم مسلم باشد خواه نباشد

ومنها ما أورده الرضی أیضا فی نهج البلاغة عن أمیر المؤمنین أنه قال: لله بلاء أبی بکر لقد قوم الأود وداوی العمد وأقام السنة وخلّف البدعة ذهب نقی الثوب قلیل العیب أصاب خیرها وسبق شرها أدی إلی الله طاعته واتقاه بحقه رحل وترکهم فی طرق متشعبة لا یهتدی فیها الضال ویستیقن المهتدی. درین عبارت جناب امیر صاحب نهج البلاغة که شریف مرتضی است برای حفظ مذهب خود تصرفی کرده لفظ ابوبکر را حذف نموده و بجای او لفظ فلان آورده تا اهل سنت تمسک نتوانند نمود لیکن کرامت حضرت امیر آنست که اوصاف مذکوره صریح تعین مبهم میکنند چنانچه بیان کرده خواهد شد و لهذا شارحین نهج البلاغة از امامیه در تعین فلان اختلاف کرده اند بعضی گفته اند مراد ابوبکر است و بعضی گفته اند عمر است و اکثر شراح اول را ترجیح داده اند وهو الاظهر پس درین عبارت سراسر بشارت ابوبکر را بده وصف عالی موصوف نموده و قسم بر آن یاد کرده اقامت سنت و اجتناب از بدعت و نبودن فتنه در زمان او بحسن تدبیر او وپاک دامن رفتن ازین جهان وقلت عیوب او وسرانجام یافتن آنچه مقصود از امامت و خلافت است یعنی اقامت عدل و ترویج دین خدا و ادای اطاعت الهی و تا آخر حق تقوی بجا آوردن از دست او وهیچ شک نیست که نهایت امر خلافت و امامت همین است که بشهادت صادقه حضرت امیر از ابوبکر بوقوع آمد شیعه درین عبارت دست و پاگم کنند و مضطربانه بتوجیهات رکیکه دست اندازند که قابل ذکر نیست مگر بجهت انبساط خاطر سامع یا تنبیه بر مقدار غور این دانشمندان عمده آن توجیهات نزد ایشان انست که انجناب گاه گاه اوصاف و مدایح شیخین بنابر استجلاب قلوب ناس و استمالت رعایاء خود که خیلی معتقد حسن سیرت شیخین و انتظام امور دین در عهد ایشان بودند بیان می فرمود و این عبارت هم ازان وادیست لیکن بر عاقل منصف پوشیده نیست که ده دروغ موکد بقسم را نسبت بجناب معصومی نمودن که برای غرض سهل دنیا یعنی دلداری چند کس بجهت حصول انتظام ریاست ظاهر که تحقق آن غرض هم یقینی نبود بلکه یاس از و حاصل شده بود و غرض دین بالکل فوت میشد که اینقسم فراعنه و جبابره را که صریح عصیان رسول (ص) بلکه ارتداد پیش گرفتند و تحریف کتاب الله و تبدیل دین خدا نمودند ستایش نماید حالانکه حدیث صحیح "اذا مدح الفاسق غضب الرب" شنیده باشد ارتکاب میکرد از دین و دیانت و عقل چه قدر بعید است و کدام ضرورت ملجی این همه تاکیدات و مبالغات و ایمان غلاظ شده بود اگر مجرد مدح ایشان بحسن انتظام امور خلافت بنابر مصلحت اسهل منظور هم می بود این ده دروغ گفتن چه لازم بود همین قدر می فرمود که لله بلاد فلان قد جاهد الکفره و المرتدین و شاع بسعیه الاسلام فی البلدان و وضع الجزیه و بنی المساجد و لم تقع فی خلافته فتنه و مانند این درین مضامین و مضامینی که در عبارت حضرت امیر مندرج اند تفاوت آسمان و زمین است از معصوم نمی آید که باطل را باین مرتبه بستاند و جمعی کثیر را که اکثر امت ایشان اند بکلام خود در ضلالت اندازد و چیزی که موجب قدح در خودش باشد از مدح کفره فجره و حکم به قرب و صلاح باطنی ایشان بعمل آرد بلکه بر ذمه آنجناب واجب بود که قوادح و معائب و مثالب آن جماعه را بر ملا بتفصیل تمام اظهار فرماید تا مردم از اقتدا بایشان و حسن ظن نسبت بایشان باز مانند و در ورطه ضلالت نیفتند مطابق حدیث صحیح "اذکروا الفاسق بما فیه یحذره الناس" واگر این قسم اغراض دنیوی را در نظر این بزرگواران قدری و وقعی باشد در میان مکاران و مزوران دنیا طلب که بجهت طمع ریاست مرتکب این قسم امور شنیعه و خوش آمد و مدح مفسدان میشوند و در میان این اطهار پاک کرده خدا فرقی نماند حاشا و کلا که حضرت امیر را این غرض فاسد لوث دامن پاک او تواند شد و بعضی از امامیه گفته اند که مراد آنجناب ازین مرد شخصی دیگر است از جمله صحابه رسول (ص) که در زمان آن سرور (ص) فوتیده و قبل از وقوع فتنه ازین جهان گذشته و راوندی همین قول را پسندیده و اختیار نموده درینجا هم عقل را کار فرما باید شد و اوصاف مذکوره را قیاس باید کرد که بران شخص منطبق می توانند شد یا نه در زمان آن سرور (ص) که وحی نازل می شد و پیغمبر موجود بود مداواه علل و تقویم او واقامت سنت دیگری چرا میکرد و اگر میکرد نام و نشان او چرا معلوم نمی شد و کدام عاقل تجویز میکند که در زمان آنسرور شخصی بمیرد و مردم امت را در راههاء پراگنده که موجب حیرت گمراهان و استیقان اهل هدایت باشند بگذارد حالانکه نفس نفیس پیغامبر (ص) هنوز در انها موجود است ووحی نازل میشود و فیض الهی دمبدم در تکمیل دین و اتمام نعمت در جوش است و بعضی از امامیه چنین گفته اند که غرض حضرت امیر توبیخ عثمان و تعریض براو بود که او بر سیرت شیخین نرفت و فتنه و فساد در زمان او بسیار واقع شد و این توجیه پوچ تر از هر دو توجیه سابق است اول انکه توبیخ عثمان بهمان قدر حاصل میشود که در وی این ده دروغ گفتن لازم نمی آمد دوم آنکه اگر سیرت شیخین محمود بود پس امامت آنها ثابت شد و اگر محمود نبود پس عثمان را بر ترک آن سیرت مذمومه توبیخ چرا میفرمود سوم آنکه مخالفت عثمان بر سیرت شیخین را هرگز درین عبارت مذکور نیست لا صراحه ولا اشاره و این عبارت در خطبه هاء کوفه ارشاد شده دران وقت عثمان کجا بود و فتنه و فساد کجا بلکه ظاهر کلام تحسر است بر عدم سرانجام امور خلافت در زمان خود و و غبطه است بر حال خلیفه اول که چه قسم تدبیر او موافق تقدیر افتاد و کارهای دست بسته بی غل و غش از وی به ظهور رسید و اگر توبیخ عثمان منظور می بود چرا صراحه نمیفرمود که عثمان چنین و چنان کرد و نمی بایستی کرد زیرا که در توبیخ عثمان دران زمان غیر از مخالفت اهل شام که خود را ناصر عثمان می گفتند مضرتی نبود و آن مضرت خود بهر صورت روز در تزاید داشت و چون مخالفین شام نسبت قتل عثمان بالقین بانجناب میکردند از توبیخ او چه خوف بود مثل مشهور است أنا الغریق فما خوفی من البلل

ومنها ما رواه الإمامیة عن الإمام أبی محمد الحسن العسکری فی تفسیره أنه قال عن النبی (ص) لما بعث الله موسی بن عمران واصطفاه نجیا وفلق له البحر ونجی بنی اسرائیل وأعطاه التوراة والألواح رأی مکانه من ربه عز وجل فقال: یا رب لقد أکرمتنی بکرامة لم تکرم بها أحدا من قبلی فهل فی أنبیائک عندک من هو أکرم منی فقال الله تعالی یا موسی أما علمت أن محمدا أفضل عندی من جمیع خلقی فقال یا رب إن کان محمد أفضل عندک من جمیع خلقک فهل فی آل الانبیاء أکرم من آلی قال عز وجل أما علمت أن فضل آل محمد علی آل جمیع النبیین کفضل محمد علی جمیع المرسلین فقال یا رب إن کان فضل آل محمد عندک کذلک فهل فی صحابة الأنبیاء عندک أکرم من أصحابی قال یا موسی أما علمت أن فضل صحابة محمد علی جمیع صحابة المرسلین کفضل آل محمد علی آل جمیع النبیین فقال موسی إن کان فضل محمد وآل محمد وأصحاب محمد کما وصفت فهل فی أمم الانبیاء افضل عندک من أمتی ظللت علیهم الغمام وأنزلت علیهم المن والسلوی وفلقت لهم البحر فقال الله یا موسی إن فضل أمة محمد علی أمم جمیع الأنبیاء کفضلی علی خلقی وازین روایت امام همام به دو وجه حقیقت خلافت صدیق ظاهر شد اول بجهت آنکه مصاحبت او با پیغمبر قطعی است ثابت بنص الکتاب باجماع شیعه و سنی قوله تعالی {إِلَّا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُوا السُّفْلَی وَکَلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ} والمراد أبوبکر بالإجماع و نیز صحبت مستمره او و محرمیت او وخصوصیت او بحدی مشهور است که هر مصاحب محرم با اختصاص را بطریق ضرب المثل بصفت او یاد کنند و گویند که فلان یار غار فلانی است پس افضیلت او بر جمیع اصحاب پیغمبر در معنی مصاحبت ثابت شد و لا اقل از اصحاب جمیع پیغمبران خود بالقطع افضل شد وهر که از جمیع اصحاب پیغمبران افضل باشد البته لایق امامت و خلافت خواهد بود زیراکه در آنها هم مردم کثیر لایق این کار گذشته اند مثل کالب بن یوقنا که از اصحاب حضرت موسی خلیفه آجناب شد بعد از حضرت یوشع و آصف بن برخیا از اصحاب حضرت سلیمان نیز لایق این کار بود و اگر ازین همه در گذشتیم لا اقل جور و غصب حقوق عامه مسلمین فضلا عن عتره الرسول خود از وی به صدور نخواهد آمد و الا افضلیت بلکه فضیحت مفقود خواهد شد دوم آن که چون صحابه رسول من حیث المجموع افضل از اصحاب جمیع پیغمبران شدند لابد جور و ظلم و غصب حقوق اهل بیت رسول (ص) و تحقیر و اهانت آن خاندان عالیشان نه خواهند کرد زیرا که هیچ کس از اصحاب پیغمبران این فعل شنیع نکرده اگر این جماعه مساوی با اصحاب جمیع پیغمبران می شدند لازم بود که مرتکب این کارهای شنیعه نشوند چه جای آن که افضل باشند و مرتکب این امور شوند ودر این مقام امام فخرالدین رازی تقریری دارد بغایت دل چسب و ذهن نشین گفته است که فرقه روافض نزد من کمتر از مورچه سلیمان اند در عقل و اعتقاد نیک پیغمبر خود زیرا که مورچه سلیمان بتابعان خود گفت که {حَتَّی إِذَا أَتَوْا عَلَی وَادِ النَّمْلِ قَالَتْ نَمْلَةٌ یَا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاکِنَکُمْ لَا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ} یعنی ای فرق موران در سوراخهای خود درایید مبادا لشکریان سلیمان شما را نادانسته پایمال سازند پس این قدر فهمید که فرقه سپاه و لشکریان که در ظلم و تعدی بغایت بی صرفه و بی دریغ می باشند ببرکت صحبت پیغمبر آن قدر مهذب شده اند و صحبت سرسری نبی در آنها قسمی تاثیر کرده که دیده و دانسته و بر مورچه ضعیف هم ظلم نخواهند کرد بلکه در تحت الاقدام پایمال هم نخواهند کرد و گروه روافظ هرگز نه فهمیدند که صحبت پیغمبر خاتم المرسلین که افضل پیغمبران است در صحابه کبار خود که دایما ملازم آن جناب بودند و یار غار و رفیق غمگسار گفته می شدند تاثیری کرده باشد و خیانت و شرارت و شیطنت از آنها دور کرده بلکه این همه امور شنیعه نسبت به مردم دیگر در آنها زیاده تر غالب و مستولی گشت که دختر و داماد و نواسه های پیغمبر (ص) را که یتیم و بیکس مانده بودند رنجانیدند و بر آنها ظلم کردند و خانع آنها را سوختند و بیچاره و بیقدر ساختند وباغ و زمین و وجه مدد معاش آنها را فرق کردند و همیشه در پی ایذاء اوشان بودند معاذ الله من ذلک.

ومنها ما نقله علی بن عیسی الاردبیلی الامامی الاثنا عشری فی کتابه کشف الغمة عن معرفة الأئمة أنه سئل الامام أبو جعفر علیه السلام عن حلیة السیف هل یجوز فقال نعم قد حلی أبوبکر الصدیق سیفه بالفضة فقال الراوی أتقول هکذا فوثب الإمام عن مکانه فقال نعم الصدیق نعم الصدیق نعم الصدیق فمن لم یقل له الصدیق فلا صدق الله قوله فی الدنیا والآخرة و از قواعد مقرره منصوصه قرآن ودین است که بعد از نبیین مرتبه صدیق است و افضل اصناف امت ایشان اند چنانچه از آیت {وَمَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا} واز دیگر آیات کلام الله نیز معلوم می شود قول تعالی {مَا الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّیقَةٌ کَانَا یَأْکُلَانِ الطَّعَامَ انْظُرْ کَیْفَ نُبَیِّنُ لَهُمُ الْآَیَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّی یُؤْفَکُونَ} وقوله تعالی {وَالَّذِینَ آَمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ أُولَئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ وَالشُّهَدَاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَنُورُهُمْ وَالَّذِینَ کَفَرُوا وَکَذَّبُوا بِآَیَاتِنَا أُولَئِکَ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ} و قطع نظر از افضلیت این قدر خود از آیات بسیار و احادیث بیشمار بالقطع ثابت است که لقب صدیق لفظ مدح است بالاتر از شهید و صالح قوله تعالی {یُوسُفُ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یَأْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعِ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یَابِسَاتٍ لَعَلِّی أَرْجِعُ إِلَی النَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَعْلَمُونَ} و در کتب امامیه مروی و ثابت است که جناب امیر در حق خود این لقب اطلاق فرموده که انا الصدیق الاکبر بلکه در خود منحصر ساخته به نسبت کسانی که بعد از او بوجود آمدند پس در حق ائمه دیگر نیز آن لقب گفتن بطریق مجاز خواهد بود حیث قال لا یقولها بعدی إلا کذاب و لهذا ائمه در حق خود این لقب را اطلاق نفرمودند و از لفظ بعدی صریح مستفاد شد که قبل از جناب امیر هم صدیقی درین امت گذشته است که معروف باین لقب است و صدیقیت او حق است و اگر انحصار را نظر بلفظ اکبر بفهمیم نیز صدیقیت کبری برای ابوبکر ثابت میماند از مفهوم لفظ بعدی بالجمله چون در حق شخصی امام معصوم لفظ صالح گوید احتمال جور و فسق و ظلم و غصب بالکلیه مرتفع میشود و الا کذب معصوم لازم آید پس در حق کسی که او راامام معصوم باین تاکید صدیق گفته باشد بلکه اعتقاد صدیقیت او را بر کافه خلایق واجب ساخته و بر منکر صدیقیت او دعای بد کرده باشد چه گمان باید کرد و به انکار صدیقیت او که لازم اعتقاد بطلان امامت و غصب آن از مستحق آنست در دعای بد امام معصوم داخل توان شد نعوذ بالله من ذلک و چون مطارحه این روایت با بعضی از علماء امامیه در میان آمد غیر از انکار این روایت جوابی ندادند که حمل بر تقیه را گنجایش نبود زیراکه از وضع سوال سایل صریح معلوم میشود که شیعی بود لیکن این قدر خود بر هیچ عاقل مخفی نیست که کتاب کشف الغمة کتاب نادر نیست کتابی است کثیر الوجود در دست مردم پس این انکار اصلا فایده نمی بخشد و اگر کسی از راه کمال تعصب و عناد از یک نسخه این روایت را حذف و اسقاط کرده باشد نسخ دیگر خود البته مکذب او خواهند بود آری قصوری که درین روایت است آنست که اهل سنت نیز آنرا در کتب خود اورده اند و بجهت خست شرکا اگر متورعین امامیه انکارش کنند بعید نیست اما انکار کلمه و نماز و دیگر امور هم لازم خواهد بود بملاحظه شرکت اهل سنت درین امور روی الدارقطنی عن سالم بن ابی حفصه قال دخلت علی ابی جعفر فقال اللهم انی اتولی ابابکر وعمر اللهم ان کان فی نفسی غیر ذلک فلا نالنی شفاعة محمد (ص) یوم القیامة قال سالم اراه قال ذلک من اجلی و این سالم ابن ابی حفصه شیعی بود چنانچه جمیع محدثین اورا بتشیع نسبت کرده اند و ازین روایت نیز تشیع او ثابت میشود که حضرت امام برای شنوانیدن او این کلام فرمود تا از عقیده فاسده و ظن باطل خود توبه فرماید و این روایت را از ین جهت اورده شد که احتمال تقیه در کلام حضرت امام گنجایش ندارد زیراکه آنجناب بطریق شرط و جزا بر تقیه درین باب کفر خود از خدا خواسته است زیراکه محروم از شفاعت پیغمبر کافر است بالاجماع و دعای امام معصوم البته مستجاب است اگر معاذ الله شرط واقع شود در وقوع جزا ترددی نیست حالا روایات اهل سنت در ما نحن فیه باید شنید روی الدارقطنی عن عروة بن عبدالله قال سالت ابا جعفر عن حلیة السیف فقال لا بأس فقد حلی ابوبکر الصدیق سیفه قال قلت تقول الصدیق قال نعم الصدیق نعم الصدیق نعم الصدیق من لم یقل له الصدیق فلا صدق قوله فی الدنیا والآخرة وروی ابن الجوزی فی صفوة الصفوة وزاد فوثب وثبة واستقبل القبلة وقال نعم الصدیق الخ. و درین روایت که مطابق روایت صاحب کشف الغمة است نیز دعاء بد واقع است و احتمال تقیه را گنجایش نمیدهد و نیز نزد شیعه مقرر است که حضرت ابوجعفر و حضرت صادق در کتاب مختوم بخواتم الذهب از تقیه ممنوع بودند و روایات ایشان را حمل بر تقیه نتوان کرد چنانچه در مقام خود این مقرر ایشان منقول از معتبرات ایشان خواهد شد وروی الدارقطنی أیضا عن أبی عبدالله جعفر بن محمد الصادق عن أبیه أن رجلا جاء إلی أبیه زین العابدین علی بن الحسین فقال أخبرنی عن ابی بکر وعمر (رض) فقال عن الصدیق قال وتسمیه الصدیق قال فالله ثکلتک أمک قد سماه الصدیق رسول (ص) والمهاجرون والأنصار ومن لم یسمه صدیقا فلا صدق الله قوله فی الدنیا والآخرة اذهب فأحب أبابکر وعمر (رض).

چون از آیات صریحه و اقوال ظاهره عترت طاهره که بدون تألیف مقدمات و ترتیب اشکال برین مدعا دلالت دارند فارغ شدیم بعضی ادله ماخوذه از کتاب و عترت که بأدنی تامل باین مطلب میرسانند ذکر کنیم

اول آنکه حق تعالی جماعه صحابه را که در وقت انعقاد خلافت ابوبکر (رض) حاضر بودند و اورا در امور خلافت ممد و معین و ناصر شدند به القاب چند ملقب فرموده جای گفته {الَّذِینَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ} و جای فرموده {وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ} وجائی به وعد جنت و اجر عظیم مشرف ساخته و جائی بشارت درجات عالیات و رحمت و رضوان خود ایشان را بخشیده و اجتماع چنین اشخاص بر امرباطل که صریح مخالف نص رسول (ص) و نقض عهد او باشد محال است و الا در بشارات کتاب الله تعالی کذب لازم آید

دوم آنکه حق تعالی در کتاب خود صحابه را وصف فرموده است باین مضمون که {وَاعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ} وجماعه که حق تعالی در حق شان این کرامت فرموده باشد چه قسم کفر و فسوق و عصیان را بهیئه اجتماعیه ارتکاب نمایند و سالها بلکه طول الحیات بران مصر باشند

سوم آنکه حق تعالی در آیه تقسیم فی بعد از ذکر فقراء مهاجرین میفرماید {إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ آَمَنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ} و جمیع مهاجرین ابوبکر (رض) را خلیفه رسول (ص) میگفتند پس اگر او خلیفه بحق نباشد آنها صادق نابشند و هو خلاف النص

چهارم آنکه با ابوبکر صدیق (رض) بیعت کردند جماعه که اصلا در مقدمات دینی پاس پسران و پدران و برادران و اقارب خود ننمودند و انها را برای دین کشتند و سرها بریدند و بر مشقتهای جهاد صبر کردند و محنت ها کشیدند و از هیچ مخالف نترسیدند و خود را بارها برای دین بکشتن دادند چنانچه امیرالمومنین برای ایشان نیز شهادت این معنی در خطبه های خود داده کما سیجیء نقلها فی باب مطاعن الصحابة و چون جماعه که حال ایشان چنین باشد بر امری اتفاق کنند لابد آن امر خلاف شرع نخواهد بود

پنجم آنکه اتفاق جماعه صحابه (رض) بر خلافت ابوبکر (رض) واقع شد و هر چه متفق علیه جماعه امت باشد حق است و خلاف آن باطل بدلیل آنچه در نهج البلاغة که باجماع شیعه صحیح و متواتر است از امیر المومنین (رض) روایت نموده فی کلام له الزموا السواد الاعظم فان ید الله علی الجماعة وایاکم والفرقة فان الشاذ من الناس للشیطان کما ان الشاذ من الغنم للذئب وایضا در شروح نهج البلاغة که تصنیف امامیه اند نوشته اند مما صح عن أمیر المؤمنین (رض) کتب الی معاویة ألا إن للناس جماعة ید الله علیها وغضب الله علی من خالفها فنفسک نفسک قبل حلول الغضب وقد أورد الرضی بعض هذا الکتاب وأسقط منه صدره لکونه مخالفا لمذهبه المبنی علی الفرقة فروی آخره وهو قوله واتق الله فیما لدیک وانظر فی حقه علیک. وأیضا فی شروح نهج البلاغة للإمامیة والمعتزلة مما کتب إلی معاویة ما کنت إلا رجلا من المهاجرین أوردت کما أوردوا وأصدرت کما أصدروا وما کان الله لیجمعهم علی الضلال این کتاب را هم رضی ابتر کرده پاره را در نهج البلاغة آورده وهو اما بعد فقد ورد علی کتاب امرء لیس له بصر یهدیه ولا قائد یرشده لیکن این عبارت را صدر کتاب دیگر ساخته و این رضی را همین قاعده است که نامه ها و خطب جناب امیر (رض) را بمراعات مذهب خود ابتر می سازد و بسبب تقدیم و تاخیر محرف میکند

ششم آنکه جناب امیر المؤمنین (رض) را چون از حال صحابه گذشته پیغمبر (ص) پرسیدند به لوازم ولایت وصف فرمود و گفت کانوا اذا ذکروا الله هملت اعینهم حتی تبل جباههم ومادوا کما یمید الشجر یوم الریح العاصف خوفا من العقاب ورجاء للثواب کذا ذکره الرضی فی نهج البلاغة و نیز بار دیگر در حق آنها فرمود کان احب اللقاء الیهم لقاء الله وانهم یتقلبون علی مثل الجمر من ذکر معادهم و اجتماع چنین اشخاص بلکه اصرار یک کس از ایشان بر امر باطل مخالف نص رسول (ص) از محالات است

هفتم آنکه خلافت صدیق (رض) به بیعت جماعه ثابت شده که حضرت امام سجاد در صحیفه کامله در ادعیه طویله در مناجات باری تعالی که وقت راز ونیاز بندگان خاص اوست آنها را ستایش می نماید حتی که در حق تابعان آن جماعه نیز دعای طویل میکند باین لفظ اللهم و اوصل علی التابعین لهم بالاحسان الذین {یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ} خیر جزائک الذین قصروا سمتهم وتحروا وجهتهم ومضوا فی قفوا اثارهم والائتمام بهدایة منارهم یدینون بدینهم علی شاکلتهم لا یتهم ریب فی قصدهم ولم یختلج شک الی آخر ما قال و کسی را که امام معصوم باین مرتبه ستایش نماید در وقت مناجات با حضرت عالم السر و الخفیات که احتمال تقیه را در آن وقت گنجایش دادن صریح کفر است اصرار بر باطل و اخفاء حق و رواداری ظلم و غصب بر خاندان رسول (ص) از وی محال و ممتنع است

هشتم آنکه در کلینی در باب السبق الی الایمان بروایت ابوعمر زبیری عن ابی عبدالله علیه السلام آورده اند قال قلت لابی عبدالله علیه السلام ان للایمان درجات ومنازل یتفاضل المؤمنین فیها عند الله قال نعم قلت صفه لی رحمک الله حتی أفهمه قال علیه السلام ان الله سبق بین المؤمنین کما یستبق بین الخیل یوم الرهان ثم فضلهم علی درجاتهم فی السبق الیه فجعل کل امرء منهم علی درجة سبقه لا ینقصه فیهما من حقه ولا یتقدم مسبوق سابقا ولا مفضول فاضلا تفاضل بذلک أوائل الامة وأواخرها ولو لم یکن للسابق الی الایمان فضل علی المسبوق إذا للحق آخر هذه الأمة أولها نعم ولتقدموهم إذا لم یکن لمن سبق الی الایمان الفضل علی من ابطأ عنه ولکن بدرجات الایمان قدم الله السابقین وبالابطاء عن الایمان اخر الله المقصرین لا تجد من المؤمنین من الآخرین من هو أکثر عملا من الأولین وأکثرهم صلاة وصوما وحجا وزکاة وجهادا وانفاقا ولو لم یکن سوابق یفضل بها المؤمنین بعضهم بعضا عند الله لکان الآخرون بکثرة العمل مقدمین علی الآولین ولکن أبی الله عز وجل أن یدرک آخر درجات الإیمان أولها ویقدم فیها من أخر الله أو یؤخر فیها من قدم الله قلت أخبرنی عما ندب الله عز وجل المؤمنین الیه من الاستباق إلی الإیمان فقال قول الله عز وجل {سَابِقُوا إِلَی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا کَعَرْضِ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِینَ آَمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ} وقال {وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ * أُولَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ} وقال {وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ} فبدأ بالمهاجرین علی درجة سبقهم ثم ثنی بالانصار ثم التابعین لهم بإحسان فوضع کل قوم علی قدر درجاتهم ومنازلهم عنده ثم ذکر ما فضل الله به أولیاء بعضهم علی بعض فقال عز وجل {تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ کَلَّمَ اللَّهُ وَرَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجَاتٍ وَآَتَیْنَا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ الْبَیِّنَاتِ وَأَیَّدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِینَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ وَلَکِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آَمَنَ وَمِنْهُمْ مَنْ کَفَرَ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَلَکِنَّ اللَّهَ یَفْعَلُ مَا یُرِیدُ} وقال {وَرَبُّکَ أَعْلَمُ بِمَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَقَدْ فَضَّلْنَا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلَی بَعْضٍ وَآَتَیْنَا دَاوُودَ زَبُورًا} وقال {انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ وَلَلْآَخِرَةُ أَکْبَرُ دَرَجَاتٍ وَأَکْبَرُ تَفْضِیلًا} إلی آخر الحدیث وقال فی آخره فهذا ذکر درجات الإیمان ومنازله عند الله عز وجل پس ازین حدیث صریح معلوم شد که مهاجرین و انصار (رض) در درجه اعلی بوده اند از درجات ایمان و هرگز بعد از ایشان کسی بان درجه نرسیده چنانچه آیات قرآنی نیز بران ناص اند قوله تعالی {أولئک هم المؤمنین حقا} و قوله {الَّذِینَ آَمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ وَأُولَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ} وقوله {وَمَا لَکُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِیرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُولَئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَکُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَی وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ} و شخصی که باعلی درجه ایمان رسیده باشد از وی اصرار بر این امور شنیعه به اجتماع و اتفاق از قبیل محالات است

نهم آنکه شراح نهج البلاغة نامه حضرت امیر (رض) را که بسوی معاویة در جواب او ارقام فرموده اند منقول نموده اند و دران نامه بعد از ذکر ابوبکر وعمر (رض) این عبارت مندرج است لعمری ان مکانهما من الاسلام لعظیم وان المصاب بهما لجرح فی الاسلام شدید رحمهما الله وجزاهما باحسن ما عملا و این مدح و دعاء در حق ایشان با وجود غاصب وظالم بودن ایشان چه قسم از زبان معصوم تواند بر آمد و عجب آنست که تمام این نامه را صاحب نهج البلاغة نیز اورده لیکن درانجا داد تحریف داده مقدم را موخر و موخر را مقدم نموده و انچه منافی مذهب خود یافته ساقط کرده و جمیع شارحین آن کتاب مستطاب اعتراف نموده اند بانکه رضی را در نقل این نامه عجب رقص الجمل واقع شده که عبارت آن نامه به سبب خبط او به حدی اغلاق پیدا کردم که شراح از توجیه و ترکیب آن عبارت عاجز شده اند و آخر الأمر بناچاری اصل نامه را نقل کرده متوجه بشرح آن گردیده اند

(دلایل شیعه)

تمهید کلام وتقریر مرام

شیعه در اثبات امامت حضرت امیر بلا فصل دلایل بسیار آورده‌اند و بعد از تفحص کتب ایشان و تحقیق و تفتیش ان دلایل ظاهر شد که اکثر انها در غیر محل نزاع قایم اند و بیشتر انها ماخوذ و مسروق از اهل سنت تفصیل این اجمال انکه دلایل ایشان درین خطب سه قسم اند اول آیات و احادیث داله بر فضایل حضرت امیر و اهل بیت و آن دلایل همه بر آورده اهل سنت اند که در مقابله خوارج و نواصب که در جناب امیر و دیگر اهل بیت لعن و طعن نموده ذخیره شقاوت برای خود می اندوختند آنها را تحریر و تقریر نموده اند این صاحبان بنابر ساده لوحی خود آن دلایل را در مقابله اهل سنت برای اثبات امامت حضرت امیر بلا فصل وارد نمودند و چون متاخرین ایشان که به اموختن کلام و اصول از اهل سنت و معتزله روش دانشمندی پیش گرفتند و بر صانع بودن ان دلایل مطلع شدند در مقدمات آنها ادنی تغیری یا دخل کلمه موضوعه که مفید غرض باشد حالانکه هنوز هم نیست بعمل آورده بزعم خود آن صانعات را بکار آوردند اکثر دلایل این قوم از همین جنس است و کتاب الالفین برای تهذیب و اصلاح همین دلایل صانعه تصنعیف شده و ظاهر است که اهل سنت را متصدی جواب آن دلایل شدن پر نالایق است بار خدایا مگر نقل ان دلایل برای اظهار دانشمندی و خوش تقریری این بزرگواران کرده آید تا بر کلمه موضوعه و مقدمه مدخله تنبیه کرده شود دوم دلایل داله بر استحقاق امامت مر حضرت امیر را و آنکه انجناب در وقتی از اوقات خلیفه بر حق و امام مطلق است و این دلایل را نیز اهل سنت اقامت کرده اند در مقابله نواصب و خوارج که منکر امامت حضرت امیر بودندو در استحقاق آنجناب این منصب عالی را قدح میکردند و انچه ازان دلایل مستفاد می شود همین قدر است که آنحضرت مستحق خلافت راشده است و امامت او مرضی و پسندیده شارع است بی تعین وقت و زمان وبی تنصیص بر اتصال زمان او بزمان نبوت یا انفصال او از زمان نبوت و متصدی جواب این دلایل اهل سنت البته نخواهند شد که عین مذهب شان و خلاصه مطلب شان است مگر در بعضی جاها برای تنبیه هر یک دو مقدمه مخترعه ایشان که دران دلایل افزوده اند و بزعم خود تقریب تمام کرده سیوم دلایلی که دلالت دارد بر امامت آنجناب بلا تفصیل یا سلب استحقاق امامت از غیر آنجناب ودر حقیقت دلایل مختصه بمذهب شیعه و انچه متفرداند بااستخراج آن همین قسم اخیر است و این قسم بسیار اقل قلیل است و مخدوش المقدمات که ثقلین یعنی کتاب و عترت بر تکذیب مقدمات آن دلایل دو گواه صادق و دو شاهد عادل اند پس درین رساله از هر سه قسم برخی یاد کنیم و قسم اخیر را بالاستیفا بیان نمائیم و بر منشاء غلط و موقع آن خبردار سازیم تا حقیقت دلایل ایشان معلوم شود و لابد مقدمات و مبادی آن دلایل می باید که مسلم الثبوت اهل سنت هم باشند زیراکه غرض از اقامت دلایل الزام اهل سنت و الا هر سگی که عوعو کند در کوچه خود شیر غران است روایات شیعه واصول اینها را که در ابواب سابقه حال بتفصیل گذشت اهل سنت بجوی نمی خرند پس یا از قبیل آیات قرانی خواهند بود یا احادیث متفق علیه با دلایل عقلیه ماخود از مقدمات مسلمه طرفین با از مطاعن خلفاء ثلاثه که در باب سلب استحقاق امامت از آنها می آرند و چون باب مطاعن علی حده معقود خواهد شد اقسام ثلاثه را درین باب آورده شود.

