پرش به محتوا

تحفه اثنا عشریه/باب دهم

از ویکی‌نبشته

باب دهم

در مطاعن خلفای ثلاثه و دیگر صحابه کرام و ام المؤمنین عائشة صدیقه که شیعه در کتب خود آورده‌اند و آن مطاعن را از کتب اهل سنت بزعم خود ثابت نموده و جواب آن مطاعن.

باید دانست که بعد از تتبع و استقراء معلوم شده که در عالم هیچ کس نبوده است الا به زبان بدگویان و عیب جویان بطعن و قدح او جاری شده بلکه حرف در جناب کبریاء الهی است و معلوم است که معتزله بتقریب انکار عصمت انبیاء هیچ پیغمبری را از ابتدای حضرت آدم تا حضرت پیغمبر ما نگذاشته‌اند که صغایر و کبایر به جناب ایشان نسبت نکرده و هر همه را به آیات و احادیث به اثبات رسانیده و همچنین فرقه یهود در انکار عصمت ملائکه همین جاده را پیموده‌اند و خوارج و نواصب در جناب حضرت امیر و اهل بیت کرام همین و تیره پیش گرفته‌اند لیکن بر عاقلان پوشیده نیست که این همه عوعوی سگان نسبت به نور افشانی ماه است اصلاً نقض منزلت آن بزرگان نمی‌کند. بیت:

وإذا أتتک نقیصتی من ناقص * فهی الشهادة لی بأنی کامل

پس یکی از وجوه بزرگی خلفاء و صحابه و ام المؤمنین توان دانست که این بدگویان با جود کمال عناد و نهایت احقاد تا این مدتها بجز همین چند شبهه که در اول فکر از هم می‌پاشد نیافته‌اند حال آنکه زیاده بر مقدور در تجسس عیوب ایشان ساعی بود و کسی که در تمام عمر خود ده کار یا دوازده کار بعمل آرد که جای گرفت دشمنان و بدگویان باشد و با وصف آنکه ریاست عام و معاملات گوناگون با خلق انام داشته باشد و آن جایهاء گرفت هم فی الحقیقه محل طعن نباشد خیلی عجیب است حالا اگر شخصی ریاست یک خانه داشته باشد و هر روز کار خطا از او سر بر زند و باقی امور او بر صواب باشد غنیمت وقت و نادره روزگار است.

مطاعن ابوبکر رضی الله عنه

و آن پانزده طعن است

طعن اول آنکه روزی ابوبکر (رض) بالای منبر پیغمبر آمد تا خطبه بخواند امام حسن و امام حسین (رض) گفتند که یا ابابکر انزل عن منبر جدنا، پس معلوم شد که ابوبکر لیاقت این کار را نداشت جواب امامین در زمان خلافت ابوبکر بالإجماع صغیر السن بودند زیرا که تولد امام حسن در سال سوم از هجرت است در رمضان و تولد امام حسین در سال چهارم است در شعبان، و وفات پیغمبر (ص) در اول سال یازدهم است پس اقوال و افعال که در وقت صغر سن از ایشان بصدور آمده شیعه آن را اعتبار می‌کنند و احکام بر آن مرتب می‌سازند یا به سبب صغر سن اعتبار نمی‌دارند و احکام بر آن متفرع نمی‌کنند بر تقدیر اول درک تقیه که نزد ایشان از جمله واجبات است لازم می‌آید و نیز مخالفت رسول که آن جناب ابوبکر را در نماز پنج وقتی از روز چهارشنبه تا روز دوشنبه خلیفه خود ساخته بود و نماز جمعه و خطبه نیز در این اثناء به خلافت او سرانجام داده لازم می‌آید و نیز مخالفت امیر المؤمنین که آنجناب در عقب او نماز گزارده و خطبه و جمعه او را مسلم داشته لازم می‌آید و بر تقدیر ثانی هیچ نقصانی پیدا نمی‌کند و موجب طعن و تشنیع نمی‌گردد و قاعده اطفال است که چون کسی را در مقام بزرگ خود و محبوب خود نشسته بینند یا جامه او را پوشیده یا دیگر امتعه او را بااستعمال آورده اگر چه به رضایت و اذن او باشد مزاحمت می‌کنند و می‌گویند که از این مقام برخیز یا جامه را برکش. باین اقوال ایشان استدلال نتوان کرد و هر چند انبیاء و ائمه به کمالات نفسانی و مراتب ایمانی از سایر خلق ممتاز می‌باشند لیکن احکام بشریه و خواص سن صبّی و طفولیت درین‌ها نیز باقی است و لهذا مقتدی بودن را بلوغ به حد کمال عقل ضرور داشته‌اند بلکه قبل از اربعین منصب نبوت بکسی عطا نشده الا نادرا والنادر فی حکم المعدوم و مثل مشهور است که الصبی صبی ولو کان نبیا.

طعن دوم آنکه مالک بن نویرة زنی جمیله داشت خالد بن الولید که امیر لامراء بود بطمع ازدواجش مالک را که مرد مسلمان بود بکشت و همان شب زن او را بحباله نکاح درآورده مجامعت کرد و تا زمان انقضاء عدت وفات که چهار ماه و ده روز است توقف نکرد، حال آنکه زنا واقع شد زیرا که نکاح در اثناء عدت درست نیست و ابوبکر صدیق نه بر خالد حد زنا زد و نه از وی قصاص گرفت و حال آنکه استیفاء قصاص و اجرای حد بر ابی بکر واجب بود و عمر (رض) در این کار بر وی انکار نمود و به خالد گفت که اگر من والی امر شوم از تو قصاص می‌گیرم. جواب این طعن موقوف بر بیان این قصه است موافق آنچه در کتب معتبره فن سیر و تواریخ ثابت است باید دانست که خالد بعد از فراغ از مهم طلیحة بن خویلد اسدی متبنّی که به اغوای شیطانی این دعوی باطل آغاز نهاده بود و بنواحی بطاح توجه نمود و سرایا بااطراف و جوانب فرستاد و بطریقه مسنونه جناب پیغمبر (ص) فرمود تا بر سر قومی که بتازند اگر آواز اذان در آن قوم بشنوند دست از غارت و قتل و نهب بازدارند و اگر آواز اذان بگوش ایشان نرسد آن مقام را دارالحرب قرار داده دست قتل و غارت بگشایند و دود از دمار آن قوم برآرند اتفاقاً سریه که ابوقتادة انصاری نیز در میان‌شان بود مالک بن نویره را که به امر آن حضرت (ص) ریاست بطاح و خدمت اخذ صدقات سکنان آن نواح به وی تعلق داشت گرفته پیش خالد آوردند ابوقتاده گواهی داد که من بانگ نماز از میان قوم وی شنیده‌ام و جماعه دیگر که هم دران سریّه بودند عکس آن ظاهر نمودند و این قدر خود بشهادت مردم گرد و نواح بثبوت رسیده بود که هنگام استماع خبر قیامت اثر وفات جناب پیغمبر (ص) زنان خانه این مالک بن نویره حنابندی و دف نوازی و دیگر لوازم فرحت و شادی به عمل آورده شماتت اهل اسلام نموده بودند اتفاقاً مالک بحضور خالد در مقام سؤال و جواب در حق جناب پیغمبر (ص) این کلمه گفت قال رجلکم او صاحبکم کذا و این اضافت بسوی اهل اسلام نه بخود شیوه کفار و مرتدین آن زمان بود و سابق این هم منقح شده بود که بعد از استماع خبر وحشت اثر وفات پیغمبر (ص) مالک بن نویرة صدقاتی که از قوم خود گرفته بود بر آنها رد نمود و گفت که باری از موت این شخص خلاص شدید باز بحضور خالد این اداء ارتداد از وی صادر شد، خالد حکم فرمود که او را بقتل رسانند و چون خبر به مدینه منوره رسید و از این حرکت خالد ابوقتادة انصاری برآشفته نیز به دار الخلافه آمد و خالد را تخطئه نمود. عمر بن الخطاب در اول وهله همین دانست که این قتل بیجا واقع گشت و بر خالد قصاص و حد آید چون ابوبکر صدیق خالد را بحضور خود طلبید و از وی استفسار حال نمود ماجرا من و عن ظاهر شد و حق بجانب خالد دریافته معترض حال او نشد و او را باز بمنصب امیر الامرایی بحال فرموده حالا در این قصه باید تأمل کرد و حکم فقهی این صورت را باید فهمید که قصاص چه قسم بر خالد می‌آید و حد زنا چرا بر وی واجب می‌گردد آمدیم برین که استبراء به یک زن حربی را هم ضرور است و حالا انتظار این مدت هم نکشید پس جوابش آنکه این طعن بر خالد است نه بر ابوبکر (رض) و خالد معصوم نبود و نه امام عام و مع هذا این روایت که خالد همان شب با آن زن صحبت داشت در هیچ کتاب معتبر نیست و اگر در بعضی کتب غیر معتبره یافته می‌شود جواب نیز همراه این روایت موجود است که این زن را مالک از مدتی مطلقه ساخته و محبوس داشته بود بنابر رسم جاهلیت و برای دفع همین رسم فاسد ایشان این آیه نازل شده است که: {وَإِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلَا تَعْضُلُوهُنَّ} پس عدت او منقضی شده بود و نکاح او حلال گشته بود به همین جهت خالد انتظار عدت دیگر نکشید و همین است مذهب جمیع فقهای اهل سنت و چون در این باب الزام اهل سنت و اثبات مطاعن به روایات و مذاهب ایشان منظور است لابد ملاحظه روایات مسایل ایشان باید کرد و الا مقصود حاصل نخواهد شد فی الاستیعاب وأمرّه أی خالدا أبوبکر الصدیق علی الجیوش ففتح الله علیه الیمامة وغیرها وقتل علی یدیه أکثر اهل الردة منهم مسیلمة ومالک بن نویرة إلی آخر ما قال جواب دیگر سلمنا که مالک بن نویرة مرتد نبود اما شبهه ارتداد او بلا ریب در ذهن خالد جا گرفته بود و القصاص تندرئی بالشبهات و چه می‌فرمایند علمای دین و مفتیان شرع متین از امامیه و اهل سنت در صورتی که اگر شخصی این حرکات و این کلمات که از مالک بن نویرة سر بر زد واقع شود یا روز عاشورا فرحت و شادی و کلمات اهانت حضرت امام حسین (رض) و تحقیر جناب ایشان و دیگر خاندان رسول الله (ص) وأولاد بتول (رض) که در آن روز به مصیبت گرفتار شده بودند از وی صدور یابد او را چه باید کرد اگر حکم به ارتداد او نمایند فبها و الا اگر شخصی این حرکات و این کلمات را دریافته او را بقتل رساند به گمان آنکه مرتد شد قصاص بر وی می‌آید یا نه جواب دیگر ابوبکر صدیق (رض) خلیفة رسول الله (ص) بود نه خلیفه شیعه و سنی او را به فرمایش و خواهش ایشان کار کردن نمی‌رسید بلکه موافق سنت پیغمبر بایستی کرد و در حضور جناب پیغمبر همین خالد بن الولید صدها را از مسلمانان مفت به شبهه ارتداد کشته بود و آن حضرت اصلاً معترض او نشده چنانچه به اجماع اهل سیر و تواریخ ثابت است قصه‌اش آنکه جناب پیغمبر (ص) خالد را بر لشکری امیر کرده فرستادند و او بر قومی تاخت و آنها اسلام آورده بودند لکن هنوز قواعد اسلام را درست ندانسته در وقتی که مشغول به قتل آنها شدند در مقام اظهار اسلام این کلمه از زبانشان برآمد که صبأنا صبأنا یعنی بی‌دین شدیم بی دین شدیم. مراد آنکه از دین قدیم خود توبه کردیم و به اسلام درآمدیم خالد به کشتن همه آنها امر فرمود عبدالله بن عمر که یکی از مستعینان خالد بود یاران و رفیقان خود را تقید کرد که این مردم را اسیر دارید و نکشید. چون به حضور جناب پیغمبر (ص) رسیدند و این ماجرا اظهار کردند جناب پیغمبر (ص) برآشفت و بسیار افسوس کرد و گفت "اللهم إنی أبرء إلیک مما صنع خالد" و بر خالد قصاص جاری نفرمود و نه از ودیه دهانید زیرا که شبهه که کفر به خاطرش افتاد پس اگر ابوبکر صدیق (رض) نیز بابت خون یک کس به مثل این شبهه بلکه قوی‌تر از آن با خالد تعرض ننماید چه بدی کرده باشد علی الخصوص که ابوبکر دیت مالک هم از بیت المال دهانید. جواب دیگر اگر توفق ابوبکر در استیفاء قصاص مالک بن نویره قادح در خلافت او باشد توقف حضرت امیر در استیفاء قصاص عثمان بطریق اولی قادح باشد زیرا که هیچ موجب قتل در او مستحق نبود و نه متوهم پس اهل سنت چون این را قادح نمی‌دانند او را چرا قادح خواهند دانست پس بر ایشان الزام عائد نمی‌شود. جواب دیگر استیفاء قصاص مالک بن نویرة از خالد وقتی بر ذمه ابوبکر واجب می‌شد که ورثه مالک طلب قصاص می‌کردند و هرگز طلب ورثه او ثابت نشده بلکه برادر او متمم بن نویره نزد عمر بن الخطاب با وصف عشق و محبتی که با مالک داشت و طول العمر در فراق او نعره زنان و جامه دران ماند و مرثیه‌هایی در حق او گفته است که در عرب مشهور و ضرب المثل شده بود من جملتها هذان البیتان المشهوران. بیت:

و کنا کندمانی جذیمة حقبة * من الدهر حتی قیل لن یتصدعا

فلما تفرقنا کأنی ومالکا * لطول اجتماعی لیلة لم نبت معا

اعتراف به ارتداد او نمود و من بعد عمر بن الخطاب بر انکاری که در زمان ابوبکر صدیق (رض) در این باب داشت نادم شد و معترف گردید که هر چه صدیق بعمل آورد عین صواب و محض حق بود دلیل واضح برین آن که عمر بن الخطاب با وصف آن شدتی که در اجرای حدود و استیفاء قصاص داشت در زمان خلافت خود و اقتدار زاید الوصف هرگز معترض احوال خالد نشد نه حد زد و نه قصاص گرفت.