اما الآیات

(إنما ولیکم الله ورسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة ویؤتون الزکاة وهم راکعون)

فمنها قوله تعالی {إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آَمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ} گویند که اهل تفسیر اجماع دارند که این آیت درشان حضرت امیر نازل شده وقتی که انگشتری خود را درحالت رکوع بسایل داد و کلمه انما مفید حصر است و لفظ ولی بمعنی متصرف در امور و ظاهر است که درینجا تصرف عام در جمیع مسلمین مراد است که مساوی امامت است بقرینه ضم ولایت خدا ورسول پس امامت آنجناب ثابت شد و نفی امامت غیر او بجهت حصر مستفاد گشت و هو المدعی جواب بچند وجه داده اند اول نقض بانکه اگر این دلیل دلالت کند بر نفی امامت ائمه متقدم از و چنانچه تقریر کرده اند نیز دلالت کند بر نفی امامت ائمه متاخر از و بهمان تقریر بعینه پس باید که سبطین و من بعدهما من الائمه امام نه باشند اگر شیعه این مذهب داشته باشند باین دلیل تمسک نماند حاصل انکه مبنای این استدلال بوجهی که در مقابله اهل سنت مفید شود بر کلمه حصر است و حصر چنانچه اهل سنت را مضر است شیعه را نیز مضر است زیراکه امامت ائمه پیشین و پسین همه باطل میگردد و هر چند مذهب اهل سنت هم باطل شد اما مذهب شیعه هم در بطلان قصوری ندارد بلکه اگر اهل سنت را نقصان سه امام شد شیعه اثنا عشریه را نقصان یازده امام شد از سه تا یازده فرقی که هست پوشیده نیست غیر از حضرت امیر که به اتفاق امام است دیگری امام نماند. بیت:

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی * که مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد

و اگر جواب ازین نقض باین طریق دهند که مراد حصر ولایت است در انجناب فی بعض الاوقات یعنی در وقت امامت خود نه در وقت امامت سبطین و من بعدهما گوئیم فمرحبا بالوفاق مذهب ما نیز همین است که ولایت عامه در آنجناب فی بعض الاوقات محصور بود و آن وقت وقت امامت آن جناب است نه پیش از آنکه زمان امامت خلفاء ثلاثه بود و اگر گویند که اگر حضرت امیر در زمان خلفاء ثلثه صاحب ولایت عامه نبود نقص بجناب او لازم می آمد بخلاف وقت امامت سبطین که چون در قید حیات نبود امامت دیگری در حق او موجب نقص نشد لان الموت رافع لجمیع الاحکام الدنیویه گوئیم این استدلال دیگر شد استدلال بایت نماند زیراکه مبنای این استدلال بر دو مقدمه است اول آنکه صاحب ولایت عامه را در ولایت دیگری بودن و لوفی وقت من الاوقات نقص است دوم آنکه صاحب ولایت عامه را به هیچ گونه در هیچ وقت نقص لاحق نباشد و این هر دو مقدمه ازایت کجا فهمیده می شوند این صنعت را در عرف مناظره فرار گویند که از دلیلی به دلیلی دیگر انتقال نمایند بی انفصال پرخاش در مقدمات دلیل اول اما بالاقرار و اما بالاثبات و اگر این فرار را هم گوارا کنیم ما نیز در مقدمات این استدلال انتقال خواهیم کرد و خواهیم گفت که هر دو مقدمه باطل است و این استدلال نیز منقوض است بحضرت سبطین که در زمان ولایت حضرت امیر مستقل بالولایت نبودند و در ولایت دیگری بودند و نیز منقوض است بحضرت امیر که در زمان ولایت پیغمبر (ص) همین حال داشتند پس صاحب ولایت عامه را در بعضی اوقات در ولایت دیگری بودن نقض نیست و اگر بالفرض نقض است پس صاحب ولایت عامه را این نقص لاحق می شود فبطل الاستدلال الذی فررتم الیه بجمیع المقدمات جواب دوم حضرت شیخ ابراهیم کردی علیه الرحمه و دیگر اهل سنت نوشته اند که ولایت {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ} در زمان خطاب البته مراد نیست بالاجماع زیراکه زمان خطاب زمان وجود نبی بود و امامت نیابت نبی است بعد از موت او پس چون زمان خطاب مراد نشد لابد زمان متاخر خواهد بود از موت پیغمبر و تاخر را حدی نیست بعد چهار سال باشد یا بیست و چهار سال پس این دلیل هم در غیر محل نزاع قایم شد و مدعای شیعه یعنی امامت بلافصل حاصل نگشت و اگر نظر تفصیلی در مقدمات این دلیل نمائیم اول اجماع مفسرین ممنوع است بلکه علماء تفسیر را در سبب نزول این آیه اختلاف است ابوبکر نقاش که صاحب تفسیر مشهور است از حضرت امام ابوجعفر محمد الباقر علیه الاسلام روایت نموده که نزلت فی المهاجرین و الانصار گوینده گفت که ما شنیده ایم نزلت فی علی بن ابی طالب امام فرمود هو منهم یعنی آنجناب نیز در مهاجرین و انصار داخل است و این روایت بسیار موافق است لفظ الذین را وصیغ جمع را که در یقیمون و یوتون و هم راکعون امده است و جمعی از مفسرین از عکرمه روایت کرده اند که نزلت فی شان ابی بکر و موید این قول ما سبق آیت است که در قتال مرتدین واقع است و این قول که نزلت فی علی بن ابی طالب و روایت قصه سائل و تصدق به انگشتری در حالت رکوع فقط ثعلبی بان متفرد است و محدثین اهل سنت قاطبه ثعلبی را و روایات او را بجوی نمی شمارند و او را حاطب لیل خطاب داده اند که در رطب و یابس تفرقه نمی کند و بیشتر روایات او در تفسیر از کلبی است عن ابی صالح و هی اوهی ما یروی من التفسیر عندهم و قاضی شمس الدین بن خلکان در حال کلبی گفته است که کان کلبی من اصحاب عبدالله بن سبأ الذی کان یقول ان علی بن ابی طالب لم یمت وانه یرجع الی الدنیا و بعضی از روایات ثعلبی منتهی می شوند بمحمد بن مروان السدی الصغیر و اورا سلسله کذب و وضع دانند و رافضی غالی بوده است و صاحب لباب التفسیر آورده که درشان عبادة بن الصامت نازل شده وقتی که از خلفاء خود که یهودیان بودند تبرا نمود بر خلاف عبدالله بن ابی که او تبرا نکرد و از حمایت و خیرخواهی آنها دست بردار نشد و این قول مناسبت تمام دارد با سیاق آیه زیرا که بعد ازین آیه {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَکُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَالْکُفَّارَ أَوْلِیَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ} و {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَالنَّصَارَی أَوْلِیَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ یَتَوَلَّهُمْ مِنْکُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ} وارد است و جماعه از مفسرین گویند که چون عبدالله بن سلام که از احبار یهود بود به شرف اسلام مشرف شد تمام قبیله او اورا ترک نمود و با وی قطع سلوک نمود او شکایت این حادثه بحضور رسالت پناه آورد و گفت یا رسول الله ان قومنا هجرونا پس این آیت نازل شد و باعتبار فن حدیث این قول اصح الاقوال است دوم آنکه لفظ ولی مشترک است در معانی بسیار المحب والناصر والصدیق والمتصرف فی الامر و از لفظ مشترک یک معنی متعین مراد نمی تواند شد مگر بقرینه و خارجیه و قرینه سباق یعنی ما سبق موید معنی ناصر است زیرا که کلام در تقویت قلوب و تسلیه مومنین و ازاله خوف ایشان از مرتدین است و قرینه سباق یعنی ما بعد معین معنی محب و صدیق است و هو قوله تعالی {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الَّذِینَ اتَّخَذُوا دِینَکُمْ هُزُوًا وَلَعِبًا مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِنْ قَبْلِکُمْ وَالْکُفَّارَ أَوْلِیَاءَ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ} زیرا که یهود و نصاری و دیگر کافران را کسی امام خود نمیگرفت و نه با هم دیگر بعض بعض را امام میگرفتند و کلمه انما که مفید حصر است نیز بهمین معانی را می خواهد زیراکه حصر در جای میشود که نزاعی و ترددی و اعتقاد شرکتی دران بوده باشد و بالاجماع وقت نزول آیت ترددی و نزاعی در امامت و ولایت تصرف نبود بلکه در نصرت و محبت بود سوم آنکه العبره لعموم اللفظ لا لخصوص السبب قاعده اصولیه متفق علیها است بین الشیعه و السنی پس مفاد آیه حصر ولایت عام در اشخاص چند خواهد بود که حضرت امیر نیز در آنها داخل است زیرا که صیغه جمع و کلمه الذین از الفاظ عموم ما مساوق الفاظ عمومند باتفاق امامیه کما ذکره المرتضی فی الذریعة وابن المطهر فی النهایة پس حمل جمع بر واحد معتذر است و حمل عام بر خاص خلاف الاصل که بدون ضرورت ارتکاب آن نتوان کرد و اگر شیعه گویند که در اینجا ضرورت متحقق است زیرا که تصدق بر سایل در حالت یک رکوع از غیر یک شخص واقع نشده گوییم در این آیه این قصه کجا مذکور است که مانع حمل بر عموم تواند بلکه و هم راکعون جمله ای است معطوف بر جمله‌های ماسبق و صله موصول است ای الذین هم راکعون با حال است از یقیمون الصلاة و به هر تقدیر معنی رکوع خشوع است نه رکوع اصطلاحی و اگر شیعه گویند که حمل رکوع بر خشوع حمل لفظ است بر غیر معنی شرعی آن در کلام شارع و آن خلاف اصل است گوییم رکوع به معنی خشوع نیز در قرآن مستعمل است قوله تعالی {یَا مَرْیَمُ اقْنُتِی لِرَبِّکِ وَاسْجُدِی وَارْکَعِی مَعَ الرَّاکِعِینَ} حال آنکه بالاجماع در نماز سابقین رکوع اصطلاحی نبود قوله تعالی {قَالَ لَقَدْ ظَلَمَکَ بِسُؤَالِ نَعْجَتِکَ إِلَی نِعَاجِهِ وَإِنَّ کَثِیرًا مِنَ الْخُلَطَاءِ لَیَبْغِی بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ إِلَّا الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَقَلِیلٌ مَا هُمْ وَظَنَّ دَاوُودُ أَنَّمَا فَتَنَّاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَخَرَّ رَاکِعًا وَأَنَابَ} و ظاهر است که در رکوع اصطلاحی خرور و سقوط نمی‌باشد و چون خشوع معنی مجازی متعارف این لفظ است حمل آن لفظ بر آن معنی بلاضرور و نیز جایز است کما هو المقرر فی محله و نیز گوییم حمل یؤتون الزکوه بر تصدق خاتم به سایل مثل حمل لفظ رکوع است بر غیر معنی شرعی او فما هو جوابکم فیه و هو جوابنا فی الرکوع بلکه ذکر رکوع بعد از اقامت صلوه موید ما است که تکرار لازم نیامد و ذکر زکات بعد از اقامت صلوه مخالف شما که در عرف قرآن که هر جا زکوه را مقرون به صلوه می‌آورند مراد از ان زکوه مفروضه می‌باشد نه تصدق مطلقاً و اگر رکوع را بر معنی حقیقی‌اش حمل کنیم باز هم حال از یقیمون الصلاة است و عام مر جمیع مؤمنین را زیرا که احتراز است از نماز یهود که خالی از رکوع بود و در این صلوه نهی از موالاه یهود که بعد از این آیت وارد است بسیار چسپانست و نیز اگر حال از یؤتون الزکوه شود صفت مدح نمی ماند بلکه در مفهوم یقیمون الصلاة قصور می‌آورد چه مدح و فضیلت نماز آن است که خالی باشد از هر عملی که تعلق به نماز ندارد خواه قلیل خواه کثیر غایتش آنکه کثیر مفسد نماز است و قلیل غیر مفسد اما در معنی اقامه صلوه البته قصوری می‌آورد و کلام الهی را بر تناقض و تخالف حمل کردن روا نیست و مع هذا این قید را بالاجماع دخلی نیست لا طردا ولا عکسا در صحت امامت پس در تعلیق حکم امامت به این قید لغویت کلام باری تعالی لازم می‌آید مانند آنکه گویند قابل پادشاهت شما کسی است که جامه سرخ دارد و اگر از اینهمه در گذریم اگر این آیت دلیل حصر امامت در حضرت امیر باشد آیات دیگر معارض او خواهند بود چنانچه شیعه را نیز تمسک به معارضات او در اثبات امامت ائمه اطهار ضرور خواهد افتاد و الدلیل انما نتمسک به اذا سلم عن المعارض و آیات ناصه بر خلافت خلفای ثلاثه سابق تحریر نموده شد و از عجائب آنکه ملا عبدالله صاحب اظهار الحق برای تصحیح این استدلال به زعم خود سعی را به نهایت رسانیده حال آنکه کلمات او در این مقام با وجودی که نسبت به امثال خود فهمی دارد خیلی بی‌مغز واقع شده اند بنابر نمونه دانشمندی ممتازان این فرقه در اینجا نقل کرده شود و جایی که او را غلط افتاده بیان کرده آید از آن جمله آنکه ملاعبدالله گفته که امر به محبت و دوست داشتن خدا و رسول خدا یقین که به طریق وجوب است پس امر به محبت و ولایت مؤمنین متصف به صفات مذکور نیز می‌باید که به طریق وجوب باشد چرا که حکمی که از یک کلام و از یک قضیه که موضوع او یکی باشد و محمول او یکی باشد یا متعدد و معطوف بر یکدیگر بعضی از آن واجب و بعضی از آن ندب نمی‌تواند بودن و یک لفظ را در استعمال واحد به دو معنی گرفتن جایز نیست پس به مقتضی و مفاد آیه واجب می‌شود ولایت و مؤدت مومنین که متصف باشند به صفات مذکوره و مودت ایشان ثالث مودت خدا و رسول خدا می‌شود که واجب است علی الاطلاق بدون قیدی وجهتی پس مراد از آن مومنین اگر کافه مسلمین و کل امت گرفته شود به این اعتبار که از شأن ایشان هست اتصاف به صفات مذکوره است نمی‌شود چرا که بر هر یک معتذر است معرفت کل چه جای مودت ایشان و گاه باشد که به سببی از اسباب مومنی را به مومنی دیگر معادات مباح شود بلکه واجب پس مراد مرتضی باشد فقط انتهی کلامه و در این کلام عاقل را غوری در کار است تا مقدار فهم علمای این فرقه ظاهر گردد موالات جمیع مؤمنین من جهه الایمان عام است بدون قیدی و جهتی که در حقیقت موالات ایمان است و اگر عداوتی و بغضی به سببی از اسباب مباح شود یا واجب گردد موالات ایمانی را چه ضرر و خود شیعه را در این مسئله حکم می‌کنم که به جهت تشیع با همدیگر دوستی دارند و این دوستی عام است بدون قیدی و جهتی و مع هذا بابت معاملات دنیوی با هم عداوت هم می‌شود و موالات تشیع به حال خود می‌ماند و اگر از این آیه این معنی را محذور و محال دانسته نفهمند از تمام قرآن خود چشم پوشی نتوان کرد قوله تعالی {وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَیُطِیعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ} و اگر موالات ایمانی با جمیع مومنین عام از آنکه مطیع باشد یا عامی ثالث مودت خدا و رسول گردد کدام استحاله عقلی در این امر لازم می‌آید آری محذور آن است که هر سه محبت در یک درجه و یک مرتبه باشند در اصالت و چون محبت خدا بالاصاله است و محبت رسول بالتبع و محبت مؤمنین و عامه به تبع تبع با هم مساوات نماند و اتحاد قضیه در موضع و محمول در اینجا متحقق نیست ملای مذکور را محض تکلم به اصطلاح منطقین برای ترسانیدن جهال اهل سنت منظور افتاده تا او را منطقی گمان برده از قدح در کلام او احتراز کنند و لهذا خود متنبه شده و گفته است یا متعدد و معطوف بر یکدیگر لیکن این قدر نفهمیده که در صورت تعدد و عطف این مقدمه ممنوع است زیرا که عطف موجب تشریک در حکم است نه در جهت حکم مثاله من العقلیات قولنا انما الموجود فی الخارج الواجب و الجوهر والعرض حال آنکه نسبت وجود به واجب جهت وجوب دارد که ضرورت است و مستلزم دوام و نسبت وجود به جوهر و عرض جهت امکان دارد و من الشرعیات قوله تعالی {قُلْ هَذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَی اللَّهِ عَلَی بَصِیرَةٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی وَسُبْحَانَ اللَّهِ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ} حال آنکه دعوت بر پیغمبر واجب است و بر دیگران مندوب و لهذا اصولیین گفته‌اند که قرآن فی النظم موجب قرآن فی الحکم نیست و این نوع استدلال را از مسالک مردوده نوشته‌اند و اگر از این هم درگذریم پس پر ظاهر است که اتحاد نفس وجوب محبت محذور نیست و آنچه محذور است اتحاد مرتبه و درجه است در اصالت و تبعیت و آن لازم نیست و نیز محبت جمیع مومنین را من حیث الایمان موقوف داشته بر معرفت هر فردی از مؤمنین بالخصوص حال آنکه هیچ کثرتی نیست که ملاحظ آن به عنوان وحدت نتوان کرد و لو کانت الکثرة غیر متناهیة فضلا عن المتناهیة مثلاً اگر گوییم کل عدد فهو نصف مجموع حاشیتیه در این حکم توجه به جمیع مراتب اعداد اجمالاً واقع شد و مراتب اعداد بلاشبهه غیر متناهی اند و درکل حیوان حساس حکم واقع شد بر جمیع افراد حیوان حال آنکه انواع حیوان به جمیعه ما را معلوم نیست چه جای اصناف و افراد پس ملا را هنوز از ملاحظه اجمالیه که صبیان و سوقیان می‌نمایند خبر نیست و فرق در عنوان و معنون نمی کند و اگر این تقریرات را از علم معقول دانسته به سمع قبول اصغا ننمایند از مسلمات دینیه خواهم پرسید و خواهم گفت که ترک موالات بلکه عداوت کفار کلهم اجمعین من حیث الکفر واجب است یا نه اگر شق اول اختیار کردند همان محذور لازم آمد که معرفت کل حاصل نیست چه جای عداوت کل و اگر شق ثانی اختیار کردند عداوت یزید مروان را چه قسم ثابت خواهند نمود و آیات قرآنی را چه جواب خواهند داد حال آنکه به معرفت ایمان امتیازی فرقه مومنین را حاصل می‌شود و انواع کفر اصلاً معلوم ما نیست تا امتیاز انواع کافران توانیم کرد چه جای اشخاص آنها و نیز منقوض است به وجوب موالات علویه که در اعتقادات ایشان داخل است و معرفت اشخاص و اعداد علویه با وجود انتشار ایشان در مشارق و مغرب زمین در تعذرکم از عامه مؤمنین نیست و از آن جمله آن که گفته است که از بعضی احادیث اهل سنت ظاهر می‌شود که بعضی صحابه از حضرت رسول (ص) التماس استخلاف نمودند فی المشکاة عن حذیفة قال قالوا یا رسول الله لو استخلفت قال "لو استخلفت علیکم فعصیتموه عذبتم ولکن ما حدثکم حذیفة فصدقوه وما أقرأکم عبدالله فاقرؤه" رواه الترمذی و همچنین استفسار شخصی که سزاوار امامت باشد نیز از وی نمودند عن علی قال قیل یا رسول الله من نؤمر بعدک قال "إن تؤمروا ابابکر تجدوه أمیناً زاهدا فی الدنیا راغبا فی الآخره وإن تؤمروا عمر فتجدوه قویاً أمیناً لا یخاف فی الله لومه لائم وإن تؤمروا علیاً ولا أراکم فاعلین تجدوه هادیاً مهدیاً یأخذ بکم الصراط المستقیم" رواه احد این التماس و استفسار می‌خواهد وقوع تردد را در حضور حضرت رسالت پناه (ص) عند نزول الآیه پس مدلول انما باطل نشد انتهی کلامه در اینجا هم غور در کار است محض سؤال و استفسار وقوع تردد را نمی‌خواهد آری اگر بعد از شنیدن جواب پیغمبر با مشورت در این کار می‌کردند و یکی با دیگری در تعیین ولی الامر اختلاف و تنازع می‌نمودند مدلول انما محقق نمی‌شد و مجرد سؤال و استفسار مقام استعمال انما نیست چنانچه در اوایل علم معانی در مؤکدات اسناد این بحث مذکور است که این مقام استعمال انّ است نه انما پس نزد ملا هنوز در ان و انما فرق واضح نشده و نیز وقوع تردد هم اگر می‌شد از کجا توانستیم دانست که قبل از نزول آیت بود متصل بود یا منفصل و اگر متصل بود اتصال اتفاقی داشت یا سبب نزولی هم شده باشد همه این امور را بسند بیان باید کرد و احتمالات را اول در مقام استدلال گنجایش نیست دوم در تعیین اسباب نزول مسموع نمی‌شود زیرا که امر عقلی نیست بدون خبر صحیح ثابت نمی‌توان کرد بلکه هیچ کس از مفسران شیعه و سنی این سبب را برای نزول این آیت ذکر نکرده پس معلوم شد که اتصال نداشت یا بعد از نزول آیت بود و بهر تقدیر مفید نمی‌شود و طرفه آن است که حدیثی که وارد کرده است منافات صریح دارد با کلمه انما زیرا که جواب آن حضرت (ص) در استفسار شخصی که سزاوار خلافت باشد ما حصل او آن است که استحقاق خلافت هر یکی را از این اعزه کرام حاصل است اما در ترتیب ذکر اسامی اشاره بتقدیم در حقیت شیخین نمود پس سؤال مذکور و جواب حضرت رسالت پناه منافات دارد به آنکه انما در آیت برای حصر خلافت باشد در مرتضی و الا اگر آیت مقدم باشد مخالفت رسول با قرآن لازم امد و اگر آیت مؤخر باشد تکذیب قرآن مر رسول را لازم آید و ادعای نسخ یکی مر دیگری را در اینجا گنجایش نیست لان الحدیث و کذا الآیه من باب الاخبار و الاخبار لا یحتمل النسخ و مع هذا چون تقدم یکی بر دیگری مجهول است عمل به هر دو ساقط گشت و اگر گویند که حدیث خبر واحد است در مسئله امامت به آن تمسک جایز نیست گوییم در اثبات تردد و نزاع هم تمسک بدان جایز نخواهد بود و معهذا تمسک به آیه موقوف است بر ثبوت تردد و نزاع پس بر تمسک شیعه به آیه نیز باطل شد زیرا که در مسئله امامت به آیتی که دلالت آن موقوف بر خبر واحد باشد نیز تمسک جایز نیست و نیز در حدیث اول استخلاف را ترک اصلح در حق امت فرموده پس اگر آیت {إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آَمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ} دلالت بر استخلاف بکند استخلاف که ترک اصلح است از جناب الهی صادر خواهد شد و هو محال پس حدیث اول نیز منافی تمسک ایشان است به این آیت در این باب این است حال عمده سخنان این گروه که اجله علماء اینها به تزجر تمام بر می‌آورند و دیگر سخنان اینها را که مثل ضرطات البعیر بی صرفه از اینها سر می‌آورند اگر نقل کنیم تطویل لاطایل لازم خواهد آمد

(إنما یرید الله لیذهب عنکم الرجس أهل البیت ویطهرکم تطهیرا)