طعن سوم آنکه از جیش اسامه تخلف ورزید حال آنکه جناب پیغمبر (ص) آن لشکر را خود رخصت فرمود و مردم را نام بنام تعینات نمود و تا آخر دم مبالغه و تأکید می‌کرد در تجهیز آن جیش و می‌فرمود "جهزوا جیش أسامة لعن الله من تخلف عنها" جواب از این طعن آنکه طعن بر ابوبکر (رض) به کدام وجه متوجه می‌کنند از جهت عدم تجهیز یا از جهت تخلف اگر به وجه اول است صریح دروغ است زیرا که تجهیز جیش اسامة ابوبکر بر خلاف مرضی از جمیع اصحاب نموده تفصیلش آنکه بیست و ششم صفر روز دوشنبه آن حضرت (ص) امر فرمود که ساختگی لشکر کنند برای جنگ رومیان و انتقام زید بن حارثة و روز سه شنبه اسامة بن زید را امیر لشکر ساخت و روز چهارشنبه بیست و هشتم صفر مذکور آن حضرت (ص) را مرض طاری شد و روز دیگر با وجود مرض به دست مبارک خود نشانی درست فرموده و گفت "اغز بسم الله وفی سبیل الله وقاتل من کفر بالله" و اسامه آن نشان را به دست خود بیرون برآمد و بریدة بن الحصیب اسلمی را داد تا در آن لشکر بردارنده نشان او باشد و در موضع جرف منزل ساخت تا لشکر جمع شوند و اعیان مهاجر و انصار مثل أبوبکر صدیق وعمر بن الخطاب وعثمان وسعد بن أبی الوقاص وأبو عبیدة بن أبی الجراح وسعید بن زید وقتادة بن النعمان وسلمة بن أسلم همه ساختگی کرده دیره و خیمه بیرون فرستادند و می‌خواستند که از آنجا کوچ نمایند که در آخر روز چهارشنبه و اول شب پنجشنبه مرض آن حضرت (ص) اشتداد پذیرفت و به این سبب تهلکه رو داد و وقت عشاء از شب پنجشنبه ابوبکر (رض) را جناب پیغمبر (ص) خلیفه نماز فرمودند و به این خدمت مأمور ساختند چون روز دوشنبه دهم ربیع الاول شد و آن حضرت (ص) را افاقت در مرض حاصل گشت مسلمانان به همراه اسامه متعین شده بود وداع آن جناب کرده بیرون برآمدند و اسامه را نیز آن جناب در کنار خود گرفته و در حق او دعا فرمود رخصت نمودند و چون روز یکشنبه شدت مرض بسیار شد اسامه و لشکریان او توقف نمودند که در این اثنا صباح دوشنبه اسامه می‌خواست که سوار شود و کوچ نماید به جهت کمال تقیدی که از آن جناب در این مهم می‌دید ناگاه فرستاده ام ایمن مادر اسامه نزد او رسید و گفت که جناب پیغمبر (ص) را حالت نزاع است اسامه و دیگر صحابه با شنیدن این خبر قیامت اثر افتان و خیزان برگشتند و بریده بن الحصیب نشان را آورده و بر در حجره آن حضرت (ص) استاده کرد و چون از دفن آن جناب فارغ شدند و امر خلافت بر ابوبکر صدیق (رض) قرار یافت فرمود تا آن نشان را بر در خانه اسامه استاده کنند و بریده را نیز حکم کرد که خود نیز بر در خانه اسامه استاده لشکریان را جمع نموده بیرون برآرد و اسامه نیز کوچ کند باز اسامه بیرون رفت و در جرف منزل ساخت در این اثنا خبر به مدینه رسید که بعضی قبائل از عرب مرتد گشته و می‌خواهند که بر مدینه بتازند جماعتی از صحابه به عرض ابوبکر (رض) رسانیدند که در این وقت بر آوردن لشکر سنگین بر این مهم و دراز صلاح وقت نیست که اعراب مدینه را خالی دانسته مبادا شورش نمایند و فتنه عظیم رو دهد و آسیبی به اهل مدینه برسد. ابوبکر (رض) هرگز قبول نکرد و گفت که اگر به سبب فرستادن لشکر اسامه دانم که در مدینه لقمه سباع خواهم شد خلاف فرمان رسول الله (ص) جائز ندارم فاما از اسامة درخواست نمود که عمر بن الخطاب را پروانگی دهد تا نزد وی بماند و در محافظت مدینه و کنکاش و مشورت شریک وی باشد پس به اذن اسامة عمر بن الخطاب رجوع نمود و غرة ربیع الثانی أسامة کوچ کرد و به سوی ابنی متوجه شد این است آنچه در روضة الصفا وروضة الأحباب وحبیب السیر و دیگر تواریخ معتبره شیعه و سنی موجود است و اگر به وجه دوم است یعنی تخلف از رفاقت اسامه پس چند جواب دارد اول آنکه رئیس وقت هرگاه متعین کند شخصی را در لشکری باز آن شخص را به خدمتی از خدمات حضور خود مأمور سازد و صریح دلالت می‌کند بر اینکه این شخص را از تعیناتیان موقوف کرد و استثنا نمود و حکم اول منسوخ شد در این جا همین مقدمه واقع شد زیرا که آن جناب در اول مرض این لشکر را جدا فرموده همراه اسامه متعین ساخت و چون مرض به اشتداد کشید و اسامه و تابعین او در کوچ توقف نمودند ابوبکر (رض) را به خدمت امامت نماز نائب خود ساختند و به این مهم عظیم مشغول فرمود تا آنکه جناب پیغمبر (ص) وفات یافت پس تعیناتی ابوبکر خود موقوف شده بود رفتن و نرفتن او هر دو برابر ماند و در شریعت ثابت است که ابتدا جهاد فرض بالکفایه است و به تجهیز جیش أسامة نیز از همین باب بود پس در ترک خروج با أسامة ابوبکر را بالخصوص هیچ لازم نیامد و دفع فتنه کفار و مرتدان از مدینه فرض عین و اگر این را از دست می‌داد ترک فرض لازم می‌آمد پس ابوبکر فرض بالکفایة را برای ادای فرض عین ترک نمود وهو الحکم الشرعی خاصة چون تمام لشکر به تجهیز و تحریض أبوبکر (رض) برآمد و ثواب آن همه به أبوبکر (رض) عاید شد و آن فرض بالکفایة هم در جریده اعمال او ثابت گشت دوم آنکه تعیین اشخاص معین برای جهاد همراه امیر از باب سیاست مدنی است که مفوض به صواب دید رئیس وقت است نه از احکام منزله من الله و چون آن حضرت (ص) وفات یافت سیاست مدنی تعلق به ابوبکر گرفت حالا این امور وابسته به صلاح دید او شد هر که را خواهد همراه اسامه متعین سازد و هر که را خواهد نزد خود نگاه دارد و اگر خواهد خود برآید و اگر خواهد نه برآید به مثابه آنکه پادشاهی لشکری را به سمتی معین سازد و در اثنای تهیه اسباب سفر و استعداد مهمات، آن پادشاه وفات یابد و پادشاهی دیگر به جای او منصوب شود آن پادشاه را منصوب می رسد که بعضی از تعیینات را در حضور خود نگاه دارد زیرا که صلاح ملک دولت را در آن می بیند و در این قدر تصرف مخالفت پادشاه اول یا عصیان فرمان او لازم نمی آید مخالف آن است که به جای او امیری دیگر منصوب کند یا آن مهم را اهمال نماید یا با آن حریفان مصالحه نماید بالجمله امور ومصالح وقتیه ملک و دین متعلق به صواب دید رئیس وقت است او را در این امور به استفاده ازعقل خود تصرف جایز است و حکم پیغمبر (ص) در این امور از باب تشریع و وحی نیست قطعاً وجملة لعن الله من تخلف عنها هرگز در کتب اهل سنت موجود نیست و بالفرض اگر صحیح هم باشد معنی اش آن است که اسامه را تنها گذاشتن و از رومیان برای انتقام زید بن حارثه پهلو تهی کردن حرام است و چون ابوبکر (رض) به خدمت امامت متعین شد از این همه امور او را استثناء واقع است بلا شبهه قال الشهرستانی فی الملل والنحل ان هذه الجملة موضوعة مفتراة و بعضی فارسی نویسان که خود را محدثین اهل سنت ما شمرده‌اند و در سیر خود این جمله را آورده برای الزام اهل سنت کفایت نمی‌کنند زیرا که اعتبار حدیث نزد اهل سنت به یافتن حدیث در کتب مسنده محدثین است مع الحکم بالصحة و حدیث بی سند نزد ایشان شتر بی‌مهار است که اصلاً گوش به آن نمی‌دهند. سوم آنکه ابوبکر (رض) را بعد از رحلت پیغمبر (ص) انقلاب منصب شد در آحاد مؤمنین ابوبکر خلیفه شد و به جای پیغمبر نشست و چون شخص را انقلاب منصب شود احکام آن منصب بر او جاری می‌گردد به حکم شرع نه احکام سابقه مثال الصبی إذا بلغ والمجنون اذا أفاق والمقیم إذا سافر والمسافر إذا أقام والعبد إذا أعتق والرعیة إذا تأمروا والعامی إذا تقلد القضاء والفقیر إذا صار غنیاً والغنی إذا صار فقیراً والجنین إذا تولد والحی إذا مات والقریب إذا مات الأقرب منه فی الولایة والإرث إلی غیر ذلک من النظائر پس چون ابوبکر (رض) خلیفه پیغمبر (ص) و به جای او شد او را همراه اسامه چرا بایستی برآمد که خود پیغمبر (ص) اگر زنده می‌بود نمی برآمد و نه ادعیه برآمدن داشت. آری! تجهیز لشکر که کار پیغمبر بود بر ذمه او شد و سرانجام داد.

چهارم آنکه اگر بالفرض ابوبکر (رض) بالخصوص مأمور بود به آنکه خود باید به همراه اسامه به جنگ رومیان برود و استخلاف او در نماز موجب استثنای او نشد و شغل به مهمات خلافت و محافظت مدینه و ناموس رسول نیز عذر او در تخلف مقبول نیفتاد و نهایت کار آن است که عصمت او مختل خواهدشد و عصمت در امامت شرط نیست بلکه ضرورت عدالت است و از ارتکاب یکی دو گناه صغیره عدالت برهم نمی‌شود. ابوبکر (رض) بالاجماع فاسق نبود و ارتکاب کبائر از وی نزد کسی از شیعه یا سنی ثابت نیست.

پنجم آنکه آن که این یک دو طعن که بر ابوبکر (رض) و امثال او که شیعه از روایات اهل سنت ثابت می‌کنند اول ثابت نمی‌شود و بالفرض اگر ثابت هم شود پس جمیع روایات اهل سنت را که در حق ابوبکر از فضایل و مناقب و بشارت به درجات عالیات جنت که از روی آیات و احادیث و روایات پیغمبر (ص) و اخبار ائمه و دیگر اهل بیت می‌آورند و بعضی از آنها در کتب شیعه هم مروی و صحیح است در یک پله تراز باید نهاد و این دو سه طعن را در پله دیگر و باید با سنجید بعد از آن جواب باید طلبید.

ششم آنکه نزد شیعه امر پیغمبر (ص) برای وجوب متعین نیست کما نص علیه المرتضی فی الدرر والغرر پس اگر امر صریح بالخصوص به ابوبکر ثابت هم شود در باب همراه رفتن اسامة و ابوبکر نرود هیچ خللی نمی‌آید زیرا که شاید این امر برای ندب باشد و ترک امر ندب معصیت نیست آمدیم بر جملة لعن الله من تخلف عنها پس در کتب اهل سنت موجود نیست تا محتاج جواب او شوند و اگر بالفرض موجود هم باشد لفظ من عام است نزد شیعه کما صرّحوا فی کتب الاصول پس در این صورت حضرت امیر و دیگر مسلمین همه در این وعید شریک باشند پس آنکه از طرف همه جواب خواهد بود از طرف ابوبکر هم خواهد بود و اگر گویند وعید خاص است به متعینان اسامه گوییم جهزوا جیش أسامة خطاب به متعینان نمی تواند شد چه تجهیز و سامان کردن لشکر اسامة به عینه لشکر اسامه را فرمودن کلام بی معنی است پس خطاب عام است به جمیع مسلمین وجملة لعن الله نیز با همین کلام مذکور است پس تخصیص به متعینان ندارد.

هفتم آنکه مخالفت حکم خدا بلاواسطه نزد شیعه از حضرت یونس علیهما السلام بلا ریب ثابت است چنانچه در باب نبوات گذشت اگر یک حکم رسول را امام هم خلاف کرده باشد چه باک زیرا که امام نائب نبی است و نائب هر چند بهتر باشد از اصیل کمتر خواهد بود.

طعن چهارم آنکه پیغمبر خدا (ص) گاهی ابوبکر را بر امری که به اقامه دین و شرع متین تعلق داشته باشد والی نساخته‌اند و هر که قابل ولایت یک امر مسلمین نباشد قابل ولایت عامه مسلمین چه قسم خواهد بود؟

جواب: از این طعن به چند وجه داده‌اند اول اینکه این دعوی دروغ محض و بهتان صرف است به اجماع اهل سیر و تواریخ از شیعه و سنی ثابت و صحیح است که ابوبکر را بعد از شکست احد چون خبر رسید که ابوسفیان بعد از مراجعت نادم شده و می‌خواهد که بر مدینه بتازد آن جناب در مقابله او رخصت فرمود و ابوبکر به مقابله با آنها پرداخت و در سال چهارم در غزوه بنی نضیر شبی ابوبکر صدیق (رض) را امیر لشکر ساخته و خود با دولت به دولتخانه تشریف فرمود و در سال ششم چون به غزوه بنو لحیان برآمدند و آن قبیله خبر توجه آن حضرت (ص) شنیده بر سر کوه‌ها تحصن نمودند آن حضرت (ص) یکی دو روز در منزلشان اقامت فرموده سرایا به اطراف فرستادند از آن جمله سریه عمده به سرکردگی ابوبکر صدیق بود که به سمت کراع الغمیم رخصت یافت و در غزوه تبوک فرمان پیغمبر (ص) شرف نفاذ یافت که جنود نصرت قرین بیرون مدینة منورة در ثنیة الوداع فراهم آیند و امیر لشکرگاه صدیق باشد موجودات لشکر بطور او مقرر شد و در غزوه خبر چون جناب پیغمبر (ص) را درد شقیق عارض شد و هنگام محاصره قلعه بود ابوبکر را نائب خودتعین کرده برای فتح قلعه فرستادند و آن روز جنگ سختی به ظهور آمد و در سال هفتم ابوبکر (رض) را بر سر جمعی از بنی کلاب فرستادند و سلمة بن اکوع با رساله خود متعینه ابوبکر شد و با بنو کلاب محاربه نموده جمعی را به قتل رسانید و گروهی را اسیر کرده آورد و بر بنو فزاره نیز امیر لشکر ابوبکر صدیق (رض) چنانچه حاکم از سلمة بن أکوع روایت می‌کند که أمر رسول الله (ص) أبابکر فغزونا ناسا من بنی فزارة فلما دنونا من الماء أمرنا أبوبکر فعرسنا فلما صلینا الصبح أمرنا ابوبکر فشننا الغارة إلی آخر الحدیث و در معارج و حبیب السیر مذکور است که بعد از غزوه تبوک اعرابی در جناب پیغمبر آمده عرض نمود که قومی از اعراب در وادی الرمل مجتمع گشته داعیه شب خون دارند جناب پیغمبر (ص) نشان خود به ابوبکر صدیق داده و امیر لشکر ساخته و بر آن جماعت فرستادند و نیز چون در میان بنی عمرو عوف خانه جنگی واقع شد جناب پیغمبر (ص) را بعد از ظهر خبر رسید و برای اصلاح به محله ایشان تشریف برد بلال را فرمود که اگر وقت نماز برسد ابوبکر را بگو تا با مردم نماز گزارد چنانچه وقت عصر همین قسم واقع شد و نیز چون در سال نهم حج فرض شد و رفتن آن جناب به سبب بعضی امور موقوف گشت ابوبکر صدیق را امیر حج ساخته با جمع کثیری از اصحاب به مکه فرستادند تا آنجا رفته به اقامه مراسم حج بپردازد و خلایق را بر قواعد این عبادت کبری آگاه سازد و تفویض امامت نماز در مرض موت خود از شب پنجشنبه تا صبح دوشنبه آن قدر مشهور گشت که حاجت بیان ندارد حالا تأمل باید کرد که امور دین که تعلق به رئیس دارد همین سه چیز است اول جهاد دوم حج و سویم نماز و در هر سه چیز ابوبکر را به حضور خود نائب ساخته‌اند دیگر کدام امر دینی باقی ماند که ابوبکر در آن لیاقت امامت و نیابت نداشت دوم آنکه قبول کردیم که پیغمبر (ص) گاهی ابوبکر را (رض) بر امری والی نساخته لیکن به این جهت که او را وزیر و مشیر خود می‌دانست و بی حضور او هیچ کاری از کارهای دین سرانجام نمی یافت و همیشه رسم و عادت پادشاهان همین بوده است که وزرا و امراء کبار را به عمل داری و فوج داری نمی فرستند و بر سرایای امیر نمی سازند زیرا که کارهای عمده در بی حضوری ایشان ابتر می‌شود و این وجه را خود جناب پیغمبر (ص) ارشاد فرموده حاکم از حذیفة بن الیمان روایت می‌کند که شنیده‌ام از جناب پیغمبر (ص) که می‌فرمود که من قصد دارم که مردم را به سوی ملکهای دور و دراز برای تعلیم دین و فرایض بفرستم چنانچه حضرت عیسی حواریون را فرستاده بود حاضران عرض کردند که یا رسول الله این قسم مردمان خود موجودند مثل أبوبکر وعمر. جناب پیغمبر (ص) فرمود انه لا غنی لی عنهما انهما من الدین کالسمع والبصر و نیز جناب پیغمبر (ص) فرموده است که مرا حق تعالی چهار وزیر عطا فرموده است دو وزیر از اهل زمین أبوبکر وعمر و دو وزیر از اهل آسمان جبرئیل ومیکائیل، سوم آنکه اگر به کاری نفرستادن موجب عدم لیاقت امامت باشد لازم آید که حسنین (رض) نیز لایق امامت نباشند معاذ الله من ذلک زیرا که حضرت امیر این هر دو را در هیچ جنگ و بر هیچ کار نمی فرستاد و برادر علاتی ایشان را که محمد بن الحنفیة بود به کارها مأمور می‌ساخت تا آنکه مردم از محمد بن الحنفیة سؤال کردند که پدر بزرگوار تو در جنگها و جاهای خطرناک تو را کار می‌فرماید و حسنین را (رض) از خود جدا نمی‌کند باعث این چیست؟ آن امام زاده منصف فرمود که حسنین در اولاد پدر من به منزله دو چشم‌اند در بدن انسان و دیگران مثال دست و پا تا کار از دست و پا سرانجام یابد چشم را چرا رنج داد بلکه جبلت انسان است که دست را سپر چشم می‌کنند در وقت آفت.

طعن پنجم آنکه ابوبکر صدیق (رض) عمر بن الخطاب (رض) را متولی جمیع کارهای مسلمین کرد و خلیفه امت ساخت حال آنکه در وقت جناب سرور یک سال عمر بن الخطاب بر خدمت أخذ صدقات مأمور شده بود باز معزول شد و معزول پیغمبر را منصوب ساختن مخالفت پیغمبر کردن است.

جواب از این طعن آنکه عمر (رض) را معزول فهمیدن کمال بی خردیست اگر شخصی را بر کاری متولی کنند و آن کار از دست او سرانجام یابد و تولیت او تمام گردد آن شخص را نتوان گفت که از آن تولیت معزول شد و انقطاع تولیت عمر بن الخطاب از همین قبیل بود که کار أخذ صدقات تمام شد تولیت او نیز تمام شد و اگر این را عزل کنیم لازم آید که هر نبی بعد از موت معزول شود و هر امام بعد از موت معزول شود.

جواب دیگر قبول کردیم که عمر معزول پیغمبر بود لیکن مثل حضرت هارون که بعد از مراجعت حضرت موسی از طور از خلافت ایشان معزول شد لیکن چون بالاستقلال نبی بود این عزل در لیاقت امامت نقصان نکرد. جواب دیگر مخالفت پیغمبر آن است که از آنچه منع فرموده باشد ارتکاب نمایند نه آنکه معزول او را منصوب نمایند پس اگر پیغمبر (ص) از نصب عمر (رض) نهی می‌فرمود و أبوبکر او را منصوب می‌کرد البته مخالفت لازم می‌آمد و چون این واقع نشد مخالفت از کجا و اگر کردن آنچه آن حضرت نکرده باشد مخالفت آن حضرت لازم آید که حضرت امیر (رض) در جنگ کردن با عائشة (رض) نیز مخالفت آن جناب کرده باشد معاذ الله من ذلک.

طعن ششم آنکه آن حضرت (ص) ابوبکر و عمر را تعیینات و تابع عمرو بن العاص ساخت و او را بر ایشان امیر ساخت و همچنین أسامة را برایشان سردار کرد اگر ایشان را لیاقت ریاست می‌بود یا در این باب افضل و اولی می‌بودند چرا ایشان را رئیس نمی کرد و دیگران را تابع ایشان می‌ساخت.

جواب از این طعن به چند وجه گفته‌اند اول آنکه امیر نکردن ایشان دلالت بر عدم لیاقت ایشان یا بر افضل نبودن ایشان نمی نماید لابد امیر کردن بر لیاقت و بر افضلیت دلالت خواهد کرد اگر شیعه معتقد لیاقت امامت برای عمرو بن العاص وأسامة بن زید و قایل به افضلیت ایشان باشند در این باب اهل سنت محتاج جواب خواهند بود و الا نه دوم آنکه در مقدمه خاص امیر کردن مفضول بر افضل قباحتی ندارد و این تأمیر خاص دلالت نمی‌کند بر فضیلت و لیاقت امامت کبری زیرا که در مقدمه خاص ریاست دادن بسا که بنا بر مصلحت جزئیه خاصه می‌باشد که آن مصلحت به دست یکی از مفضولان و کمتران سر انجام می‌شود نه به دست افضلان و بهتران مثل آنچه در عمارت عمرو بن العاص واقع شد که او مرد واهی و صاحب مکر و حیله بود و منظور همین بود که حریفان را به مکر و حیله تباه سازد یا از مکاید حریفان و مداخل و مکامن آنها واقف بود و دیگری را این واقفیت نه به مشابه آنکه برای دزدگیری و تصفیه راه شب کردی و فوجداری به همین اشخاص می‌دهند و از امرای کبار هرگز این خدمات سرانجام نمی‌شود یا در ریاست خاص تسلیه و تشفی خاطر مصیبت زده و ماتم کشیده و ظلم رسیده منظور می‌افتد چنانچه در حق اسامه واقع شد که پدرش از دست فوج شام و روم شهید شده بود اگر او را رئیس نمی‌کردند و به دست او انتقام پدرش نمی‌گرفتند او را تسلی و تشفی نام و جاه حاصل نمی‌گشت سوم آنکه منظور جناب سرور بود که ابوبکر و عمر (رض) را مطلع سازند بر معاملاتی که تعیناتیان و تابعین را با سردار در پیش می‌آید و چه قسم تعهد حال تابعین و متعینان باید نمود و این معنی بدون آنکه یکی دو بار ایشان را تابع کسی گردانند و متعینه کسی نمایند به حق الیقین معلوم نمی‌توانست شد پس گویا این تابع نمودن بنا بر ریاضت و تعلیم سلیقه امارت و ریاست بود به منزله آنکه پادشاهان اولوالعزم تا وقتی که از سپاهگری به امارت و از امارت به وزارت و از وزارت به سلطنت رسیده‌اند این مرتبه عظمی را کما هو حقها سرانجام نداده‌اند مثل تیمور و نادرشاه و امثال ذلک پس تربیت ایشان به این نوع صریح دلالت دارد بر آنکه در حق ایشان ریاست عمده منظور نظر کرامت اثر پیغمبر بود علیه السلام و به همین ترتیب آنجناب که در حق این دو کس به این نوع واقع می‌شد اینها هر دو در خلافت خود لشکریان و امرا را به وجهی می‌داشتند که انتظامی بهتر از آن متصور نیست نه امراء ایشان را خیال بغی و استقلال در سر می‌افتاد و نه لشکریان را کاهلی و تکاسل و بی‌صرفگی در نهب و قتل و غارت رو می‌داد و امرا را بر لشکر و لشکر را بر امراء به هیچ وجه ظلم و ستم و ناز و دلالی ممکن نبود و رعایا در مهد امان آرامیده فارغ البال می‌گذرانیدند و فتوح پی در پی و غنائم و فئ روز به روز به دست ایشان می‌افتاد و این معنی نزدیک واقفان فن سیر اظهر من الشمس و ابین من الامس است در امور واقعه تشیع بیش نمی‌شود آنچه زور و غلو تشیع است در امور موهومه است که اگر چنین می‌بود خوب می‌بود و اگر چنان می‌شد بهتر می‌شد.

طعن هفتم آنکه أبوبکر صدیق (رض) در استخلاف مخالفت آن حضرت (ص) نمود و قطعاً معلوم است که جناب پیغمبر مصلحت و مفسده را خوب می‌فهمید و کمال شفقت و رأفت بر امت خود داشت و کسی را بر امت خلیفه مقرر نفرمود و أبوبکر و عمر را خلیفه نمود.

جواب از این طعن به چند وجه گفته‌اند اول آنکه خلیفه نکردن آن حضرت بر امت خود صریح دروغ و بهتان است زیرا که شیعه کلهم قائلند به آنکه جناب پیغمبر (ص) حضرت امیر را خلیفه نمود و اگر ابوبکر (رض) هم اتباع سنت پیغمبر خود کرده بر امت خلیفه کرد از کجا مخالفت لازم آمد و اگر بر مذهب اهل سنت کلام می‌کنند پس محققین اهل سنت نیز قائل به استخلافند در صلاة و در حج و در صحابه را که رمز شناس پیغمبر و دقیقه یاب و اشاره فهم آن جناب اظهر بودند همین قدر کافی بود و ابوبکر صدیق نظر به آنکه مردم بسیار از عرب و عجم تازه در اسلام درآمده‌اند بی‌تصریح و تنصیص و عهد نامه این دقایق را نه خواهند دریافت نوشت و خواند در میان آورد.

دوم آنکه خلیفه نکردن جناب پیغمبر (ص) از آن بود که به وحی زبانی و الهام سبحانی یقین می‌دانست که بعد آنجناب ابوبکر خلیفه خواهد شد و صحابه اخیار بر او اجماع خواهند کرد و غیر او را دخل نخواهند داد چنانچه حدیث "فأبی علی إلا تقدیم أبی بکر" وحدیث "یأبی الله والمؤمنون إلا أبابکر" و حدیث "فإنه الخلیفة من بعدی" که در صحاح اهل سنت موجود است بر آن صریح دلالت دارد و چون این یقین حاصل داشت حاجت استخلاف و نوشتن عهدنامه مرتفع شد چنانچه در صحیح مسلم مذکور است که در مرض وفات ابوبکر پسر او را طلبیده بود که عهدنامه خلافت نویسانده دهد باز فرمود که حق تعالی و مسلمانان خود به خود غیر ابوبکر را خلیفه نخواهند کرد حاجت به نوشتن نیست موقوف فرمود به خلافت ابوبکر (رض) نه او را وحی می‌آمد تا علم قطعی به او حاصل شود و نه از حال مردم به قراین دریافته بود که بعد از من بلاشبهه عمر بن الخطاب را خلیفه خواهند ساخت و به عقل خود اصلح در حق دین و امت خلافت عمر (رض) را می‌دانست پس او را ضرور افتاد که آنچه صلاح امت در آن دریافته بود به عمل درآورد و به حمد لله عقل او کار کرد و آن قدر شوکت دین و انتظام امور ملت و کسب کافرین که از دست عمر (رض) واقع شد در هیچ تاریخی مرقوم نیست که از خلیفه هیچ نبی شده بود. سوم آنکه نکردن استخلاف چیز دیگر است و منع فرمودن از آن چیز دیگر مخالفت وقتی می‌شد که منع از استخلاف می‌فرمود و ابوبکر استخلاف می‌فرمود نه آنکه پیغمبر (ص) استخلاف نکرد و ابوبکر (رض) کرد و الا لازم آید که حضرت امیر در استخلاف امام حسن (رض) مخالفت پیغمبر (ص) کرده باشد. حاشا لله من ذلک.

طعن هشتم آنکه ابوبکر (رض) می‌گفت إن لی شیطاناً یعترینی فإن استقمت فأعینونی وإن زغت فقومونی و هر که او را شیطان پیش آمده و از راه برد قال امامت نیست.

جواب از این طعن اول آنکه این روایت در کتب معتبره اهل سنت صحیح نشده تا به آن الزام درست شود بلکه خلاف این روایت نزد ایشان صحیح و ثابت است که ابوبکر (رض) در وقت وفات خود عمر بن الخطاب را حاضر ساخته وصیت نمود و این کلمات گفت که والله ما نمت فحلمت وما شبهت فتوهمت وإنی لعلی السبیل وما زغت ولم آل جهدا وإنی أوصیک بتقوی الله إلی آخر الکلام آری بعد از رحلت پیغمبر (ص) و انعقاد خلافت خود اول خطبه که ابوبکر صدیق خواند همین بود و گفت که ای یاران رسول الله من خلیفه پیغمبرم لیکن دو چیز که خاصه پیغمبر (ص) بود از من نخواهید اول وحی دوم عصمت از شیطان و این خطبه او در مسند إمام أحمد و دیگر کتب اهل سنت موجود است و در آخر خطبه‌اش این هم هست که من معصوم نیستم پس اطاعت من بر شما در همان امور فرض است که موافق سنت پیغمبر (ص) و شریعت خدا باشد اگر بالفرض به خلاف آن شما را بفرمایم قبول ندارید و مرا آگاه کنید و این عقیده‌ایست که تمام اهل اسلام بر آن اجماع دارند و کلامی است سراسر انصاف و چون مردم خوگر بودند به ریاست پیغمبر (ص) و در هر مشکل به وحی الهی رجوع می‌آوردند به سبب عصمت پیغمبر هر امر و نهی او را بی‌تأمل اطاعت می‌کردند اول خلفا را لازم بود که ایشان را آگاه سازد بر آنکه این هر دو چیز از خواص پیغمبر است که یوجد فیه ولا یوجد فی غیره دوم آنکه در کتاب کلینی از حضرت امام جعفر صادق روایات صحیحه موجودند که هر مؤمن را شیطانی است که قصد اغواء او دارد و در حدیث صحیح پیغمبر (ص) نیز وارد است که "ما منکم من أحد إلا وقد وکل به قرینه من الجن" حتی که صحابه عرض کردند یا رسول الله برای شما هم قرین شیطانی هست؟ فرمود آری هست لیکن حق تعالی مرا بر وی غلبه داده است که از شر او سلامت می‌مانم پس چون انبیا را پیش آمدن شیطان به قصد اغواء و همراه بودنش نقصان در نبوت نکند ابوبکر را چرا نقصان در امامت خواهد کرد زیرا که امام را متقی بودن ضرور است و متقی را هم خطره شیطانی می‌رسد و باز خبردار می‌شود و بر طبق آن کار نمی‌کند قوله تعالی {إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّیْطَانِ تَذَکَّرُوا فَإِذَا هُمْ مُبْصِرُونَ} آری نقصان در امامت او را به هم می‌رسد که مغلوب شیطان و تابع فرمان او گشته زمام اختیار خود را به دست او دهد و بر طبق فرموده او کار کند و به تعجیل توبه و استغفار تدارکش به عمل نیارد قوله تعالی {وَإِخْوَانُهُمْ یَمُدُّونَهُمْ فِی الْغَیِّ ثُمَّ لَا یُقْصِرُونَ} و این مرتبه فسق و فجور است که در لیاقت امامت بالاجماع خلل می‌اندازد سوم آنکه اگر مثل این کلام از ابوبکر (رض) صادر شود و او به صدور این کلام از منصب امامت نیفتد چه عجب که حضرت امیر (رض) که بالاجماع امام در حق بودند نیز به یاران خود همین قسم کلام فرموده و در نهج البلاغة که نزد امامیه اصح الکتب و متواتر است مروی شده وهو قوله "لا تکفوا عنه مقالة بحق أو مشورة بعدل فإنی لست بفوق أن أخطئ ولا آمن ذلک من فعلی" إلی آخر ما سبق نقله و چه می‌تواند گفت کسی که سیپاره الم از قرآن مجید خوانده باشد در حق حضرت آدم و وسوسه شیطان مر او را وقوع مراد شیطانی از دست او تا آنکه موجب برآمدن از بهشت شد حال آنکه او بالنص خلیفه بود قوله تعالی {إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً} و چه می‌تواند گفت هر که سوره صاد را خوانده باشد در حق حضرت داود که او بنص الهی خلیفه بود قوله تعالی {یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ [فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَی فَیُضِلَّکَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ إِنَّ الَّذِینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ شَدِیدٌ بِمَا نَسُوا یَوْمَ الْحِسَابِ]} حال آنکه در مقدمه زن اوریا شیطان به چه مرتبه او را تشویش داد آخر محتاج تنبیه الهی و عتاب آنجناب گردانید و نوبت به توبة و استغفار رسید و چه می‌تواند گفت شیعی اوراد خوان که صحیفه کامله حضرت سجاد را دیده باشد و دعاهای آنجناب را به گوش و هوش شنیده باشد که در حق خود چه می‌فرمایند که قد ملک الشیطان عنانی فی سوء الظن وضعف الیقین وإنی أشکو سوء مجاورته لی وطاعة نفسی له حالا در این عبارت و عبارت ابوبکر موازنه باید کرد لفظ یعترینی و ان زغت را در یک پله باید گذاشت ولفظ ملک عنانی وطاعة نفسی را در پله دیگر و قضیه حملیه را که در کلام امام واقع است ملحوظ باید داشت که دلالت بر وقوع طرفین نسبت بالجزم بین الطزفین می‌کند و قضیه شرطیه ابوبکر را نیز به خاطر باید آورد که ان زغت هرگز وقوع طرفین را نمی‌خواهد و نیز باید فهمید که اعتراء شیطان بی‌دست یافتن بر مقصود نقصان چرا باشد بلکه فضیلتی است و از سوره یوسف اول آیه سپاره {وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی} تلاوت باید کرد و ابوبکر را به این کلمه از منصب امامت نباید انداخت.

طعن نهم آنکه از عمر بن الخطاب (رض) مرویست که گفت ألا إن بیعة أبی بکر کانت فلتة وقی الله المؤمنین شرها فمن عاد إلی مثلها فاقتلوه و در روایه بخاری الفاظ دیگرند که حاصل معنی آن همین است پس این روایت صریح دلالت می‌کند که بیعت ابوبکر ناگاه بی‌مشورت و بی تأمل واقع شده بود و بی تمسک به دلیلی او را خلیفه کردند پس خلافت او مبتنی بر اصلی نباشد پس امام برحق نبود. جواب این کلام عمر در جواب شخصی واقع است که می‌گفت در زمان او در زمان او که اگر ما را موت برسد من با فلانی بیعت خواهم کرد و او را خلیفه خواهم ساخت زیرا که ابوبکر هم یک دو کس اولاً فلته بیعت کرده بودند آخر این مقدمه کرسی نشین شد همه مهاجر و انصار تابع او شدند و در بخاری این کلام مذکور است پس معنی کلام عمر (رض) در جواب این سایل آن است که بیعت یک دو کس بی‌تأمل و مراجعت مجتهدین و مشوره اهل حل و عقد صحیح نیست و آنچه در حق ابوبکر (رض) واقع شد هر چند ناگاه بود بی‌تأمل و مراجعت اما به جای خود نشست و حق به حقدار رسید و بی‌جا نیفتاد بسبب ظهور براهین خلافت او از امامت نماز و دیگر قرائن حالیه و مقابله پیغمبر (ص) در معاملاتی که با او می‌کرد و افضلیت او بر سایر صحابه و هر کس را بر ابوبکر (رض) قیاس نتوان کرد بلکه اگر دیگری این قسم بیعت نماید او را به قتل باید رسانید که آنچه واجب است از تأمل و اجتهاد و اجتماع اهل حل و عقد نکرد و باعث فتنه و فساد شد در اهل اسلام و در آخرین این کلام که شیعه او را برای ترویج شبهه خود نقل نکرده‌اند این لفظ هم واقع است و ایکم مثل ابی بکر یعنی کیست در شما مثل ابوبکر در فضیلت و خیریت و عدم احتیاج به مشورت و تأمل در حق او پس معلوم شد که معنی وقی الله شرها همین است که خلافت ابوبکر (رض) هر چند به عجلت واقع شد در سقیفة بنی ساعدة به ملاحظه پرخاش انصار و فرصت مشورتها و مراجعتهای طویل نیافتم لیکن آنچه از این عجلت خوف می‌باشد که بیعت به جای خود نیفتد و نالایق بر منصب او مستولی گردد به عنایت ربانی واقع نشد و حق به مرکز قرار گرفت و ظاهر است که مراد عمر (رض) این نیست که بیعت ابوبکر (رض) صحیح نبود و خلافت او درست نشد زیرا که عمر و ابوعبیده بن الجراح همین دو کس اول به ابوبکر صدیق در سقیفه بیعت نموده‌اند بعد از آن دیگران و هر دو در حق ابوبکر در آن وقت گفته‌اند که انت خیرنا و افضلنا و این کلمه ایشان را جمیع حاضران از مهاجرین و انصار انکار نکرده بلکه مسلم داشته پس خیریت و افضلیت ابوبکر نزد جمیع صحابه مسلم الثبوت و قطعی بود و انصار هم پرخاش در همین داشتند که خلیفه از انصار هم باید منصوب کرد نه آنکه ابوبکر قابل خلافت نیست و در روایات صحیحه اهل سنت ثابت است که سعد بن عباده هم با ابوبکر بعد از این صحبت بیعت کرده و حضرت امیر و حضرت زبیر نیز بیعت کرده‌اند و عذر تخلف در روز اول بیان نموده و شکایت آنکه چرا موقوف بر مشورت ما نداشتی بر زبان آوردند ابوبکر در جواب آن شکایت پرخاش انصار و عجلت آنها در این کار مذکور نموده و حضرت امیر و حضرت زبیر نیز این وجه عجلت را پسندیده و قبول فرموده‌اند چنانچه در جمیع صحاح اهل سنت به شهرت و تواتر ثابت است و اگر به این قول عمر در حق ابوبکر تمسک نمایند لازم است که به جمیع اقوال عمر (رض) که در حق ابوبکر (رض) و خلافت او دارند تمسک باید نمود و آن همه را به این قول موازنه باید کرد که این کلمه در چه مقام می‌افتد از آن دفترها و طومارها بالجمله عمر (رض) را معتقد صحت امامت و خلافت ابوبکر ندانستن طرفه ماجرایی است که در بیان نمی‌آید.

طعن دهم آنکه ابوبکر می‌گفت که لست بخیرکم وعلی فیکم پس اگر در این قول صادق بود البته قایل امامت نباشد زیرا که مفضول با وجود افضل لایق امامت نیست و اگر کاذب بود نیز قایل امامت نباشد زیرا که کاذب فاسق است والفاسق لا یصلح للإمامة. جواب اول این روایت در هیچ کتابی از کتب اهل سنت موجود نیست نه به طریق صحیح و نه به طریق ضعیف اول این روایت را از کتابهای اهل سنت باید آورد بعد از آن جواب باید خواست و به افترائات شیعه الزام اهل سنت خواستن کمال نادانی است دوم اگر این روایت را به گفته شیعه قبول داریم گوییم که حضرت امام همام زین العباد امام سجاد در صحیفه کامله که نزد شیعه به طرق صحیحه متعدده مرویست می‌فرماید أنا الذی أفنت الذنوب عمره الخ. اگر در این کلام صادق بود قایل امامت نباشد ان الفاسق المرتکب للذنوب لا یصلح للإمامة و اگر کاذب بود نیز قایل امامت نباشد زیرا که کاذب فاسق است والفاسق لا یصلح للإمامة و لابد شیعه از این کلام جوابی خواهند داد همان جواب را از طرف اهل سنت درباره ابوبکر قبول فرمایند و تخفیف تصدیع دهند و در این روایت بعضی از علمای شیعه لفظ أقیلونی أقیلونی نیز افزایند و گویند که ابوبکر استعفا می‌نمود از امامت و هر که استعفا نماید از امامت قایل امامت نباشد و طرفه آن است که خود شیعه اعتقاد دارند که حضرت موسی از رسالت و نبوت استعفا کرد و به هارون مدافعت نمود پس اگر استعفا از ابوبکر در باب امامت بالفرض ثابت هم شود مثل حضرت موسی خواهد بود بلکه سبکتر از آْن زیرا که استعفا از رسالت و نبوت با وجود مخاطبه جناب الهی بلاواسطه سخت قبیح است و استعفا از امامت که به قول شیعه مردم به او داده بودند بنا بر مصلحت وقت خود یعنی دفع پر خاش انصار و تهیه قتال مرتدین و حفظ مدینه از شر اعراب و از جانب خدا نبود چه باک داشت زیرا که ریاستی که مردم به این کس بدهند قبول کردن یا دوام و استمرار بر آن نمودن چه ضرور است و نیز تحمل مشقتهای امامت و خلافت هم در دنیا و هم در آخرت خیلی دشوار است و اول وهله که ابوبکر این منصب دشوار کرده بود محض برای قطع نزاع انصار کرده بود چون آن فتنه فرو نشست خواست تا خود را سبکبار گرداند و این بار را بر روی دوش دیگری اندازد و خود فارغ البال زیست نماید از اینجا معلوم شد که موافق روایات شیعه نیز ابوبکر طامع ریاست و امامت نبود و از خود دفع می‌کرد و مردم دفع او را قبول نمی‌کردند و از اعلی تا ادنی این منصب را به زور بر گردن او بستند و الا این حرف بر زبان آوردن چه گنجایش داشته باشد اگر پادشاهان زمان را که اصلاً طاقت سلطنت ندارند بلکه پیرو کور و کر شده باشند و هیچ لذت دنیا غیر از حکمرانی بر چند کس معدود از سلطنت نصیب ایشان نباشد بگوییم که این منصب را برای محبوبترین اولاد خود بگذارند هرگز قبول نخواهند داشت بلکه در رئیسان یک یک ده و یک یک محله همین بخل و حسد مشاهده می‌افتد چه جای ریاستی که ابوبکر را به دست افتاده بود و عزت دنیا و آخرت نصیب او شده این قسم چیز عزیز را از خود افگندن و به دیگری دادن ناشی از کمال بی‌طمعی و زهد است و نیز در کتب معتبره شیعه به روایات صحیحه ثابت و مروی است که حضرت امیر نیز بعد از قتل حضرت عثمان خلافت را قبول نمی‌کرد و بعد از الحاح و ابرام و مبالغه تمام از مهاجرین و انصار قبول فرمود اگر ابوبکر نیز همین قسم ناز و دلالی و اظهار حجتی و اقرار کنانیدن از مردم برای خود به کمالی منظور داشته باشد چه عجب و در منصب امامتش چه قصور.