ومنها قوله تعالی {إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا} گویند مفسرین اجماع کرده‌اند که این آیت در حق علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام نازل شده و دلالت می‌کند بر عصمت ایشان به تأکید تمام و غیر المعصوم لا یکون اماما در اینجا هم مقدمات همه محذوش اند اول اجماع مفسرین بر این ممنوع ابن ابی حاتم از ابن عباس روایت می‌کند که انها نزلت فی نساء النبی (ص) و ابن جریر از عکرمه روایت می‌کنند که انه کان ینادی فی السوق أن قوله تعالی {إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا} نزلت فی نساء النبی (ص) و ظاهر از ملاحظه سیاق و سباق آیه هم همین است زیرا که از ابتداء {یَا نِسَاءَ النَّبِیِّ لَسْتُنَّ کَأَحَدٍ مِنَ النِّسَاءِ إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا} تا قوله {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ} بلکه تا {وَاذْکُرْنَ مَا یُتْلَی فِی بُیُوتِکُنَّ مِنْ آَیَاتِ اللَّهِ وَالْحِکْمَةِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ لَطِیفًا خَبِیرًا} خطاب به ازواج مطهرات است و امر و نهی با ایشان واقع می‌شود پس در اثنای کلام حال دیگران مذکور کردن بی‌تنبیه بر انقطاع کلام سابق و افتتاح کلام جدید مخالف روش بلاغت است که کلام الله را از آن پاک باید دانست و اضافه بیوت ازواج در این قول که و {بُیُوتِکُنَّ} نیز دلالت دارد بر آنکه مراد از اهل بیت در این آیت ایشانند چه بیت حضرت رسول (ص) غیر بیوتی که ازواج در او باشند نمی‌تواند شد ملاعبدالله گفته که جمعیت بیوت در بیوتکن به افراد در اهل البیت و آل است بر آنکه بیوت ایشان غیر بیت نبوت است و اگر ایشان اهل بیت می‌بودند {وَاذْکُرْنَ مَا یُتْلَی فِی بُیُوتِکُنَّ مِنْ آَیَاتِ اللَّهِ وَالْحِکْمَةِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ لَطِیفًا خَبِیرًا} واقع می‌شد انتهی کلامه به انصاف باید دید که چه حرف بی‌مغزی است زیرا که افراد بیت در اهل البیت که اسم جنس است و اطلاق او بر قلیل و کثیر جایز به اعتبار اضافت بیت به آن حضرت است که همه بیوت ازواج به اعتبار این اضافت یکخانه است و جمعیت بیوت در بیوتکن به اعتبار اضافت بیوت به ازواج است که متعددند و آنچه ملای مذکور گفته که لا یبعد ان یقع بین المعطوف والمعطوف علیه فاصل وإن طال چنانچه در این آیت کریمه واقع شده {قُلْ أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَیْهِ مَا حُمِّلَ وَعَلَیْکُمْ مَا حُمِّلْتُمْ وَإِنْ تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا وَمَا عَلَی الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِینُ} ثم قال بعد تمام هذه الآیة {وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ وَآَتُوا الزَّکَاةَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ} قال المفسرون {وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ} عطف علی {أَطِیعُوا} انتهی کلامه پوچ تر از کلام سابق اوست زیرا که وقوع فصل بین المعطوف و المعطوف علیه به امر اجنبی من حیث الاعراب که تعلق به صنعت نحاه دارد بلاشبهه جایز است لیکن به ما ضرر ندارد زیرا که در ما نحن فیه اجنبیه و مغایرت با اعتبار موارد آیات لاحقه و سابقه لازم می آید و منافی بلاغت این است نه آن و آن چه از بعضی مفسرین نقل کرده {وَأَقِیمُوا الصَّلَاةَ} معطوف بر {أَطِیعُوا الرَّسُولَ} است صریح الفساد است زیرا که بعد از اقیموا الصلاة باز لفظ {وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ} واقع است پس عطف الشی علی نفسه لازم خواهد آمد و ازین پوچ‌تر کلامی دیگر گفته می شود که مضحک صبیان کافیه خوان می تواند شد می گوید که بین الآیات مغایرت انشائی و خبریست چه آیت تطهیر که جمله ندائیه و خبریه است و ما قبل و ما بعد او که امر و نهی است و انشائیه و عطف انشائیه بر خبریه نمی آید ممنوع است اول در آیه تطهیر حرف عطف کجاست بلکه تعلیل است برای امر به اطاعت فی قوله {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَه إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا} [الأحزاب ۳۳] و انشائیه را معلل بخبریه کردن در تمام قرآن و احادیث کلام بلغا رایج و مشهور است مثل اضرب زیدا انه فاسق یا اطعنی یا غلام انما ارید ان اکرمک و اگر عطف واذکرن مراد دارد پس معطوف علیه او و اطعن و قرن و دیگر اوامر سابقه اند نه انما از این جا عربیت دانی علماء ایشان توان فهمید و با وصف این قصور بین که در بین نحو و صرف دارند می خواهد که در تفسیر کلام الله دست انداز شوند مگر موشی بخواب اندر شتر شد و ایراد صیغه مذکور در عنکم بملاحظه لفظ اهل است و قاعده عرب است که چون چیزی را که فی الحقیقه مونث باشد بلفظ مذکر ملاحظه نمایند و خواهند که به آن لفظ از او تعبیر کنند صیغ تذکیر در حق آن مونث استعمال کنند مثل قوله تعالی خطابا لساره علیها السلام {قَالُوا أَتَعْجَبِینَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکَاتُهُ عَلَیْکُمْ أَهْلَ الْبَیْتِ إِنَّهُ حَمِیدٌ مَجِیدٌ} و آن چه در ترمذی و دیگر صحاح مرویست که آن حضرت (ص) این چهار کس را نیز در کسائی گرفت و دعا فرمود که "اللهم هؤلاء أهل بیتی فأذهب عنهم الرجس وطهرهم تطهیرا" و ام سلمة گفت که مرا نیز شریک بکن فرمود که انت علی خیر وانت علی مکانک دلیل صریح است بر آن که نزول آیه در حق ازواج بود و آن حضرت (ص) این چهار کس را نیز به دعای خود درین وعده داخل ساخت و اگر نزول آیت در حق این ها می بود حاجت بدعا چه بود و آن حضرت (ص) چرا تحصیل حاصل می فرمود و لهذا ام سلمه را درین دعا شریک نه کرد که در حق او این دعا را تحصیل دانست و محققین اهل سنت بدانند که چند آیت در مخاطبه ازواج واقع است اما بحکم العبره لعموم اللفظ لا بخصوص السبب جمیع اهل بیت درین بشارت داخل اند و جناب پیغمبر (ص) که این دعا در حق چهار کس موصوف فرمود نظر بخصوص سبب بود و نیز قرائن خصوصیت به ازواج از سابق و لاحق کلام دریافته ترسید که مبادا خاص به ازواج باشد لهذا در روایت صحیحه بیهقی مثل این معامله با حضرت عباس و پسران او نیز ثابت است و مدعاء آن حضرت (ص) همین بود که جمیع اقارب خود را در لفظ اهل البیت که در خطاب الهی وارد شده داخل سازند مانند آن که پادشاه کریم یکی از مصاحبان خود را بفرماید که اهل خانه خود را حاضر کن تا خلعت دهم و نوازش فرمایم این مصاحب عالی همت همه متوسلان خود را گوید که این ها اهل خانه من‌اند تا در خلعت و نوازش پادشاهی هر همه را نصبیی باشد أخرج البیهقی عن أبی أسید الساعدی قال قال رسول الله (ص) للعباس بن عبدالمطلب "یا ابا الفضل لا ترم منزلک أنت وبنوک غداً حتی آتیکم فان لی فیکم حاجة فانتظروه" حتی جاء بعد ما أضحی فدخل علیهم وقال "السلام علیکم" فقالوا وعلیک السلام ورحمة الله وبرکاته قال "کیف أصبحتم" قالوا أصبحنا نحمد الله فقال لهم "تقاربوا" فزحف بعضهم الی بعض حتی اذا أمکنوه اشتمل علیهم بملائته ثم قال "یا رب هذا عمی وصنو أبی وهؤلاء أهل بیتی استرهم من النار کستری إیاهم بملاءتی هذه" قال فأمنت اسکفة الباب وحوائط البیت وقالت آمین آمین وابن ماجه نیز این حدیث را مختصراً روایت کرده و محدثین دیگر نیز این قصه را بطرق متعدده در اعلام النبوه روایت کرده اند و آن چه ملا عبدالله گفته مراد از بیت بیت نبوت است و اهل بیت درلغت شک نیست که ازواج بلکه خادمان و اماء ازواج که مسکنی در بیت داشته باشند نیز هست اما معنی لغوی باین وسعت به اتفاق مراد نیست پس مراد از این ها خمسه آل عبا باشند که حدیث کسا تخصیص ایشان کرده انتهی کلامه نیز از قبیل سخنان گذشته اوست زیرا که اگر معنی لغوی باین وسعت مراد باشد محذوری که لازم می آید همان عموم عصمت است که نزد شیعه از این آیت ثابت می شود و چون اهل سنت در فهم عصمت از این آیه با شیعه اتفاق ندارند و معتقد عصمت در حق خمسه آل عبا و ازواج مطهرات نیز نیستند پس در نفی این عموم چرا اتفاق خواهند کرد که رحمه واسعه الهی را تنگ کردنست و نیز اراده معنی لغوی باین وسعت اگر مراد نباشد از آن جهت نخواهد که قرائن داله از آیات سابقه و لاحقه تعیین مراد می کنند و نیز عقل هم تخصیص می نماید این لفظ را در عرف به کسانی که در خانه سکونت دارند نه بقصد انتقال و تحول و تبدل در آنها عاده جاری نباشد مثل ازواج و اولاد نه خدمتکاران و کنیزکان و غلامان که عرضه تبدل و تحول اند بانتقال از ملکی بملکی و اعتاق وهبه و بیع و اجاره و تخصیص بکساء وقتی دلالت بر تخصیص ظاهر نمی شد و در این جا فائده‌اش دفع مظنه نبودن این اشخاص در اهل بیت است نظر به آن که مخاطب ازواج اند فقط و عجب آن است که به اتفاق اهل اسلام چه شیعه و چه اهل سنت در تعظیم ازواج آن حضرت (ص) لفظ مطهرات می گویند چنان چه در کلام قاضی نور الله شرشتری و ملا عبدالله مشهدی و دیگر علماء ایشان هزار جا دیده شد و این لقب ظاهر است که از آیت تطهیر مأخوذ است و لفظ ازواج مطهرات بی‌شک و بی‌دغدغه بر زبان منصفان ایشان جاری می شود و اگر کسی گوید که آیت تطهیر مشعر به تطهیر ازواج است رک کردن بر داشته به بحث و جدال می آویزد العیاذ بالله دوم آن که دلالت این آیه بر عصمت مبنی بر چند بحث است یکی آن که کلمه {لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ} در ترکیب نحوی چه محل دارد مفعول له برای {یرید} است یا مفعول به دیگر آن که معنی اهل بیت چه چیز باشد و از رجس چه اراده نموده اند و در این هر سه مقام گفتگو بسیار است که در تفاسیر مبسوطه باید دید و بعد اللتیا و التی اگر لیذهب مفعول به است و اهل بیت نیز منحصر در همین چهار کس و مراد از رجس مطلق گناه باز هم دلالت این آیت بر عصمت مسلم نیست بلکه بر عدم عصمت دلالت دارد زیرا که چیزی که پاک شد او را نمی توان گفت که می خواهیم که پاک کنیم غایه ما فی الباب محفوظ بودن این اشخاص چند بعد از تعلق این اراده از رجس و گناه ثابت می‌شود لیکن آن هم بر اصول اهل سنت نه بر اصول شیعه زیرا که وقوع مراد الهی لازم در اراده او نیست نزد ایشان بسا چیزها که حق تعالی اراده می فرماید و شیطان و بنی آدم واقع شدن نمی‌دهند چنان چه در الهیات گذشت بالجمله اگر افاده معنی عصمت منظور می‌بود می فرمود "إن الله أذهب عنکم الرجس أهل البیت وطهرکم تطهیرا" و این ظاهر است اغبیا هم این را می فهمند چه اذکیا و نیز اگر این کلمه مفید عصمت می شد بایستی که همه صحابه (رض) علی الخصوص حاضران جنگ بدر قاطبه معصوم می شدند زیرا که در حق ایشان به تفریق فرموده اند قوله تعالی {وَلَکِنْ یُرِیدُ لِیُطَهِّرَکُمْ وَلِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ} وقوله تعالی {إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَیُنَزِّلُ عَلَیْکُمْ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً لِیُطَهِّرَکُمْ بِهِ وَیُذْهِبَ عَنْکُمْ رِجْزَ الشَّیْطَانِ وَلِیَرْبِطَ عَلَی قُلُوبِکُمْ وَیُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ} و ظاهر است که اتمام نعمت در حق صحابه عنایت زائد شد به نسبت آن دو و ادل واقع شد بر عصمت زیرا که اتمام نعمت بدون حفظ از معاصی و از شر شیطان متصور نیست و تخصیصاتی که در لفظ تطهیر و اذهاب رجس بطریق احتمال راه می یافت در این جا هباء منثوراً گشت سوم آن که غیر المعصوم لایکون اماما مقدمه ایست باطل و ممنوع و کتاب و اقوال عترت تکذیب آن می فرمایند سلمنا لیکن ازین دلیل صحت امامت حضرت امیر ثابت شد اما آن که امام بلافصل او بود پس از کجا جایز است که یکی از سبطین امام باشد و بقاعده لاقائل به تمسک کردن دلیل عجز است اذ المعترض لا مذهب له

(قل لا أسألکم علیه أجرا إلا المودة فی القربی)

ومنها قوله تعالی {قُلْ لَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی} فانها لما نزلت قالوا یا رسول الله من قرابتک الذین وجبت علینا مودتهم قال "علی وفاطمة وابناهما" باید دانست که این آیت دلیل اهل سنت است در مقابله نواصب که اثبات وجوب محبت اهل بیت بدان می کنند چنان چه قرطبی و دیگر علماء اهل سنت که با نواصب شام و مغرب مناظره‌ها داشتند این آیت را درین مقام متمسک ساخته‌اند و شیعه آن را از کتب اهل سنت سرقت نموده به دلیل بر نفی امامت خلفاء ثلاثه گردانیده‌اند و در تقریر دو سه کلمه افزوده گویند که اهل بیت واجب المحبت اند و هر که واحب المحبت است پس واجب الاطاعت است و هو معنی الامام و غیر علی واجب المحبت نیست پس واجب الاطاعت هم نباشد جواب ازین استدلال آن که مفسرین را در مراد ازین آیت اختلاف فاحش است طبرانی و امام احمد از ابن عباس همین قسم روایت کرده اند لیکن جمهور محدثین این روایت را تضعیف نموده‌اند زیرا که این سوره یعنی سوره شوری بتمامها مکی است و در انجا امام حسن و امام حسین نبودند و نه حضرت فاطمه را علاقه زوجیت با حضرت علی بهم رسیده بود و در سند این روایت بعضی شیعه غالی واقع اند و کسی از محدثین آن شیعه غالی را وصف به صدق نموده بنابر ظاهر حال او نموده و از عقیده باطن او خبر نداشته و ظن غالب آنست که آن شیعی اهل بیت را در همین چهار کس حصر نمود چنانکه بخاری از ابن عباس این روایت را من و عن آورده و دران این لفظ واقع است که القربی من بینه و بین النبی (ص) قرابة و قتادة و سدی کبیر و سعید بن جبیر جزم کرده اند با آن که معنی آیت اینست که سؤال نمی کنیم از شما بر دعوت و تبلیغ هیچ اجری را لیکن سؤال میکنم از شما دوستی را با خود به جهت قرابتی که با شما دارم از ابن عباس نیز این روایت در بخاری موجود است و بتفصیل مذکور است که هیچ بطنی از بطون قریش نبود الا آن حضرت (ص) را با ایشان قرابتی بود آن قرابت را یاد دهانیدند و ادای حقوق آن قرابت لااقل ترک ایذا که ادنی مراتب صله رحم است ایشان در خواستند پس استثنا منقطع است و امام فخر رازی و جمیع مفسرین متاخرین همین معنی را پسندیده اند زیرا که معنی اول مناسب شان نبوت نیست شیعه طالبان دنیاست که کاری کنند و ثمره آن کار برای اولاد و اقارب خود خواهند و اگر انبیا نیز این قسم اغراض را مد نظر داشته باشند در میان ایشان و در میان دنیا داران فرقی نماند و موجب تهمت و التباس در اقوال و افعال ایشان گردد و نقص غرض بعثت لازم آید و نیز معنی اول منافی آیات کثیره است قوله تعالی {قُلْ مَا سَأَلْتُکُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ إِنْ أَجْرِیَ إِلَّا عَلَی اللَّهِ وَهُوَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ} وقوله تعالی {أَمْ تَسْأَلُهُمْ أَجْرًا فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ} الی غیر ذلک و نیز در سوره شعراء از زبان جمیع انبیا نفی سوال اجر حکایت فرموده اند پس اگر خاتم الانبیا سوال اجر نماید مرتبه او کمتر از مرتبه دیگر انبیا باشد و هو خلاف الاجماع جواب دیگر لا نسلم که هر که واجب المحبت است واجب الاطاعت است و لانسلم هر که واجب الاطاعت است صاحب امامت است به معنی ریاست عامه اما اول پس برای آن که اگر وجوب محبت مستلزم وجوب اطاعت باشد لازم آید که جمیع علویان واجب الاطاعت باشند زیرا که شیخ ابن بابویه در کتاب الاعتقادات خود نوشته است ان الامامیه اجمعوا علی وجوب محبه العلویه و نیز لازم می آید که هر یک ازین چهار امام باشد در زمان پیغمبر و سبطین امام باشند در زمان حضرت امیر و هو باطل بالاتفاق و اما ثانی پس برای آن که اگر هر واجب الاطاعت صاحب خلافت کبری باشد و این نیز باطل است زیرا که شمویل علیه السلام نبی واجب الاطاعت بود و طالوت صاحب زعامت کبری بود بنص قرآن {وَقَالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طَالُوتَ مَلِکًا قَالُوا أَنَّی یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَلَمْ یُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاهُ عَلَیْکُمْ وَزَادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللَّهُ یُؤْتِی مُلْکَهُ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} جواب دیگر لا نسلم که وجوب محبت منحصر است در چهار شخص مذکور بلکه در دیگران نیز یافته می‌شود وروی الحافظ ابو طاهر السلفی فی مشیخته عن أنس قال قال رسول الله (ص) "حب أبی بکر وشکره واجب علی کل أمتی" وروی ابن عساکر عنه نحوه ومن طریق آخر عن سهل بن سعد الساعدی نحوه واخرج الحافظ عمر بن محمد بن خضر الملا فی سیرته عن النبی (ص) انه قال "ان الله تعالی فرض علیکم حب أبی بکر وعمر وعثمان وعلی کما فرض علیکم الصلاة والزکاة والصوم والحج" وروی ابن عدی عن أنس عن النبی (ص) انه قال "حب أبی بکر وعمر إیمان وبغضهما نفاق" وروی ابن عساکر عن جابر ان النبی (ص) قال "حب أبی بکر وعمر من الإیمان وبغضهما کفر" وروی الترمذی أنه أتی بجنازه إلی رسول الله (ص) فلم یصل علیه وقال "إنه کان یبغض عثمان فأبغضه الله" هر چند این روایت در کتب اهل سنت است لیکن چون شیعه را درین مقام الزام اهل سنت منظور است بدون ملاحظه جمیع روایات ایشان این مقصود حاصل نمی‌شود و بیک روایات ایشان الزام نمی خورند و اگر شیعه اهل سنت را تنگ نمایند از کتاب الله و اقوال عترت وجوب محبت خلفاء ثلاثه ثابت می توانند کرد قوله تعالی {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} بالاجماع این لفظ در حق مقاتلین مرتدین واقع است و این ها سر گروه مقاتلین مرتدین بودند و کسی را که خدا دوست دارد واجب المحبت است و علی هذا القیاس

(آیة المباهلة)

ومنها آیة المباهلة و طریق تمسک شیعه باین آیه این است که چون {فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَی الْکَاذِبِینَ} الی آخرها نازل شد آن حضرت از خانه بر‌آمد وعلی وفاطمة وحسن وحسین علیهم السلام را همراه گرفت پس معلوم شد که مراد از ابناءنا حسن و حسین اند و مراد از انفسنا حضرت امیر و چون حضرت امیر نفس رسول شد و ظاهر است که معنی حقیقی نفس بودن در این جا محال است پس مراد مساوی خواهد بود و هر که مساوی پیغمبر زمان باشد بالضرور افضل و اولی بتصرف باشد از غیر خود لان المساوی للافضل الاولی بالتصرف افضل و اولی بالتصرف فیکون اماما اذ لا معنی للامام الا الافضل الاولی بالتصرف و این تقریر منتظم اکثر علماء شیعه را در این آیه بهم نرسیده و این حق این رساله است بر ذمه ایشان که اکثر دلایل غیر منتظمه ایشان را بترتیب اینق و تقریر رشیق تهذیب و تصویر داده و اگر کسی را در صدق این مقال ترددی باشد در کتب ایشان نظر کند که چه قدر کلام را منتشر ساخته اند و بمطلب نرسانیده و این آیه در اصل از دلایل اهل سنت است که در مقابله نواصب بدان تمسک جسته اند و وجه تمسک ایشان ظاهر است که حضرت امیر و این بزرگان را همراه بردن و تخصیص فرمودن وجهی و مرجحی می خواهد و آن از دو چیز بیرون نیست یا برای آن بود که این بزرگواران را نهایت عزیز می دانست و چون این ها را در مقام مباهله که دران بحسب ظاهر خطر هلاک هم بود حاضر سازد مخالفین را جد تمام و اعتماد و وثوق قوی بر صدق نبوت خود و حقیت خلقت حضرت عیسی که ازان خبر می داد از آن حضرت (ص) یقین شود زیرا که هیچ عاقلی تا جازم نباشد بصدق دعوای خود خود را واعزه خود را در معرض هلاک و استیصال نمی اندازد و برانها قسم نمی خورد و همین وجه است مختار اکثر اهل سنت و شیعه چنانچه عبدالله نیزدر اظهار الحق همین وجه را پسندیده و ترجیح داده و پس درین آیه عزیز بودن این اشخاص نزد پیغمبر ثابت شد و چون پیغمبران از محبت و بغض نفسانی معصوم اند این عزت ایشان لابد بحسب دین و تقوی و صلاح خواهد بود پس این معانی برای این اشخاص ثابت شد و چون مذهب نواصب خلاف آن است در مقابله آنها مفید افتاد یا برای آن بود که این حضرات نیز در دعای بد که بر کفار نجران منظور بود شریک شوند و آن جناب را بتامین خود امداد نمایند که زودتر دعای آن جناب به آمین گفتن ایشان مستجاب شود و چنانچه اکثر شیعه گفته اند و ملا عبدالله هم ذکر نموده و برین تقدیر نیز علو مرتبه ایشان دردین و استجابت دعای ایشان عندالله ثابت شد و این هم در مقابله نواصب مفید است و آن چه نواصب در هر دو تقدیر قدح کرده اند که این همراه بردن آن جناب این اشخاص را نه بنابر وجه اول بودو نه به جهت ثانی بلکه از راه الزام خصم بود بما هو مسلم الثبوت عنده و نزد مخالفان که کفار بودند مسلم بود که در وقت قسم اولاد و داماد را تا حاضر نکنند و بر هلاک آنها قسم نخورند آن قسم معتبر نمی شود آن جناب نیز به طریق الزام همین عمل فرمود و ظاهر است که اقارب و اولاد هر چون که باشند به اعتقاد مردم عزیزتر می باشند از غیر اقارب و اولاد که نزد این شخص عزت نداشته باشند دلیل برین وجه آن که اگر این قسم مباهله کردن و قسم بر اولاد خوردن نزد آن جناب هم مسلم می بود در شریعت نیز وارد می شد حالا آن که در شریعت ممنوع است که اولاد را حاضر سازند و قسم برانها بخورند پس معلوم شد که این همه برای اسکات خصم بود و علی هذا القیاس وجه ثانی نیز درست نمی شود زیرا که هلاک وفد نجران چندان اهم المهمات نبود از آن بالاتر وسخت تر بر آن جناب حوادث دیگر رسیده و مشقتها رو داده هیچگاه از این اشخاص در دعا مدد نه خواسته و متفق علیه است که دعاء پیغمبر در مقابله با کفار و معارضه آنها البته مستجاب می باشد و الا تکذیب پیغمبر لازم آید و نقص غرض بعثت متحقق شود و پیغمبر را در استجابت این دعا چه قسم تردد لاحق می تواند شد که استعانت به آمین گفتن دیگران نماید پس باطل و فاسد است به فضل الله تعالی کلام ایشان را اهل سنت قلع و قمع واجبی نموده اند چون درین رساله مقام آن بحث نیست به خوف اطالت متعرض آن نشده بالجمله این آیه در اصل دلیل این مدعاست شیعه از راه غلو این آیت را در مقابله اهل سنت آورده اند. بیت:

کس نیاموخت علم تیر از من * که مرا عاقبت نشانه نکرد

و درین تمسک بوجوه بسیار خلل راه یافته اول آن که لانسلم که مراد از انفسنا حضرت امیر است بل نفس نفیس پیغمبر است و آن چه علماء ایشان در ابطال این احتمال گفته اند که الشخص لا یدعو نفسه کلامی است شبیه به کلام حجامی که از دیهی آمده بود عالمی از وی پرسید ای فلانی دران دیه جواز رانی هم می کنند و جواز ها هم می گردد گفت ای آخون سخن فهمیده که جواز را نمی رانند و جواز نمی گردد نر گاو را می رانند و نر گاو می گردد در عرف قدیم و جدید شایع و ذایع است دعته نفسه الی کذا و دعوت نفسی الی کذا فطوعت له نفسه قتل اخیه و امرت نفسی و شاورت نفسی الی غیر ذلک من الاستعمالات الصحیحة الواقعة فی کلام البلغاء پس حاصل معنی ندع انفسنا نحضر انفسنا شد و نیز از جانب پیغمبر اگر حضرت امیر را مصداق انفسنا قرار دادیم از جانب کفار در انفسکم کدام کس را مصداق انفس کفار قرار خواهیم داد حالا آن که در صیغه ندع آنها هم شرکت دارند اذ لا معنی لدعوة النبی (ص) آباءهم وأبناءهم بعد قوله تعالوا پس معلوم شد که حضرت امیر در ابناؤنا داخل است چنانچه حسنین نیز حقیقه در ابنا نیستند حکما داخل ابنا شدند و لان العرف یعد الختن ابنا من غیر ریبة فی ذلک ونیز نفس به معنی قریب و هم نسب و هم دین و هم ملت آمده است قوله تعالی {یخرجون أنفسهم من دیارهم} أی أهل دینهم {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لَا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَی أَنْ یَکُونُوا خَیْرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَی أَنْ یَکُنَّ خَیْرًا مِنْهُنَّ وَلَا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمَانِ وَمَنْ لَمْ یَتُبْ فَأُولَئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ} و {لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَیْرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْکٌ مُبِینٌ} پس حضرت امیر را چون اتصال نسب و قرابت و مصاهرت واتحاد دین مدت و کثرت معاشره و الفت بحدی بود که "علی منی وأنا من علی" در حق او ارشاد شد اگر بنفس تعبیر فرمایند چه بعید است فلا یلزم المساواه کما لا یلزم فی الآیات المذکورة دوم آن که اگر مساوی در جمیع صفات مراد است لازم آید که حضرت امیر در نبوت و رسالت و خاتمیت و بعثت الی کافه الخلق و اختصاص به زیادت نکاح فوق الاربع و درجه رفیعه روز قیامت و شفاعت کبری و مقام محمود نزول وحی و دیگر احکام خاصه پیغمبر شریک پیغمبر باشد و هو باطل بالاجماع واگر مساوی در بعض مراد است فائده نمی کند زیرا که مساوی در بعض اوصاف با افضل و اولی به تصرف نمی باشد و هو ظاهر جدا ونیز اگر آیت دلیل امامت باشد لازم آید امامت امیر در حین حیات پیغمبر (ص) و هو باطل بالاتفاق و اگر تقیید کنند به وقتی دون وقتی مع انه لا دلیل علیه فی اللفظ مقید مدعی نخواهد بود زیرا که اهل سنت نیز امامت امیر را در وقتی از اوقات ثابت می کنند

(إنما أنت منذر ولکل قوم هاد)

ومنها قوله تعالی {إِنَّمَا أَنْتَ مُنْذِرٌ وَلِکُلِّ قَوْمٍ هَادٍ} و رد فی الخبر المتفق علیه عن ابن عباس عن النبی (ص) قال "أنا المنذر وعلی الهادی" و این روایت ثعلبی است در تفسیر و مرویات او با چندان اعتباری نیست و این آیت نیز به دستور از آن آیات است که اهل سنت برای رد مذهب خوارج و نواصب آورده اند و به این روایت تفسیری تمسک نموده دلالت بر امامت جناب امیر و نفی امامت غیر او اصلاً و قطعاً ندارد زیرا که هادی بودن شخص مستلزم امامت او نمی شود ونفی هدایت از غیر او نمی کند و اگر مجرد هدایت دلالت بر امامت کند امامت مصطلحه اهل سنت که به معنی پیشواء دین است خواهد بود و هو غیر محل النزاع قال الله تعالی {سَلَامٌ عَلَیْکُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ} و قال {وَلْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَیَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ} الی غیر ذلک

(وقفوهم إنهم مسئولون)

ومنها قوله تعالی {وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ} گویند که از ابوسعید خدری مرفوعا مروی شد انه قال {وَقِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ} عن ولایة علی بن أبی طالب و در حقیقت این تمسکات به روایات اند نه به آیات و حالت این روایات معلوم است که نزد اهل سنت اعتبار ندارند خصوصاً این روایت در مسند فردوس دیلمی واقع است و آن کتاب مخصوص برای جمع احادیث ضعیفه واهیه است و بالخصوص در سند این روایات ضعفا و مجاهیل بسیار در میان آمده اند قابل احتجاج نیست لاسیما فی امثال هذه المطالب الاصولیه و مع هذا قرآنی مکذب این روایت است زیرا که خطاب در حق مشرکین است بدلیل {وَیَوْمَ یَحْشُرُهُمْ وَمَا یَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیَقُولُ أَأَنْتُمْ أَضْلَلْتُمْ عِبَادِی هَؤُلَاءِ أَمْ هُمْ ضَلُّوا السَّبِیلَ} را اول سؤال از شرک و عباده غیر الله خواهد بود نه از ولایت علی بن ابی طالب و نیز نظم قرآنی دلالت می کند بر آن که سؤال از مضمون جمله استفهامیه {ما لکم لا تناصرون} است برای توبیخ و تغییر نه از چیز دیگر و لهذا قراء اجماع دارند بر ترک وقف بر مسئولون و بر تقدیر صحت روایت و فک نظم قرآنی مراد از ولایت محبت است و درین صورت دلالت نمی‌کند بر زعامت کبری که محل نزاع است و اگر مراد زعامت کبری هم باشد نیز مفید مدعا نمی شود زیرا که مفاد آیه وجوب اعتقاد امامت جناب امیر است فی وقت من الاوقات و هو عین مذهب اهل السنه و الجماعه و این روایت را واحدی درتفسیر خود آورده و دران وارد است که عن ولایه علی و اهل البیت و ظاهر است که جمیع اهل بیت ائمه نبوده اند و شیعه هم معتقد امامت جمیع اهل بیت نیستند پس متعین شد حمل ولایت بر محبت زیرا که ولایت لفظ مشترک است و بقراین خارجیه احد المعنیین متعین می شود بالجمله سؤال از محبت امیر و امامت او اجماعی است اهل سنت نیز قابل اند به آن بحث دران می رود که حضرت امیر بلافصل امام بود و غیر او هیچ کس از صحابه مستحق امامت نبود و این آیه به هیچ وجه با این مدعا مساس ندارد

(والسابقون السابقون أولئک المقربون)

ومنها قوله تعالی {وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ * أُولَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ} روی عن ابن عباس مرفوعا أنه قال السابقون ثلاثة فالسابق إلی موسی علیه السلام یوشع بن نون والسابق إلی عیسی علیه السلام صاحب یاسین والسابق إلی محمد (ص) علی بن أبی طالب (رض). و این تمسک هم به حدیث است به آیه نیست و این حدیث به روایت طبرانی و ابن مردویه از ابن عباس (رض) و دیلمی از عائشة (رض) ثابت شده لیکن مدار اسناد او بر ابوالحسن اشقر است که بالاجماع ضعیف است قال العقیلی هو شیعی متروک الحدیث ولا یعرف هذا الخبر وهو حدیث منکر بلکه امارات وضع در این حدیث یافته می شود زیرا که صاحب یاسین اول من آمن بعیسی علیه السلام نیست بلکه اول من آمن برسل عیسی علیه السلام است کما یدل علیه نص الکتاب و هر حدیثی که در اخبار و قصص مناقض مدلول کتاب باشد موضوع است کما هو المقرر عند المحدثین و نیز انحصار سباق در سه کس غیر معقول است زیرا که هر نبی را سابقی خواهد بود و بعد اللتیا و التی چه ضرور است که سابق صاحب زعامت کبری باشد یا هر مقرب امام باشد و نیز اگر روایت صحیح باشد مناقض صریح آیه گردد زیرا که در حق سابقین فرمود {ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَقَلِیلٌ مِنَ الْآَخِرِینَ} و ثله به معنی جمع کثیر است و دو کس را جمع کثیر نتوان گفت و نیز واحد را قلیل نیز نتوان گفت پس معلوم شد که از آیه سبق حقیقی مراد نیست بلکه سبق عرفی یا اضافی که شامل جماعه کثیره است به دلیل آیه دیگر {وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ} والقرآن یفسر بعضه بعضا ونیز به اجماع شیعه وسنی اول من آمن حقیقه حضرت خدیجه است علیها السلام پس اگر مجرد سبق به ایمان موجب صحت امامت شود لازم آید که خدیجه (رض) نیز قابل باشند و هو باطل بالاجماع و اگر گویند که در خدیجه مانعی متحقق شد و هو الانوثه گوئیم در حضرت امیر نیز مانع متحقق شده باشد قبل از رسیدن وقت امامت او چون آن مانع مرتفع شد امام شد و آن مانع وجود خلفاء ثلاثه (رض) که اصلح بوده اند در حق ریاست نسبت با او (رض) نزد جمهور اهل سنت یا بقای آن جناب بعد از خلفاء ثلاثه و موت ایشان قبل از او نزد تفضیلیه فانهم قالوا لو کان اماما عند وفاة النبی (ص) لم ینل احد من الخلفاء اربعة فلزم الترتیب علی الموت بالجملة تمسکات شیعه به آیات از همین جنس است و صاحب الفین به همین طریق آیات بسیار را برین مدعا دلیل ساخته و چون حال اولی و اقوی معلوم شد باقی را بران قیاس باید کرد و کلیه آن که تقریر اکثر استدلالات ایشان به آیات تمام نمی شود و احتمالات مسدود نمی گردد الا بضم مقدمات مخترعه و روایات متروکه مردوده و به این وجه استدلال لطفی ندارد لیکن چون غشاوه تعصب بر بصر بصیرت می تند قبیح از حسن متمیز نمی گردد و ساخته و پرداخته خود خوشتر از هر چه مقابل آنست می نماید.