طعن یازدهم آنکه ابوبکر (رض) را پیغمبر (ص) برای رسانیدن سوره برائت به مکه روان فرموده بود جبرئیل نازل شد و گفت که برائت را حواله علی فرما و از ابوبکر بستان پیغمبر (ص) علی را از عقب ابوبکر روان کرد و گفت برائت را از او بگیر خود بستان و بر اهل مکه بخوان پس کسی که قابلیت ادای یک حکم قرآنی نداشته باشد او را بر ادای حقوق جمیع خلق الله و ادای احکام جمیع شریعت و قرآن چه قسم امین توان گرفت و امام توانست دانست جواب در این روایت طرقه خبط و خلط واقع شده مثال آنکه کسی گفته است: بیت:

چه خوش گفته است سعدی در زلیخا * ألا یا أیها الساقی أدر کأساً وناولها

یا مانند استفتاء مشهور که خشن و خشین هر سه دختران معاویة را چه حکم است تفصیل این مقدمه آنکه روایات اهل سنت در این قصه مختلفند اگثر روایات به این مضمون آمده‌اند که ابوبکر (رض) را برای امارت حج منصوب کرده روانه کرده بودند نه برای رسانیدن برائت و حضرت امیر را بعد از روانه شدن ابوبکر (رض) چون سوره برائت نازل شد و نقض عهد مشرکان در آن سوره فرود آمد از عقب فرستادند تا تبلیغ این احکام تازه نماید پس در این صورت عزل ابوبکر (رض) واقع نشد بلکه این هر دو کس برای دو امر مختلف منصوب شدند پس در این روایات خود جای تمسک شیعه نماند که مدار آن بر عزل ابوبکر است و چون نصب نبود عزل چرا واقع شود و در بیضاوی و مدارک و زاهدی و تفسیر نظام نیشابوری و جذب القلوب و شروح مشکات همین روایت را اختیار نموده‌اند و همین است ارجح نزد اهل حدیث و از معالم حسینی و معارج و روضة الاحباب و حبیب السیر و مدارج چنان ظاهر می‌شود که آن حضرت (ص) ابوبکر صدیق را به قرائت این سوره امر نمودند بعد از آن علی مرتضی را در این کار نامزد فرمودند و این دو احتمال دارد یکی اینکه ابوبکر صدیق (رض) را از این خدمت عزل کرده و علی مرتضی (رض) را منصوب فرمودند به جای او دوم آنکه علی مرتضی را شریک ابوبکر (رض) کردند تا این هر دو برای خدمت قیام نمایند چنانچه روایات روضة الاحباب و بخاری و مسلم و دیگر جمیع محدثین همین احتمال دوم راقوت می‌دهد زیرا که اینها به اجماع روایت کرده‌اند که ابوبکر صدیق (رض) ابوهریره را در روز نحر با جماعتی دیگر متعینه علی مرتضی فرمود تا منادی دهند که لا یحجّ بعد العام مشرک ولا یطوف بالبیت عریان و از این روایات صریح معلوم می‌شود که ابوبکر صدیق (رض) از این خدمت معزول نشده بود و الا در خدمت غیر دخل نمی‌کرد و منادیان را نصب نمی‌فرمود پس در این صورت چون عزل واقع نشد جای تمسک شیعه نماند آمدیم بر احتمال اول که ظاهراً لا یودی عنی الا رجل منی آن را قوت می‌بخشد و نیز حکم آن سرور (ص) که سوره برائت را از ابوبکر بگیر و تو آن را بخوان بر تقدیر صحت این جمله موید می‌شود گوییم که این عزل به سبب عدم لیاقت و قصور قابلیت ابوبکر نبود زیرا که بالاجماع ثابت است که ابوبکر از امارت حج معزول نشد و چون لیاقت سرداری حج که متضمن اصلاح عبادات چند لک کس از مسلمین است و مستلزم ادای احکام بسیار و خواندن خطبه‌ها و تعلیم مسایل بیشمار و فتوا دادن در وقایع نادره و حوادث غریبه که در آن انبوه کثیر روی می‌دهد و محتاج به اجتهاد عظیم و علم وافر می‌گرداند به ابوبکر (رض) ثابت شد لیاقت قرائت چند آیت قرآنی به آواز بلند که هر قاری و حافظی می‌تواند سرانجام دهد چرا او را ثابت نخواهد بود و خطبه‌های ابوبکر و صفت اقامه حج که از ابوبکر (رض) در آن هنگام به ظهور آمد در صحیح نسائی و دیگر کتب حدیث به طریق متعدده مذکور است و به اجماع اهل سیر ثابت و مقرر است که علی مرتضی در این سفر اقتداء ابوبکر می‌فرمود و عقب او نماز می‌گذارد و در مناسک حج متابعت او می‌نمود و نیز در سیر و احادیث ثابت و صحیح است که چون علی مرتضی از مدینه منوره به عجله روانه شد و بعد از قطع مسافت به جناح سرعت نزدیک به ابوبکر رسید و آواز ناقه رسول خدا (ص) مسموع ابوبکر گردید اضطراب نمود و گمان برد که شاید رسول خدا (ص) خود برای ادای حج تشریف آورده باشند تمام لشکر را استاده کرد و توقف نمود بعد از ملاقات علی مرتضی استفسار کرد که أمیراً أم مأموراً یعنی تو امیری و من از امارت معزول یا تو تابع و مأموری و من امیرم علی مرتضی در جواب گفت که من مأمورم پس ابوبکر (رض) روانه شد و پیش از روز ترویه خطبه خواند و تعلیم مناسک حج موافق آئین اسلام به مردم شروع کرد پس لابد این عزل ابوبکر را که در مقدمه تبلیغ این چند آیه قرآنی واقع شد وجهی می‌باید و رأی عذم لیاقت و قصور قابلیت و الا نصب ابوبکر در امری که خیلی جلیل القدر است و عزل او از این کار سهل صریح خلاف عقل است که هرگز از حضرت پیغمبر (ص) که اعقل ناس بود واقع نمی‌تواند شد چه جای آنکه حکم الهی نیز خلاف حکمت نازل شود معاذ الله من ذلک و آن وجه آن است که عادت عرب در عهد بستن و شکستن و صل نمودن و جنگ بنیاد نهادن همین بود که این چیزها را بلاواسطه سردار قوم با کسی که در حکم او باشد از فرزند و داماد و برادر به عمل آورد و گفته و کرده دیگری را هر چند در مرتبه بزرگی داشته باشد به خاطر نمی‌آوردند و آن را معتبر نمی‌دانستند و حالا نیز همین رایج و جاریست که هر گاه در میان سلاطین و امراء و زمین داران بابت ملکی یا سرحدی مناقشه می‌افتد از هر دو جانب وزر و امرا و افواج و لشکرها در جنگ و جدال سعی و تلاش و جد کد می‌نمایند و چون نوبت به عهد و پیمان و قول و قسم می‌رسد تا وتی که شاهزاده‌ها را به طریق توره حاضر نکنند و از زبان شان این مضمون را نگویانند معتبر نمی‌شود و محل اعتماد نمی‌گردد و اگر تأمل کنیم خواندن سوره برات در این انبوه کثیر که در منا واقع می‌شود و به قدر شش لک کس در آن وادی وسیع فراهم می‌آیند و رسانیدن آواز به گوش هر کس محتاج است به کردش بسیار و محن شدید و بلند کردن آواز متصل هر خیمه و در هر مثل و در هر بازار پس ناچار از امیر حج این کار نمی‌تواند شد زیرا که او است به خبرداری اعمال حج و نگاه داشتن مردم از فتنه و فساد و فساد احرام و جنایات حج برای اینکار شخصی دیگر می‌باید و چون این کار هم از مهمات عظیمه است پس لابد آن شخص هم عظیم القدر و بزرگ مرتبه باشد مثل ابوبکر و لذا جناب پیغمبر (ص) علی را برای این کار امیر ساخت و ابوبکر را بر حج مهم به خوبی و رونق سرانجام پذیرد و هر دو کار نزد مردم مقصود الذات دریافته شود اگر اکتفاء بر منادیان ابوبکر می‌فرمود مردم را گمان می‌شد که مقدمه عهد و پیمان پیغمبر چندان ضرور نبود که برای اینکار شخصی مستقل منصوب نفرمود و در لطیفه دیگر است که بعضی مدققین اهل سنت بدان پی برده‌اند که ابوبکر (رض) مظهر صفت رحمت الهی بود و لهذا در حق او ارشاد فرموده‌اند که "أرحم أمتی بأمتی أبوبکر" پس کار مسلمین را که مورد رحمت الهی‌اند به او حواله فرمود و علی مرتضی شیر خدا و مظهر جلال و قهر الهی بود و کافر کشی شیوه او نقض عهد کافران را مورد قهر و غضب‌اند بر ذمه او گردانید تا صفت جمال و جلال الهی در آن مجمع که نمونه محشر و مورد مسلمان و کافر بود از این دو فواره دریای بی‌پایان صفات خدا جوش زند و طرفه آن است که ابوبکر صدیق (رض) در این کار هم مددکار علی مرتضی بود در بخاری از ابی هریرة روایتی موجود است که او را با جماعتی دیگر متعین علی مرتضی نمود و خود نیز گاه گاه شریک این خدمت می‌شد چنانچه در ترمذی حاکم به روایت ابن عباس ثابت است که کان علی ینادی فإذا أعیی قام أبوبکر فنادی بها وفی روایة فإذا بح قام أبوهریرة فنادی بها بالجملة وجه عزل ابوبکر همین بود نقض عهد را موافق عادت عرب اظهار نموده آید تا آینده عریان را جای عذر نماند که ما را موافق رسم و آئین ما بر نقض عهد آگاهی نشد تا راه خود می‌گرفتیم و چاره خود می‌ساختیم و این وجه در معالم و زاهدی و بیضاوی و شرح تجرید و شرح مواقف و صواعق محرقة و شروح مشکاة و دیگر کتب اهل سنت مذکور و مسطور است و لهذا چون پیغمبر خدا (ص) در حدیبیه بعد از مصالحة اوس انصاری را که در صنعت کتابت مهارتی تمام داشت برای نوشتن عهدنامه طلبید نه سهیل بن عمرو که از طرف مشرکان جهت مصالحه آمده بود گفت یا محمد باید که این عهدنامه را پسر عم تو علی بنویسد و نوشتن او من را قبول نداشت چنانچه در مدارج و معارج و دیگر کتب سیر مرقوم است.

جواب دیگر سلمنا که ابوبکر را از تبلیغ برائت عزل فرمودند اما عزل شخصی که صاحب عدالت باشد و هزار جا پیغمبر (ص) و آیات قرآنی بر عدالت او گواهی داده باشند به جهت مصلحت جزئیه دلیل نمی‌شود بر عدم صلاحیت او ریاست را خصوصاً چون در خدمتی که از آن معزول شده تقصیری و خیانتی از وی صدور نیافته باشد زیرا که حضرت امیر المؤمنین عمر بن ابی سلمة را که ربیب خاص پیغمبر (ص) بود و از شیعه مخلصین حضرت امیر و خیلی عابد و زاهد و امین و عالم و فقیه و متقی از ولایت بحرین عزل نمود و در مقام عذرنامه به او نوشت که در کتب صحیحه بل اصح الکتب شیعه که نهج البلاغة است موجود است أما بعد فإنی ولیت النعمان بن عجلان الدورقی علی البحرین و نزعت یدک فلا ذم لک ولا تثریب علیک فقد أحسنت الولایة وأدیت الأمانة فأقبل غیر ظنین ولا ملوم ولا متهم ولا مأثوم و بالیقین ثابت است که عمر بن ابی سلمه از نعمان بن عجلان دورقی افضل بود هم از راه دین و هم از راه حسب و هم از راه نسب و لایت را به خوبی سرانجام داده بود و امانت را کما هو حقها ادا نموده و اگر ابوبکر صدیق (رض) لیاقت و قابلیت اداء یک حکم قرآنی نداشت او را امیر حج ساختن که به چند مرتبه مهم تر و اعظم تر است از ادای این رسالت چه معنی داشت و از پیغمبر (ص) که بالاجماع معصوم است چه قسم صدور می‌یافت.

طعن دوازدهم آنکه ابوبکر (رض) فاطمه (رض) را از ترکه پیغمبر (ص) که پدر او بود ارث نداد پس فاطمه (رض) گفت که ای پسر ابوقحافه تو از پدر خود میراث گیری و من از پدر خود میراث نگیرم کدام انصاف است و در مقابله فاطمه (رض) به روایت یک کس که خودش بود احتجاج نمود و گفت که من از رسول خدا (ص) شنیده‌ام که می‌فرمود: ما مردم که فرقه انبیا باشیم نه از کسی میراث می‌گیریم و نه کسی از ما میراث می‌گیرد حال آْنکه این خبر صریح مخالف نص قرآنی است {یُوصِیکُمُ اللَّهُ فِی أَوْلَادِکُمْ لِلذَّکَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَیَیْنِ} زیرا که این نص عام است و شامل است نبی را و غیر نبی و نیز مخالف نص دیگر است که {وَوَرِثَ سُلَیْمَانُ دَاوُودَ} و {فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا * یَرِثُنِی وَیَرِثُ مِنْ آَلِ یَعْقُوبَ} پس معلوم شد که انبیاء وارث هم می‌شوند و از ایشان هم وارثان ایشان هم میراث می‌گیرند جواب از این طعن آنکه ابوبکر (رض) منع میراث از فاطمه (رض) محض به جهت شنیدن این نص از پیغمبر (ص) نمود نه به جهت عداوت و بغض فاطمه (رض) به دلیل آنکه ازواج مطهرات را هم بر تقدیر میراث حصه از ترکه پیغمبر می‌رسید و عائشة (رض) دختر ابوبکر نیز از جمله آنها بود اگر ابوبکر با فاطمه بغض و عداوت داشت با ازواج مطهرات و پدران و بردران آنها خصوصاً با دختر خود که عائشة بود او را چه عداوت بود که هر همه را محروم المیراث گردانید و نیز قریب نصف متروکه آن حضرت (ص) به عباس که عم رسول الله (ص) می‌رسید و عباس همیشه از ابتدای خلافت ابوبکر (رض) با او رفیق و مشیر بود او را چرا محروم المیراث می‌کرد و آنچه که گفته‌اند که فاطمه را به خبر یک کس که خودش بود جواب داد دروغ محض است زیرا که این خبر در کتب اهل سنت به روایة حذیفة بن الیمان وزبیر بن العوام وأبو الدرداء وأبوهریرة وعباس وعلی وعثمان وعبدالرحمن بن عوف وسعد بن أبی وقاص: أنشدکم بالله الذی بإذنه تقوم السماء والأرض أتعلمون أن رسول الله (ص) قال "لا نورث ما ترکناه صدقة" قالوا اللهم نعم ثم أقبل علی علیّ والعباس فقال أنشدکما بالله هل تعلمان أن رسول الله (ص) قد قال ذلک قالا اللهم نعم پس معلوم شد که این خبر هم برابر آیت است در قطعیت زیرا که این جماعت که نام اینها مذکور شد خبر یکی از ایشان مفید یقین است چه جای این جمع کثیر علی الخصوص حضرت علی مرتضی که نزد شیعه معصومند و روایت معصوم برابر قرآن است در افاده یقین نزد ایشان و با قطع نظر از این همه روایت در کتب صحیحه شیعه از امام معصوم هم موجود است روی محمد بن یعقوب الرازی فی الکافی عن أبی البختری عن أبی عبدالله جعفر بن محمد الصادق علیه السلام أنه قال: إن العلماء ورثة الانبیاء وذلک أن الأنبیاء لم یورثوا وفی نسخة لم یرثوا درهما ولا دیناراً وإنما أورثوا أحادیث من أحادیثهم فمن أخذ بشیء منها فقد أخذ بحظ وافر. و کلمه إنما به اعتراف شیعه مفید حصر است و قطعاً چنانچه در آیت {إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللَّهُ} گذشت پس معلوم شد که غیر از علم و احادیث هیچ چیز میراث به کسی نداده‌اند فثبت المدعی به روایت المعصوم و نیز خبر پیغمبر در حق کسی که بلاواسطه از آن جناب شنیده باشد مفید علم یقینی است بلا شبهه و عمل بسماع خود واجب است خواه از دیگری بشنود یا نشنود و اجماع اصولیین شیعه و سنی است که تقسیم خبر به متواتر و غیر متواتر نسبت به آن کسانی است که نبی را مشاهده ننموده و به واسطه دیگران خبر او را شنیده نه در حق کسی که نبی را مشاهده نموده و بلاواسطه از وی خبری شنیده که این خبر در حق او حکم متواتر بلکه بالاتر از متواتر است و چون این خبر را ابوبکر صدیق (رض) خود شنیده بود حاجت تفتیش از دیگری را نداشت آمدیم بر اینکه این خبر مخالف آیت است این هم دروغ است زیرا که خطاب به امت است نه پیغمبر (ص) پس این خبر مبین تعیین خطاب است نه مخصص آن و اگر مخصص هم باشد پس تخصیص آیت لازم خواهد آمد مخالفت از کجا و این آیت بسیار تخصیص یافته است مثلاً اولاد کافر وارث نیست و قاتل وارث نیست و نیز شیعه از ائمه خود روایت می‌کنند که ایشان بعضی وارثان پدر خود را منع فرموده‌اند از بعض ترکه پدر خود و خود گرفته‌اند مثل شمشیر و مصحف و انگشتری و پوشاک بدنی پدر به چیزی که خود متفرداند به روایت آن و هنوز عصمت نزد اهل سنت ثابت نیست و دلیل بر ثبوت این خبر و صحت آن نزد جمیع اهل بیت از امیرالمؤمنین گرفته تا آخر آن است که چون ترکه آن حضرت (ص) در دست ایشان افتاد حضرت عباس و اولاد او را خارج کردند و دخل ندادند و ازواج را نیز حصه‌شان ندادند پس اگر میراث در ترکه پیغمبر جاری می‌شد این بزرگواران که نزد شیعه معصومند و نزد اهل سنت محفوظ چه قسم این حق تلفی صریح روا می‌داشتند زیرا که به اجماع اهل سیر و تواریخ و علماء حدیث ثابت و مقرر است که متروکه آن حضرت (ص) از خیبر و فدک و غیره در عهد عمر بن الخطاب به دست علی و عباس بود علی بر عباس غلبه کرد و بعد از علی مرتضی به دست حسن بن علی و بعد از او به دست حسین بن علی و بعد از او به دست علی بن الحسین و حسن بن حسن بود و هر دو تداول می‌کردند در ان بعد از آن زید بن حسن بن علی برادر حسن بن حسن متصرف شد (رض) اجمعین بعد از آن به دست مروان که امیر بود افتاد و به دست مروانیه بود تا نوبت پادشاهی عمر بن عبدالعزیز رسید وی به جهت عدالتی که داشت گفت نمی‌گیرم من چیزی را که منع کرد از آن پیغمبر خدا (ص) فاطمه را و نداد و نباشد مرا در او حقی من رد می‌کنم آن را پس رد کرد بر اولاد فاطمه (رض) پس به عمل ائمه معصومین از اهل بیت معلوم شد که در ترکه آن حضرت میراث جاری نیست و آیه مواریث به حدیث مذکور تخصیص یافته آمدیم بر آنکه آیت {وَوَرِثَ سُلَیْمَانُ دَاوُودَ [وَقَالَ یَا أَیُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّیْرِ وَأُوتِینَا مِنْ کُلِّ شَیْءٍ إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِینُ]} دلالت می‌کند که هم انبیاء وارث می‌شوند و هم از انبیاء میراث گرفته می‌شود و مخالف این حدیث قطعی است که به روایت معصومین ثابت شده در حل این اشکال نیز رجوع به قول معصوم نمودیم و به کتب شیعه التجا بردیم روی الکلینی عن أبی عبدالله أن سلیمان ورث داود وأن محمدا ورث سلیمان پس معلوم شد که این وراثت علم و نبوت و کمالات نفسانی است نه وراثت مال و متروکه و قرینه عقلیه نیز مطابق قول معصوم دلالت بر همین وراثت کرد زیرا که به اجماع اهل تاریخ حضرت داود نوزده پسر داشت پس همه وارث آن حضرت می‌شدند حال آنکه حق تعالی در مقام اختصاص و امتیاز حضرت سلیمان این عبارت فرموده وراثتی که به حضرت ایشان اختصاص دارد و دیگر برادران را در آن شرکت نمی‌تواند شد همین وراثت علم و نبوت است چه برادران دیگر را این چیزها حاصل نبود و نیز پر ظاهر است که هر پسر میراث پدر را می‌گیرد و وارث مال پدر می‌شود پس خبر دادن از آن لغو محض باشد و کلام الهی مشتمل بر لغو نمی‌تواند شد و حضرت سلیمان را در چیزی که تمام عالم در آن شریک است شریک بیان فرمودن چه موجب بزرگی است که حق تعالی در بیان فضایل و مناقب این وراثت عامه را مذکور فرماید و نیز کلام آینده صریح ناطق است به آنکه مراد از وراثت وراثت علم است حیث قال {[وَوَرِثَ سُلَیْمَانُ دَاوُودَ وَقَالَ] یَا أَیُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّیْرِ} و اگر گویند که لفظ وراثت در علم مجاز است و در مال حقیقت پس صرف لفظ از حقیقت به مجاز بی‌ضرورت چرا باید کرد گوییم ضرورت محافظت قول معصوم است از تکذیب و نیز لا نسلم که وراثت در مال حقیقت است بلکه قولیه استعمال در عرف فقها تخصیص یافته مثل منقولات عرفیه و در حقیقت اطلاق او بر وراثت علم و منصب همه صحیح است سلمنا که مجاز است لیکن مجاز متعارف و مشهور است خصوصاً در استعمال قرآن به حدی که پهلو به حقیقت می‌زند قوله تعالی {ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا} و {فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْکِتَابَ} و آیت دیگر یعنی {یَرِثُنِی وَیَرِثُ مِنْ آَلِ یَعْقُوبَ} پس به بداهه عقلیه در آنجا وراثت منصب مراد است بالقطع زیرا که اگر لفظ آل یعقوب نفس ذات یعقوب مراد باشد به طریق المجاز پس لازم آید که مال یعقوب از زمان ایشان تا زمان حضرت زکریا زیاده بر دوهزار سال گذشته بود باقی بود غیر مقسوم و تقسیم آن بعد از وفات زکریا نموده حصه حضرت یحیی به حضرت یحیی برسد وهو سفسطة جدا چه اگر پیش از وفات زکریا مقسوم شده باشد آن مال مال حضرت زکریا شد و در یرثنی داخل گشت و اگر مراد از آل یعقوب اولاد یعقوب بود لازم آید که حضرت زکریا وارث جمیع بنی اسرائیل باشد چه احیاء و چه اموات و این سفسطه اشد و افحش از سفسطه اولی است این آیت را در این مقام آوردن کمال خوش فهمی علمای فرقه است و نیز حضرت زکریا دو لفظ فرموده {وَلِیًّا} و {یَرِثُنِی} پس از جناب الهی ولی طلب کرد که به صفت وراثت موصوف بود پس اگر مراد وراثت علمی خاص نباشد این صفت محض لغو افتد و در ذکر آن فایده نباشد زیرا که پدر در جمیع شرایع وارث پدر است و از لفظ ولی وراثت مال فهمیده می‌شود بی‌تکلف و نیز در والا دید همت علیای نفوس قدسیه انبیا که از تعلقات این معالم بی ثبات وارسته تعلق خاطر به غیر جناب حق جل و علاء ندارند همگی متاع دنیوی به جویی نمی‌ارزد خصوصاً حضرت زکریا که به کمال وارستگی و بی تعلقی مشهور و معروفند محال عادی است که از وراثت مال و متاع که در نظر ایشان ادنی قدرنی نداشت بترسند و از این رهگذر اظهار کلفت و اندوه و ملال و خوف در جناب خداوندی نمایند که این معنی صریح کمال محبت و تعلق دلی را می‌خواهد و نیز اگر حضرت زکریا از آن می‌ترسیدند که مال مرا به تو الاعمام من بیجا خرج کنند و در امور ممنوعه صرف نمایند اول جای ترس نبود که چون شخص فوت شد و به وراثت مال دیگری شد صرف آن مال بر ذمه آن دیگر است خواه بجا کنند و خواه بیجا مرده را بر آن صرف مؤاخذه و عتابی نیست و مع هذا این خوف را به جناب الهی عرض کردن چه ضرور بود رفع این خوف در دست ایشان بود تمام مال را لله پیش از وفات خیرات و تصدق می‌فرمود و آن وارثان بد روش را خایب و خاسر و محروم می‌گذاشتند و انبیا را به موت خود آگاهی می‌دهند و مخیر می‌سازند پس خوف موت فجاءه هم نداشتند پس مراد در این جا وراثت منصب است که اشرار بنی اسرائیل بعد از من بر منصب جبوره مستولی گشته مبادا تحریف احکام الهی و تبدیل شرایع ربانی نمایند و علم مرا محافظت نکنند و بر آن عمل بجا نیاورند و موجب فساد عظیم گردند پس قصد ایشان از طلب ولد اجرای احکام الهی و ترویج شریعت و بقای نبوت در خاندان خود است که موجب تضاعف اجر و بقای آن تا مدت دراز می‌باشد نه بخل بر مال بعضی از علماء در اینجا بحث کنند که اگر از پیغمبر کسی میراث نمی‌گیرد پس چرا حجرات ازواج را در میراث آنها دادند و غلطی این بحث روشن است زیرا که اقرار حجرات ازواج در دست ازواج به جهت ملکیت ایشان بود نه به جهت میراث به دستور از اقرار حجره حضرت زهرا (رض) در دست ایشان که جناب پیغمبر (ص) هر حجره را به نام زوجه ساخته به دست او حواله فرموده بود پس هبه مع القبض متحقق شد و آن موجب ملک است بلکه حضرت زهرا و حضرت اسامه را نیز همین قسم خانه‌ها را ساخته حواله فرموده بود و آن اشخاص همه مالک آن خانه ها بودند و به حضور حیات پیغمبر (ص) تصرفات مالکانه در آن می‌نمودند دلیل بر این دعوی آنکه به اجتماع شیعه و سنی ثابت است که چون حضرت امام حسن علیه السلام را وفات نزدیک شد از ام المؤمنین حضرت عائشة (رض) استیذان طلبید که مرا هم موضوعی برای دفن در جوار جد خود بدهد اگر نه حجره آن ام المؤمنین در ملک او بود و این استیذان معنی نداشت و دلالت بر مالک بودن ازواج خانه‌های خود را از قرآن نیز فهمیده‌اند که خانه‌ها را به ازواج اضافه فرموده و ارشاد نموده که {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ} و الا مقام آن بود که می‌فرمود و قرن فی بیت الرسول و نیز بعضی علمای شیعه گویند که اگر چنین بود پس شمشیر و زره و بغله شهباء یعنی دلدل و امثال ذلک چرا به حضرت امیر دادند گوییم این دادن خود دلیل صریح است بر آنکه در متروکه پیغمبر میراث نبود زیرا که حضرت امیر را خود به وجهی میراث پیغمبر (ص) نمی‌رسید اگر وارث می‌شد زهرا و ازواج عباس وارث می‌شدند پس دادن حضرت امیر بنا بر آن است که مال آن جناب بعد از وفات حکم وقف دارد بر جمیع مسلمین خلیفه وقت هر که را خواهد چیزی تخصیص نماید حضرت امیر را به این چیزها لایق بلکه الیق دانسته خلیفه اول تخصیص نمود و نیز بعضی اشیاء از متروکه آنجناب به زبیر بن العوام که عمه زاده جناب پیغمبر (ص) نیز داده‌اند و محمد بن مسلمه انصاری را نیز بعضی چیزها داده‌اند پس این تقسیم دلیل صریح است بر عدم توریث و این را در معرض شبهه آوردن دلیل دیگر برای اهل سنت افزودنست. بیت:

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد * خمیر مایه دو کان شیشه گر سنگ است

در اینجا فایده عظیمه باید دانست که شیعه در اول در باب مطاعن ابوبکر (رض) منع میراث می‌نوشتند و می‌گفتند چون از عمل ائمه معصومین و از روی روایات این حضرات عدم توریث پیغمبر (ص) ثابت شد از این دعوی انتقال نموده دعوی دیگر می‌تراشیدند و طعن دیگر برمی‌آوردند که آن طعن سیزدهم است.

طعن سیزدهم ابوبکر فدک را به فاطمه نداد حال آنکه پیغمبر (ص) برای او هبه نموده بود و دعوای فاطمه (رض) را مسموع ننمود و از وی گواه و شاهد طلبید پس چون حضرت علی کرم الله وجهه و ام ایمن را برای شهادت آورد رد شهادت ایشان کرد که یک مرد و یک زن در شهادت کفایت نمی‌کند بلکه یک زن دیگر هم می‌باید پس فاطمه (رض) در غضب شد و ترک کلام کرد با ابوبکر (رض) حال آنکه پیغمبر (ص) در حق فاطمه فرموده است که "من أغضبها أغضبنی" جواب از این طعن آنکه دعوای هبه از حضرت زهرا (رض) و شهادت دادن حضرت علی (رض) و ام ایمن یا حسنین (رض) علی اختلاف الروایات در کتب اهل سنت اصلاً موجود نیست محض از مفتریات شیعه است در مقام الزام اهل سنت آوردن و جواب آن طلبیدن کمال سفاهت است بلکه در کتب اهل سنت خلاف آن موجود است در مشکوه از روایه ابوداود از مغیره آورده که چون عمر بن عبدالعزیز که پسر بن عبدالعزیز بن مروان بود خلیفه شد بنو مروان را جمع کرد و گفت أن رسول الله (ص) کانت له فدک فکان ینفق منها ویعود منها علی صغیر بنی هاشم ویزوج منها أیمهم وأن فاطمة (رض) سألته أن یجعلها لها فأبی فکانت کذلک فی حیاة رسول الله حتی مضی لسبیله فلما أن ولی أبوبکر (رض) عمل فیها بما عمل رسول الله (ص) فی حیاته حتی مضی لسبیله فلما أن ولی عمر بن الخطاب (رض) عمل فیها بما عملا حتی مضی لسبیله ثم أقطعها مروان ثم صارت لعمر بن عبدالعزیز فرأیت أمرا منعه رسول الله (ص) فاطمة لیس لی بحق وإنی أشهدکم أنی رددتها علی ما کانت یعنی علی عهد رسول الله وأبی بکر وعمر (رض) پس چون هبه در واقع تحقق نداشته باشد صدور دعوی و وقوع شهادت از این اشخاص که نزد شیعه معصوم و نزد ما محفوظ‌اند امکان و گنجایش ندارد. جواب دیگر به گفته شیعه این روایت را قبول کردیم لیکن این مسئله مجمع علیه شیعه و سنی است که موهوب ملک موهوب له نمی‌شود تا وقتی که در قبض و تصرف او نرود و فدک بالاجماع در حین حیات پیغمبر (ص) در تصرف زهرا (رض) نیامده بود بلکه در دست آنجناب بود در وی تصرف مالکانه می‌فرمود پس ابوبکر (رض) فاطمه (رض) را در دعوای هبه تکذیب نکرد بلکه تصدیق نمود لیکن مسئله فقهیه را بیان کرد که مجرد هبه موجب ملک نمی‌شود تا وقتی که قبض متحقق نگردد و در این صورت حاجت گواه و شاهد طلبیدن اصلاً نبود و اگر بالفرض حضرت علی (رض) و ام ایمن به طریق اخبار محض این هبه را اظهار فرموده باشند این را رد شهادت گفتن عجب جهل است اینجا حکم نکردن است به شهادت این یک مرد و یک زن نه رد شهادت آنها رد شهادت آن است که شاهد را تهمت دروغ بزنند و دروغگو پندارند و تصدیق شاهد چیزی دیگر است و حکم کردن موافق شهادت او چیزی دیگر و هر که در میان این دو چیز فرق نکند و عدم حکم را تکذیب شاهد یا مدعی پندارند نزد علماء قابل خطاب نمی‌ماند و چون مسئله شرع که منصوص قرآن است همین است که تا وقتی که یک مرد و دو زن نباشند حکم کردن نمی‌رسد ابوبکر (رض) در این حکم نکردن مجبور حکم شرع بود و آنچه گفته‌اند که پیغمبر (ص) در حق فاطمه (رض) فرموده است که "من أغضبها أغضبنی" پس کمال نادانی است به لغت عرب زیرا که اغضاب آن است که شخصی به قول یا به فعل در غضب آوردن شخصی قصد نماید و ظاهر است که ابوبکر هرگز قصد ایذاء فاطمه (رض) نداشت و بارها در مقام عذر می‌گفت که والله یا ابنة رسول الله (ص) إن قرابة رسول الله (ص) أحب إلی أن أصل من قرابتی پس چون اغضاب از جانب او متحقق نشود در وعید چه قسم داخل گردد آری حضرت زهرا (رض) بنا بر حکم بشریت در غضب آمده باشد لیکن چون وعید به لفظ اغضاب است نه غضب ابوبکر را از این چه باک اگر به این لفظ وعید واقع می‌شد که من غضبتَ علیه غضبتُ علیه البتة ابوبکر را خوف می‌بود و غضب حضرت زهرا بر حضرت امیر در مقدمات خانگی بارها به وقوع آمده از آن جمله وقتی که خطبه بنت ابوجهل برای خود نمودند و حضرت زهرا گریان پیش پدر خود رفت و به همین تقریب آنجناب این خطبه فرمود که "ألا إن فاطمة بضعة منی یؤذینی ما آذاها ویریبنی ما رابها فمن أغضبها رغضبنی" و از آن جمله آنکه حضرت امیر به حضرت زهرا رنجش فرموده از خانه برآمده به مسجد رفت و بر زمین مسجد بی‌فرش خواب فرمود و چناب پیغمبر (ص) را بر این ماجرا اطلاع دست داد نزد زهرا آمد و پرسید که این ابن عمک زهرا عرض کرد که انه غاضبنی فخرج ولم یقل عندی و این هر دو روایت متفق علیه و صحیح است و از اجلا بدیهات است که حضرت موسی علی نبینا وعلیه الصلاة والسلام به حکم بشریت بر حضرت هارون که برادر کلان و نبی مقرب خدا بود غضب نمود به حدی که سر و ریش مبارکش گرفت و کشید و یقین است که حضرت هارون قصد غضب حضرت موسی نفرموده بود زیرا که اغضاب نبی کفر است اما در غضب حضرت موسی هیچ شبهه نیست پس اگر این معامله اغضاب می‌بود لابد حضرت هارون در آن وقت متصف به کفر می‌گردید معاذا لله من ذلک جواب دیگر سلمنا که حضرت زهراء (رض) بنا بر منع میراث یا بنا بر نشنیدن دعوی هبه غضب فرمود و ترک کلام با ابوبکر (رض) نمود لیکن در روایات شیعه و سنی صحیح و ثابت است که این امر خیلی بر ابوبکر شاق آمد و خود را به در سرای زهراء حاضر آورد و امیرالمؤمنین علی را شفیع خود ساخت تا آنکه حضرت زهرا از او خشنود شد اما روایات اهل سنت پس در مدارج النبوة و کتاب الوفا و بیهقی و شرح مشکاة موجود است بلکه در شرح مشکاة شیخ عبدالحق نوشته است که ابوبکر صدیق (رض) بعد از این قضیه به خانه فاطمه زهرا (رض) رفت و بر گرمی آفتاب در آستانه در ایستاد و عذرخواهی کرد و حضرت زهرا از او راضی شد و در ریاض النضرة نیز این قضیه به تفصیل مذکور است و در فصل الخطاب به روایت بیهقی از شعبی نیز همین قصه مذکور است و ابن السمان در کتاب الموافقة از اوزاعی روایت کرده که گفته بیرون آمد ابوبکر (رض) بر در فاطمة (رض) در روز گرم و گفت نمی‌روم از اینجا تا راضی نگردد از من بنت پیغمبر خدا (ص) پس درآمد بر وی علی (رض) پس سوگند داد بر فاطمه که راضی شو پس فاطمة راضی شده است و اما روایات شیعه پس زیدیه خود به عینه موافق روایت اهل سنت در این باب روایت کرده‌اند و اما امامیه پس صاحب محجاج السالکین و غیر از او علمای ایشان روایت کرده‌اند ان أبابکر (رض) لما رأی ان فاطمه انقبضت عنه و هجرته ولم تتکلم بعد ذلک فی أمر فدک کبر ذلک عنده فأراد استرضاءها فأتاها فقال لها صدّقت یا ابنة رسول الله (ص) فیما ادعیت ولکنی رأیت رسول الله (ص) یقسمها فیعطی الفقراء والمساکین وابن السبیل بعد أن یؤتی منها قوتکم والصانعین بها فقالت افعلْ فیها کما کان أبی رسول الله (ص) یفعل فیها فقال ذلک الله علیّ أن أفعل فیها ما کان یفعل أبوک فقالت والله لتفعلن فقال والله لأفعلن ذلک فقالت اللهم اشهد فرضیت بذاک وأخذت العهد علیه وکان أبوبکر (رض) یعطیهم منها قوتهم ویقسم الباقی فیعطی الفقراء والمساکین وابن السبیل این است عبارت مرویه در محجاج المساکین و دیگر کتب معتبره امامیه و از این عبارت صریح مستفاد شد که ابوبکر دعوی زهرا را تصدیق نمود لیکن عدم قبض را و تصرف پیغمبر را (ص) تا حین وفات مانع ملک دانسته بود کما هو المقرر عند جمیع الامه و چون ابوبکر (رض) زهرا را در دعوی تصدیق نموده باشد باز حاجت اشهاد ام ایمن و حضرت امیر (رض) چه بود الحمد لله که از روی روایات امامیه اظهار حق شد و طوفان و تهمتی که بر ابوبکر (رض) بسته بودند که دعوی را مسموع ننمود و شهادت را رد کرد دروغ برآمد والله یُحِقَّ الْحَقَّ وَیُبْطِلَ الْبَاطِلَ در اینجا نیز باید دانست که علمای شیعه چون دیدند که هبه بغیر قبض موجب ملک نمی‌شود پس حضرت زهرا (رض) چرا در غضب می‌آمد و ابوبکر (رض) را چه تقصیری ناچار در زمان ما علمای ایشان از این دعوا نیز انتقال نموده دعوای دیگر برآوردند و طعن دیگر تراشیدند که آن طعن چهاردهم است.