واما احادیث

که به آن در این دعا تمسک کرده اند پس همگی دوازده روایت است

(حدیث غدیر خم)

اول حدیث غدیر خم که به طمطراق بسیار در کتب ایشان مذکور می شود و آن را نص قطعی درین مدعا می انگارند حاصلش آن که بریده بن الحصیب الاسلمی روایت کند که آن حضرت (ص) در غدیر خم که هنگام مراجعت از حجه الوداع میان مکه و مدینه به آن موضع رسید جماعه مسلمین را که در رکاب آن جناب بودند حاضر فرمود خطاب کرد که "یا معشر المسلمین ألست أولی بکم من أنفسکم" قالوا بلی قال "من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه" و گویند که مولی به معنی اولی بتصرف است و اولی بتصرف بودن عین امامت است اول غلط درین استدلال آن است که اهل عربیه قاطبه انکار کرده اند که مولی به معنی اولی آمده باشد بلکه گفته اند که مفعل به معنی افعل هیچ جا در هیچ ماده نیامده چه جای این ماده علی الخصوص الا ابوزید لغوی که این را تجویز نموده و متمسک او قول عبیدة است در تفسیر هر مولاکم ای اولی بکم لیکن جمهور اهل عربیت درین تجویز و تمسک تخطیه کرده اند و گفته اند که اگر این قول صحیح باشد لازم آید که به جای فلان اولی منک مولی منک گویند و هو باطل منکر بالاجماع و نیز گفته اند که تفسیر ابوعبیده بیان حاصل معنی است یعنی النار مقرکم و مصیرکم و الموضع اللایق بکم نه آن که لفظ مولی به معنی اولی است دوم آن که اگر مولی به معنی اولی هم باشد صله او را بالتصرف قرار دادن از کدام لغت منقول خواهد شد چه احتمال است که اولی بالمحبه و اولی بالتعظیم مراد باشد و چه لازم که هر جا لفظ اولی بشنویم مراد اولی بالتصرف گیریم قوله تعالی {إِنَّ أَوْلَی النَّاسِ بِإِبْرَاهِیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِیُّ وَالَّذِینَ آَمَنُوا وَاللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنِینَ} و پیدا است که اتباع حضرت ابراهیم علیه السلام اولی بتصرف دران جناب نموده اند سوم آن که قرینه ما بعد صریح دلالت می کند که مراد از ولایت که از لفظ مولی یا اولی هر چه باشد فهمیده می شود به معنی محبت است و هو قوله "اللهم وال من والاه وعاد من عاداه" و اگر مولی به معنی متصرف فی الامر یا مراد از اولی بتصرف می شد توقع این بود که می فرمودند که بار خدایا دوست دار کسی راکه در تصرف او باشد و دشمن دار کسی را که در تصرف او نباشد دوستی و دشمنی اورا ذکر کردن دلیل صریح است بر آن که مقصود ایجاب دوستی او و تحذیر از دشمنی اوست نه تصرف و عدم تصرف و عدم تصرف و ظاهر است که پیغمبر علیه الصلاة والسلام ادنی واجبات را بلکه سنن بلکه آداب قیام و قعود و اکل و شرب را بوجهی ارشاد فرموده که آن معانی مقصوده از الفاظ او در فهم هر کس حاضر و غایب بعد از معرفت لغت عرب بی تکلف حاصل می شود ودر حقیقت کمال بلاغت هم درین است و مقتضای منصب ارشاد و هدایت نیز همین درین مقدمه بس عمده اگر بر مثل این کلام اکتفا فرماید که اصلاً موافق قاعده لغت عرب آن معنی ازو برنتوان داشت در حق نبی قصور گویائی و بلاغه بلکه مساهله در تبلیغ و هدایت ثابت کردن است و العیاذ بالله پس معلوم شد که منظور آن جناب افاده همین معنی بود که بی تکلف از این کلام فهمیده می شود یعنی محبت علی فرض است مثل محبت پیغمبر و دشمنی او حرام است مثل دشمنی پیغمبر و همین است مذهب اهل سنت و جماعت ومطابق است فهم اهل بیت را ابونعیم از حسن مثنی ابن حسن السبط (رض) آورده که از وی پرسیدند که حدیث من کنت مولاه ایا نص است بر خلافت علی (رض) گفت اگر پیغمبر خدا (ص) بدان خلافت را اراده می کرد و هر آئینه برای فهم مسلمانان واضح می گفت چه آن حضرت (ص) افصح الناس و واضح ترین مردم بود و هر آئینه می گفت یا أیها الناس هذا والی أمری والقائم علیکم بعدی فاسمعوا له وأطیعوا بعد ازان گفت قسم خدا است اگر خدا و رسولش علی را جهت این کار اختیار می کردند و علی امتثال امر خدا و رسول نمی کرد و اقدام بر این امر کار نمی فرمود هر آئینه به سبب ترک امتثال فرموده حق تعالی و حضرت سید الوری اعظم الناس از روی خطایا می بود شخصی گفت آیا نگفته است رسول خدا (ص) من کنت مولاه فعلی مولاه حسن علیه السلام گفت آگاه باش قسم خدا است اگر اراده می کرد پیغمبر (ص) خلاف را هر آئینه واضح می گفت و تصریح می کرد چنانچه بر صلاة و زکات کرده است و می فرمود یا أیها الناس إن علیا والی أمرکم من بعدی والقائم فی الناس بأمری و نیز درین حدیث دلیل صریح است بر اجتماع ولایتین در زمان واحد زیرا که تقید بلفظ بعد واقع نیست بلکه سوق کلام برای تسویه ولایتین است فی جمیع الاوقات و من جمیع الوجوه چنانچه ظاهر است و پیدا است که شرکت امیر با آن حضرت (ص) در تصرف در حین حیات آن حضرت (ص) ممتنع بود پس این اول دلیل است بر آن که مراد وجوب محبت اوست زیرا که در اجتماع محبتین محذوری نیست بلکه یکی مستلزم دیگری است و در اجتماع تصرفین محذورات بسیار است و ان قیدناه بما یدل علی امامته فی المال دون الحال فمرحبا بالوفاق لان اهل السنة قائلون بذلک فی حین إمامته و وجه تخصیص حضرت مرتضی علیه السلام این خواهد بود که آن حضرت (ص) را به وحی معلوم شد که در زمان امامت حضرت مرتضی علیه السلام بغی و فساد خواهد شد و بعضی مردم انکار امامت او خواهند نمود و طرفه آنست که بعضی از علماء ایشان در اثبات آن که مراد از مولی اولی بتصرف است تمسک کرده اند به لفظی که در صدر حدیث واقع است و هو قوله ألست أولی بالمؤمنین من أنفسهم باز همان سخن است که در هر جا لفظ اولی می‌شنوند اولی به تصرف مراد می‌گیرند چه ضرور است که این لفظ را هم بر اولی بتصرف حمل نمایند بلکه در این جا هم مراد همین است که ألست أولی بالمؤمنین من أنفسهم فی المحبة بلکه اولی در این جا مشتق از ولایت است که به معنی محبت است یعنی ألست أحب المؤمنین من أنفسهم تا ملایم اجزاء کلام و تناسب جمل متسقه النظام حاصل شود و حاصل معنی این خطبه چنین باشد که ای گروه مسلمانان مقرر است که مرا از جان خود دوست تر می دارید پس هر که مرا دوست دارد علی را دوست دارد بار خدایا دوست دار کسی را که دوست دارد او را و دشمن دار کسی را که دشمن دارد او را عاقل را باید که در این کلام مربوط غور کند و حسن انتظام او را دریابد و این لفظ پیغمبر که "ألست أولی بالمؤمنین من أنفسهم" ماخوذ از آیه قرآنی است و از همین راه اورا از مسلمات اهل اسلام قرار داده بروی تفریع حکم آینده فرمود و در قرآن این لفظ جائی واقع شده که معنی اولی بالتصرف در آن جا اصلاً مناسبت ندارد وهو قوله تعالی {النَّبِیُّ أَوْلَی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَی بِبَعْضٍ فِی کِتَابِ اللَّهِ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُهَاجِرِینَ إِلَّا أَنْ تَفْعَلُوا إِلَی أَوْلِیَائِکُمْ مَعْرُوفًا کَانَ ذَلِکَ فِی الْکِتَابِ مَسْطُورًا} پس سوق این کلام برای نفی نسبت مبتنی به مبتنی است و بیان آن است که زید بن حارثة را زید بن محمد نباید گفت زیرا که نسبت پیغمبر به جمیع مسلمان نسبت پدر شفیق بلکه زیاده بر آنست و زنان پیغمبر همه مادران اهل اسلام اند و اهل قرابت در نسبت احق و اولی می باشند از غیر ایشان اگر چه شفقت و تعظیم دیگران زیاده‌تر باشد پس مدار نسبت بر قرابت است که در مبتنی مفقود است نه بر شفقت و تعظیم و همین است کتاب الله یعنی حکم خدا و معنی اولی بتصرف درین مقصود اصلاً دخلی ندارد پس در این جا هم مراد همان معنی است که در حدیث اراده کرده باشد واگر بالفرض صدر حدیث را به معنی اولی بتصرف گردانیم نیز حمل مولی بر اولی بتصرف مناسبت ندارد زیرا که دران صورت این عبارت برای تنبیه مخاطبین است تا به کمال توجه و اصغا تلقی کلام آینده نمایند و اطاعت این امر ارشادی را واجب دانند مانند آن که پدر در مقام وعظ و نصیحت به پسر خود بگوید که آیا من پدر تو نیستم و چون پسر اقرار کند اورا به آن چه منظور دارد به فرماید تا به حکم پدر و پسری قبول نماید و برطبق آن عمل کند پس الست اولی بالمومنین درین مقام مثل ألست رسول الله إلیکم یا ألست نبیکم واقع شده مناسبت یک لفظ از کلام آینده برای این عبارت جستن و درخواستن کمال سفاهت است تمام کلام را با این عبارت ربطی که هست کافی است و ازین طرفه تر آن که بعضی از مدققین ایشان بر نفی معنی محبت و دوستی دلیل آورده اند که افاده دوستی حضرت امیر امری است که در ضمن آیه {وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَیُطِیعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ} ثابت شده بود پس این حدیث نیز اگر افاده همین معنی نماید لغو باشد و نفهمیده اند که افاده دوستی شخصی در ضمن عموم چیزی دیگر است و ایجاب دوستی همان شخص بالخصوص امری دیگر اگر شخصی به جمیع انبیاء الله و رسل الله ایمان آرد و بالخصوص نام محمد رسول الله نگیرد اسلام او معتبر نیست این جا دوستی ذات حضرت امیر (رض) بشخصه منظور افتاد و در آیه دوستی بوصف ایمان که عام است مفاد شده بود و بر تقدیر اتحاد مضمون آیه و حدیث باز چه قباحت شد کار پیغمبر خود همین است که تاکید مضامین قرآن و تذکیر آنها می کرده باشد خصوصاً هرگاه وهنی و سستی از مکلفین و عمل بموجب قرآن دریابد قوله تعالی {وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْرَی تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ} و هیچ مضمون در قرآن نیامده الا همان مضمون را در چند آیه تاکید فرموده اند باز از زبان پیغمبر تاکید و تقریر آن اورده اند تا الزام حجت و اتمام نعمت کرده باشند و هر که قرآن و حدیث را دیده باشد مثل این کلام پوچ نخواهد گفت والا تاکیدات و تقریرات پیغمبر در باب روزه و نماز و زکات و تلاوت قرآن همه لغو خواهد شد و نزد خود شیعه نص امامت حضرت امیر را بار بار گفتن و تاکید کردن همه لغو و بیهوده خواهد بود معاذ الله من ذلک و سبب فرمودن این خطبه چنانچه مورخین و اهل سیر آورده اند صریح دلالت می کند که منظور افتادن محبت و دوستی حضرت امیر بود زیرا که جماعه از صحابه که در مهمت ملک یمن با آن جناب متعین شده بودند مثل بریدة اسلمی و خالد بن الولید و دیگر نام داران هنگام مراجعت از آن سفر شکایت‌های بیجا از حضرت امیر به حضور رسول عرض نمودند چون جناب رسالت پناه (ص) دید که این قسم حرفها مردم را بر زبان رسیده است و اگر من یک یا دو کس را از این شکایت ها منع خواهم نمود محمول بر پاس علاقه نازکی که حضرت امیر را با جناب او بود خواهند داشت و ممتنع نخواهند شد لهذا خطبه عام فرمود و این نصیحت را مصدر ساخت به کلمه که منصوص است در قرآن "ألست أولی بالمؤمنین من أنفسهم" یعنی هر چه می گویم از راه شفقت و خیر خواهی می گویم محمول بر پاسداری کسی نه نمایند و علاقه کسی را با من در نظر نیارند محمد بن اسحق و دیگر اهل سیر به تفصیل این قصه را آورده اند.

(أنت منی بمنزلة هارون من موسی إلا أنه لا نبی بعدی)

حدیث دوم در بخاری و مسلم از براء بن عازب روایت آمده که آن حضرت (ص) حضرت امیر را در غزوه تبوک بر اهل بیت از نسا و بنات خلیفه کرد و گذاشت و خود به غزوه متوجه شد حضرت امیر عرض کرد یا رسول الله أتخلفنی فی النساء والصبیان پس پیغمبر (ص) فرمود "أما ترضی أن تکون منی بمنزلة هارون من موسی إلا أنه لا نبی بعدی" گویند که منزلت اسم جنس مضاف است به سوی علم پس علم باشد جمیع منازل را لصحه الاستثناء و چون مرتبه نبوت را استثناء فرمود جمیع منازل ثابته به هارون برای حضرت امیر ثابت شد و از جمله آن منازل صحت امامت و افتراض طاعت هم هست اگر هارون بعد از موسی زنده می بود زیرا که در حال حیات حضرت موسی این مرتبه داشت بعد از وفات موسی اگر این مرتبه ازو زایل می‌شد لازم می آمد عزل او و عزل نبی جایز نیست زیرا که اهانت اوست پس این مرتبه هم به حضرت امیر ثابت باشد و هو الامامه اصل این حدیث هم دلیل اهل سنت است در اثبات فضیلت امیر در صحت امامت ایشان در وقت خود زیرا که از این حدیث مستفاد می شود و استحقاق آن جناب برای امامت آمدیم بر نفی امامت غیر او و آن که امام بلافصل حضرت امیر بود پس از این حدیث فهیمده نمی شود هر چند نواصب خذلهم الله در تمسک اهل سنت هم قدح کرده اند و گفته اند که این خلافت نه آن خلافت بود که محل نزاع است تا استحقاق آن خلافت بدادن این خلافت اثبات شود زیرا که به اجماع اهل سیر محمد بن مسلمة را صوبه دار مدینه و سباع بن عرفطة را کوتوال مدینه و ابن ام مکتوم را پیش نماز مسجد خود کرده بودند و اگر خلافت مرتضی مطلق می‌بود این امور معنی نداشت پس معلوم شد که این خلافت محض در امور خانگی و خبر داری اهل و عیال بود و چون این امور موقوف بر محرمیت و اطلاع بر امور مستورات است لابد فرزند و داماد و امثال ایشان برای این کار متعین می باشند هر چون که باشند پس دلیل استحقاق خلافت کبری نمی تواند شد و به فضل الله تعالی اهل سنت از این قدح ایشان جوابهای دندان شکن در کتب خود داده اند که در مقام خود مذکور است و طریق تمسک شیعه به این حدیث به طریق که مذکور شد کمال تنقیح و تهذیب کلام ایشان است و الا در کتب ایشان باید دید که چه قدر سخنان پراگنده در این تمسک ذکر کرده اند و به مطلب نرسیده و هنوز هم در این تمسک بوجوه بسیار اختلال باقی است اول آن که اسم جنس مضاف به سوی علم از الفاظ عموم نیست نزد جمیع اصولیین بلکه تصریح کرده اند به آن که برای عهد است و در غلام زید و امثال آن واگر قرینه عهد موجود نباشد غایب الامر اطلاق ثابت خواهد شد و چه می تواند گفت کسی در مثل رکبت فرس زید و لمست ثوب زید و رایت ابن زید که بالبداهه عموم باطل است و در این جا قرینه عهد موجود است و هو قوله أتخلفنی فی النساء والصبیان یعنی چنانچه حضرت هارون خلیفه حضرت موسی بود در وقت توجه بطور حضرت امیر خلیفه پیغمبر بود در وقت توجه به غزوه تبوک و استخلافی که مقید به مدت غیبت باشد بعد از انتقضای آن مدت باقی نمی ماند چنانکه در حق حضرت هارون هم باقی نماند و انقطاع این استخلاف را عزل نتوان گفت که موجب اهانت در حق کسی باشد و صحت استثنا وقتی دلیل عموم شود که استثنا متصل باشد در این جا استثنا منقطع است بالضرورت لفظاً و معنی اما لفظاً پس ازان جهت که انه لا نبی بعدی جمله خبریه است و او را از منازل هارون مستثنی نمی توان کرد و بعد از تاویل جمله بمفرد بدخول ان حکم الاعدام النبوه پیدا کرد و ظاهر است که عدم نبوت از منازل هارون نیست تا استثنای او صحیح باشد و امام معنی پس به جهت آن که یکی منازل هارون آن است که از حضرت موسی در سن اکبر بود دیگر آن که افصح بود از موسی لسانا دیگر آن که در نبوت شریک او بود دیگر آنکه برادر حقیقی او بود در نسب و این همه منازل بالاجماع حضرت امیر را ثابت نیست پس اگر استثنا را متصل گردانیم و منزلت را بر عموم حمل کنیم کذب در کلام معصوم لازم خواهد آمد دوم آن که لانسلم که از جمله منازل هارون با موسی خلافت او بود بعد الموت زیرا که اگر هارون بعد از موسی زنده می ماند رسول مستقل بود در تبلیغ و این مرتبه گاهی ازو زایل نمی شد و با خلافت منافات دارد زیرا که خلافت نیابت نبی است و اصالت را با نیابت چه مناسبت پس معلوم شد که از این راه استدلال بر خلافت حضرت امیر هرگز راست نمی آید سوم آن که آن چه گفته اند که اگر این مرتبه از هارون زایل می شد لازم آمد عزل او و عزل نبی جایز نیست گوئیم انقطاع عمل را عزل گفتن خلاف عرف و لغت است زیرا که پادشاهان در حین برآمدن خود از دار السلطنه نایبان و گماشتگان خود را خلیفه خود می گذارند و بعد از معاودت و مراجعت خود به خود این خلافت منقطع می شود و هیچ کس آنها را معزول نمی‌دادند و نه در حق آنها اهانت می فهمد و اگر عزل هم باشد چون نبوت استقلالی بعد از موسی به هارون می رسید که مرتبه اعلی است به هزار درجه خلافت چرا موجب نقصان و اهانت او می شد بلکه در رنگ آن می شد که نایب وزیر را بعد از موت وزیر عزل کرده وزیر مستقل سازند و نیز چون حضرت امیر را تشبیه دادند به حضرت هارون و معلوم است که حضرت هارون در حیات موسی بعد از غیبت ایشان خلیفه بود و بعد از وفات حضرت موسی یوشع بن نون و کالب بن یوقنا خلیفه شدند لازم آمد که حضرت امیر نیز خلیفه آن حضرت باشد در حیات ایشان بعد از غیبت نه بعد از وفات بلکه بعد از وفات دیگران باشند تا تشبیه کامل شود و تشبیهی که در کلام رسول الله (ص) واقع شود آن را بر تشبیه ناقص حمل کردن کمال بی دیانتی است و العیاذ بالله و اگر از این همه در گذریم پس در این حدیث کجا دلالت است بر نفی امامت خلفاء ثلاثه تا مدعا ثابت شود غایه ما فی الباب استحقاق امامت برای حضرت امیر ثابت می شود ولو فی وقت من الأوقات وهو عین مذهب أهل السنة.

(إن علیا منی وأنا من علی وهو ولی کل مؤمن من بعدی)

حدیث سوم روایت بریده مرفوعا انه قال "إن علیا منی وأنا من علی وهو ولی کل مؤمن من بعدی" و این حدیث باطل است زیرا که در اسناد او اجلح واقع شده و او شیعی است متهم در روایت خود و جمهور او را تضعیف کرده اند پس به حدیث او احتجاج نه توان کرد و نیز ولی از الفاظ مشترکه است چه ضرور است که اولی به تصرف مراد باشد و نیز غیر مقید است به وقت و مذهب اهل سنت همین است که در وقتی از اوقات حضرت امیر امام مفترض الطاعه بود بعد از جناب پیغمبر (ص).

(حدیث الطیر)

حدیث چهارم روایت أنس بن مالک انه کان عند النبی (ص) طائر قد طبخ له أو أهدی إلیه فقال "اللهم ائتنی بأحب الناس إلیک یأکل معی هذا الطیر" فجاءه علی. واختلفت الروایات فی الطیر المشوی ففی روایة انه السهام وفی روایة انه حباری وفی روایة انه حجل و این حدیث را اکثر محدثین موضوع گفته اند و ممن صرح بوضعه الحافظ شمس الدین الجزری و قال إمام اهل الحدیث شمس الدین أبو عبدالله محمد بن أحمد الدمشقی الذهبی فی تلخیصه لقد کنت زمنا طویلاً أظن ان حدیث الطیر لم یجسر الحاکم أن یودعه فی مستدرکه فلما علقت هذا الکتاب رأیت الهول من الموضوعات التی فیه. ومع هذا مفید مدعاهم نیست زیرا که قرینه دلالت می کند بر آن که احب الناس الی الله در اکل مع النبی مراد باشد و بی شهبه حضرت امیر در این وصف احب ناس بود به سوی خدا زیرا که همکاسه شدن فرزند یا کسی که در حکم فرزند باشد موجب تضاعف لذت طعام می شود و اگر احب مطلقاً مراد باشد نیز مفید مدعا نیست زیرا که احب الخلق الی الله چه لازم است که صاحب ریاست عام باشد بسا اولیاء کبار و انبیاء عالی مقدار که احب الخلق الی الله بوده اند و صاحب ریاست عامه نبوده اند مثل حضرت زکریا و حضرت یحیی بلکه حضرت شمویل که در زمان ایشان طالوت بنص الهی ریاست عام داشت و نیز متحمل است که ابوبکر در آن وقت در مدینه منوره حاضر نباشد و دعا خاص به حاضرین بود نه به غائبین به دلیل ان قول اللهم ایتنی زیرا که غایب را از مسافت دور آوردن در این یک لمحه که مجلس اکل و شرب بود به طریق خرق عادت متصور است و انبیا خرق عادت از حق تعالی طلب نمی کند مگر در وقت تحدی با کفار و الا جنگ و قتال و تهیه اسباب ظاهر نمی کردند و به خرق عادت کار خود از پیش می بردند و یحتمل ان یکون المراد به من هو من احب الناس الیک و این استعمال بسیار رایج و معروف است کما فی قولهم فلان أعقل الناس وأفضلهم و نیز تقدیری که دلالت بر مدعا می کرد مقاوم اخبار صحاح که صریح دلالت بر خلافت ابوبکر وعمر دارند نمی توانست شد مثل اقتدوا بالذین من بعدی ابی بکر وعمر و غیر ذلک.

(أنا مدینة العلم وعلی بابها)

حدیث پنجم روایت جابر ان النبی (ص) قال "أنا مدینة العلم وعلی بابها" و این خبر نیز مطعون است قال یحیی بن معین لا أصل له و قال البخاری إنه منکر ولیس له وجه صحیح وقال الترمذی إنه منکر غریب وذکره ابن الجوزی فی الموضوعات وقال الشیخ تقی الدین ابن دقیق العید هذا الحدیث لم یثبتوه وقال الشیخ محیی الدین النووی والحافظ شمس الدین الذهبی والشیخ شمس الدین الجزری إنه موضوع پس تمسک به این احادیث موضوعه که اهل سنت آن را از دائره تمسک و احتجاج خارج کرده اند و در مقام الزام ایشان دلیل صریح است بر دانشمندی علماء شیعه و این بدان ماند که شخصی معرفت پیدا کند با نوکر شخصی که او را از نوکری بر طرف کرده و تقصیرات اورا دیده و خیانت اورا معلوم نموده و از خانه خود بر آورده منادی در شهر گرداند که فلان نوکر را با من سر وکاری نیست من ذمه دار او نیستم و عهده معاملات او ندارم این شخص ساده لوح این همه مراتب را دانسته با آن نوکر معامله دین نمود وزر معامله ازان شخص در خواستن آغاز نهاد این ساده لوح نزد عقلا در کمال مرتبه سفاهت خواهد بود و مع هذا مفید مدعا هم نیست زیرا که اگر شخصی باب مدینة العلم شد چه لازم است که صاحب ریاست عام هم باشد بلافصل بعد از پیغمبر غایه ما فی الباب آن که یک شرط از شرایط امامت در وی بوجه اتم متحقق گشت از وجدان یک شرط وجود مشروط لازم نمی آید با وصف آن که آن شرط یا زیاده ازان شرط در دیگران هم به روایات اهل سنت ثابت شده باشد مثل "ما صب الله شیئاً فی صدری إلا وقد صببه فی صدر أبی بکر" و مثل "لو کان بعدی نبی لکان عمر" اگر روایات اهل سنت را اعتباری است در هر جا اعتبار باید کرد و الا قصد الزام ایشان نباید نمود که بیک روایت لازم نمی خورند.