طعن چهاردهم آنکه پیغمبر خدا (ص) حضرت زهرا (رض) را به فدک وصیت کرده بود و ابوبکر او را بر فدک تصرف نداد پس خلاف وصیت پیغمبر نمود جواب از این طعن به چند وجه است اول انکه دعوای وصایت حضرت زهرا (رض) باز اثبات آن دعوا به شهادتی از کتابی از کتب معتبره اهل سنت یا شیعه به ثبوت باید رسانید بعد از آن جواب باید طلبید دوم آنکه وصیت به اجماع شیعه و سنی اخت میراث است پس در مالکه میراث جاری نشود وصیت چه قسم جاری خواهد شد زیرا که وصیت و میراث هر دو انتقال ملک بعد الموت اند و بعد الموت انبیاء مالک هیچ چیز نمی‌مانند بلکه مال ایشان مال خدا می‌شود و داخل بیت المال می‌گردد و سر در این آن است که الأنبیاء لا یشهدون ملکا مع الله پس هر چیز را که در دست ایشان افتد عاریه خدا می‌دانند و به آن منتفع می‌شوند و لهذا به ایشان زکات واجب نمی‌شود و نه ادای دین از ترکه ایشان واجب می‌گردد و در مال عاریت بالبداهه وصیت کردن و میراث دادن نافذ نیست و چون عدم توریث در مال انبیاء به روایت معصومین بالقطع ثابت شد عدم نفاذ وصیت به طریق اولی به ثبوت رسید زیرا که توریث به مراتب اقوی است از وصیت و وصیت به مراتب اضعف است از توریث سیوم آنکه وصیت برای شخصی بالخصوص وقتی درست می‌شود که سابق از آن بر خلاف آن وصیت از موصی صادر نشده باشد و در اینجا لفظ ما ترکناه صدق کار خود کرده رفته است و جمیع متروکه پیغمبر (ص) وقف فی سبیل الله گردیده گنجایش وصیت نمانده چهارم آنکه اگر بالفرض وصیت واقع شده باشد و ابوبکر را (رض) بر آن اطلاع نشد و نزد او به موجب شاهدان به ثبوت نرسید او خود معذور شد اما حضرت امیر را در وقت خلافت خود چه عذر بود که آن وصیت را جاری نفرمود و به دستور سابق در فقرا و مساکین و ابن السبیل تقسیم می‌نمود اگر حصه خود را در راه خدا صرف کرد حسنین و خواهران ایشان را چرا از میراث مادر خود محروم ساخت شیعه از این سخن چهار جواب گفته‌اند هر چهار را با خللی که در آنها است در زیر می‌آوریم اول آنکه اهل بیت مغضوب را باز نمی‌گیرند چنانچه حضرت رسول (ص) خانه مغضوب خود را که در مکه داشتند بعد از فتح مکه از غاصب نگرفتند و در این جواب خلل است زیرا که در وقت عمر بن عبدالعزیز خود فدک را به حضرت امام محمد باقر داد و ایشان گرفتند و در دست ایشان بود باز خلفای عباسیه بر آن متصرف شدند تا آنکه در سال دوصد و بیست مأمون عباسی به عامل خود قثم بن جعفر نوشت که فدک را به اولاد فاطمه (رض) بده در این وقت امام علی رضا گرفتند باز متوکل عباسی بر آن متصرف شدند و بعد از آن معتضد رد آن نمود چنانچه قاضی نور الله در مجالس المؤمنین به تفصیل ذکر نموده پس اگر اهل بیت مغصوب را نمی‌گیرند این حضرت چرا گرفتند و نیز حضرت امیر المؤمنین خلافت مغصوبه را بعد از شهادت عثمان چرا قبول کرد و حضرت امام حسین خلافت مغصوبه را از یزید پلید چرا خواهان نزع شد و منجر به شهادت گردید. جواب دوم که شیعه گفته اند آن است که حضرت امیر اقتدا به حضرت فاطمه (رض) نموده از فدک منتفع نشد و در این جواب سراسر خلل است زیرا که بعضی ائمه که فدک را گرفتند و به آن منتفع شدند چرا اقتدا به حضرت فاطمه زهرا ننمودند و نیز این اقتداء فرض بود و یا نه اگر فرض بود ائمه دیگر چرا ترک فرض نمودند و اگر نبود چرا برای نفل ترک فرض کرد که حق را به حقدار رسانیدن است و نیز اقتدا در افعال اختیاریه شخص می‌باشد نه در افعال اضطراریه اگر حضرت زهرا از راه ظلم و ستم کسی قدرت بر انتفاع از فدک نیافت ناچار بود و در مظلومیت که سراسر مجبوری و ناچارگی است اقتدا چه معنی دارد و نیز اگر اقتدا می‌فرمود خود به آن منتفع نمی‌شد حسنین و خواهران ایشان را چرا محروم المیراث می‌ساخت جواب سوم که شیعه گفته‌اند آن است که مردم بدانند که شهادت حضرت امیر برای جرّ نفع خود نبود حسبه لله بود و در این جواب نیز خللها است اول آنکه مردمی که گمان فاسد به حضرت امیر داشته باشند در این مقدمه همان مردم خواهند بود که رد شهادت ایشان و باب هبه یا وصیت نمودند و آن مردم در زمان خلافت حضرت امیر مرده بودند از نگرفتن در زمان خلافت خود آنها چه قسم این معنی را توانستند دانست دوم آنکه چون بعضی از اولاد حضرت امیر گرفتند نیز نواصب خوارج را توهم شده باشد که شهادت حضرت امیر برای جرّ نفع به اولاد خود بود بلکه در زمین و ملک و باغ نفع اولاد بیشتر منظور می‌افتد از نفع خود پس می‌بایست که اولاد خود را وصیت می‌فرمود که هرگز هرگز این را نخواهند گرفت تا در شهادت من خلل نیاید و نیز اولاد او را دو اقتدا مانع گرفتن می‌شد یکی اقتدا به حضرت زهرا دوم اقتدا به حضرت امیر جواب چهارم از طرف شیعه آنکه این همه بنا بر تقیه بود و در این جواب خلل آن است که هرگاه امام خروج فرماید و به جنگ و قتال مشغول شود او را تقیه حرام می‌گردد چنانچه مذهب جمیع امامیه همین است و لهذا حضرت امام حسین هرگز تقیه نفرمود و جان خود در راه خدا صرف کرد پس در زمان خلافت حضرت امیر اگر تقیه می‌فرمود مرتکب حرام می‌شد معاذ الله من ذلک و با قطع نظر از این همه در کتاب منهج الکرامة شیخ ابن مطهر حلی چیزی گفته است که به سبب آن اشکال از بیخ و بن برکنده شد و اصلا جای طعن بر ابوبکر (رض) نماند و هو انه لما وعظت فاطمه ابابکر فی فدک کتب لها کتابا وردها علیها پس بر تقدیر صحت این روایت هر دعوای که بر ذمه ابوبکر بود خواه میراث خواه هبه خواه وصیت ساقط گشت پس شیعه را به هیچ دعوای جای طعن نماند باقی ماند اینجا دو شبهه که اکثر به خاطر شیعه و سنی می‌گذرند. شبهه اول آنکه هر چند دعوای میراث و دعوای هبه که از حضرت زهرا به وقوع آمد نزد ابوبکر (رض) به ثبوت نرسید اما اگر مرضی حضرت زهرا به گرفتن فدک بود پس چرا ابوبکر (رض) ایستادگی کرد و به خدمت ایشان نگذرانید تا این گفتگو رنجش در میان نمی‌آمد که به صلح و صفا انجامیده باشد رفع این شبهه آن است که ابوبکر را در این مقدمه بلایی عظیم پیش آمده بود اگر استرضاء خاطر مبارک حضرت زهرا قدم می‌داشت به دو وجه رخنه عظیم در دین راه می‌یافت اول آنکه مردم به یقین گمان می‌بردند که خلیفه در امور مسلمانان به تفاوت حکم می‌کند و رعایات می‌نماید بی‌ثبوت دعوی برو داران مدعاء ایشان حواله می‌کند و از دیگران که عوام الناس‌اند اثبات و دعوی و شهود و گواه خاطر خود می‌خواهد و این گمان موجب فساد عظیم بود در دین تا قیام قیامت و دیگر قضات و حکام این دستورالعمل او را پیشوای کار خود می‌ساختند و جابجا مداهنت و مساهلت و رعایت جانبداری‌ها با این دستاویز به وقوع می‌آمد دوم آنکه در صورتیکه حضرت زهرا را این زمین به طریق تملیک می‌داد و ملک وارث در حقیقت ملک موروث است زیرا که خلافت و نیابت اوست پس اعاده این زمین که صدقة رسول (ص) بود به حکم "ما ترکناه صدقة" در خاندان رسول لازم می‌آمد حال آنکه از جناب پیغمبر (ص) شنیده بود که "العائد فی صدقته کالکلب یعود فی قیئه" این حرکت عظیم از ابوبکر (رض) هرگز ممکن نبود که صدور یابد و همراه این دو وجه دینی وجهی دیگر هم دنیوی که در صورت حضرت عباس و ازواج مطهرات نیز دهان طلب وا کرده برای خود همین قسم زمین او دیهات می‌خواستند و کار بر ابوبکر (رض) تنگ می‌گردید و اگر این مصالح را رعایت می‌کرد و آن را مقدم می‌ساخت حضرت زهرا آزرده می‌شد ناچار به حکم حدیث نبوی که "المؤمن إذا ابتلی ببلیتین اختار أهونهما" همین شق را اختیار نمود زیرا که تدارک این ممکن بود چنانچه واقع شد و تدارک آن شق امکان نداشت و باعث فساد عام بود در دین شبهه دوم آنکه چون در میان ابوبکر و حضرت زهرا بابت این مقدمه به صلح و صفا انجامید و رفع کدورت به خوبی حاصل گردید چنانچه از روی روایات شیعه و سنی به ثبوت رسید پس باعث چه شد که حضرت زهرا روادار حاضر شدن ابوبکر بر جنازه نشد و حضرت امیر ایشان را شبانه به موجب وصیت ایشان دفع فرمود رفع این شبهه آنکه این وصیت حضرت زهرا بنا بر کمال تستر و حیا بود چنانچه مرویست به روایت صحیحه که حضرت زهرا در مرض موت خود فرمود شرم دارم که مرا بعد از موت بی پرده در حضور مردان بیرون آرند و عادت آن زمان چنان بود که زنان را بی پرده به دستور مردان بیرون می‌آوردند اسماء بنت عمیس گفت من در حبشه دیدم که از شاخه‌های خرما نعشی مانند کجاوه می‌سازند حضرت زهرا فرمود که به حضور من ساخته به من بنما اسماء آن را ساخته به زهرا نمود بسیار خوشوقت شد و تبسم کرد و هرگز او را بعد از واقع آن حضرت (ص) خوشوقت و متبسم ندیده بودند و به اسماء وصیت کرد که بعد از مرگ تو مرا غسل دهی و علی با تو باشد دیگری را نگذاری که درآید پس به این جهت حضرت امیر کسی را بر جنازه حضرت زهرا نطلبید و به قولی حضرت عباس با چندی از اهل بیت نماز گزارده هم در شب دفن کردند و در بعضی روایات آمده که روز دیگر ابوبکر صدیق و عمر فاروق و دیگر اصحاب که به خانه علی مرتضی به جهت تعزیه آمدند شکایت کردند که چرا ما را خبر نکردی تا شرف نماز و حضور درمی‌یافتیم علی مرتضی گفت فاطمه (رض) وصیت کرده بود که چون از دنیا بروم مرا به شب دفن کنی تا چشم نامحرم بر جنازه من نیفتد پس موجب وصیت وی عمل کردم و این است روایت مشهور و در فصل الخطاب آورده که ابوبکر صدیق و عثمان و عبدالرحمن بن عوف و زبیر بن عوام وقت نماز عشاء حاضر شدند و رحلت حضرت فاطمه در میان مغرب و عشاء شب سه شنبه سوم ماه مبارک رمضان بعد از شش ماه از واقعه سرور جهان به وقوع آمده بود و سنین عمرش بیست و هشت بود و ابوبکر به موجب گفته علی مرتضی پیش امام شد و نماز بر وی گذارد و چهار تکبیر برآورد و دلیل عقلی بر آنکه حاضر نکردن ابوبکر جنازه حضرت زهرا از همین جهت بود نه بنا بر کدورت و ناخوشی ان است که اگر بنا بر کدورت و ناخوشی باشد از این جهت خواهد بود که ابوبکر (رض) بر وی نماز نگذارد و این امر خود درست نمی‌شود زیرا که به اجماع مورخین از طرف شیعه و سنی چون جنازه امام حسن (رض) برآوردند امام حسین (رض) به سعید بن أبی العاص که از جانب معاویة امارت مدینه داشت اشاره کرده فرمود که اگر نه سنت جد من بر آن بودی که امام جنازه امیر باشد هرگز تو را پیش نمی‌کردم پس معلوم شد که حضرت زهرا بنابر پاس نماز ابوبکر این وصیت نفرموده بود و الا حضرت امام حسین خلاف وصیت حضرت زهرا چه قسم به عمل می‌آورد و ظاهر است که سعید بن العاص به هزار مرتبه از ابوبکر کمتر بود در لیاقت امامت نماز و حرف شش ماه بود که جناب پیغمبر پدر بزرگوار حضرت زهرا ابوبکر را پیش نماز جمیع مهاجر و انصار ساخته بود و به تأکید تمام این مقدمه را پرداخته چه احتمال است که حضرت زهرا را در این مدت قلیل این واقعه از یاد رفته باشد.