(فلینظر إلی علی بن أبی طالب)

حدیث ششم حدیثی است که آن را امامیه روایت می کنند مرفوعا انه قال: من أراد أن ینظر إلی آدم فی علمه وإلی نوح فی تقواه وإلی ابراهیم فی حلمه وإلی موسی فی بطشه وإلی عیسی فی عبادته فلینظر إلی علی بن أبی طالب. طریق تمسک آن که ازاین حدیث مساوات حضرت امیر با انبیا در صفات ایشان معلوم شد و انبیا افضل اند از غیر خود والمساوی للأفضل فکان علی أفضل من غیره والأفضل متعین للامامة دون غیره و فساد مبادی این تمسک و مقدمات آن از سر تا قدم بر هر دانشمند ظاهر است و اول این حدیث از احادیث اهل سنت نیست ابن مطهر حلی در کتب خود وارد نموده و روایت آن را گاهی به بیهقی و گاهی به بغوی نسبت کرده حالا آن که در تصانیف هر دو ازان اثری موجود نیست به افترا و بهتان الزام دادن اهل سنت میسر نمی آید و قاعده مقرره اهل سنت است که حدیثی را که بعضی ائمه فن حدیث در کتابی روایت کنند و صحت ما فی الکتاب را التزام نکرده باشند مثل بخاری و مسلم و بقیة اصحاب صحاح و به صحت آن حدیث بالخصوص صاحب آن کتاب یا غیر او از محدثین ثقات تصریح نکرده باشد قابل احتجاح نیست زیرا که جماعه از محدثین اهل سنت که در طبقه متاخر پیدا شدند مثل دیلمی و خطیب و ابن عساکر چون دیدند که احادیث صحاح و حسان را متقدمین مضبوط کرده رفته اند و جای سعی درانها نمانده مایل شدند به جمع احادیث ضعیفه و موضوعه و مقلوبه الاسانید و المتون تا بطریق بیاض یک جا فراهم آورده نظر تأنی نمایند و موضوعات را از حسان لغیرها ممتاز سازند به سبب قلت فرصت و کوتاهی عمر خود آنها را این مهم سر انجام نشد اما متاخرین که از ایشان بعد تر پیدا شدند امتیاز کردند ابن الجوزی موضوعات را جدا ساخت و سخاوی حسان لغیرها را در مقاصد حسنة علی حده نوشت و سیوطی در تفسیر در منثور پرداخت و خود آن جمع کنندگان در مقدمات کتب خود این غرض را وا شکاف گفته اند با وجود علم به حال آن کتب که به تصریح مصنفین آنها دریافته باشم احتجاج به آن احادیث چگونه روا باشد و لهذا صاحب جامع الاصول نقل کرده که خطیب از شریف مرتضی برادر رضی احادیث شیعه روایت کرده است به همین غرض که بعد از جمع و تالیف درانها نظر کند و بحث نماید که اصلی دارند یا نه بالجمله این حدیث خود ازان قسم هم نیست که در هیچ کتابی از کتب اهل سنت موجود باشد و لو به طریق ضعیف دوم آن که این کلام محض تشبیه است بعضی صفات امیر را با بعضی صفات انبیا مذکورین و تشبیه چنانچه باداه متعارفه تشبیه می شود و مثل کاف و کان و مثل و نحو به این اسلوب نیز می آید چنان چه در علم بیان مقرر است که من اراد ان ینظر الی القمر لیله البدر فلینظر الی وجه فلان نیز در تشبیه داخل است و لهذا شعر مشهور را که. بیت:

لا تعجبوا من بلی غلالته * قد زر أزراره علی القمر

و این دو بیت مبتنی را که. شعر:

نشرت ثلاث ذوایب من خلفها * فی لیلة فارت لیالی اربعا

واستقبلت قمر السماء بوجهها * فأرتنی القمرین فی وقت معا

داخل تشبیه ساخته اند و اگر از این همه در گذریم استعاره خواهد بود که مبنای او بر تشبیه است و از تشبیه و استعاره مساوات مشبه با مشبه به فهمیدن کمال سفاهت است در اشعار رایج و مشهور است که خاک صحن پادشاهان را بمشک و سنگریزه‌های آن جا را به مروارید و یاقوت تشبیه می دهند و هیچ کس مساوات نمی فهمند قال الشاعر. شعر:

أری بارقا بالأبرق الفرد یومض * فیکشف جلباب الدجی ثم یغمض

کأن سلمی من أعالیه أشرفت * تمد لنا کفا خضبا ویقبض

و از مضمون این شعر لازم نمی آید که پنجه حنای سلمی در لمعان و درخشندگی برابر برق باشد و در احادیث صحیحه اهل سنت تشبیه ابوبکر به ابراهیم و عیسی و تشبیه عمر به نوح و موسی و تشبیه ابوذر به عیسی مروی شده اما چون این فرقه بهره از عقل خدا داد دارند هرگز بر مساوات این اشخاص با انبیاء مذکورین حمل نه نموده و مشبه را در رتبه خود و مشبه به را در رتبه خود داشتند بلکه مسقط اشاره تشبیه در این قسم کلمات وجود وصفی است در این شخص از اوصاف مختضه آن پیغمبر گو به آن مرتبه نباشد عن عبد الله بن مسعود فی قصه مشاورة النبی (ص) مع ابی بکر وعمر فی اساری بدر قال قال رسول الله (ص) "ما تقولون فی هؤلاء إن مثل هؤلاء کمثل إخوة لهم کانوا من قبلهم" {وَقَالَ نُوحٌ رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکَافِرِینَ دَیَّارًا} وقال موسی {وَقَالَ مُوسَی رَبَّنَا إِنَّکَ آَتَیْتَ فِرْعَوْنَ وَمَلَأَهُ زِینَةً وَأَمْوَالًا فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا رَبَّنَا لِیُضِلُّوا عَنْ سَبِیلِکَ رَبَّنَا اطْمِسْ عَلَی أَمْوَالِهِمْ وَاشْدُدْ عَلَی قُلُوبِهِمْ فَلَا یُؤْمِنُوا حَتَّی یَرَوُا الْعَذَابَ الْأَلِیمَ} وقال ابراهیم {رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ کَثِیرًا مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَمَنْ عَصَانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ} وقال عیسی {إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَإِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ} رواه الحاکم وصححه وعن أبی موسی أن النبی (ص) قال له "یا أبا موسی لقد أعطیت مزمارا من مزامیر آل داود" رواه البخاری و مسلم و قال رسول الله (ص) "من سره ان ینظر الی تواضع عیسی بن مریم فلینظر إلی أبی ‌ذر" کذا فی الاستیعاب ورواه الترمذی به لفظ آخر قال "ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء أصدق لهجة من أبی ذر شبیه عیسی بن مریم" یعنی فی الزهد سوم آن که مساوات با افضل در صفتی موجب افضلیت نمی شود زیرا که آن افضل را صفات دیگرند که به سبب آنها افضل شده است و نیز افضلیت موجب زعامت کبری نیست کما مر غیر مره چهارم آن که تفضیل حضرت امیر بر خلفاء ثلثه وقتی ثابت شود از این حدیث که آنها مساوی نباشند با انبیاء مذکورین در صفات مذکوره یا مانند آن صفات مذکوره و دون هذا النفی خرط القتاد بلکه اگر در کتب اهل سنت تفحص واقع شود آن قدر احادیث داله بر تشبیه با انبیاء که در حق شیخین مروی و ثابت است و در حق هیچ یک از معاصرین ایشان ثابت نیست و لهذا محققین صوفیه نوشته اند که شیخین حامل کمالات نبوت بوده اند و حضرت امیر حامل کمال ولایت و لهذا کار انبیاء که جهاد با کفار و ترویج احکام شریعت و اصلاح امور ملت است از شیخین خوبتر سرانجام یافت و کار اولیا از تعلیم طریقت و ارشاد به احوال سالکین و تنبیه بر عوایل نفس و ترغیب بزهد در دنیا از حضرت امیر بیشتر مروی گشت و عقلی است که استدلال بر ملکات نفسانیه به صدور افعال مختصه به آن ملکات می توان کرد مثلاً اگر شخصی در هر معرکه ثبات می کند و در مقابله اقران و صنعت سیف و سنان کار از پیش می برد دلیل صریح بر شجاعت نفسانیه اوست بلکه حب و بغض و خوف و رجا و دیگر امور باطینه از همین راه افعال و معاملات معلوم توان کرد بر همین قیاس امتیاز در کمالات باطنیه شخصی که ایا از قسم کمال انبیا است و یا از جنس کمال اولیا به جارحیه او در یکی از این دو کارخانه عمده حاصل می‌شود و در حدیثی که شیعه نیز در کتب خود آورده اند وهو قوله علیه السلام انک یا علی تقاتل الناس علی تأویل القرآن کما قاتلتهم علی تنزیله نیز اشاره صریح به این تفرقه و امتیاز است زیرا که مقاتلات شیخین همه بر تنزیل قرآن بود پس گویا زمان شیخین بقیه زمان نبوت بود و زمان حضرت امیر ابتدای دوره ولایت شد و لهذا شیوخ طریقه و ارباب معرفت و حقیقت آن جناب را فاتح باب ولایت محمدیه و خاتم ولایت مطلقه انبیا نوشته اند و از این است که سلاسل جمیع فرقه اولیاء الله به آن جناب منتهی می شود و مانند جداول از بحر عظیم منشعب می گردد چنان چه سلاسل تلمذ فقها شریعت و مجتهدین ملت به شیخین و نواب ایشان مثل عبدالله بن مسعود و معاذ بن جبل و زید بن ثابت و عبدالله بن عمر می رسد و رشحه‌ای از علوم ایشام می گیرد و معنی امامت که در اولاد حضرت امیر باقی ماند و یکی مر دیگری را وصی آن می ساخت همین قطبیت ارشاد و منبعیت فیض ولایت بود و لهذا الزام این امر بر کافه خلایق از ایمه اطهار مروی نشده بلکه یاران چیده و مصاحبان بر گزیده خود را به آن فیض خاص مشرف می ساختند و هر یکی به قدر استعداد او به این دولت می نواختند این فرقه بیفهم آن همه اشارات ایشان را به ریاست عامه و استحقاق تصرف در امور ملک و مال فرود آورده در ورطه ضلالت افتاده اند و نیز از این است که حضرت امیر و ذریه طاهره اورا تمام است بر مثال پیران و مرشدان می پرستند و امور تکوینیه را با ایشان وابسته می دانند و فاتحه و درود و صدقات و نذر و منت به نام ایشان رایج و معمول گردیده چنان چه با جمیع اولیاء الله همین معامله است و نام شیخین را در این مقدمات کسی بر زبان نمی آرد و فاتحه و درود و نذر و منت و عرس و مجلس کسی شریک نمی کند و امور تکوینیه را وابسته به ایشان نمی دانند گو معتقد کمال و فضیلت ایشان باشد بر مثال انبیاء مثل حضرت ابراهیم و حضرت موسی و حضرت عیسی زیرا که کمال ایشان مثل کمال انبیا مبنی بر کثرت و تفصیل و مغایرت است و کمالات اولیا همه ناشی از وحدت و جمع و عینیت اند و پس اولیا را مرات ملاحظه فعل الهی بلکه صفات او تعالی می تواند کرد و انبیا و ارثان کمالات شان را غیر از علاقه عبدیت و رسالت و جارحیه علاقه دیگر در فهم مردم حاصل نیست و به این جهت آنها را مرات ملاحظه او تعالی نمی توانند کرد.

(من ناصب علیا الخلافة فهو کافر)

حدیث هفتم روایت ابوذر غفاری که "من ناصب علیا الخلافة فهو کافر" و این حدیث را اصلاً در کتب اهل سنت نام ونشانی پیدا نیست ابن مطهر حلی نسبت روایت این حدیث با خطب خوارزم کرده و ابن المطهر در نقل بسیار خائن است و اخطب خوارزم از غلاه زیدیه است و مع هذا در کتاب او که مناقب امیر المومنین است این حدیث دیده نشد و اگر بالفرض در کتاب او باشد هم معتبر نیست که مخالف احادیث صحاح است که در کتب امامیه موجودند منها قوله علیه السلام فی نهج البلاغة أصبحنا نقاتل إخواننا فی الإسلام علی ما دخل فیه من الزیغ والاعوجاج و اگر این حدیث را اعتبار کنیم باز هم مضمون این حدیث وقتی متحقق شود که حضرت امیر طلب خلافت نماید و دیگری از دست او خلافت را نزع کند و این معنی در هیچ عهد بوقوع نیامده در زمان خلفاء ثلاثه حضرت امیر طلب خلافت ننمود چنان چه در کتب امامیه موجود است که جناب پیغمبر (ص) او را وصیت به سکوت فرموده بود اذا لم یجد اعوانا و بنابر همین وصیت در زمان خلفاء ثلاثه ساکت ماند ودر زمانی که طالب خلافت شد طلحة و زبیر و ام المومنین هرگز نزع خلافت از دست او قصد نه کردند بلکه طلب قتله عثمان (رض) از او (رض) و تنفیذ حکم قصاص در خواستند رفته رفته منجر بقتال و جدال شد بی قصد و اراده طرفین چنان چه کتب سیر وخطب امیر المومنین بر این امر گواه اند سلمنا لیکن مراد از لفظ کافر کفران نعمت است و خلافت حضرت امیر (رض) بالاجماع در زمان خود نعمتی بود که بالاتر ازان نعمتی نباشد و دلیل بر این تخصیص لفظ خلافت است زیرا که خلافت بالاجماع مشروط است به تصرف در زمین و این معنی درز مان خلفاء ثلاثه حضرت امیر را متحقق نبود و لهذا در حدیث لفظ امامت واقع نیست لیکن حق تعالی در قرآن مجید منکر خلافت خلفاء ثلاثه را نیز در آیه استخلاف کافر فرموده اند و بدان آیه شریفه را ختم نموده قوله تعالی {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} ای و من انکر خلافه الخلفا بعد ذلک ای بعد سماع هذه الایه و العلم باستخلاف الله تعالی ایاهم فاولئک هم الکاملون فی الفسق و محدثین اهل سنت اجماع دارند که روایات اخطب زیدی همه از مجاهیل و ضعفا است و بسیاری از روایات او منکر و موضوع و هرگز فقها اهل سنت به مروایات او احتجاج ننمایند و لهذا اگر از علما اهل سنت نام اخطب خوارزم بپرسند کسی نخواهند شناخت و الزام دادن اهل سنت به روایه زیدی کذائی شبیه است به آن قصه که سنی پیری در راه می گذشت ماری بر سر راه او پیدا شد و ایام ایام عاشورا و این پیر فرتوت قدرت کشتن مار نیافت دید که شیعی جوانی می گذرد فریاد برآورد که ای شیعی به حق عثمان (رض) این مار را بکش شیعی فریاد برآورد که مسلمانان داد از این سنی خرف که کدام کس را به حق کدام کس در کدام روز بکشتن کدام جانور امر می‌فرماید.

(کنت أنا وعلی بن أبی طالب نورا بین یدی الله)

حدیث هشتم روایت کنند که آن حضرت (ص) فرمود "کنت أنا وعلی بن أبی طالب نورا بین یدی الله قبل أن یخلق آدم علیه السلام بأربعة عشر ألف عام فلما خلق الله آدم قسم ذلک النور جزأین فجزء أنا وجزء علی بن أبی طالب" و این حدیث به اجماع اهل سنت موضوع است وفی اسناده محمد ابن خلف المروزی قال یحیی بن معین هو کذاب وقال الدارقطنی متروک ولم یختلف أحد فی کذبه ویروی من طریق آخر وفیه جعفر بن احمد وکان رافضیا غالیا کذابا وضاعا و کان أکثر ما یضع فی قدح الصحابة وسبهم و بر تقدیر فرض صحت معارض است به روایتی دیگر که از این روایت فی الجمله بهتر است و در استناد او متهمین بالوضع و الکذب واقع نشده اند و هو ما روی الشافعی رحمة الله علیه بإسناده إلی النبی (ص) أنه قال "کنت أنا وأبوبکر وعمر وعثمان وعلی بین یدی الله قبل أن یخلق آدم علیه السلام بألف عام فلما خلق أسکننا ظهره ولم نزل ننتقل فی الأصلاب الطاهرة حتی نقلنی الله تعالی إلی صلب عبدالله ونقل أبابکر إلی صلب أبی قحافة ونقل عمر إلی صلب الخطاب ونقل عثمان إلی صلب عفان ونقل علیا إلی صلب أبی طالب" و موید این روایت حدیث دیگر هم هست که مشهور است "الأرواح جنود مجندة ما تعارف منها ائتلف وما تناکر منها اختلف" وبعد اللتیا والتی دلالت بر مدعا ندارد زیرا که شرکت حضرت امیر در نور نبوی مستلزم وجوب امامت او بلافصل نمی شود ملازمت در این هر دو امر بیان باید کرد بوجهی که غبار منع بران ننشیند و دونه خرط القتاد در قرب نسب حضرت امیر به آن جناب بحثی نیست اما کلام در این است که این قرب موجب امامت بلافصل است و یا نی و اگر مجرد قرب نسب موجب تقدم در امامت می شد حضرت عباس اول می بود به امامت و خلافت لکونه عمه و صنوابیه و العم اقرب من ابن العلم عرفا و شرعا و اگر گویند عباس را به جهت محروم ماندن از نور لیاقت امامت حاصل نشد زیرا که نور عبدالمطلب منقسم شد در عبدالله و ابوطالب دیگر پسران او را نصیبی نرسید گوئیم اگر مدار تقدم در امامت بر قوت و کثرت نور است پس حسنین اولی و حق باشند به امامت از حضرت امیر به هر دو جهت قوت و کثرت اما قوت از آن جهت که چون انقسام نور واقع شده و حصه پیغمبر به پیغمبر (ص) رسید از همان حصه انشعاب حسنین هم شد به خلاف حضرت امیر که در اصل نور شریک بود نه در حصه پیغمبر و پر روشن است که حصه پیغمبر (ص) از نور اقویست از حصه غیر او و اما کثرت پس از آن جهت که حسنین جامع بودند در میان نور مصطفوی و نور مرتضوی و الاثنان اکثر من الواحد قطعاً.

(لأعطین الرایة غدا رجلاً یحب الله ورسوله)

حدیث نهم روایت عمر بن الخطاب (رض) ان النبی (ص) قال یوم خیبر "لأعطین الرایة غدا رجلاً یحب الله ورسوله ویحبه الله ورسوله یفتح الله علی یدیه" و این حدیث بسیار صحیح و قوی الروایه است اهل سنت آن را علی الراس و العین نهند و در کتب خود برای دفع مقالات نواصب و خوارج به کار برند لیکن مدعاء شیعه از این حاصل نمی شود زیرا که در میان محبت خدا و رسول الله (ص) و محبوبیه هر دو میان امامت بلافصل ملازمتی نیست و نیز اثبات این صفت برای شخص در کلامی نفی آن دو از دیکران نمی کند کیف و قد قال الله تعالی فی حق أبی بکر (رض) ورفقائه {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکَافِرِینَ یُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ} قال فی حق اهل بدر {إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ} ولا شک أن من یحبه الله یحبه رسوله ومن یحب الله من المؤمنین یحب رسوله. وقال فی شأن أهل مسجد قباء {لَا تَقُمْ فِیهِ أَبَدًا لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی التَّقْوَی مِنْ أَوَّلِ یَوْمٍ أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِیهِ فِیهِ رِجَالٌ یُحِبُّونَ أَنْ یَتَطَهَّرُوا وَاللَّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ} وقال النبی (ص) لمعاذ "یا معاذ إنی أحبک فقُل.. " ولما سئل من أحب الناس إلیک قال "عائشة" (رض) قیل ومن الرجال قال "أبوها" اگر شیعه گویند که چون محب و محبوب بودن خدا و رسول در دیگران هم یافته شد پس تخصیص حضرت امیر نماند و لابد در این جا تخصیصی باید گوئم تخصیص به اعتبار مجموع صفات است یعنی با ملاحظه به فتح الله علی یدیه و چون فتح قلعه بر دست حضرت امیر در علم الهی مقدر بود مجموع صفات من حیث المجموع مخصوص به حضرت امیر شد کو فرادی فرادی دردیگران هم یافته شوند و ذکر این صفت که در دیگران نیز مشترک بود در این مقام نکته دارد بس عمیق و آن آنست که "إن الله یؤید هذا الدین بالرجل الفاجر" حدیث صحیح است پس اگر مجرد فتح بر دست حضرت امیر بیان می فرمود موجب فضیلت و بزرگی حضرت امیر نمی شد لهذا تقدیم این صفات نیز فرمود جواب دیگر از تخصیص آن که در کلام عرب بلکه در کلام جمیع طوایف پیشتر تمهید کنند به چیزی و مقصود ما بعد او باشد چنانچه لفظ رجلاً در همین حدیث و مانند آن که گویند زید مرد عاقل است آن که اثبات رجولیت برای او مقصود نیست مقصود اثبات عاقلیه است فقط پس در اینجا هم مقصود بالتخصیص مضمون یفتح الله علی یدیه است و رجلاً و یحبه الله ورسوله و یحب الله ورسوله محض تمهید است.

(رحم الله علیا اللهم أدر الحق معه حیث دار)

حدیث دهم "رحم الله علیا اللهم أدر الحق معه حیث دار" این حدیث را نیز اهل سنت علی الرأس والعین قبول دارند لیکن با مدعاء شیعه که امامت بلافصل است مساسی ندارد در حق عمار ابن یاسر نیز آمده "الحق مع عمار حیث دار" و در حق عمر نیز صحیح بلکه مشهور شده "الحق بعدی مع عمر حیث کان" بلکه در حدیث عمر اخبار است به ملازمت حق با عمر و در حدیث حضرت امیر دعا است به اداره حق همراه او و در اخبار و دعا فرقی است غیر خفی خصوصا برطبق قرارداد شیعه که استجابت دعا نبی را لازم نمی دانند روی ابن بابویه القمی أن النبی (ص) دعا ربه أن یجمع أصحابه علی محبة علی إلی آخر ما سبق و در حق عمر لفظ بعدی نیز افزوده‌اند که بوئی از صحت امامت اویا صحت امامت کسی که او را عمر امام داند از آن شمیده می‌شود و مذهب اهل سنت نیست که کسی را غیر نبی معصوم دانند و الا بر مذاق شیعه این حدیث اول دلیل است بر عصمت عمر و چون شیعه در این مقام تمسک به روایات اهل سنت و الزام ایشان منظور دارند لابد جمیع روایات ایشان را قبول باید کرد و بعضی از ظرفاء اهل سنت در مقابله شیعه به حدیث ادر الحق معه حیث دار تمسک نموده اند بر صحت خلافت ابوبکر و عمر لان علینا کان معهم حیث بایعهم وتابعهم وصلی معهم فی الجمع والجماعات ونصحهم فی أمور یتعلق برئاستهم پس قیاس مساوات درست می شود که "الحق مع علی وعلی مع أبی بکر وعمر" و مقدمه اجنبیه که مدار صحت نتیجه در این قیاس می شود امام صادق است لان مقارن المقارن مقارن و فی الحقیقت این استدلال به غایت متین و استوار است کو قایل آن در مقام ظرافت مذکور کرده باشد زیرا که موافق روایات شیعه در نهج البلاغة که نزد ایشان اصح الکتب و متواتر است ثابت است که چون عمر بن الخطاب برای دفع فتنه نهاوند خواست که خود حرکت نماید و صحابه در مشوره این کار مختلف شدند بعضی تجویز کردند و بعضی مانع آمدند عمر بن خطاب با امیر مشوره نمود این فرمود که: إن هذا الأمر لم یکن نصره ولا خذلانه بکثرة ولا بقلة وهو دین الله تعالی الذی أظهره وجنده الذی أعزه حتی بلغ ما بلغ وطلع حیث طلع ونحن علی موعود من الله والله منجز وعده وناصر جنده قال الله تعالی {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} و مکان القیم من الإسلام مکان النظام من الخرز یجمعه ویضمه فإن انقطع النظام تفرق وذهب ثم لم یجتمع أبدا والعرب وإن کانوا قلیلاً فهم کثیرون بالإسلام عزیزون بالإجماع فکن قطبا واستدر الرحی بالعرب وأصلهم دونک نار الحرب إنک إن شخصت من هذه الأرض انقصت علیک العرب من أطرافها وأقطارها حتی یکون ما تدع وراءک من العورات أهم مما بین یدیک وإن الأعاجم إن ینظروا إلیک غدا یقولون هذا أصل العرب فإذا قطعتموه استرحتم فیکون ذلک أشد لکلبهم علیک وطمعهم فیک. کذا ذکره الرضی فی نهج البلاغة پس صریح معلوم شد که حضرت امیر را از ته دل ناصر و معین و ناصح امین عمر بن خطاب بود واگر معاذ الله نفاقی فیمابین می بود ازاین بهتر وقتی نبود که عمر بن خطاب را مشوره رفتن به سوی عجم می داد و چون او و لشکریانش در چنگ می آویختند یا شکست برانها می افتاد در حجاز که دار السلطنه اسلام بود متصرف می شد و مردم ناچار شده اتباع او می کردند و نیز معلوم شد که حضرت امیر خود رادر زمره ابوبکر و عمر داخل می دانست از این جا می گفت و نحن علی موعود من الله و نیز در نهج البلاغة مذکور است که حضرزت امیر عمر بن خطاب را گفت حین استشاره فی غزو الروم: متی تسیر إلی هذا العدو بنفسک فتکسر وتنکب لا تکن للمسلمین کانفة دون أقصی بلادهم ولیس بعدک مرجع یرجعون إلیه فأرسل إلیهم رجلا مجربا وأحضر معه البلاغة والنصیحة فإن أظهره الله فذاک ما تحمد وإن تکن الأخری کنت ردء الناس ومثابا للمسلمین. و طرفه آن است که شیعه این قسم روایات را که در اصح الکتب به تواتر نزد ایشان رسیده دیده و شنیده نادیده و ناشنیده می انگارند و به روایات موضوعه افترائیه چندی کذابین از گمان مخالفت و منافقت فیمابین می نمایند باز این روایات صحیحه را دیده و دست پا گم می کنند گاهی می گویند که این همه متابعت و مباعیت آن جناب با شیخین محض بنابر اقلت اعوان و انصار بود باز خود ملزم می شوند به روایات ثقات خود که صریح دلالت بر قوت و غلبه حضرت امیر و کثرت اعوان و انصار می کننند چنان چه این روایت روی أبان بن أبی عیاش عن سلیم بن قیس الهلالی وغیره عن غیره أن عمر قال لعلی والله لئن لم تبایع أبابکر لنقلتک قال له علی لولا عهد عهده إلی خلیلی لست أخونه لعلمت أینا أضعف ناصرا وأقل عددا. پس این روایت صریح دلالت می کند که سکوت حضرت امیر محض بنابر چیزی بود که از جناب پیغمبر شنیده بود وهو أن الخلافة حق أبی بکر بلا فصل ثم حق عمر و در آن جا برهان عقلی موافق اصول شیعه قایم است که عهد مذکور همین بود زیرا اگر امامت حق مرتضی می بود و آن حضرت (ص) اورا وصیت به ترک منازعت می کرد با شیخین با وجود کثرت اعوان و انصار که از این روایت صریح مستفاد می شود لازم می آید که پیغمبر وصیت کرده باشد به تعطیل امر الهی و محروم داشته باشد امت را از لطف و وصیت کرده باشد حضرت امیر را به اتباع اهل باطل معاذ الله قال الله تعالی {یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِینَ عَلَی الْقِتَالِ إِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ یَغْلِبُوا مِائَتَیْنِ وَإِنْ یَکُنْ مِنْکُمْ مِئَةٌ یَغْلِبُوا أَلْفًا مِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا یَفْقَهُونَ} در زمانی که یک مسلمان و ده کافر با هم مقابل می شدند جناب پیغمبر به این تاکیدات تکلیف جهاد می داد و در زمانی که دین تمام شد و اکمال نعمت محتقق گشت هم چون شیر خدا را امر بجبن و خوف و ترک تبلیغ احکام و تجویز فتنة و فساد و تحریف کتاب الله وتبدیل دین نماید حاشا و کلا شان نبوت و رسالت کمال منافات دارد با این وصیت قوله تعالی {وَلَا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِکَةَ وَالنَّبِیِّینَ أَرْبَابًا أَیَأْمُرُکُمْ بِالْکُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ} و گاهی می گویند که این ترک منازعت و اظهار موافقت حضرت امیر با خلفا را ابن طاؤس سبط ابوجعفر طوسی استخراج کرده و دیگران به غایت پسندیده و طرفه توجیهی است که سر دین ندارد زیرا که اقتدار به افعال الهی واجب بلکه جایز هم نیست امتثال اوامر الهی در کار است الله تعالی در بعضی اوقات کافران را نصرت می دهد و مسلمان صالح را می میراند و هیچ کس را نصرت کافر و قتل مسلمان جایز نیست شان بندگی همین است که فرمان خداوند خود را قبول نماید و موافق آن کار کند نه آن که اقتدا به افعال مالک خود نماید که در علاقه بندگی خداوندی دنیا که سراسر مجاز در مجاز است نیز این معنی معیوب و مطعون است چه جای علاقه بندگی و خداوندی حقیقی و ان چه گفت که تانی و ترک عجلت محمود است پس در امور خیر محمود نیست زیرا که رسولان خود را و عباد خود را خداوند ایشان هر گاه بتعجیل امر فرماید و ایشان تانی نمایند صریح داغ عصیان بر خود گیرند قوله تعالی {وَإِنَّ مِنْکُمْ لَمَنْ لَیُبَطِّئَنَّ فَإِنْ أَصَابَتْکُمْ مُصِیبَةٌ قَالَ قَدْ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیَّ إِذْ لَمْ أَکُنْ مَعَهُمْ شَهِیدًا} وقوله تعالی فی مدح عباده المعجلین {أُولَئِکَ یُسَارِعُونَ فِی الْخَیْرَاتِ وَهُمْ لَهَا سَابِقُونَ} و لهذا مثل مشهور است که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست و امام را که منصب هدایت خلق و ارشاد گمراهان است چگونه تانی جایز باشد که ازو در این تانی واجبات کثیر فوت می شود و نیز تانی را هم حدیست بیست و پنج سال کسی در تانی نمی گذارند اگر گویند تانی حضرت مرتضی به امر الهی بود پس ترک واجبات لازم نیامد گوئید پس معلوم شد که امامت حضرت امیر دران وقت متحقق نبود و الا نصب امام و اورا امر کردن بتانی و ترک ادای لوازم امامت با هم مناقضت دارد و بدان می ماند که شخصی را پادشاه قاضی کند و بگوید که تا بیست و پنج سال هرگز اظهار قضاء خود مکن و هیچ قضیه را به حضور خود آمدن مده و هرگز در میان دو کس تکلم مکن صریح دلالت دارد بر آن که بالفعل وعده قضاست هنوز قاضی نه کرده است بعد از بیست و پنج سال قاضی خواهد کرد و اگر حمل بر ظاهر نمائیم تناقص صریح و تقویت غرضی که از نصب قاضی است لازم خواهد آمد و آن عین سفاهت و قبح آن پوشیده نیست تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا ونیز چون حضرت امیر از جانب خدا به تانی مامور شد و اصلا اظهار دعوی امامت نکرد مکلفین در ترک متابعت او معذور خواهند بود و اگر بنابر حفظ دین و دنیا خود کار روائی مهمات خود در این مدت دیگری را نصب نمایند محل عتاب و عقاب نخواهند بود اذ {لَا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَا} الآیة

(إنک تقاتل علی تأویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله)

حدیث یازدهم روایت ابوسعید خدری أن النبی (ص) قال لعلی "إنک تقاتل علی تأویل القرآن کما قاتلت علی تنزیله" و این خبر با مدعا مساس ندارد زیرا که مفاد حدیث آن است که تو در وقتی ازاوقات تاویل قرآن قتال خواهی کرد و همین است مذهب اهل سنت که حضرت امیر در مقاتلات خود بر حق بود و مصیب و مخالفان او بر غیر حق و مخطی و در این حدیث به کدام وجه دلالت است بر آنکه حضرت امیر امام بلافصل است زیرا که ملازمتی نیست در مقابله بر تأویل قرآن و در امامت بلافصل بداهه به وجه من الوجوه پس این حدیث رادر مقابله اهل سنت آوردن کمال نادانی است بلکه اگر این حدیث را دلیل بر مذهب اهل سنت گیرند تواند شد زیرا که از این حدیث معلوم می شود که حضرت امیر در زمانی امام خواهد بود که قتال بر تاویل قرآن خواهد بود وقت قتال ایشان معلوم است که کی بود و در این اصل حدیث هم دلیل اهل سنت است بر آن که حق در جانب حضرت امیر بود و مقابلان او بر خطا که معنی قرآن را نفهیمده بودند و خطا در اجتهاد کرده این صاحبان از کمال وقاحت خود این قسم احادیث رادر این مقام وارد می کنند و خود ضعیف می شوند زیرا که بر خلاف عقیده ایشان دلالت صریح دارند لان انکار تاویل القرآن لیس بکفر بالاجماع اگر معنی اظهار قرآن را کسی انکار کند بنا بر غلط فهمی خود باز هم در کفر او حرف است چه جای آنکه معنی خفی را که تأویل همان است انکار کند و عقیده ایشان این است که محاربوه کفره چنانچه در تجرید العقاید طوسی موجود است.