طعن پانزدهم آنکه ابوبکر را (رض) بعضی مسایل شرعی معلوم نبود و هر که را مسایل شریعت معلوم نباشد قائل به امامت نباشد زیرا که علم به احکام شریعت به اجماع شیعه و سنی از شروط امامت است اما آنچه گفتیم که ابوبکر را (رض) مسایل شرعی معلوم نبود پس به سه دلیل اول آنکه دست چپ سارق را قطع کردن فرمود و ندانست که قطع دست راست در شرع متین است جواب از این دلیل آنکه قطع دست چپ سارق از ابوبکر دو بار به وقوع آمده یک بار در دزدی چنانچه نسائی مفصل از حارث بن حاطب لخمی و طبرانی و حاکم روایت کرده‌اند و حاکم گفته است که صحیح الاسناد و همین است حکم شریعت نزد اکثر علماء چنانچه در مشکاة از ابوداود و نسائی از جابر آورده که گفت جیء بسارق إلی النبی (ص) فقال اقطعوه فقطع ثم جیء به الثانیة فقال اقطعوه فقطع ثم جیء به الثالثة فقال اقطعوه ثم جیء به الرابعة فقال اقطعوه فقطع و امام محیی السنة بغوی در شرح السنة از ابی هریرة روایت آورده که پیغمبر (ص) در حق سارق فرمود: "إن سرق فاقطعوا یده ثم إن سرق فاقطعوا رجله ثم إن سرق فاقطعوا یده ثم إن سرق فاقطعوا رجله" قال محیی السنة اتفق اهل العلم علی أن السارق أول مرة یقطع به الید الیمنی ثم إذا سرق ثانیاً یقطع رجله الیسری واختلفوا فیما سرق بعد قطع یده ورجله فذهب أکثرهم إلی انه یقطع یده الیسری ثم إذا سرق رابعاً یقطع رجله الیمنی ثم إذا سرق بعده یعزّز ویحبس وهو المروی عن أبی بکر (رض) وإلیه ذهب مالک والشافعی وإسحاق بن راهویه و چون حکم ابوبکر موافق حکم پیغمبر (ص) واقع شد محل طعن نماند و ظاهر است که ابوبکر حنفی نبود تا خلاف مذهب حنفیة نمی‌کرد و بار دوم سارقی را پیش او آوردند که قطع الید الیمنی و الرجل بود پس یسار او را بریدن فرمود و در اینجا هم مذهب اکثر علماء همین است که این قسم شخص را دست چپ باید برید و این قصه را امام مالک در موطأ به روایت عبدالرحمن بن قاسم عن أبیه آورده که شخصی از اهل یمن که دست و پای او بریده بود نزد ابوبکر (رض) آمد و در خانه او نزول کرد و شکایت عامل یمن عرض کرد که بر من ظلم کرده و مرا به تهمت دزدی دست و پا بریده و اکثر شب تهجد می‌گذارد تا آنکه ابوبکر گفت که قسم به خدا که شب تو شب دزدان نمی‌نماید اتفاقاً زوجة أبوبکر که أسماء بنت عمیس بود زیور خود را گم کرد و مردم خانه ابوبکر بیرون برامدند و چراغ گرفته تفحص می‌کردند که مبادا در جایی افتاده باشد و آن دست و پا بریده نیز همراه مردم می‌گشت و می‌گفت که بار خدایا سزا ده کسی را که این خانه نیکان را به دزدی رنج داده آخر مردم مأیوس شده برگشتند بعد چند روز همان زیور را نزد زرگری یافتند و از آن زرگر بعد تفحص معلوم شد که همان شخص دست و پا بریده به دست من فروخته است آخر آن دست و پا بریده اقرار کرد به دزدی آن زیور پس ابوبکر (رض) حکم فرمود که دست چپ او را ببرند ابوبکر (رض) می‌گفت که این دعای بد او بر جان خود نزد من سخت تر از دزدی او بود و غیر از این دو روایت روایتی دیگر در قطع دست چپ سارق از ابوبکر مروی نشده پس این طعن محض بیجا و صرف تعصب است که بر لفظ یسار پیچش می‌کنند و تمام قصه را نمی‌بینند دلیل دوم آنکه ابوبکر لوطی را بسوخت حال آن که پیغبر از سوختن به آتش جاندار را در مقام تعذیب منع فرموده جواب از این دلیل به چند وجه است اول آنکه سوختن لوطی به روایت ضعیف از ابوذر وارد شده و حجت نمی‌شود در الزام اهل سنت و روایت صحیح عن سوید بن غفلة عن ابی‌ذر چنین آمده است انه أمر به فضرب عنقه ثم أمر به فأحرق و مرده را به آتش سوختن برای عبرت دیگران درست است مثل آنکه مرده را بر دار کشند زیرا که مرده را تعذیب نیست دریافت الم و درد مشروط به حیات است و مرتضی که از اجله علمای شیعه و ملقب به علم الهدی است به صحت این روایت و بطلان روایت سابقة اعتراف نموده پس آن روایت نه نزد اهل سنت صحیح است و نه نزد شیعه آن را مدار طعن نمودن نه دلیل اقناعی است و نه الزامی وجه دوم آنکه قبول کردیم که از ابوبکر صدیق یکبار سوختن به آتش در حق شخصی واحد به وقوع آمده و از علی مرتضی به تعدد در حق جماعت کثیر به وقوع آمده یکبار جمعی کثیر را از زنادقه که به قول بعضی از مرتدان بودند و به اعتقاد بعضی از اصحاب عبدالله بن سبأ سوختن فرمود چنانچه در صحیح بخاری که نزد اهل سنت أصح الکتب است از عکرمة روایت کرده که أتی علی بزنادقة فأحرقهم فبلغ ذلک ابن عباس فقال لو کنت أنا لم أحرقهم لأن النبی (ص) قال "لا تعذبوا بعذاب الله" و بار دیگر دو کس را که با هم به شنیعه لواطت گرفتار بودند نیز سوخته چنانچه در مشکات از رزین از ابن عباس و ابی هریره روایت آورده که پیغمبر خدا گفت "ملعون من عمل عمل قوم لوط" و گفته و فی روایت عن ابن عباس ان علیاً أحرقهما و اگر این روایات اهل سنت را در حق علی مرتضی قبول ندارند به وصف آنکه در حق ابوبکر روایات ضعیفه مردوده ایشان را مدار طعن ساخته‌اند از تعصب این فرقه بعید نیست ناچار از کتب معتبره شیعه روایات این مضمون باید آورد شریف مرتضی ملقب به علم الهدی در کتاب تنزیه الأنبیاء والأئمة روایت کرده که انّ علیاً أحرق رجلاً أتی غلاماً فی دبره و چون چنین باشد جای طعن شیعه بر ابوبکر (رض) نماند لموافقه فعله فعل المعصوم وجه سوم آنکه در روایات اهل سنت ثابت است که ابوبکر صدیق لوطی را به مشورت و امر حضرت علی سوخته است نه به اجتهاد خود أخرج البیهقی فی شعب الإیمان وابن ابی الدنیا بإسناد جید عن محمد بن المنکدر والواقدی فی کتاب الردة فی آخر ردة بنی سلیم أن أبابکر لما استشار الصحابة فی عذاب اللوطی قال علی أری أن تحرق بالنار فاجتمع رأی الصحابة علی ذلک فأمر به أبوبکر (رض) فأحرق بالنار و آنچه بعضی رواه شیعه گفته‌اند که ابوبکر فجاءه سلمی را که قطع الطریق می‌کرد زنده در اتش انداخت و سوخت غلط است صحیح آن است که شجاع بن زبرفان را که لوطی بود به امر حضرت امیر سوختن فرموده و بالفرض اگر از راه سیاست قاطع طریق را هم سوختن فرموده باشد محل طعن نمی‌تواند شد زیرا که فعل او با فعل معصوم موافق افتاد دلیل سوم آنکه ابوبکر را مسئله جده و کلاله معلوم نبود که از دیگران سؤال می‌کرد جواب آنکه این طعن بر اهل سنت موجب الزام نمی‌شود زیرا که نزد ایشان علم به جمیع احکام بالفعل در امام شرط نیست آری اجتهاد و ملکة استنباط شرط است و همین است کار مجتهد که اول تتبع نصوص می‌کند و تفحص اخبار می‌نماید اگر حکم منصوص یافت موافق به نص فتوی می‌دهد و اگر منصوص نیافت به استنباط مشغول شد و چون در وقت ابوبکر (رض) نصوص مدون نبودند و روایات احادیث مشهور نشده ناچار از صحابه تفحص مسموعات‌شان می نمود قال فی شرح التجرید أما مسئلة الجدة والکلالة فلیست بدعا من المجتهدین إذ یبحثون عن مدارک الأحکام ویسألون من أحاط بها علماً ولهذا رجع علی فی بیع أمهات الاولاد إلی قول عمر وذلک لا یدل علی عدم علمه بلکه این تفحص و تحقیق دلالت می‌کند که ابوبکر صدیق در احکام دین کمال احتیاط مرعی می‌داشت و در قواعد شریعت شرایط اهتمام تمام بجا می‌آورد و لهذا چون مسئله جده را مغیره ظاهر کرد پرسید که هل معک غیرک و الا در روایات تعدد شرط نیست پس این امر در حقیقت منقبت عظمی است برای صدیق چه بلا تعصب بیجاست که منقبت را منقصت سازند و محل طعن گردانند آری. بیت:

چشم بداندیش پراکنده باد * عیب نماید هنرش در نظر

و اگر شیعه گویند که اکتفاء بر اجتهاد در حق امام مذهب اهل سنت است نزد ما علم محیط بالفعل به جمیع مسایل شرع شرط امامت است این جواب بکار نمی‌آید گوییم چون بناء مطاعن بر مذهب اهل سنت است لابد قرار داد ایشان را در این باب مسلم باید داشت و الا نفی امامت ابوبکر نزد اهل سنت که مدعای این باب است میسر نخواهد آمد و اگر اهل سنت را بسیار تنگ کرده تشیع بر ذمه ایشان ثابت می‌کنند اینک جواب بر اصول شیعه باید شنید جواب دیگر اگر ابوبکر را (رض) مسئلة جدة وکلالة معلوم نشود در امامت او نقصانی نمی‌کند زیرا که به موجب روایات شیعه حضرت امیر را نیز بعضی مسایل معلوم نبود حال آنکه بالاجماع امام مطلق بود روی عبدالله بن بشر أن علیا سئل عن مسئلة فقال لا علم لی بها ثم قال وأبردها علی کبدی سئلت عما لا أعلم و رواه سعدان بن نصیر أیضاً و نیز حضرت امام به حق ناطق جعفر صادق را بعضی مسایل معلوم نبود روی صاحب قرب الإسناد من الأمامیة عن إسماعیل بن جابر أنه قال قلت لأبی عبدالله علیه السلام فی طعام أهل الکتاب فقال لا تأکله ثم سکت هنیهة ثم قال لا تأکله ثم سکت هنیهة ثم قال لا تأکله ولا تترکه إلا تنزها إن فی آنیتهم الخمر ولحم الخنزیر از این خبر صریح معلوم شد که امام را حکم طعام اهل کتاب معلوم نبود و آخر بعد تأمل بسیار هم حکم صریح معلوم نشد ناچار به احتیاط عمل فرمود.