(حدیث الثقلین)

حدیث دوازدهم روایت زید بن ارقم عن النبی (ص) "إنی تارک فیکم الثقلین ما إن تمسکتم بهما لن تضلوا بعدی أحدهما أعظم من الآخر کتاب الله وعترتی" و این حدیث هم به دستور احادیث سابقه با مدعی مساس ندارد زیرا که لازم نیست که متمسک بر صاحب زعامت کبری باشد سلمنا لیکن این حدیث هم صحیح است "علیکم بسنتی وسنة الخلفاء الراشدین المهدیین من بعدی تمسکوا بها وعضوا علیها بالنواجذ" سلمنا لیکن عترت در لغت عربی به معنی اقارب است پس اگر دلالت بر امامت کند لازم آید که جمیع اقارب آن حضرت (ص) ائمه باشند واجب الاطاعت علی الخصوص مثل عبدالله بن عباس ومحمد بن الحنفیة وزید بن علی وحسن مثنی وإسحاق بن جعفر صادق وامثال ایشان از اهل بیت و نیزدر حدیث صحیح وارد است "خذوا شطر دینکم عن هذه الحمیراء" و اشاره بعائشه فرمود و "اهتدوا بهدی عمار" و "تمسکوا بعهد ابن أم عبد" و "رضیت لکم ما رضی لکم ابن أم عبد" و "أعلمکم بالحلال والحرام معاذ بن جبل" وأمثال ذلک کثیرة خصوصا قوله "اقتدوا بالذین من بعدی أبی بکر وعمر" که بدرجه شهرت و تواتر معنوی رسیده لازم آمد که همه این اشخاص امام باشند و اگر این حدیث دلالت بر امامت عترت نماید حدیث صحیح مروی از حضرت امیر که نزد شیعه متواتر است "إنما الشوری للمهاجرین والأنصار" چگونه درست شود و همین قسم حدیث "مثل أهل بیتی فیکم مثل سفینة نوح من رکبها نجی ومن تخلف عنها غرق" دلالت نمی کنند مگر آن که فلاح و هدایت مربوط به دوستی ایشان و منوط به اتباع ایشان است و تخلف از دوستی و اتباع ایشان موجب هلاک و این معنی به فضل الله تعالی محض نصیب اهل سنت است و پس از جمیع فرق اسلامیه خاص است به مذهب اهل سنت لا یوجد فی غیرهم زیرا که ایشان متمسک اند بحبل و داد جمیع اهل بیت و بر قیاس کتاب الله که {أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکِتَابِ وَتَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ} و در رنگ ایمان بالأنبیاء که {لَا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ} با بعض محبت وایمان و با بعض بغض و کفران نمی ورزند به خلاف شیعه که هیچ فرقه ایشان جمیع اهل بیت را دوست ندارند و بعضی یک طایفه محبوب می سازند و بقیه را مبغوض می دارند و بعضی طایفه دیگر را همین است حال اتباع که اهل سنت یک طایفه را خاص نمی کنند از هر همه روایات دین خود می آرند بدان تمسک می جویند چنان چه کتب تفسیر و حدیث و فقه ایشان بران گواه است و اگر کتب اهل سنت را اعتبار نکنند و مرویات شیعه را که از عقاید الهیه گرفته تا فروع فقهیه موافق اهل سنت در این رساله نقل کرده شد چه جواب است و در این مقام بعضی از خوش طبعان شیعه تقریری دارد خیلی دلفریب لابد ذکر آن تقریر و حل آن تزویر نموده آمد گفته است که تشبیه اهل بیت در این حدیث بسفینه اقتضا می نماید که محبت جمیع اهل بیت و اتباع کل ایشان در نجات و فلاح ضرور نیست زیرا که اگرشخصی در یک کنج کشتی جا گرفت بلا شبهه از غرق او را نجات حاصل شد بلکه دوران در تمام کشتی و گاهی به کنجی نشستن و گاهی کنج دیگر معمول و عادی نیست پس شیعه چون تمسک ببعض اهل سنت شدند و اتباع بعضی از ایشان پیش گرفتند بلا شبهه ناجی باشند و طعنی که اهل سنت بر ایشان بابت انکار بعض اهل بیت می نمایند دفع شد و الحمد لله اهل سنت در این جواب بدو وجه سخن دارند اول به طریق نقض آن که در این صورت امامیه را باید که زیدیه و کیسانیه و ناوسیه و افطحیه را گمراه ندانند و ناجی مفلح انگارند زیرا که هر یکی از این فرق مذکوره و امثال ایشان کنجی از این کشتی وسیع گرفته و دران کنج جای خود ساخته و یک کنج کشتی برای نجات از غرق کافی است بلکه در این صورت تعیین ائمه اثنا عشریه نیز مخدوش گشت زیرا که هر کنج کشتی در نجات بخشیدن از موج دریا کافی است و معنی امام همین است که اتباع او موجب نجات آخرت باشد و تمام مذهب اثنا عشریه بلکه امامیه بر هم شد و اگر این کلمه را زیدیه گویند همین حرف در مقابله آنها گفته خواهد شد پس تعین مذهبی برای خود هیچ فرقه را از فرق شیعه درست نیست بلکه جمیع مذاهب را باید که حق دانند و صواب انگارند حال آن که در میان مذاهب این ها تناقض و تضاد واقع است و هر دو جانب را حق دانستی در غیر اجتهادیات قایل به اجتماع نقیضین شدن است که بدهی الاستحاله است دوم به طریق حال آن که جا گرفتن در یک کنج کشتی وقتی نجات بخش از غرق دریاست که در کنج دیگر از آن کشتی رخنه نکند و چون در یک کنج نشست و در کنج دیگر رخنه کردن اغاز نهاد بلاشبهه غرق خواهد شد و هیچ فرقه از فرق شیعه نیست الا در یک کنج این کشتی نشسته و در کنج دیگر رخنه پیدا کرده آری اهل سنت هر چند در کنجهای مختلفه سیر دور می نمایند اما کشتی ایشان سالم است ودر هیچ کنج رخنه نکرده اند تا از آن طرف موج دریا در آید و غرق کند و الحمد لله و باختیار روش اهل سنت الزام توان داد نواصب را در انکار این دو حدیث که بدلیلی عقلی در صحت این هر دو قدح کرده اند و گفته اند که مفاد این دو حدیث تکلیف بممتنعات عقلیه است که بالبهداهه محال است زیرا که اگر تمسک به جمیع اهل بیت نموده آید و بلا شبهه در عقاید فروع ایشان اختلاف و تناقض رو داده می باید که امه مکلف باشد به جمع بین النقیضین و هو محال بالبداهه و اگر تمسک ببعض ایشان کرده آید یا بتعین خواهد بود یا بغیر تعیین در شق اول ترجیح بلا مرجح لازم خواهد آمد و در روایات تعیین حق به جانب خود نیز این ها را اختلاف واقع است باز همان اش اجتماع النقیضین در کاسه می آید با ترجیح بلا مرجح و اگر شق ثانی مراد باشد لازم آید تجویز عقاید مختلفه و شرایع متفاوته در یک دین واحد از خود شارع حالا آن که {لِکُلٍّ جَعَلْنَا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا} صریح مخالف این تجویز است و به ضرورت دینیه استحاله آن ثابت و هیچ فرقه از فرق شیعه از عهده جواب این خدشه آن اشقیا نمی تواند بر آمد الا چون روش اهل سنت اختیار کند.

(دلایل عقلیه شیعه)

اما دلایل عقلیه شیعه پس بیش از حد اعصاست چنانچه الفین ودیگر کتب ایشان کافل استیفای آن دلایل است اما در این جا قاعده بدست اهل سنت حواله نموده شود که هر دلیل ایشان را به آن حل توانند نمود اول باید دانست که دلیل عقلی بر این مدعا خالی از سه حال نیست یا جمیع مقدمات او عقلی چنان چه دلیل پنجم از آن چه در این رساله مذکور است یا بعضی مقدمات او عقلی و بعض نقلی چنان چه دلیل اول است یا جمیع مقدمات آن نقلی است مثل دلیل دوم و این اصطلاحات وراء اصطلاح مشهور کلام است که دلیل عقلی برآن چه از عقلیات صرفه مرکب باشد و دلیل نقلی بر آن چه یک مقدمه او موقوف بر نقل بود استعمال کنند بالجمله هر سه قسم دلایل عقلیه لابد ماخوذ اند از شرایط امامت یا موانع آن یا طریق تعیین آن پس اصل این همه دلایل مباحث امامت است و مباحث امامت فرع مباحث نبوت است زیرا که نیابت اوست و مباحث نبوت فرع الهیات زیرا که نبوت رسالت خدا است پس چون اصول شیعه و مقرارت ایشان را در سه مباحث بر هم کرده شد به مخالفت کتاب و عترت و عقل گویا دلایل ایشان را در سه مرتبه زیر منع گرفته شد و در نسب شهادت ایشان تا سه پشت قدح نموده آمد و این را به مثالی روشن کنیم مثلا این مقدمه ایشان که در دلایل بسیار ماخوذ است الامام یجب ان یکون منصوصاً علیه اصلش آن است که نصب الامام واجب علی الله و اصل این اصل آن که بعث النبی واجب علی الله و اصل این اصل اصل آن که التکلیف واجب علی الله تعالی و اصل این اصل آن که اللطف واجب علی الله تعالی و چون در چهار مبحث مذاهب را به شهادت شاهدین عدلین یعنی کتاب و عترت عقل باطل کرده باشد دیگر در بطلان این مقدمه چه اشتباه ماند پس به این قاعده حالت جمیع دلایل ایشان من حیث المقدمات و المواد عاقل را معلوم و روشن شد و باقی نماند مگر صورت اشکال که در رنگ شمشیر چوبین ملعبه اطفال و به دستور شیر قالین پایمال هر پیر زال است و لهذا از ذکر دلایل عقلیه ایشان در این رساله بفضله تعالی استغناء کلی حاصل است اما چندی از دلایل ایشان را که بزعم خود عروه الوثقی و عمده اقوی قرار داده اند مذکور کنیم تا اندکی از بسیاری و مشتی نمونه خرواری باشد و حال بقیه دلایل ایشان که بزعم خود ایشان به این مرتبه قوت نرسیده واضح گردد و آن همه شش دلیل است.

دلیل اول آن که امام را واجب است که معصوم باشد و غیر از حضرت امیر در صحابه معصوم نبود پس اوامام باشد نه غیر او و هو المدعی و در این صغری و کبری هر دو ممنوع اند اما صغری پس برای آن که حضرت امیر نص فرموده است برآن که "إنما الشوری للمهاجرین والأنصار" إلی آخره و بدیهی است که در آن جماعه که مهاجرین و انصار آنها را خلیفه ساختند معصومی نبود ونیز چون شنید که خوارج می گویند لا امره فرمود که: لا بد للناس من أمیر بر أو فاجر إلی آخره کذا فی نهج البلاغة سلمنا لیکن علم به آن که این شخص معصوم است حاصل نمی تواند شد در غیر نبی زیرا که اسباب علم همگی سه چیز است حواس سلیمه و عقل و خبر صادق ظاهر است که عصمت ملکه نفسانیه است مانع از صدور ذنوب و قبایح در حسی نمی آید و عقل نیز آن ملکه را نمی تواند دریافت مگر به طریق استدلال به افعال و آثار لیکن راه استدلال به افعال و آثار در این جا مسدود است زیرا که اول اطلاع بر جمیع افعال و آثار شخص مخصوص خصوصاً نیات قلوب و مکنونات ضمیر از عقاید فاسده و حسد و بغض و عجب وریا و دیگر ذمایم اخلاق ممکن نیست که حاصل شودو اگر بالفرض حاصل شود حسن جمیع افعال و آثار حاضره او معلوم خواهد شد ماضی و مستقبل را که ضامن می تواند شد و حالت بنی آدم به مکر شیطان و اغوا نفس و قرنا سوء دم بدم در تغییر است یصبح الرجل مؤمنا ویمسی کافرا ویمسی مؤمنا ویصبح کافرا قصه برصیصیا و بلعم باعورا در این باب برای عبرت کافی است و دعاء مأثور "یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک وطاعتک" از مرض اشتباه در این امر دواء شافی و اگر این همه فرض کردیم که معلوم شد اما حقیقت عصمت که امتناع صدور ذنب است چه قسم توان دریافت غایه السعی آن است که عدم صدور معلوم کنیم که مرتبه محفوظیت است و این قدر در حصول عصمه کافی نیست تا امتناع نباشد و خبر صادق دو قسم است یا متواتر یا خبر خدا و رسول ظاهر است که متواتر را در این جا دخلی نیست زیرا که انتهاء متواتر بحس شرط افاده علم ضروری است و در غیر محسوسات مثل ما نحن فیه غیر مفید و الا خبر فلاسفه به قدم عالم مفید علم ضروری بود وهو باطل بالاجماع و خبر خدا و رسول در این باب موجب علم نمی شود بر اصول شیعه اول آن که بدا در اخبار جایز است پس جایز است که در وقتی خبر از عصمت شخصی دهند و در وقتی دیگر از خبر از فسق همان شخص فرمایند واحد الخبرین نزد ما رسیده باشد و خبر دیگر نرسیده و بدا فی الاراده نیز باجماع شیعه جایز است پس در وقتی اراده متعلق شود به عصمت شخصی و در وقت دیگر به فسق او اطمینان برخاست و وثوق و اعتماد نماند که این شخص بر عصمت خود باقی باشد تا آخر عمر دوم آن که وصولی خبر خدا و رسول به مکلفین یا بواسطه معصومی است یا بواسطه تواتر در شق اول دور صریح لازم می آید زیرا که عصمت اورا به همین خبر ثابت می کنیم اگر این خبر رابه عصمت او سازیم توقف الشی علی نفسه است در شق ثانی حرف است زیرا که هر تواتر مفید قطعی نیست نزد شیعه مثل تواتر مسح خف و غسل رجلین در وضو و {إِلَی الْمَرَافِقِ} {أُمَّةٌ هِیَ أَرْبَی مِنْ أُمَّةٍ} فی ألفاظ القرآن وصیغة التحیات فی قعدة الصلاة وأمثال ذلک پس لابد تواتری خاص را تعیین باید کرد و آن هم غیر مفید زیرا که حصول علم قطعی از تواتر محض بنابر کثرت ناقلین بود چون در یک دو ماه کذب بر آمد اعتماد از همه اقسام او بر خاست. و اما کبری پس برای آن که حضرت امیر (رض) به یاران خود فرمود: لا تکفوا عن مقالة بحق أو مشورة بعدل فإنی لست بفوق أن أخطئ ولا آمن من ذلک فی فعلی. کذا فی نهج البلاغة و ظاهر است که این قول معصوم نمی آید خصوص در آخر کلام این عبارت واقع شده إلا أن یلقی الله فی نفسی ما هو أملک به منی که دلیل صریح بر عدم عصمت است زیرا که معصوم را حق تعالی مالک نفس خودش می گرداند چنان چه در حدیث وارد است که "کان أملککم لإربه" و نیز در دعای حضرت امیر مرویست اللهم اغفر لی ما تقربت به إلیک ثم خالفه قلبی کذا أورده الرضی فی نهج البلاغة.

دلیل دوم امام باید که هیچ گاه کفر نکرده باشد لقوله تعالی {وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قَالَ لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ} و الکافر ظالم لقوله تعالی {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَاکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَ یَوْمٌ لَا بَیْعٌ فِیهِ وَلَا خُلَّةٌ وَلَا شَفَاعَةٌ وَالْکَافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ} ولقوله تعالی {وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ یَعِظُهُ یَا بُنَیَّ لَا تُشْرِکْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ} و غیر امیر (رض) همه بت پرست بوده اند پس غیر امیر (رض) امام نباشد پس امیر متعین باشد برای امامت جواب آن که این شرط در امامت کسی از شیعه و سنی در کتب کلامیه ننوشته آری در وقت نفی خلافت خلفا ثلاثه علما شیعه این شرط را تراشیده اند ودر هیچ آیه و حدیث مذکور نیست و ظاهر است که در هیچ امر از امور شرعیه و دینیه عدم سبق کفر را اعتبار نکرده اند بلکه بعد از ایمان کافر صد ساله و کسی که هفتاد پشت در اسلام گذشته برابرند در این امر چرا اعتبار این شرط باشد و تمسک به آیه {وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِنْ ذُرِّیَّتِی قَالَ لَا یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ} در این جا مضحکه و مغلطه بیش نیست زیرا که مفاد آیه این است که ریاست شرعیه بظالم نمی رسد زیرا که عدالت در جمیع مناصب شرعیه از امت کبری و قضا و احتساب و امارت و غیر ذلک شرط است تا فائده آن منصب متحقق شود نصب ظالم در هر ریاست موجب فساد آن ریاست است پس در میان کفر و ظلم و در میان امامت تنافی است و منافیین در یک وقت جمع نشوند نه در یک ذات فی وقتین و همین است مذهب اهل سنت ک در وقت امامت امام باید که مسلمان عدل باشد نه آن که قبل از امامت هم کفر و ظلم نه کرده باشد و کسی که سابق کفر کرده است یا ظلم نموده بعد از ایمان و توبه کافر ظالم گفتن هرگز در لغت و عرف و شرع جایز نیست و قد تقرر فی الأصول أن المشتق فیما قام به المبدء فی الحال حقیقة وفی غیره مجاز ومجاز هم مطرد نیست جای که متعارف شد همان جا باید گفت کما تقرر فی المحلة أن المجاز لا یطرد وإلا لجاز نخلة لطویل غیر إنسان وصبی وهو سفسطة قبیحة وکذا النائم للمستیقظ والفقیر للغنی والجائع للشبعان والحی للمیت والمیت للحی وقد روی القاضی أبوالحسن الزاهدی من الحنفیة فی معالی العرش إلی موالی الفرش فی حدیث طویل أن أبابکر (رض) قال للنبی (ص) بمحضر من المهاجرین والأنصار وعیشک یا رسول الله إنی لم أسجد لصنم قط نزل جبرئیل علیه السلام وقال صدق أبوبکر وأهل سیر تواریخ نیز در احوال أبوبکر صدیق (رض) نوشته اند که لم یسجد لصنم قط پس صحت ابی بکر (رض) به ملاحظه این شرط نیز اجماعی شد والحمد لله.

دلیل سوم آن که امام که منصوص علیه باشد و نص در غیر حضرت امیر (رض) یافته نمی شود پس غیر او امام نباشد در این هم صغری و کبری ممنوع اند اما صغری فلما مرعن امیر المومنین (رض) انه قال انما الشوری للمهاجرین والأنصار فإن اختاروا رجلا وسموه إماما کان لله رضی. وأما الکبری فلأنه لو وجد النص فی علی فإما فی القرآن أو الحدیث وقد مر الأمران جمیعا ولأنه لو وجد النص لکان متواترا إذ لا عبرة بالآحاد فی الأصول ولا أقل من أن یعرفه أهل بیته وهم قد أنکروه ولأنه لو وجد النص فی الإمام لوجد فی کل الأئمة وقد اختلف أولاد کل إمام بعد موته فی دعوی الإمامة ولو وجد النص وقع الاختلاف بینهم ولأنه لو وجد النص فإما أن یبلغه النبی (ص) إلی عدد التواتر أو لا وعلی الأول إما إن یکتموه عند الحاجة إلی إظهاره أو یظهروه لا سبیل إلی الثانی بالإجماع والأول یرفع الأمان عن متواتر ویستلزم کذب المتواترات وإن لم یبلغه النبی إلی عدد التواتر لم یلزم الحجة فیه علی المکلفین فینتفی فائدة النص بل یلزم ترک التبلیغ فی حق النبی (ص).

دلیل چهارم آن که حضرت امیر (رض) همیشه متظلم و شاکی از خلفاء ثلاثه ماند خود را مظلوم و مقهور بیان نمود و ما ذلک إلا لغصب الإمامة عنه فیکون حقه دون غیره إذ أمیر المؤمنین صادق بالإجماع جواب از این دلیل منع صحت این روایات است زیرا که نزد اهل سنت هیچ روایت در این باب نرسیده بلکه روایات در این باب نرسیده بلکه روایات موافقت و مناصحت و ثنا و دعا در حق همدیگر و معاونت و امداد بتواتر انجامیده و روایات امامیه را مختلف یافته شد اکثری موافق روایات اهل سنت که حضرت امیر با ایشان موافق و مناصح بود حین الحیات و مشوره نیک می داد چنان چه در قصه عمربن خطاب (رض) از نهج البلاغة منقول شده و نیز بعد موت بایشان ثنا فرمود و اعمال ایشان را شهادت و بخیریت و نجات داد چنان چه لله بلاء أبی بکر إلی آخر الخطبة نیز از نهج البلاغة منقول شده است و اکثر روایات شیعه مخالف این نیز یافته شد پس نقل اهل سنت متفق علیه اخذ نمودند و مختلف فیه را که محض شیعه با وصف معلوم بودن حال رواه ایشان روایت می کنند طرح کردند لان العاقل یاخذ بالمتفق علیه یترک المختلف فیه روایات شیعه در این باب از نهج البلاغة و کشف الغمة و صحیفة کاملة بتفصیل تمام سوابق گذشت و روایات اهل سنت خود در این باب بیش از حد و حصر و قیاس است الموافقه ابن السمان برای همین امر منصف شده یک روایت از این باب در حق ابوبکر (رض) که ما نحن فیه بحث امامت اوست به طریق نمونه بیاریم و اگر ماهری در عربیت این عبارت حضرت امیر را با عبارتی که در نهج البلاغة از آن جناب مروی است موازنه نماید و حکم به تفاوت کند و ذمه داریم و حق آن است که کلام حضرت امیر را کسی بتصنع حکایت نمی تواند کرد لیکن مهارت در عربیت و سلیقه شناسی هر متکلم شرط است نه آنکه لغات غریبه وحشیه را بی‌تأمل در مواقع بلاغه شنیده فریفته گردد و ما به تفرقه و تمیز نداشته باشد روی الحافظ أبوسعد بن السمان وغیره من المحدثین أیضا عن محمد بن عقیل بن أبی طالب أنه لما قبض أبوبکر الصدیق (رض) وسجی علیه ارتجت المدینة بالبکاء کیوم قبض فیه رسول الله (ص) فجاء علی (رض) باکیا مسترجعا وهو یقول الیوم انقطعت خلافة النبوة فوقف علی باب البیت الذی فیه أبوبکر مسجی فقال "رحمک الله أبابکر کنت إلف رسول الله (ص) وأنیسه ومستروحه وثقته وموضع سره ومشاورته کنت أول قومه إسلاما وأخلصهم إیمانا وأشدهم تقیة وأخوفهم لله وأعظمهم عناء فی دین الله عز وجل وأحوطهم لرسوله وأشفقهم علیه وأحدبهم علی الإسلام وأیمنهم علی أصحابه وأحبهم صحبة وأکثرهم مناقب وأفضلهم سوابق وأرفعهم درجة وأشبههم برسول الله (ص) هدیاً وسمتاً ورحمةً وفضلاً وخلقاً وأشرفهم عنده منزلة وأکرمهم علیه وأوثقهم عنده جزاک الله عن الإسلام وعن رسول الله (ص) وعن المسلمین خیرا کنت عنده بمنزلة السمع والبصر صدقت رسول الله (ص) حین کذبه الناس فسماک الله تعالی فی تنزیله صدیقا فقال عز من قائل {وَالَّذِی جَاءَ بِالصِّدْقِ وَصَدَّقَ بِهِ أُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ} فالذی جاء بالصدق محمد (ص) وصدق به أبوبکر (رض) وآسیته حین بخلوا وقمت معه عند المکاره حین عنه قعدوا وصحبته فی الشدة أحسن الصحبة ثانی الاثنین وصاحبه فی الغار و المنزل علیه السکینة ورفیقه فی الهجرة وخلیفته فی دین الله عز وجل وأمته أحسنت الخلافة حین ارتد الناس وقمت بالامر ما لم یقم به خلیفة نبی نهضت حین وهن أصحابک وبزت حین استکانوا وقویت حین ضعفوا ولزمت منهاج رسول الله (ص) فی أصحابه اذ کنت خلیفته حقا ولم تنازع ولم تفدع برغم المنافقین وکبت الکاذبین وکره الحاسدین وصغر الفاسقین وزیغ الباغین قمت بالأمر حین فشلوا ونطقت حین تعبوا ومضیت نفوذا إذ وقفوا فاتبعوک فهدوا وکنت أخفضهم صوتا وأعلاهم فوتا وأقلهم کلاما وأصوبهم منطقا وأطولهم صمتا وأبلغهم قولا وأکبرهم رأیا وأشجعهم وأعرفهم بالأمور وأشرفهم عملا کنت والله للدین یعسوبا أولا حین نفر الناس عنه وآخرا حین فشلوا کنت للمؤمنین أبا رحیما إذ صاروا علیک عیالا تحملت أثقال ما ضعفوا عنه ورعیت ما أهملوا وحفظت ما أضاعوا وعلوت إذ هلعوا وصبرت إذ جزعوا وأدرکت أوطار ما طلبوا ورجعوا أرشدتهم برأیک فظفروا ونالوا بک ما لم یحتسبوا وجلیت عنهم فأبصروا کنت علی الکافرین عذابا صبا وللمؤمنین رحمة وأنسا وخصبا فطرت والله بعبابها وفزت بجنابها ووهبت بفضائلها وأدرکت سوابقها لم تغلل حجتک ولم تضعف بصیرتک ولم تجبن نفسک ولم یزغ قلبک کالجبل لا تحرکه العواصف ولا یزیله القواصف وکنت کما قال رسول الله (ص) أمنّ الناس علیه فی صحبتک وذات یدک وکما قال ضعیفا فی بدنک قویا فی أمر الله متواضعا فی نفسک عظیما عند الله جلیلا فی أعین المومنین کبیرا فی أنفسهم لم یکن لأحد فیک مغمز ولقائل فیک مهمز ولا لأحد فیک مطمع الضعیف الذلیل عندک قوی عزیز حتی تأخذ بحقه والقوی العزیز عندک ضعیف ذلیل حتی تأخذ منه الحق القریب والبعید عندک سواء أقرب الناس إلیک أطوعهم لله وأتقنهم له شأنک الحق والصدق والرفق وقولک حکم وجزم وأمرک حلم وحزم ورأیک علم وحزم و رایک علم وعزم فأبلغت والله بهم السبیل وسهلت العسیر وأطفات النیران اعتدل بک الدین وقوی الایمان وثبت الإسلام والمسلمون وظهر أمر الله ولو کره الکافرون فسبقت والله سبقا بعیدا وأتبعت من بعدک إتعابا شدیدا وفزت بالخیر فوزا مبینا فجللت عن البکاء وعظمت زریتک وهدت مصیبتک للأنام فإنا لله وإنا الیه راجعون" این یک خطبه آن جناب است در منایش ابوبکر اگر جمیع خطب و کلمات طیبات آن جناب را که در شأن ابوبکر و عمر واقع اند و در کتب اهل سنت به طریق موثقه و معدله متواتر و مشهور بر شماریم کتابی حافل جدا گانه باید پرداخت و دفتری بالاستقال مقابل نهج البلاغة رضی باید ساخت.

سؤال اگر گوئی که روایات شیعه در باب شکایت وتظلم که در کتب این ها مرویست اگر همه موضوع و مخترع رؤساء این ها باشد دور از عقل می نماید که این همه گروه کثیر اجماع بر افترا بر جناب امیر نموده باشند پس لابد این ها را منشأ غلطی خواهد بود آن منشأ غلط ایشان چیست.

جواب سابق مذکور شد که رواه ایشان بی صرفه در روایات تجسیم و بدا و غیره ذلک دروغ بر ایمه بسته اند و ایمه آنها را تکذیب فرموده حالا آن که رتبه عقاید الهیه بسیار دور است از رتبه اعتقاد صحابه غایت ما فی الباب آن که مکذب آن روایات نیز به طریق شیعه دیگر به این ها رسیده و روایات مطاعن صحابه را مکذبی از طرف شیعه بایشان نرسیده یا رسیده و در فهم ایشان تکذیب صریح آن روایات چنان چه از صحیفه کامله و نهج البلاغة منقول شده و چون همه این فرقه اجماع دارند بر بغض صحابه و اعتقاد بد در حق ایشان مکذب آن روایات را چرا روایت کنند واظهار نمایند پرورش دروغ اوایل خود هر همه را منظور افتاده از این جهت این دروغ اجماع اینفرقه گردیده و دروغهای دیگر را تجسم و بدا بعضی روایت کند و بعضی تکذیب نمودند و مع هذا در اصل منشأ غلطی هم دارند و آن است که جناب امیر در خطب خود که در نهج البلاغة رضی آنها را جمع نموده و خطب دیگر را که مبین حضرت امیر و مکذب گمان شیعه بود اسقاط و حذف نموده مثل آن چه در ستایش ابوبکر گذشت شکایت قریش بیان می فرماید و دعای بد بر ایشان می کند این فرقه بنابر سوء ظن خود می فهمند که مراد از آن خلفاء ثلاثه و اعوان ایشان باشند و حاشا و کلا بلکه مراد حضرت امیر نوجوانان قریش اند که در زمره صحابه نبودند بلکه ایام خلافت خلیفه اول و ثانی را هم در سن تمیز و شعور نه دریافته بودند بلکه در ایام خلافت امیر المومنین عقل و رشد ناقص پیدا کرده در امور عظام در آمدند و فیما بین حضرت امیر و یاران و دوستان او یعنی طلحة و زبیر و ام المومنین شکررنجها و ناخوشیها احداث کردند و باعث فساد عظیم گشتند و باز در نصرت امیر و معاونه آنجناب و اطاعت اوامر و نواهی آن قدوه الاصحاب نیز تقاعد و تکاسل ورزیدند تا آن که معاویة باغی و لشکرهای او بر بلاد مسلط شدند و غیر از نواحی کوفه و عراق و خراسان در حیطه تصرف حضرت امیر نماند و در روایات صحیحه ثابت است که چون حضرت امیر در کشتکان حرب جمل سیر فرمود و عبدالرحمان بن عتاب ابن اسید را یافت که از جانب أم المومنین (رض) مقتول شده بود تلهف بسیار فرمود و گریه نمود و گفت هذا یعسوب قریش ثم قال جدعت أنفی وشفیت نفسی أصل داء عضال شیعه همین است که کلام حضرت امیر (رض) را بر معتقدات خود و مرغوبات چندی که از روسا ضلال فرا گرفته اند حمل می نمایند بلکه آیات و حدیث را نیز به همین طریق می فهمند و این دائی عضال را علاجی نیست و الا چه امکان که صحابه کرام که حق تعالی در وصف ایشان می فرماید {إِذْ جَعَلَ الَّذِینَ کَفَرُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجَاهِلِیَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَی رَسُولِهِ وَعَلَی الْمُؤْمِنِینَ وَأَلْزَمَهُمْ کَلِمَةَ التَّقْوَی وَکَانُوا أَحَقَّ بِهَا وَأَهْلَهَا وَکَانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمًا} و نیز در حق شان می فرماید {مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُکَّعًا سُجَّدًا یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِکَ مَثَلُهُمْ فِی التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِی الْإِنْجِیلِ کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآَزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَی عَلَی سُوقِهِ یُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِیَغِیظَ بِهِمُ الْکُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِیمًا} و نیز می فرماید {وَاعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ} مصدر این قسم مخالفت رسول الله (ص) و ایذاء خاندان او توانند شد اگر کسی را این عقیده باشد لابد تکذیب قرآن و احادیث متواتره نموده باشد والعیاذ بالله.

دلیل پنجم آنکه حضرت امیر ادعاء امامت نموده و اظهار معجزه موافق دعوی کرد مثل قلع باب خیبر و برداشتن صخرة عظیمة و محاربة جن و رد شمس پس در دعوی خود صادق باشد پس امام باشد و این روش کلام ماخوذ است از استدلال اهل سنت در ثبات نبوت پیغمبر خود (ص) لیکن مشابهت در محض اسلوب سخن است نه در صحت متقدمات زیرا که اول در صحت اثبات امامت به معجزه حرفست چه معجزه برای اثبات نبوت است نه برای اثبات امامت و دیگر مناصب شرعیه مثل قضا و افتا و اجتهاد و سلطنت ناحیه و امارت لشکر و وزارت وامثال ذلک و وجهش آن است که چون بعثت نبی بلاواسطه از جانب خدا است پس اثبات او بدون تصدیق خدا بخلق معجزه نمی تواند شد به خلاف این مناصب که به گفته نبی و تفویض او به امت ثابت می شوند و نیز وجه دلالت معجزه بر صدق نبی محض جریان عادت الهی است و چون این عادت در حق انبیا علیهم السلام جاریست نه در حق غیر ایشان پس دلالت نیز منحصر در حق انبیا باشد شاهد این سخن آن که اگر شخصی بر شخصی دعوی کند و به معجزه اثبات دعوی نماید هرگز در شرع معتبر نخواهد شد زیرا که طریق اثبات دعوی در شرع شاهد و بینه است نه اظهار معجزة و علی هذا القیاس در جمیع دعاوی و معاملات و چون امامت نیز وابسته به تعیین پیغمبر (ص) یا به اختیار اهل حل و عقد گردید معجزه دران دلیل نمی تواند گشت دوم آن که ادعاء امامت در خلافت خلفا ثلاثة کذب محض و افتراء بحت است که روایات امامیه هم مکذب آن است و وجوب تقیه مبطل آن وصیت آن حضرت (ص) حضرت امیر رابه سکوت صریح منافی آن و این همه امور نزد امامیه کالوحی المنزل من السماء ثابت اند سوم آن که ظهور خوارق عادات و کرامات از آن جناب مسلم الثبوت است لیکن خلفاء ثلاثه و صحابه دیگر و صلحا امت نیز متواتر و مشهور است و قلع باب خیبر در زمان جناب پیغمبر (ص) بود امکان دعوی امامت در آن وقت گنجایش ندارد و اما محاربه جن پس در کتب اهل سنت از آن اثری نیست محض روایت شیعه است که چون آن حضرت (ص) در غزوه بنی المصطلق بر آمد جبرائیل علیه السلام در راه خبر رسانید که در فلان چاه جنیان جمع شدند و می خواهند که بر لشکر شما کیدی کنند پس آن حضرت (ص) امیر را فرستاد و امیر آنها را به قتل رسانید اگر این روایت صحیح باشد پس معجزه پیغمبر خواهد بود و کرامت امیر (رض) و چون در آن وقت امامت نبود شاهد امامت چگونه تواند شد که مقارنت معجزه با دعوی شرط است بالاجماع و علی بن عیسی اردبیلی در کشف الغمة آورده است که این محاربه بامر پیغمبر بود پس بلاریب معجزه پیغمبر (ص) شد و رفع صخره عظیمه نیز در کتب اهل سنت موجود نیست در کتب شیعه امامیه و زیدیه دیده شد اخطب خوارزم که زیدی است در کتاب خود چنین آورده است که چون توجه حضرت امیر به سوی صفین شد یاران را تشنگی بهمرسیده و آب نایافت شد پس امیر (رض) فرمود تا موضعی را بکاوند نزدیک دیر راهبی که دران وادی می بود پس در اثنا کافتن سنگی کلانی ظاهر شد و از ثقل آن سنگ عاجز شدند و خبر به امیر رسانیدند پس خود فرود آمد و آن را برداشت و تا مسافت دراز پرتافت و زیر آن سنگ چشمه آبی ظاهر شد شیرین و سرد همه مردم لشکر از آن آب خوردند وسیر شدند و چون راهب دیر این امر را مشاهده نمود اسلام آورد و گفت ما در کتب قدیمه یافته ایم که شخصی چنین و چنان نزد این دیر نزول خواهد کرد و این صخره را خواهد برداشت و آن شخصی بر دین حق خواهد بود بالجمله اگر این کرامت هم ثابت شود مثل سایر کرامات آن جناب (رض) خواهد بود دعوی امامت در این جا مذکور نیست و نه در مقابله اهل شام این قصه بوقوع آمده و اگر مقام تحدی اهل شام این قسم معجزه ها ظاهر می شد موجب برخنگی چشم اهل سنت می گردید و با مدعای شیعه مساسی نداشت زیرا که دراین وقت بالاجماع امامت حق حضرت امیر (رض) بودو جانب ثانی باغی و خلاف حق و اما رد شمس پس اکثر محدثین اهل سنت مثل طحاوی وغیره تصحیح آن کرده اند و از معجزات پیغمبر است بلاشبه که وقت فوت نماز عصر از حضرت امیر بدعاء آن جناب واقع شد تا نماز عصر ادا فرمود در آن وقت دعوی امامت کجا بود و مقابل و منکر کدام.

دلیل ششم آن که گویند در حضرت امیر (رض) هیچ یک از مخالف و موافق چیزی که موجب طعن و قدح باشد روایت نکرده به خلاف خلفاء ثلاثه که مخالف و موافق قوادح بسیار در ایشان روایت کرده اند که سلب استحقاق امامت آنها کنند پس حضرت امیر (رض) که سالم از قوادح امامت است متعین باشد برای امامت و در این دلیل طرفه خبطی واقع است زیرا که کسانی که به امامت خلفا ثلاثه قایل اند یعنی اهل سنت و معتزله هرگز قوادح ایشان روایت نه کرده اند آری شیعه به سبب بغض و عنادی که با خلفا ثلاثه دارند بعضی چیزها را مطاعن قرار داده اند و در حقیقت آن چیزها مطاعن نیستند چنان چه در باب مطاعن بیاید ان شاء الله تعالی و اگر آن چیزها از قبیل مطاعن باشد در انبیا و ائمه نیز مطاعن خواهد بود بلکه اگر کتب شیعه را اگر کسی نیک مطالعه کند از مطاعن انبیا و ائمه مملو و مشحون یابد چنان چه قدر کافی از ان درابواب سابقه گذشت و آن چه گفته اند که در حضرت امیر (رض) هیچ یک از مخالف و موافق قدحی روایت نه کرده خبطی دیگر است زیرا اگر مراد از مخالف اهل سنت ‌اند پس کذب صریح است زیرا که اهل سنت معتقدین صحت امامت آن جناب اند چرا قوادح روایت کنند و اگر مراد خوارج و نواصب اند پس ایشان خود دفاتر طویله و طوامیر کثیره مثل چهره های ظالمانی خود در این باب سیاه کرده اند و ایراد آن خرافات در این رساله هر چند سوء ادب است اما بنا بر ضروره نقل کفر را کفر ندانسته چیزی از کتب ایشان بطریق نمونه نقل می‌کند باید دانست که مطاعن حضرت امیر (رض) در کتاب عبدالحمید مغربی ناصبی دو قسم یافته می شود قسمی آن است که نواصب متفرد اند بروایه آن و اهل سنت و شیعه که محبین آن جناب اند انکار آن می کنند و این قسم را اعتبار نیست زیرا که افتراء و بهتان آنهاست الزام به آن عاید نمی شود مثل شرکت در قتل عثمان (رض) و شرکت در قذف عائشة (رض) و نزول {إِنَّ الَّذِینَ جَاءُوا بِالْإِفْکِ عُصْبَةٌ مِنْکُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَکُمْ بَلْ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اکْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِی تَوَلَّی کِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِیمٌ} قسم دوم آن است که در کتب شیعه و اهل سنت به طریق صحیحه ثابت است و این قسم البته جواب طلب است چنانچه شیعه و اهل سنت هر دو متصدی جواب آن شده اند شریف مرتضی در تنزیه الانبیاء و الائمه از علماء شیعه و ابن حزم در کتاب الفیصل از علما اهل سنت بسیاری را از آن مطاعن دفع نموده اند و از آن جمله آن که سلاح و مال عثمان (رض) را بعد از قتل او متصرف شده حالا آن که مال مسلمان به هیچ وجه حلال نمی شود و هر چند وارثان او طلبیدند به ایشان نداد چنان چه ولید بن عقبه در این باب شعری چند گفته است. شعر:

ألا ما للیلی لا تغور کواکبه * إذا غار نجم لاح نجم یراقبه

بنی هاشم ردوا سلاح ابن أختکم * ولا تنهبوه لا تحل مناهبه

بنی هاشم لا تعجلونا فإنه * سواء علینا قاتلوه وسالبه

وإنا وإیاکم و ما کان منکم * کصدع الصفا لا یراب الصدع شاعبه

بنی هاشم کیف التعاقد بیننا * و عند علی سیفه وحرائبه

لعمرک لا أنسی ابن أروی وقتله * وهل ینسین الماء ما عاش شاربه

وهم قتلوه کی یکونوا مکانه * کما فعلت یوما بکسری مرازبه

از آن جمله آن است که در حق أمهات الأولاد مذاهب مختلفه اختیار نمود و بر چیزی قرار نگرفت اول قایل بود بصحت بیع آنها باز در عهد عمر (رض) چون اجماع بر بطلان بیع شد در اجماع داخل شد باز در خلافت خود به صحت بیع فتوی داد و لهذا قاضی شریح بالمشافهه با ایشان بحث کرد و گفت که رایک فی الجماعه احب الینا من رایک و حدک حالا آن که خود گفته است الا ان ید الله علی الجماعه و غضب الله علی من خالفها ونیز در قرآن موجود است {وَمَنْ یُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُ الْهُدَی وَیَتَّبِعْ غَیْرَ سَبِیلِ الْمُؤْمِنِینَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّی وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَسَاءَتْ مَصِیرًا} پس صریح مخالفت اجماع نمود و از آن جمله آن است که در مسئله توریث جد قضایای مختلفه فرمود و بر هیچ یک قرار نگرفت حال آنکه خود فرموده است که من اراد ان تنقحم جراثیم جهنم فلیقل فی الجد و از آنجمله آن است که در بخاری است ان علیا اتی بزنادقه فحرقهم بالنار و ابن عباس (رض) برین مقدمه انکار عظیم کرد و حضرت امیر (رض) را نیز بدان ندامت فرمود و قصة احراق بنار در کتب شیعه نیز موجود است شریف مرتضی در تنزیه الأنبیاء والأئمة روایت کرده که ان علیا حرق رجلا أتی غلاما فی دبره وحدیث صحیح مجمع علیه است که لا تعذبوا بالنار و از آن جمله آن است که شخصی را در حد خمر هشتاد تازیانه زد و چون آن شخص بمرد دیت او داد گفت که انما ودیته لان هذا شئ فعلناه براینا حالا آن که خود در عهد عمر (رض) در حد خمر به عمر مشوره داد که هشتاد تازیانه مقرر باید کرد به این دلیل که انه إذا سکر هذی وإذا هذی افتری پس در اجتهاد خود شک داشت و از آن جمله آن است که ولید بن عقبه را چهل تازیانه زد و بس کرد پس مداهنت کرد در حد الهی و از آن جمله که شخصی که اقرار بحد یا بقصاص نموده بود قصاص از او معاف فرمود این خلاف حکم شرعست که النفس بالنفس و از آن جمله آن است مولاه حاطب را رجم نمود حال آنکه او کنیز بود بر کنیز رجم نیست و از آن جمله آن است که زید بن ثابت اورا الزام صریح داد در باب مکاتب که هو عبد ما بقی علیه درهم و مذهب امیر (رض) این بود که هو بقدر ما ادی حر و بقدر ما لم یود عبد کما هو منقول فی الصحاح از آن جمله آن است که اول تحکیم حکمین کرد بعد از ان می فرمود لقد عثرت عثرة لا أجبرها ولسوف ألبس بعدها جلد النمر حالا آن که نقض تحکیم جایز نیست و از آن جمله آن است که شعبی روایت کرده که ان علیا قطع ید السارق من أصول الأصابع پس اقامه حد سارق ندانست و جاهل به اقامه حدود لایق امام نیست و از آن جمله آن است که شهادت صبیان بعض را بر بعض قبول نمود حالا آن که بالبداهه گفته صبیان را اعتباری نیست و خدای تعالی می فرماید {وَاسْتَشْهِدُوا شَهِیدَیْنِ مِنْ رِجَالِکُمْ} و از آن جمله آن است که اخذ نصف دیه چشم از قصاص گیرنده اعور مقرر فرمود حالا آن که صریح خلاف شرع است العین بالعین و از آن جمله آن است که حد سارق بر صبی نابالغ اقامت نمود چنان چه در کتب شیعه موجود است حالا آن که خود روایت فرمود رفع القلم عن ثلاثة عن الصبی حتی یبلغ الخ و از آن جمله آن است که روی محمد بن بابویه القمی فی الفقیه أنه جاء رجل إلی أمیر المؤمنین علیه السلام وأقر بالسرقة إقرار یقطع به الید فلم یقطع یده و مداهنه در اقامت حدود کبیره است و از آن جمله آن است که چون نجاشی خارفی شاعر را گرفته آوردند در ماه رمضان شراب خورده بود بیست تازیانه در حد افزوده زد کما رواه محمد بن بابویه القمی و زیادت در حد الهی جایز نیست و از آن جمله آن است که شریف مرتضی در تنزیه الأنبیاء والأئمة آورده که أنه علیه السلام أتی بمال من مهور البغایا فقال ارفعوه حتی یجیء عطاء غنی وباهلة حالا آن که مهور بغایا سحت و حرام صرف اند و از آن جمله آن است که در دراهم سود صریح مخالف امر رسول حکم فرمود و هو قوله (ص) "لا تبیعوا الدرهم بالدرهم" و از آن جمله آن است که تکلم نمود به آن چه شعر است بدعوی الوهیت کما ثبت عنه ذلک فی خطبة البیان رواها عنه أصبغ بن بنانة من رجال الشیعة: أنا أخذت العهد علی الأرواح فی الأزل أنا المنادی لهم {أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ} وکذا قوله أنا منشئ الأرواح وقوله فی خطبه الافتخار کما رواه رجب بن محمد البرسی الحلی فی کتابه مشارق أنوار الیقین فی الکشف عن أمیر المومنین أنا صاحب الصور أنا مخرج من فی القبور وقوله أنا حی لا یموت أنا جاوزت بموسی البحر وأغرقت فرعون وجنوده أنا أرسیت الجبال الشامخات وفجرت العیون الجاریات أنا ذلک النور الذی اقتبس موسی منه الهدی و از آن جمله آن است که اقارب خود را در یمن و عراق و عمان منصوب ساخت و راضی نشد به امارت طلحة و زبیر بر کوفه و بصره حال آن که این ها احق و اولی بودند بتولیت امارت و از آن جمله آن که توقف نمود در اقامت قصاص بر قاتلان عثمان (رض) حال آن که از موجبات قتل بر عثمان هیچ ثابت نبود از آن جمله آن که اهانت نمود ابوموسی اشعری را و نهب اموال و احراق دار او فرمود و نیز اهانت نمود ابومسعود انصاری را و از آن جمله آن که در قصه افک از مسلمین بود به دلیل روایت بخاری که و کان علیا مسلما فی شأنها حالا آن خدای تعال می فرماید {لَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ ظَنَّ الْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بِأَنْفُسِهِمْ خَیْرًا وَقَالُوا هَذَا إِفْکٌ مُبِینٌ} پس خلاف مقتضای ایمان به عمل آورده و از آن جمله آن که از قتل عثمان یک بار تبری نمود و چون قاتلان عثمان آزرده خاطر شدند فرمود قتله الله وأنا معه و این لی لسان است که خلاف صدق و اخلاص است به این قماش است مطاعن نواصب در علم و دیانت آن جناب و اما شبهات آن اشقیا در ابطال امامت پس طولی دارد که در این رساله مختصره ایراد آن شبهات مع الاجوبه به طناب می کشد و مع هذا از موضوع این رساله خارج است و به فضل الله تعالی در کتب مبسوطه اهل سنت به تفضیل و اشباع استیصال آن خرافات موجود است و جواب اجمالی از این مطاعن مذکوره بر اصول اهل سنت پر ظاهر است و زیرا که سلاح و مال عثمان (رض) که حضرت امیر آن را تصرف نمود از آن قبیل خواهد بود که تعلق به بیت المال داشت و از لوازم خلافت بود که هر که خلیفه شود متصرف برو گردد و چنانچه تخت و چتر و فیلان و اسپان و توپخانه در زمان ما نه خاص ملک عثمان و این مال بعد از فوت خلیفه اول بترف خلیفه ثانی می رسد نه بوارثان اول و چون وارثان عثمان این معنی را نفهیمده بودند در خواست می کردند و نیز اهل سنت حضرت امیر را مجتهد اعتقاد می کنند و در اجتهاد رجوع از مذهبی به مذهبی جایز و واقع است چنان چه شیخین و عثمان را نیز بارها بوقوع آمده و اجماعی که در عهد عمر بر منع بیع أمهات أولاد انعقاد یافته بود اجماع قطعی نزد حضرت امیر نبود بلکه شاید نزد حضرت امیر آن اجماع ظنی باشد لهذا مخالفت آن نمود و اجماع ظنی را مخالفت می توان کرد مثل اجماع سکوتی و نیز بقا اهل اجماع بر قول خود نزد اکثری از اصولیین شرط است در حجیت او و چون حضرت امیر نیز از اهل آن اجماع بود و اجتهاد او متغییر شد آن اجماع در حق او حجت نماند ودر حکم جد ابوبکر و زید بن ثابت با هم اختلافها دارند و در عهد عمر بن الخطاب در این باب مناطره ها رفته و بحثها طول کشیده در صورت اختلاف مجتهدین اگر یک مجتهد را هم ترجیح جوانب حکم بحسب اوقات مختلفه در نظر آید چه مضایقه و آن چه فرموده است که من اراد ان ینقحم الخ پس مراد آن است که مسئله جد مختلف فیها است و وجوه بسیار از هر طرف برای ترجیح قایم اند و نصی در این باب وارد نشده پس هر که با وجود این همه قول جازم نماید بی باک و بی احتیاط است همین است شان محتاطین از علماء راسخین که در اجتهادات مختلف فیها جزم با حد الطرفین نمی کنند و احراق زنادقه و لوطی نیز به اجتهاد بود چون خبر صحیح شنید برای ندامت فرمود و استیعاب جمیع اخبار در اجتهاد شرط نیست به دلیل آن که ابوبکر را میراث جده معلوم نبود چون مغیرة بن شعبة ومحمد بن مسلمة به آن خبر دادند قبول کرد حال آن که ابوبکر به اجماع نواصب و خوارج مجتهد بودو دیت دادن محدود فی الخمر نیز بنابر احتیاط بود نه بنابر شک در اجتهاد خود وعمل بالاحتیاط کمال تقوی و تورع است که شان حضرت امیر و امثال اوست و ولید بن عقبه را از آن جهت اکتفا بر چهل تازیانه فرمود که در شهادت حد او شبهه راه یافته بود زیرا که یک شاهد او شهادت بر شرب خمر داد و یک شاهد بر قی کردن خمر هر چند خود حضرت عثمان این شبهه در درء حد معتبر نداشت و فرمود که ما تقیأها إلا وقد شربها اما حضرت امیر بنابر احتیاط اکتفا براقل حدین فرمود معاذ الله که حضرت امیر دراقامت حد پاسدار قرابت عثمان نماید حال آن که عثمان را به کمال تاکید بر استیفا حد آورده چنان چه کتب سیر و تواریخ متفق علیها بین النواصب و اهل السنة بر آن دلالت دارند و معاف کردن قصاص نه از حضرت امیر بود بلکه از اولیاء مقتول بود به مشوره حضرت امیر زیرا که این قصه در کتب معتبره چنین روایت شده که شخصی شخصی دیگر را در خرابه کشت از راه عداوتی که با او داشت و قاتل فرار کرد چون اولیا مقتول برای تلاش او رسیدند متصل آن خرابه خرابه دیگر بود که شخصی دیگر در ان کارد رنگین بخون در دست گرفته بول می کرد آن شخص را گرفته آوردند و جامهاء او نیز بخون رنگین بود چون به حضور حضرت امیر رسید غیر از اقرار چاره ندید و گفت آری من کشته ام هر چه حکم شرع باشد تابع آنم زیرا که لوث صریح و شاهد صحیح دارم مرا از متصل مقتول به این حالت گرفته اند جای انکار نیست در این هنگام قاتل آن مقتول بر این ماجرا مطلع شد و خود دویده آمد و به حضور حضرت امیر در محکمه اقرار نمود که یا امیر المومنین کشنده آن شخص منم و این بی گناه مفت گرفتار شده مرا بقصاص رسانید و این خلاص کنید حضرت امیر از شخص اول پرسیدند که قصه تو چیست و ترا چه در پیش آمد که اقرار کردی او گفت یا امیر المومنین من در خانه گوسفندی را ذبح کرده بودم و مرا اصلا بر این ماجرا اطلاع نبود و جامهای من بخون آن گوسفند رنگین بود و کارد خون آلوده بدست من بود آن گوسفند را پاک می کردم که بیک ناگاه مرا بول گرفت در این خرابه برای قضاء حاجت بول داخل شدم دیدم که شخصی کشته افتاده است ترسیدم و از آن خرابه بر آمده در خرابه دیگر که متصل او بود بول کرده می خواستم که به خانه خود روم و باز به پاک کردن آن گوسفند مشغول شوم که ناگاه وارثان مقتول رسیدند و مرا گرفته آوردند چون دیدم که علامات قتل همه در من موجود اند غیر از اقرار چاره ندیدم حضرت امیر حمد الهی به جا آورد و آن قاتل مقر را ستایش فرمود که هر چند تو یک کس را کشتی لیکن یک کس را جان بخشیدی اگر نمی رسیدی و اقرار نمی کردی این بی گناه مفت کشته می شد تو شایان آنی قصاص از تو معاف باشد اولیاء مقتول چون این کلام حضرت امیر را شنیدند از سر خون او در گذشتند و قصاص معاف کردند پس دراین قصه اصلا جای طعن نیست و رجم مولاه حاطب جایز است که بعد از اعتاق او باشد یا حضرت امیر را بر کنیز بودن آن مولاه اطلاع نشده باشد و مناظره با زید بن ثابت و الزام دادن اودر یک مسئله موجب حقارت حضرت امیر نمی شود که اتباع حق شان این قسم اولیاست از خلیفه ثانی عمر بن خطاب نیز منقول است که به گفته یک زن قایل شده فرموده کل الناس أفقه من عمر حتی المخدرات فی الحجال و نقض تحکیم وقتی لازم می آمد که هر دو حکم به فکر و تامل چیزی قرار می دادند و انفصال می کردند چون یک حکم از جانب معاویة بود حکم دیگر را بمکر و فریب ازجا برد اورا فرصت تامل و فکر نداد تحکیم متحقق نشد تا نقض آن لازم آید و قطع سارق از اصول اصابع به خطاء جلاد بود نه بفرموده حضرت امیر تا جهل او لازم آید و شهادت صبیان بعض بر بعض در اموری که فیما بین آنها جاری می شود هنوز هم نزد امام مالک مقبول است و آیة {فاستشهدوا} مخصوص است بغیر امور صبیان زیرا که حضور بالغین در ملاعب صبیان متعذر است مثل آنکه شهادت کفار بعض بر بعض مقبول است پس جای طعن نیست لانه مذهب بعض المجتهدین و اخذ نصف دیه چشم اعور بنابر وقت فقهیه است زیرا که عین اعور منحصر در یک فرد است پس حکم عینین دارد پس صاحب قصاص که این عین واحد اورا که در حق او حکم عینین داشت کور کرد پس گویا یک عین زاید را از حق خود کور کرد و دیت برو لازم آمد اما به جهت نص قرآنی که {العین بالعین} قصاص گرفتنش روا باشد پس دراین جا عمل بالحقیقه و الشبهه هر دو متحقق گشت اگر چه مذهب کسی از مجتهدین نیست اما از نظیر آن قواعد شرع ثابت می توان کرد مثل گرفتن بنت لبون در صدقه بجای بنت مخاض و باز دادن قیمت زاید بالجمله اجتهادیات را جای طعن ساختن کمال بی صرفگی است و استیفا حد سرقه از صبی نابالغ اگر صحیح باشد بنابر سیاست خلافت بود نه بنابر حکم شرع و هر چند قلم شرع از اطفال مرفوع است لیکن سیاست خلفا و تادیب آنها مرفوع نیست به دلیل حدیث صحیح "اضربوهم علیها وهم أبناء عشر سنین" و روایه محمد بن بابویه در درء حد از سارق مقر بسرقه و افزودن بیست تازیانه بر حد شارب خمر در رمضان مقبول نیست تا محتاج جواب باشد اگر چه اخیر را توجیه توان کرد که این افزودن به جهت سیاست بود نه زیادت بر حد مقرر و روایت مهور بغایا در کتب اهل سنت اصلا موجود نیست پس جواب آن تکذیب این روایت است بلکه خلاف آن در کتب ایشان صحیح است فی الاستیعاب روی أبو سلمة موسی بن اسماعیل عن أبی عوانة عن مغیرة عن ثابت بن هرمز أنه قال حمل المختار مالا من عند عمه بالمدائن إلی علی ابن ابی طالب فلما فرغ أخرج کیسا فیه خمسة عشر درهما فقال هذا من أجور المومسات فقال علی ویلک ما لی ولأجور المومسات ثم قام المختار وعلیه مقطعة له حمراء فلما سلم قال علی ما له قاتله الله لو شق عن قلبه الآن لوجد ملآن من حب اللات والعزی انتهی کذا فی الاستیعاب فی ذکر المختار پس معلوم شد که روایتی که به شیعه رسیده است افترا و بهتان مختار است که برای گرفتن این مال و دفع فضیحت خود ساخته و پرداخته به عامه لشکریان و اتباع خود نشان داده و رفته رفته منتشر شده و در دراهم سود که غش بران غالب باشد بعداز انقطاع رواج آنها که حکم ثمنیت زایل می شود حالا هم نزد شافعیه تفاضل جایز است و حرمت ندارد شاید آنچه حضرت امیر تجویز فرمود از همین باب خواهد بود و مراد از درهم در حدیث رسول (ص) درهم فضه خالصه است یا درهم رایج که ثمنیت دارد و خطبة البیان و خطبة الافتخار اصلا در کتب اهل سنت نیست بلکه حکم بوضع آن کرده اند و رواه آنها از امامیه نیز کذابین اند و افترا و بهتان را محل طعن ساختن بغایت سفاهت است و بالفرض اگر صحیح هم باشد پس این کلام ناشی از جذبات حقانیه و سکر حال است که اولیا الله را رو می دهد و از زبان حقیقه الحایق تکلم می کنند و در شرع هم این سکر حالی و غلبه و اردات را عذر ساخته اند در حدیث صحیح توبه واقع است که "أنت عبدی وأنا ربک أخطأ من شدة الفرح" و نیز این تکلم گویا حکایت زبان حال است مثل قولهم قالت الأرض للوتد لم تشقنی قال لا تسئلینی واسألی من یدقنی ومثله فی الحدیث "هل تدرون ماذا قال ربکم" أی بلسان الإشارة وإلا فالاطلاع علی لسان العبارة للأمة غیر ممکن حتی یستفهم عنهم وتفویض امارت و ایالت به اقارب خود که تن باطاعت واجبی دهند بهتر است از کسانی که اطاعت ننمایند چنان چه عثمان نیز به عمل آورده و توقف نمودن در قصاص عثمان بجهه عدم تعیین قاتل بود و تفتیش قاتل بر ذمه خلیفه نیست بر ذمه وارثان مقتول است ابوموسی را مالک اشتر و غلامان او اهانت کردند بی فرموده حضرت امیر در کوفه و خانه اورا سوختند و حضرت امیر را اطلاع این معنی نبود چنان چه در تاریخ طبری ثابت است اهانت ابو مسعود انصاری به جهت آن بود که طرفداری بغاه می کرد تسلیم درشان عائشة قبل از نزول براءت او بود که محذوری نه دارد لأن الخبر یحتمل الصدق والکذب وعبارت قتله الله وأنا معه از قبیل توریه بود که بنابر ضرورت بعمل آورد مثل هذه أختی در حق حضرت ساره که از حضرت ابراهیم سر زد و آن ضرورت خود بلوا و فتنه و فساد از قاتلان عثمان بود در لشکر بلکه خوف آن بود که قصد قتل حضرت امیر نمایند بالجمله هر دو فرقه نواصب و شیعه را شیطان راه زده و در پی عیب جوئی دوستان خدا که عین آرزوی آن لعین است دوانیده کار خود را از دست ایشان می گیرد. بیت:

هر کرا خواهد خدا پرده درد * میلش اندر طعنه پاکان نهد

و العیاذ الله

تتمة لبحث الامامة

قدر مشترک در جمیع فرق شیعه که بران اجماع دارند همین است که حضرت امیر (رض) امام بود بلافصل و امامت خلفا ثلاثه باطل است و بی اصل و در این قدر مشترک گفتگوی اهل سنت با ایشان مبین شد و مخالفت این فرقه به جمیع فروعها و اغصانها با نصوص کتاب و اقوال عتره طاهره ظاهر گشت بعد از این قدر مشترک پس اختلاف کثیر در میان فرق ایشان واقع است و بعضی ایشان مربعض دیگر را تضلیل و تکفیر و ابطال وتشنیع نمودند {وَکَفَی اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتَالَ} در این کتاب که گفتگوی شیعه و سنی است آوردن این اختلافات ضروری نیست و نه از آن اختلافات اهل سنت را ضرری که گوشت خر و دندان سگ لیکن بنابر آن که کثره الاختلاف فی شی دلیل کذبه نقل اقوال ایشان در شروط و معنی امامت و تعیین ایمه و عدد آنها را منظور افتاده تا امارات کذب این مذهب از جهات کثیره قایم شوند و طعنی که بر اهل سنت بابت اختلاف فقهی می نمایند بر ایشان منقلب گردد با فحش وجه زیرا که اختلاف ایشان در اصول خود است و اختلاف اهل سنت در فروع و ادیان انبیای سابقیت در فروع مختلف بوده‌اند و در اصول متفق مانده قوله تعالی {وَکَفَی اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ الْقِتَالَ} پس دینی که اصول آن مختلف فیه باشد طرفه دینی است که شبیه بدین هیچ یک از انبیای ماضیین نیست چه جای اسلام پوشیده نیست که نزد غلاه معنی امامت محض حکومت و اجرا احکام واوامر و نواهی است و شانی است از شیون الهیت و غیر غلاوه گویند که معنی امامت نیابت پیغمبر است در امور دین و دنیا وزیدیه قاطبه عصمت را در امام شرط ندانند و نص را نیز در حق او ضرور نه انگارند و افضلیت را نیز لازم نشناسند بلکه خروج بسیف و اظهار را از عمده شرایط امامت اعتقاد کنند و بر این مطالب دلایل اقامت نمایند و اسماعیلیه سوای نزاریه عصمت را شرط کنند و نزاریه نه اثبات کنند ونه نفی و گویند که امام غیر مکلف است بفروع و آن چه کند از لواطت و زنا و شرب خمر همه اورا جایز است و شیخ الطایفه ابوجعفر طوسی از شیخ خود که ابو عبدالله محمد بن النعمان بغدادی ملقب به مفید است در تهذیب نقل آورده که او گفت ابو الحسن هارونی در اول اعتقاد مذهب شیعه داشت و قایل به امامت بود و آخرها چون به سبب اختلاف کثیر امامیه بروی التباس امر واقع شد اخبار این گروه را بشده مختلف و متناقض و متعارض یافت رجوع کرد و شافعی شد و کسانی که در مدت عمر ازو متلمذ و مستفید بودند نیز به اتباع شیخ خود بر گشتند و ازاین مذهب بیزار شدند و فی الواقع هر که در این مذهب خوب غور کند و بر اخبار اصحاب این مذهب و اختلاف اقوال ایشان مطلع شود بیقین بداند که سبیل نجات در این طریق مسدود و راه خلاص از مضیق تعارض در این مذهب مفقود است ناچار ترک آن نماید و به مذاهب دیگر رجوع کند تفصیل این اجمال آن که این ها از ایمه خود روایات متعارض بسیار دارند از هر امام مخالف امام دیگر و مخالف کتاب الله و سنت رسول الله (ص) روایت کنند و احتمال نسخ در این جا منتفی است زیرا که ناسخ کلام نبی جز نبی دیگر نمی باشد و امام را نمی رسد که نسخ احکام الهی یا سنت پیغمبر نماید و الا امام امام نباشد چه ظاهر است که امام نایب پیغمبر است نه مخالف او و نبی مستقل و نیز اگر به نسخ قایل شویم لابد امام متاخر را ناسخ کلام امام متقدم خواهیم گفت پس مدار عمل بر روایات امام متاخر باشد حال آن که در جاهای بسیار اجماع فرقه بر روایت متقدم است ونیز نسخ دراحکام موبده جایز نیست و الا تکذیب معصوم لازم آید حال آن که در احکام موبده نیز اختلاف روایت نشان واقع است پس احتمال نسخ خود بالکیه زایل گشت ووجوه ترجیح أحد الخبرین علی الآخر بجهت توثیق رواه ایشان مطلقا نیند زیرا که کتابی چند را کالوحی المنزل من السما قرار داده اند و آنچه یکی می آرد دیگری اورا برابر خاک می شمارد پس اگر باعتقاد عوام ایشان همه را موثر داریم ترجیح یکی بر دیگری نمی تواند شد واگر گفته بغض اخباریین در حق بعض دیگر قبول داشته طعن و جرح شروع کنیم همه مطعون و مجروح خواهند شد پس هیچ سبیل ترجیح پیدا نشد ناچار تساقط روایات لازم آمد و منجر به تعطیل احکام گردید این همه روایات یک فرقه ایشان است که اثنا عشریه باشند مثلا که هر عالمی ایشان روایتی دارد مخالف روایت دیگر مثلا جمعی به اسناد صحیح روایت کرده اند که المذی لا ینقض الوضوء و جمعی دیگر به اسناد صحیح روایت می کنند که ینقض الوضو و جماعتی گویند که سجده سهو در نماز واجب نمی شود و جمعی روایت می کنند که واجب می شود و ایمه هم سجده سهو کرده اند و بعضی روایت کنند که شعر خواندن وضو را می شکند و جمعی روایت کنند که نمی شکند و جمعی روایت کنند که اگر در حالت نماز مصلی به ریش خود یا دیگر اعضا خود بازی کند نماز تباه می شود و جمعی روایت کنند که اگر به خایه و ذکر بازی کند ونیز نماز جایز است و مثل مشهور است کجا ریش و کجا خایه و این حالت در جمیع اخبار ایشان یافته می شودنه در یک دو خبر چنان چه کتاب من لا یحضره الفقیه بران گواه است و اگر اخبار و روایات جمیع شیعه را در نظر آریم عجب تلاطمی و حیص و بیص در جمیع اصول و فروع ظاهر می شود که نهایتش پیدا نیست و بعضی از علماء ایشان که متصدی جمع بین الروایات شده اند طرفه سحر کاریها به عمل آورده اند از جمله این‌ها سرآمد این کار شیخ الطایفه محمد بن الحسن الطوسی است صاحب تهذیب و استبصار و منتهی سعی این مرد همین است که حمل بر تقیه می کند حال آن که در بعضی از جاها چیزی را حمل بر تقیه کرده که مذهب هیچ مخالف نیست یا مذهب ضعیفی است که از مخالفان یک دو کس بیش آن مذهب را اختیار نه کرده و ظاهر است که ایمه عظام این قدر جبان و خایف نبودند که بتوهم آن که شاید کسی این مذهب داشته باشد و این وقت حاضر شود عبادات خود را باطل و فاسد سازند معاذ الله من سوء الاعتقاد فی جناب الأئمة والأولیاء و بعضی جاها یک جمله را از خبر حمل بر تقیه نموده و مدلول جمله ثانیه را که مخالف مذهب اهل سنت است بر حال خود داشته اگر تقیه بود در یک جمله تقیه نمودن و در جمله دیگر اظهار کردن چه معنی داشت آیا حضرات ایمه را بی عقل اعتقاد می کنند معاذ الله من ذلک مثاله خبر علی رضی الله تعالی عنه أن النبی (ص) أمره بغسل الوجه مرتین وبتخلیل أصابع الرجلین حین غسلهما حال آن که غسل الوجه مرتین مذهب شیعه است نه مذهب سنیان که اجماع بر سنیه تثلیت دارند پس جمع لازم آمد در میان اظهار وتقیه و در بعضی جاها تأویلات رکیکه ارتکاب نموده که کلام امام را از مرتبه بلاغه بحد کجمع سوقیان انداخته اند از آنجمله است تاویل ایشان کلمه حضرت سجاد را که دعا می فرمود الهی عصیت و ظلمت و توانیت و این دعا از ایمه دیگر هم در کتب صحیحه ایشان مرویست و بر هر دو تقریر صدق و کذب منافی عصمت است و محل محل تقیه نبود زیرا که حالت مناجات بود با عالم السر و الخفیات گویند که مراد حضرت ایمه این است که: إلهی شیعتنا عصوا وظلموا وتوانوا لکن رضینا بهم شیعة ورضوا بنا أئمة فحالنا حالهم وحالهم حالنا سبحان الله اگر این اتحاد در میان شیعه و ایمه ثابت است چرا عصیان و ظلم و توانی شیعه با ایمه سرایت کرد و طاعت و عدل عبادت و قنوت ایمه در ایشان سرایت نکرد پس احکام شیعه بر ایمه غالب آمد و در احکام ایمه مغلوب شد معاذ الله من سوء الاعتقاد و هرگز ان قسم تاویلات را در محاورات عرب و عجم نظیری و مثالی یافته نمی شود و رکاکت ها نحوی که در این جا لازم آمده پوشیده نیست از حمل تاء متکلم واحد بر جمع و صیغه تکلم بر غیبت و اضافه متکلم فعل غیر را بسوی نفس خود بی علاقه سبیه و امریه و مثل این کلام فاسد را بکسانی که در مرتبه قصوای از بلاغه بودند نسبت می کنند و باعث چه شد که حضرت ایمه صریح نسبت ظلم و عصیان به شیعه خود ننمودند و خود را به این نسبت آلوده فرموده منکران عصمت را دست آویز محکم و عروه الوثقی عنایت ساختن و باعث گمراهی جمع کثیر بیک دو کلمه که هیچ ضروری نبود گشتند دیگر آن که ظاهر هویدا است که در مسایل فروعی در قرون أولی سخت اختلافها واقع شده اهل سنت هم با یکدیگر در آن مسایل اختلافها دارند و اختلاف فروعی را نقصانی نمی انگارند نه یکدیگر با هم مطاعنه و معاتبه در این باب می نمایند بلکه مناظره و محاجت در فروع در زمان اول خیلی را یج و کثیر بود هر کس اظهار مذهب خود و اقامت دلایل بران می نمود از قرن صحابه گرفته تاوقت عباسیه این برد و مات و زد و خورد در میان مانده بی دغدغه و بی وسوسه اجتهاد و استنباط و ترجیح أقوال خود وتضعیف دلایل خصم بعمل می اوردند حضرات ایمه را چه باعث بود در مسایل فروعیه تقیه فرمایند و اظهار حکم منزل ننمایند حال آن که حضرت امیر (رض) در زمان خلیفه ثانی و خلیفه ثالث (رض) در مقدمه بیع امهات اولاد وتمتع حج و دیگر مسایل مناظره ها فرموده و از جانبین بعنف خشونت نوبت رسیده و هیچ کس دم نزده علی الخصوص خلیفه ثانی (رض) که بزعم شیعه هم در این باب خیلی انقیاد پیشه بود هر که پیش او دلیلی از کتاب و سنت ذکر می کرد قایل می شد حتی که زنی از زنان عوام اورا در مقدمه مغالات مهر الزام داد او قائل شد و گفت که کل الناس افقه من عمر (رض) حتی المخدرات فی الحجال و این قصه را شیعه در مطاعن او شمرده پس چرا حضرت امیر (رض) دران وقت در مسایل فروعی تقیه نماید و اظهار حکم منزل من الله که بر ذمه او واجب بود ترک دهد ونیز ایمه پسین مثل حضرت سجاد و باقر و صادق و کاظم و رضا همه مقتدایان و پیشوایان اهل سنت بوده اند که علماء ایشان مثل زهری وامام ابوحنیفه و امام مالک تلمذ از آن جناب کرده اند و صوفیه آن وقت مثل معروف کرخی و غیره از آن جناب فیض اندوخته و مشایخ طریقت سلسله ان حضرات را سلسله الذهب نامیده و محدثین اهل سنت از آن بزرگواران در هر فن خصوصا در تفسیر و سلوک دفتر دفتر احادیث روایت کرده چه احتمال است که این حضرات از این مردم خوف کنند و تقیه نمایند اگر از این مردم احتمال تقیه باشد از رجال شیعه احتمال تقیه اقوی خواهد بود سبحان الله از کجا به کجا افتادیم سخن در آن بود که امامیه و سایر فرق شیعه را در اصل امامت بعد از حضرت امیر (رض) اختلافی است ک حدی ندارد و منجر شد به اختلاف روایات باز بر سر مطلب رویم باید دانست که امامیه قایل اند به انحصار ایمه در عددی مثل فرق ثلثه اسماعلیه لیکن با هم در عدد اختلاف دارند بعضی گویند پنج اند و بعضی گویند هفت و بعضی گویند هشت و بعضی گویند دوزاده و بعضی گویند سیزده و غلاه گویند که أئمة آلهة اند و أولهم محمد (ص) إلی الحسین علیه السلام ثم من صلح من أولاد الحسین علیه السلام إلی جعفر بن محمد (رض) و هو الإله الأصغر وخاتم الآلهة ثم بعده نوابه وهم من صلح من أبناء جعفر و فرقه از غلاه به آن رفته اند که امام در این امت دو کس اند محمد (ص) وعلی (رض) و باقی نواب ایشانند هر که لیاقت این کار داشته باشد از اولاد علی (رض) و حلولیه گویند که امام کسی است که اله در وی حلول کند و بیان اختلاف ایشان در باب اول گذشت و کیسانیه گویند که امام بعد از پیغمبر (ص) علی است باز محمد بن الحنفیة و مختاریه از جمله کیسانیه گویند که بعد از علی حسن علیه السلام و بعد از او حسین علیه السلام و بعد ازو محمد بن الحنفیة است و هرفرقه از فرق شیعه از امام مزعوم خود اخبار و روایات در حکم شریعت نقل کنند و تواتر آن را دعوی نمایند و پس فرقه اولی از کیسانیه گویند که محمد بن الحنفیة بعد از موت پدر خود ادعا امامت نمود و پدر او بر امامت او نص فرموده بود و فرقه ثانیه یعنی مختاریه گویند که ادعا امامت از محمد بن علی بعد از شهادت حضرت امام حسین (رض) واقع شده و خوارق بسیار بر وفق دعوی او روایت کنند و امامیه قاطبه گویند که آری بعد از شهادت حضرت امام حسین (رض) محمد بن علی دعوی امامت کرده بود لیکن آخرها رجوع کرده به امامت برادرزاده خود امام زین العابدین (رض) اقرار آورد راوندی در معجزات سجاد روایت کرده است عن حسین بن ابی العلاء و ابی المعز حمید بن المثنی جمیعا عن ابی بصیر عن ابی عبدالله علیه السلام قال جاء محمد بن الحنفیة إلی علی بن الحسین علیه السلام فقال یا علی ألست تقر أنی إمام علیک فقال یا عم لو علمت ذلک ما خالفتک وإن طاعتی علیک وعلی الخلق مفروضة یا عم أما علمت أنی وصی وابن وصی وتشاجرا ساعة فقال علی بن الحسین (رض) بمن ترض حتی یکون حکما بیننا فقال محمد بمن شئت فقال أترضی أن یکون بیننا الحجر الأسود فقال سبحان الله أدعو إلی الناس وتدعونی إلی حجر لا یتکلم فقال علی بلی یتکلم أما علمت أنه یأتی یوم القیامة وله عینان ولسان وشفتان یشهد علة من آتاه بالموافاة فندنوا أنا وأنت فندع الله عز وجل أن ینطقه الله لنا أینا حجة الله علی خلقه فانطلقا وصلیا عند مقام إبراهیم ودنوا من الحجر الأسود وقد کان محمد بن الحنفیة قال لئن لم یجبک إلی ما دعوتنی إلیه إنک إذا لمن الظالمین فقال علی لمحمد تقدم یا عم إلیه فإنک أسن منی فقال محمد للحجر أسألک بحرمة الله وحرمة رسوله وحرمة کل مؤمن إن کنت تعلم أنی حجة علی علی بن الحسین إلا نطقت بالحق وبینت لنا فلم یجبه ثم قال محمد لعلی تقدم فاسأله فتقدم علی فتکلم بکلام خفی ثم قال أسألک بحرمة الله وحرمة رسوله وحرمة أمیر المؤمنین علی وبحرمة الحسن والحسین وفاطمة بنت محمد إن کنت تعلم أنی حجة الله علی عمی إلا نطقت بذلک وبینت له حتی یرجع عن رأیه فقال الحجر بلسان عربی مبین یا محمد بن علی اسمع وأطع لعلی بن الحسین فإنه حجة الله علیک وعلی جمیع خلقه فقال ابن الحنفیة عند ذلک سمعت وأطعت وسلمت. و کیسانیه این دعوی را تصدیق نمایند شهادت را انکار کنند بلکه گویند که شهادت بالعکس واقع شد و حجر أسود محمد بن الحنفیة گواهی داد و علی بن الحسین قایل با امامت محمد بن علی شد و نیز گویند که شاهد صادق بر این امر آن است که بعد از این هرگز علی بن الحسین نام امامت بر زبان نیاورد و سکوت اختیار نمود چنان چه امامیه نیز به سکوت او قایل اند و محمد بن الحنفیة با مختار و شیعه کوفه در مقلاتلات مروانیه مشغول بودند رسل و رسایل شروع کرد و همه باور رجوع آوردند نه به علی بن الحسین با وجودی که هر دو در یک محل و یک شهر مدینه سکونت داشتند و نذر و نیاز شیعیان کوفه به محمد بن علی می رسد و هرگز به علی بن الحسین نمی رسانید و نه او ایشان را به خود می خواند و قاضی نور الله شوشتری در مجالس المؤمنین نوشته است که چون محمد بن الحنفیة وفات یافت شیعه او اعتقاد امامت پسرش داشتند که ابو هاشم بود و او عظیم القدر بود و شیعه اورا تابع بودند و محمد بن الحنفیة برای او وصیت امامت کرده بود صریح معلوم شد که محمد بن الحنفیة از اعتقاد خود برنگردیده تا امامت را به خاندان خود سپرد و نیز قاضی نور الله کتاب محمد بن الحنفیة را که به شیعه کوفه و مختار فرستاده بود نقل نموده به این عبارت که ای مختار تو از مکه به کوفه برو و شیعه ما را بگو تا بیرون آمده خون امام حسین را طلب کنند و بیعت از کوفیان بستان گویند که بعد از اظهار مختارنامه محمد بن الحنفیة را اکثر مردم کوفه مسلمان رو گردان شدند پس سلیمان به شیعه خود گفت که اگر می خواهید از قتل محمد بن الحنفیة بیرون آئید مضایقه نیست اما امام من علی بن الحسین است انتهی کلامه در این عبارت رو گردان شدن شیعه کوفیان از سلیمان صریح دلالت بر آن است که محمد بن الحنفیة از معتقد خود بر نگشته بود ونیز قاضی از ابو المؤید خوارزمی که زیدی است نقل می کند که مختار سرهای امراء شام را با فتح نامه و سی هزار دینار نزد محمد بن الحنفیة فرستاد نه به خدمت امام زین العابدین و او به شکرانه این موهبت دو کعت نماز گزارده امر کرد تا رئوس شامیان بیاویزند و ابن زبیر اورا از این مانع آمده فرمود که تا آنها را دفن کنند انتهی کلامه حالا عقیده مختار اظهر من الشمس معلوم شد که او معتقد امامت محمد بن علی بود بنابر آن که هیچ خوفی و ترسی ازو نداشت تا بدل معتقد امامت حضرت سجاد باشد و بنابر ضرورت تقیه به ظاهر محمد بن علی را امام گوید حالا کلام دیگر از قاضی نور الله باید شنید و مدعا باید فهمید قاضی نور الله در احوال مختار از علامه حلی نقل می کند که در حسن عقیده او شیعه را سخنی نیست و غایه الامر چون بر بعضی از اعمال او اعتراض داشته اند او را بذم و شتم تناول می نمودند و حضرت امام باقر بر آن معنی اطلاع یافته شیعه را از تعرض مختار منع نمود که او کشندگان ما را کشت و مبلغها بما فرستاد انتهی کلامه در این جا عاقل را غور در کار است معلوم شد که انکار امامت وقت موجب بد گفتن در حق شخصی نمی شود بلکه محبت خاندان رسول را باید ملاحظه باید کرد و جهاد اعداء الله و کفره و فجره را ذلیل کردن و از آنها انتقام گرفتن و اعلاء کلمه الله کردن موجب خوبی و نجات شخص است و افعال شنیع را که از آن شخص صادر شود در پرده ستر و صیانت نگاه داشتن ضرور است و همین است مذهب اهل سنت در حق معاویة و عمرو بن العاص که منکر امامت امام وقت خود بودند و به جناب رسول الله (ص) محبت داشتند و جهاد اعداء الله نمودند و مبلغهای کلی بازواج مطهرات و به حضرت امام حسن و حسین فرستادند باز از سر سخن دور افتادیم و تقریبا کلام را در محل دیگر سر دادیم اصل مطلب آن است که کیسانیه به این دلایل و شواهد قایل نمی شوند به رجوع محمد ابن الحنفیة از دعوی امامت و الله اعلم به حقیقة الحال و فرقه کیسانیه از محمد بن علی خوارق و کرامات خارج از حد قیاس عقل روایت کنند و متواتر انگارند و گویند که بعد از و پسر او ابو هاشم بنص او امام شد و بعد از ابو هاشم با هم اختلاف دارند چنان چه در باب اول گذشت و زیدیه گویند که بعد از امام حسین زید بن علی بن حسین امام شده و به امامت علی بن حسین قایل نشوند زیرا که خروج به سیف نزد ایشان شرط امامت است و سکوت و تقیه منافی آن و روایت کنند که زید بن علی عن ابیه عن جده عن امیر المؤمنین نصوص و بشارات در مقدمه امامت خود را نقل می کرد و در بعضی آن روایات دعوی تواتر نمایند و زید بن علی جمیع معتقدات امامیه را منکر بود چنان چه زیدیه و امامیه هر دو این را انکار روایت کرده اند و قد سبق نقله الکلینی فی قصه هشام بن الحکم و باقریه امام محمد باقر را مهدی موعود وحی لا یموت و مختفی اعتقاد کنند و ناوسیه در امام جعفر صادق همین دارند و نص صریح متواتر از آن جناب در این باب روایت کنند و هو قوله علیه السلام "لو رأیتم رأسی تدهده علیکم من هذا الجبل فلا تصدقوا فإن صاحبکم صاحب السنین" مهدویه از اسماعلیه در حق اسماعیل بن جعفر صادق نص حضرت جعفر صادق به تواتر روایت کنند که ان هذا الامر فی الاکبر مالم یکن به عاهه و امام موسی کاظم را در دعوی امامت تکذیب کنند و بد گویند که انکار نص متواتر نمود مثل ابوبکر در حق علی و قرامطه گویند که بعد از اسماعیل پسر او محمد امام شد و افطحیه عبدالله بن جعفر را بعد از حضرت صادق بلافصل امام دانند به این دلیل که او برادر حقیقی اسماعیل بود و اسماعیل چون به حضور حضرت صادق فوت شده بود و نص در حق اسماعیل بود بعد از فوت پدر مضمون آن نص به طریق میراث به برادر عینی او رسید نه به برادران علاتی و مادر اسماعیل و عبدالله فاطمة بنت الحسین بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب است پس این هر دو برادر از هر دو جانب سید حسینی بودند و موسویه گویند که امام بعد از صادق موسی کاظم است بنص حضرت صادق و ممطوریه گویند که او حی لا یموت است و قایم منتظر اوست و از حضرت امیر المومنین نص متواتر در این دعا روایت کنند که فرمود سابعهم قائمهم سمی صاحب التوارة و اثنا عشره تا حضرت امام عسکری باتفاق معتقد امامت اند و بعد از ایشان جعفریه به امامت جعفر بن علی قایل اند و گویند که امام حسن عسکری را ولد نبود به دلیل آنکه میراث امام حسن عسکری جعفر بن علی برد و این به اجماع ثابت است و اگر او را ولد می بود میراث او به جعفر نمی رسید و بعضی گویند که امام حسن عسکری را ولد بود صغیر که در حیات پدر مرد و روی الکلینی عن زرارة بن أعین عن أبی عبدالله علیه السلام أنه قال لا بد للغلام من غیبة قلت ولم قال یخاف قلت وما بخلف فأومأ بیده إلی بطنه بعضی اثنا عشریه معنی این اشارت چنین فهمیده اند که مردم را در ولادت او شک خواهد بود بعضی خواهند گفت که در حمل ساقط شد و بعضی خواهند گفت که حمل هم نبود لیکن بر عاقل پوشیده نیست که اشارت امام به شکم خود در جواب به ایخاف از این معنی صریح ابا می کند زیرا که بچه شکم را خوف نمی باشد و اگر خوف باشد به این اختلاف مردم دفع نمی شود بلکه بالجمله مقصود از بیان اختلاف فرق ایشان و ادعا تواتر هر یک بر مزعومات خود استدلال بر کذب و افترا ایشان است اگر خبر یک فرقه متواتر می شد هرگز این اختلاف نمی افتاد خصوصا محمد بن الحنفیة را با امام زین العابدین منازعت نمی شد و نوبت تحکیم حجر اسود نمی رسید و زید بن علی را با امام باقر و جعفر بن علی را بامام محمد مهدی که أهل البیت أدری بما فیه از همین جا عاقل را باید که بکذب جمیع فرق ایشان پی برد و بداند که این همه افتراءات این فرقه است که به مصلحت وقت خود امامی را بزعم خود مقرر می کردند و بسوی آن دعوت می نمودند تا به این وسیله خمس و نذر و نیاز و فتوح از تابعان خود بنام امام مزعوم خود بستانند و تعیش نمایند ومتاخرین ایشان اوایل خود را بی دلیلی تقلید نموده و در ورطه ضلالت افتادند {إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آَبَاءَهُمْ ضَالِّینَ * فَهُمْ عَلَی آَثَارِهِمْ یُهْرَعُونَ}