مطاعن عمر رضی الله عنه

و آن یازده طعن است

اول که عمده طعنها نزد شیعه است قصه قرطاس است بروایة بخاری و مسلم از ابن عباس آمده که آنحضرت (ص) در مرض موت خود روز پنجشنبه قبل از وفات بچهار روز صحابه را که در حجرة مبارک حاضر بودند خطاب فرمود که نزد من کاغذی و دواتی و قلمی بیارید تا من برای شما کتابی بنویسم که بعد از وفات من گمراه نشوید پس اختلاف کردند حاضران در آوردن و نه آوردن و عمر گفت که کفایه میکند ما را قرآن مجید که نزد ما است و هر آئینه آن حضرت را (ص) درین وقت درد شدت دارد پس بعضی تائید قول عمر کردند و بعضی گفت که هان بیارید آنچه حضرت میخواهند از کاغذ و دوات و شور و شغب بسیار شد و درین اثنا کسی اینهم گفت که ایا آن حضرت را هذیان و اختلاط کلام رو داده است باز از آنحضرت نیز پرسید که چه اراده میفرماید پس بعضی از ایشان باز این کلام را ازان حضرت اعاده خواستند آنحضرت (ص) فرمود که این وقت از پیش من برخیزید که نزد پیغمبران تنازع و شور و شغب لایق نیست و نوشتن کتاب باین قضیه و پرخاش موقوف ماند اینست قصه قرطاس که خاطرخواه شیعه موافق روایات صحیحه اهل سنت است و درین قصه بچند وجه طعن متوجه به عمر میشود اول آنکه رد کرد قول آنحضرت را و قول آن حضرت همه وحی است قوله تعالی {وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَی * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَی} و رد وحی کفر است قوله تعالی {وَمَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ} دوم آنکه گفت که آیا آنحضرت را هذیان و اختلاط کلام رو داده حالانکه انبیا ازین امور معصوم اند و جنون بالاجماع بر انبیا جایز نیست و الا اعتماد از قول و فعل شان برخیزد پس در همه حالات قول و فعل انبیا معتبر و قابل اتباع است سوم انکه رفع صوت و تنازع کرد بحضور پیغمبر حالانکه رفع بحضور آنجناب (ص) کبیره است بدلیل قرآن {یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُکُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ} چهارم حق تلفی امت نمود زیرا که اگر کتاب مذکور نوشته می شد امت از گمراهی محفوظ می ماند و حالا درهر وادی سراسیمه و حیران اند واختلاف بیشمار در اصول و فروع پیدا کرده اند پس وزر و وبال این همه اختلافات بر گردن عمر است اینست تقریر طعن با زور و شوری که دارد و در هیچ کتاب باین طمطراق پیدا نمی شود جواب ازین مطاعن چهارگانه اولا بطریق اجمال آنست که این کارها فقط عمر نه کرده است تمام حاضران حجره درین مقدور گروه شده بودند و حضرت عباس و حضرت علی نیز دران وقت حاضر بودند پس اگر در گروه مانعین بودند شریک عمر شدند در همه مطاعن و اگر در گروه مجوزین بودند لابد بعضی مطاعن بایشان هم عاید گشت مثل رفع صوت بحضور پیغمبر (ص) خصوصا درین وقت نازک و مثل حق تلفی امت که بسبب منع مانعین از احضار قرطاس و دوات ممتنع شدند و نه در آن وقت و نه بعد ازان که فرصت دراز بود آورده آن کتاب را نوشتند پس این وجوه طعن مشترک است در عمر و در غیر او که بعضی از آنها به اجماع شیعه و سنی مطعون نمی توانند شد و چون طعن مشترک شد در مطعون و غیر مطعون ساقط گشت محتاج جواب نماند بلکه اگر تامل بکار برده شود وجه اول از طعن نیز مشترک است زیراکه امر آنحضرت (ص) بلفظ ایتونی بقرطاس خطاب بجمیع حاضرین بود نه بعمر بالخصوص پس اگر این امر برای وجوب و فرضیت بود هر همه گناهکار و مخالف فرمان شرع شدند نهایت کارآنکه عمر دیگران را باعث برین نافرمانی گردید و دیگران قبول حمک عمر کرده مخالفت حکم رسول (ص) بجا آوردند و در وعید {وَمَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ} بلاشبهه داخل شدند پس نسبت عمر حاشاه چون نسبت شیطان شد که کافران را باعث بر کفر می‌شود و نسبت دیگران حاشاهم چون کافران و روشن است که طعن را فقط به شیطان متوجه نمی توان کرد و الا کافران معذور بلکه ماجور باشند وهو خلاف القرآن بل الشریعة کلها و اگر این امر بنابر وجوب و فرضیت نبود بلکه بنابر صلاح ارشاد پس عمر و غیر عمر همه در اهمال این امر مطعون نیستند و ملامت بهیچ وجه بایشان عاید نمی‌گردد چه امر پیغمبر که برای اصلاح و ارشاد باشد مخالفت آن باجماع جایز است چنانچه بیاید انشاءالله تعالی وجه اول از طعن مبنی بران است که عمر رد وحی کرد و جمیع اقوال پیغمبر وحی است لقوله تعالی {وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَی * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَی} و درهمه دو مقدمه خلل بین است اما اول پس از انجهت که عمر رد قول آنحضرت (ص) نه نمود بلکه ترفیه و آرام و راحت دادن پیغمبر (ص) و رنج نکشیدن آنجناب در حالت شدت بیماری منظور داشت و این معامله را بالعکس رد حکم پیغمبر (ص) فهمیدن کمال تعصب است هر کسی بیمار عزیز خود را از محنت کشیدن و رنج بردن حمایت میکند اگر احیانا ان بیمار در حالت شدت درد و مرض بنابر مصلحت حاضرین و فایده ان میخواهد که خود مشقتی نماید آن را بتعلل و مدافعت مانع می آیند و استغنا ازان مشقت و عدم احتیاج بآن و ضرور نبودن آن بیان میکنند و این معامله نسبت به بزرگان و عزیزان زیاده تر مروج و معمول است پس چون عمر دید که آنحضرت (ص) برای فایده اصحاب و امت میخواهند که درین وقت تنگ که شدت مرض باین مرتبه است خود املاء کتاب فرمایند یا بدست خود نویسند و این حرکت قولی و فعلی درین حالت موجب کمال حرج و مشقت خواهد بود تجویز این معنی گوارا نه کرد بآنحضرت خطاب ننشود از راه کمال ادب بلکه بمردم دیگر ازآیه کریمه ثابت کرد که استغنا ازین حرج دادن حاصل است تا بگوش آنحضرت برسد و آنحضرت (ص) بداند که این مشقت بر خود کشیدن درین حالت چندان ضرور نیست و فی الواقع درین مقدمه نزد عقلا صد آفرین و هزار تحسین بر دقت نظر عمر است زیرا که قبل ازین واقعه به سه ماه آیه کریمه {الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلَامَ دِینًا} نازل شده بود و ابواب نسخ و تبدیل و زیاده و نقصان را درین مطلقا مسدود ساخته مهر ختم بران نموده گذاشته و بهمین آیه اشاره کرد عمر درین عبارت که حسبنا کتاب الله پس اگر آنحضرت درین حالت چیزی جدید که سابق در کتاب و شریعت نیامده بنویساند موجب تکذیب این آیه خواهد بود و آن محال است پس مقصد آنحضرت درین وقت نیست مگر تاکید احکامی که سابق قرار یافته و تاکید آنحضرت ما را بیشتر و چسپان تر از تاکید حق تعالی در وحی منزل خود نخواهد بود پس درین وقت چه ضرور است که آنحضرت این مشقت زاید که چندان در کار نیست بر ذات پاک خود گوارا نماید بهتر که در راحت و آرام بگذارند و این لفظ که ان رسول الله (ص) قد غلبه الوجع وعندنا کتاب الله حسبنا صریح برین قصد گواه است پس معلوم شد که رد حکم پیغمبر را درین ماجرا نسبت به عمر کردن کمال غلط فهمی و نادانی یا کمال عداوت و بغض و عناد است و این قسم عرض مصالح و مشاورات همیشه معمول پیغمبر با صحابه و معمول صحابه با پیغمبر بود و علی الخصوص عمر را درین یاب خصوصیتی و جراتی زاید بهمرسیده بود که در قصه نماز بر منافق و پرده نشین کردن ازواج مطهرات و قتل بندیان غزوه بدر و مصلی گرفتن مقام إبراهیم وأمثال ذلک وحی إلهی موافق عرض او آمده بود و صوابدید او در اکثر مقدمات مقبول پیغمبر بلکه خدای پیغمبر می‌شد و اگر این قسم عرض مصلحت را رد وحی و رد قول پیغمبر گفته اند و حضرت امیر هم شریک عمر در چند جا خواهد شد اول آنکه در بخاری که اصح الکتب اهل سنت است بطریق متعدده مرویست که آنحضرت (ص) شب هنگام بخانه امیر و زهرا تشریف برد و ایشان را از خوابگاه برداشت و برای اداء نماز تهجد تقید بسیار فرمود و گفت که "قوما فصلیا" حضرت امیر گفت که والله لا نصلی إلا ما کتب الله لنا یعنی قسم بخدا که ما هرگز نماز نخواهیم خواند الا آنچه مقدر کرده است خدای تعالی برای ما وإنما انفسنا بیدالله یعنی دلهاء ما در دست خداست اگر توفیق نماز تهجد میداد میخواندیم پس آنحضرت (ص) از خانه ایشان برگشت و رانهاء خود را می گوفت و میفرمود که {وَکَانَ الْإِنْسَانُ أَکْثَرَ شَیْءٍ جَدَلًا} پس درین قصه مجادلت با رسول الله (ص) در مقدمه شرع و تمسک بشبهه جبریه که اصلا در شرع مسموع نیست از حضرت امیر واقع شد لیکن چون قرینه گواه صدق و راستی و قصد نیک بود آنحضرت (ص) ملامت نفرمود دوم آنکه در صحیح بخاری موجود است که غزوه حدیبیه چون صلحنامه در میان پیغمبر (ص) و کفار نوشته می شد حضرت امیر لفظ رسول الله در القاب آنحضرت رقم فرموده بود رئیسان کفر از ترقیم این لقب مانع آمدند و گفتند اگر ما این لقب را مسلم می داشتیم با وی چرا جنگ میکردیم آنحضرت (ص) امیر را هر چند فرمود که این لفظ را محو کن حضرت امیر بنابر کمال ایمان محو نفرمود و مخالفت امر رسول نمود تا آنکه آنحضرت (ص) صلحنامه از دست امیر گرفته بدست مبارک محو فرمود پس اهل سنت این قسم امور را مخالفت پیغمبر نمی گویند و نمیدانند و حضرت امیر را برین مخالفت طعن نمیکنند عمر را چرا طعن خواهند کرد و اگر شیعه اینقسم امور هم رد قول پیغمبر بگویند تیشه بر پای خود خواهند زد و دایره قیل و قال را برخود تنگ خواهند ساخت زیراکه در کتب اینفرقه نیز این قسم مخالفتها و عرض مصلحت و مشوره در حق حضرت امیر مرویست روی الشریف المرتضی المقلب بعلم الهدی عند الإمامیة فی کتاب الغرر والدرر عن محمد بن الحنفیة عن أبیه أمیر المومنین علی (رض) قال قد أکثر الناس علی ماریة القبطیة أم أبراهیم بن النبی (ص) فی ابن عم لها قبطی کان یزورها ویختلف إلیها فقال النبی (ص) خذ هذا السیف وانطلق فإن وجدته عندها فاقتله فلما أقبلت نحوه علم أنی أریده فأتی نخلة فرقی إلیها ثم رمو بنفسه علی قفاه وشغر برجلیه فاذا به اجب امسح لیس له ما للرجال لا قلیل ولا کثیر قال فغمدت السیف و رجعت الی النبی (ص) فأخبرته فقال "الحمد لله الذی یصرف عنا الرجس أهل البیت" انتهی و این روایت دلیل صریح است که ماریه قبطیه نیز از اهل بیت بودو در آیه تطهیر داخل والحمد لله علی شمول الرحمة وعموم النعمة وروی محمد بن بابویه فی الأمالی والدیلمی فی إرشاد القلوب أن رسول الله (ص) أعطی فاطمة سبعة دراهم وقال "أعطیها علیا ومریه أن یشتری لأهل بیته طعاما فقد غلبهم الجوع" فأعطتها علیا وقالت إن رسول الله (ص) أمرک أن تبتاع لنا طعاما فأخذها علی وخرج من بیته لیبتاع طعاما لأهل بیته فسمع رجلا یقول من یقرض الملیء الوفی فأعطاه الدراهم و درین قصه هم مخالفت رسول الله است و هم تصرف در مال غیر بغیر اذن او و هم اتلاف حقوق عیال و قطع رحم اقرب که پسر و زوجه باشد و رنج دادن رسول (ص) بمشاهده گرسنگی اولاد و فرزندان خود لیکن چون این همه لله وفی الله وإیثارا لطاعة الله بود مقبول افتاد و محل مدح و منقبت گردید چه جای آن که جای عتاب و شکایت باشد بقراین معلوم حضرت امیر بود که اصحاب حقوق یعنی حضرت زهرا و حسنین با این ایثار رضا خواهند دادو جناب پیغمبر (ص) هم تجویز خواهند فرمود و اما مقدمه دوم یعنی جمیع اقوال پیغمبر وحی است پس باطل است هم بدلیل عقلی و هم بدلیل نقلی اما عقلی پس نزد هر عاقل ظاهر است که معنی رسول رساننده پیغام است و چون اضافت بخدا کردیم رساننده پیغام خدا باشد و آیة {وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَی * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَی} صریح خاص به قرآن است بدلیل {عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوَی} نه عام در جمیع اقوال پیغمبر و روشن است که اگر کسی را پادشاهی یا امیری رسول خود کرده بجانب ملکی بفریسد هرگز مردم آن ملک جمیع اقوال آن رسول را از جانب آن پادشاه و آن امیر نخواهند دانست و اما نقلی پس برای آنکه اگر اقوال آن حضرت تمام وحی منزل من الله می شد در قرآن مجید چرا در بعضی اقوال آن حضرت عتاب میفرمودند حالانکه در جاهای عتاب شدید نازل شده {عَفَا اللَّهُ عَنْکَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ} وقوله تعالی {وَلَا تَکُنْ لِلْخَائِنِینَ خَصِیمًا * وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ کَانَ غَفُورًا رَحِیمًا} و در اذن دادن بگرفتن فدیه از بندگان بدر این قدر تشدد چرا واقع می شد که {لَوْلَا کِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّکُمْ فِیمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِیمٌ} و نیز اگر چنین می شد امر بقتل قبطی و خریدن طعام و محو رسول الله و امر به تهجد همه وحی منزل من الله می شد و رد این وحی از جناب امیر لازم می‌آمد نیز درین صورت امر بمشوره صحابه که در آیه {فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ} وارد است چه معنی داشت و اطاعت در بعض امور بعضی صحابة که از آیة {وَاعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ} مستفاد می شود هر چه تواند بود و نیز جناب امیر در غزوه تبوک چون ببودن آنجناب در مدینه نزد عیال امر صادر شد چه قسم میگفت که أتخلفنی فی النساء والصبیان در مقابله وحی اعتراضات نمودن کی جایز است و نیز در اصول امامیه باید دید جمیع اقوال آنحضرت (ص) را وحی نمیدانند و جمیع افعال آجناب را واجب الاتباع انگارند پس درین طعن این مقدمه فاسده باطله را نه مطابق واقع است و نه مذهب خود و نه مذهب خصم برای تکمیل و ترویج طعن خود آوردن چه قدر داد تعصب وعده دادن است حالا این آهنگ را بلندتر نمایند و از اقوال پیغمبر بالاتر آئیم و گوئیم که شیعه و سنی عرض مصلحت و دفع مشقت نمودن و بر خلاف حکم إلهی بلا واسطة وبالقطع وحی منزل من الله باشد چند مرتبه اصرار کردن رد وحی نیست جناب پیغمبر (ص) خاتم المرسلین در شب معراج بمشوره پیغمبر دیگر که از اولو العزم است یعنی حضرت موسی نه بار مراجعت فرمود و عرض کرد که این حکم بر امت من تحمل نمی تواند کرد و ذکر ذلک ابن بابویه فی کتالب المعراج اگر معاذ الله این امر رد وحی باشد از پیغمبران چه قسم صادر شود و این را رد وحی گفتن بغیر از ملحدی و زندیقی نمی آید و نیز مراجعت حضرت موسی با پروردگار خود بعد از ان که بلاواسطه باو حکم شد و در قرآن مجید صریح منصوص است قوله تعالی {وَإِذْ نَادَی رَبُّکَ مُوسَی أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ * قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلَا یَتَّقُونَ * قَالَ رَبِّ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ * وَیَضِیقُ صَدْرِی وَلَا یَنْطَلِقُ لِسَانِی فَأَرْسِلْ إِلَی هَارُونَ * وَلَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ فَأَخَافُ أَنْ یَقْتُلُونِ * قَالَ کَلَّا فَاذْهَبَا بِآَیَاتِنَا إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ} و نیز از مقررات شیعه است در علم اصول خود که امر رسول بلکه خدا بلاواسطه نیز محتمل ندب است مقتضی وجوب نیست بالقین پس مراجعت توان کرد تا واضح شود که مراد ازین امر وجوب است یا ندب ذکره الشریف المرتضی فی الدرر والغرر و چون چنین باشد عمر را درین مراجعت با وجود تمسک بایه قرآنی در باب استغنا از تحمل مشقت که صریح دلالت بر ندبیت این امر میکند چه تقصیر و کدام گناه و وجه ثانی از طعن یعنی انکه عمر اختلاط کلام را به پیغمبر نسبت کرد پس نیز بیجاست زیرا که اول از کجا بیقین ثابت شود که گوینده این لفظ أهجر استفهموه عمر بود در اکثر روایات قالوا واقع است محتمل است که مجوزین آوردن قرطاس و دوات تقویت قول خود کرده باشند باین کلمه و استفهام انکاری بود یعنی هجر و هذیان بر زبان پیغمبر خود مقرر است که جاری نمی‌شود پس آنچه فرموده است بان اهتمام نمایند و آنچه نوشتن آن ارشاد می شود بپرسید که چه منظور دارند و محتمل است که مانعین نیز بطریق استفهام انکاری گفته باشند که آخر پیغمبر هذیان نمی گوید و ظاهر این کلمه بفهم ما نمی آید پس باز پرسید که ایا نوشتن کتاب حقیقه مراد است یا چیز دیگر و وجه نفهمیدن این کلمه صریح و ظاهر بود زیراکه عادت شریف آنحضرت (ص) آن بود که احکام الهی را بخدا نسبت میفرمود و درینجا نفرمود که إن الله أمرنی أن أکتب لکم کتابا لن تضلوا بعدی مانعین را توهم پیدا شد که خلاف عادت البته نفرموده باشد ما نفهمیدیم تحقیق باید کرد و نیز قطعا معلوم داشتند که آنجناب نمی نوشت و مشق این صنعت نداشت بلکه این صنعت اصلا از وی بصدور نمی آمد دفعا لتهمه موافق نص قرآن {وَمَا کُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ کِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِیَمِینِکَ} و درین عبارت نسبت آن بخود فرمود اکتب لکم کتابا این چه معنی دارد این را استفهام باید کرد که آخر کلام پیغمبر (ص) هذیان خود نخواهد بود و نیز عادت آنجناب بود که غیر از قرآن چیزی دیگر نمی نویسانید بلکه یک بار عمر بن الخطاب نسخه از تورات آورده میخواند آنجناب او را منع فرمود پس درین وقت خلاف این عادت مقرره سوای قرآن بدست خود نوشتن فرمود کمال تعجب حاضرین را رو داد و هیچ نفهمیدند ازین راه ذکر هذایان بطریق استفهام انکاری یا استفهام تعجبی بر زبان بعض از ایشان گذشت و اگر غرض ایشان اثبات هذیان بر پیغمبر می شد این نمی گفتند که باز به پرسید بلکه می‌گفتند که بگذارید کلام هذایان را اعتباری نیست تفصیل کلام درین مقام آنست که هجر در لغت عرب بمعنی اختلاط کلام است بوجهی که فهمیده نشود و این اختلاط قسم می باشد در حصول یک قسم انبیا هیچ کس را نزاعی نیست و آن آنست که بسبب بحه صوت و غلبه خشکی بر زبان و ضعف آلات تکلم مخارج حروف کما ینبغی متبین نشوند و الفاظ بوجه نیک مسموع نگردند لحوق این حالت به انبیا نقصانی نیست زیرا که از اعراض و توابع مرض است و پیغمبر مارا نیزبه اجماع اهل سیر بحه الصوت در مرض موت عارض شده بود چنانچه در احادیث صحیحه نیز موجود است قسم دوم از اختلاط آنست که به سبب غشی و بخارات دردماغ که در تپهای محرقه اکثر می باشد کلام غیر منتظم یا خلاف مقصود بر زبان جاری گردد درین امر هر چند ناشی از امور بدنی است لیکن اثر آن بر روح مدرکه می‌رسد علما را در تجویز این امر بر انبیاء اختلاف است بعضی این را قیاس بر جنون کنند و ممتنع دانند و بعضی قیاس بر نوم کنند جایز شمارند در لحوق سبب این عارضه بانبیا شبهه نیست زیراکه لحوق غشی بحضرت موسی علی نبینا وعلیه الصلاة والسلام در قرآن مجید منصوص است {وَلَمَّا جَاءَ مُوسَی لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلَکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ مُوسَی صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ} لحوق بیهوشی در وقت نفخ صور بجمیع پیغمبران سوای حضرت موسی نیز ثابت صحیح وقوله تعالی {وَنُفِخَ فِی الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شَاءَ اللَّهُ} و در حدیث صحیح وارد است فأکون أول من یفیق فإذا موسی آخذ بقائمة من قوائم العرش فلا أدری أصعق فأفاق قبلی أم جوزی بصعقة الطور آری این قدر هست که حق تعالی انبیا را بجهت کرامت و بزرگی ایشان در حالت غشی و بیهوشی نیز از آنچه خلاف مرضی او تعالی باشد معصوم میدارد قولا وفعلا هر مرضی حق است از ایشان صادر میشود در هر حالت و ظاهر است که این حالت را قیاس بر جنون نتوان کرد که در جنون اولا اختلال در قوی مدرکه روح بهم میرسد راسخ و مستمر می باشد بخلاف این حالت که در روح اصلا اختلال نمی باشد بلکه آلات بدنی بسبب استیلاء مخالف و توجه روح بدفع ان در حکم روح نمی مانند لهذا این حالت استمرار و رسوخ ندارد پس این حالت مثل نوم است که انبیا را نیز لاحق می گردد و از حالت یقظه تفاوت بسیار دارد نهایت انکه در خواب نیز دل این بزرگان آگاه و خبردار می باشد و مع هذا احکام نوم در اموریکه متعلق بجوارح وچشم و گوش می باشند تاثیر میکند و فوت نماز و بی‌خبری از خروج وقت آن طاری میگردد چنانچه در کافی کلینی در خبر لیله التعریس مذکور است و همچنین سهو ونسیان در نماز ایشان را لاحق میشود چنانچه امامیه در کتب صحیحه خود از انبیا و ایمه وقوع سهو را روایه کرده اند و چون درین قصه بوجوه بسیار از جناب پیغمبر خلاف عادت بظهور رسید چنانچه سابق بتفصیل نوشته شد اگر بعضی حاضرین را توهم پیدا شده باشد که مبادا از جنس اختلاط کلام است که درین قسم امراض رو میدهد بعید نیست و محل طعن و تشنیع نمی تواند شد علی الخصوص که شدت درد سر و التهاب حمی درانوقت بر آنجناب زور کرده بود و از روایه دیگر صریح این معنی و این استبعاد معلوم میشود که گفتند ما شانه اهجر استفهموه و مع هذا از راه مراعات ادب این گوینده هم جزم نکرده برسبیل تردد گفت که ایا اختلاط کلام است یا مانمی فهمیم بار دیگر استفهام کنند تا واضح فرماید و بتیقظ و هوشیاری ارشاد کند تا دوات و کاغذ بیاریم و الا درگذریم که چندان حاجت مشقت کشیدنش نیست اینهمه بر تقدیریست که قسم اخیر از اختلاط کلام مراد باشد و اگر قسم اولش مراد باشد یعنی مضمون را خلاف عادت پیغمبر می بینیم مبادا بسبب ضعف ناطقه الفاظ آنجناب را بخوبی در نیافته باشیم الفاظ دیگر است و ما چیز دیگر می شنویم بار دیگر استفهام کنید تا واضح فرماید و بیقین معلوم کنیم که همین الفاظ اند آنگه دوات و کاغذ بیاریم پس اصلا اشکال نمی آید و وجه سوم از طعن سراسر غلط فهمی یا از حق چشم پوشی است زیرا که رفع صوت بر صوت پیغمبر ممنوع است و از کسی درین قصه واقع نشده نه از عمر و نه از غیر عمر و رفع صوت با هم در حضور آنحضرت بتقریب مناظرات و مشاجرات همیشه جاری بود و اصلا آنرا منع نفرموده اند بلکه اشاره قرآن تجویز آن میفرماید به دو وجهه اول باین لفظ که {لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ} واین نفرموده که لا ترفعوا أصواتکم بینکم عند النبی دوم {کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ} پس صریح معلوم شد که جهر بعض بر بعض جایز است و مع هذا از کجا ثابت شود که اول عمر رفع صوت کرد و باعث تنازع گردید این را بدلیلی ثابت باید کرد بعد ازان زبان طعن باید کشاد دران حجره جمعی کثیر بودند و مقاولات جمع کثیر را رفع صوت لابدی است و ارشاد پیغمبر (ص) که لا ینبغی عندی تنازع نیز بر همین مدعا گواه است زیراکه لا ینبغی ترک اولی را گویند نه حرام کبیره را اگر کسی گوید که زنا کردن مناسب نیست نزد اهل شرع ضحکه میگردد و لفظ قوموا عنی ازباب تنگ مزاجی مریض است که بگفت و شنید بسیار تنگ دل میشود و آنچه در حالت مرض از راه تنگ مزاجی بوقوع می آید در حق کسی محل طعن نیست علی الخصوص که این خطاب بهمه حاضرین است خواه مجوزین خواه مانعین در روایه صحیحه وارد است که آنحضرت (ص) را درهمین مرض لدود خورانیده بودند بعد افاقت فرمودند که لا یبقی أحد فی البیت إلا لُدَّ إلا العباس فإنه لم یشهدکم و این تنگ مزاجی که بسبب مرض لاحق میگردد اصلا نقصان ندارد که انبیا را ازان معصوم اعتقاد باید مثل ضعف بدن است که در امراض لاحق می شود و وجه چهارم از طعن نیز مبتنی بر خیال باطل است زیراکه حق تلفی امت و قتی می شد که چیزی جدید را که از جانب خدا آمده باشد و در حق امت نافع باشد ممانعت میکرد بمضمون آیة {الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی} قطعا معلوم است که امر جدید نبود بلکه امر دینی هم نبود محض مشوره نیک و مصالح ملکی ارشاد می شد که زمان همین وصیت بود و کدام عاقل تجویز میکند که جناب پیغمبر (ص) در مدت بیست وسه سال که زمان نبوت آن افضل البشر بود وصف رحمت و رافت که برعموم خلق الله و بالخصوص در حق امت خود داشت با وجود تبلیغ قرآن و ارشاد احادیث بیشمار درین وقت تنگ چیری که هرگز نگفته بود و آن چیز تریاق مجرب بود برای دفع اختلاف میخواست بگوید یا نویسد بمنع کردن عمر ممتنع شد و تا پنج روز در حیات بود اصلا عمر درانجا حاضر نه بمجرد توهم آنکه مبادا بشنود و از بیرون در تهدید نماید بر زبان نیاورد و با وصف آمد و رفت جمیع اهل بیت درین وقت بآنها نفرماید که این کتاب را نوشته بگذارید {[وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا یَکُونُ لَنَا أَنْ نَتَکَلَّمَ بِهَذَا] سُبْحَانَکَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِیمٌ} دلیل عقلی بر بطلان این خیال باطل آنست که اگر پیغمبر (ص) بنوشتن این کتاب بالحتم و القطع از جناب باری تعالی مامور می بود و با وصف یافتن فرصت که بقیه روز پنجشنبه و تمام روز جمعه و شنبه و یکشنبه بخیریت گذشت متعرض کتابت آن کتاب نشد لازم می آمد تساهل در تبلیغ که منافی عصمت آنجناب است حاشاه من ذلک قوله تعالی {یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ} این همه ترسیدن از عمر درین وقت که موت غالب برحیات شده بود چه قدر بوعده الهی که بعصمت و محافظت وارد است نامطمئن بودنست معاذالله من ذلک و اگر به اجتهاد خود می خواستند که چیزی بنویسند پس بگفته عمر ازان اجتهاد رجوع فرمود با نه علی الشق الاول طعن بالکلیه زایل گشت بلکه درنگ سایر موافقات عمری منقلب شد بمنقبت لعز عزیز أو ذل ذلیل وعلی الشق الثانی درترک آنچه نافع است فهمیده بود مصداق رحمه الهی نشده حاشا جنابه من ذلک قوله تعالی {لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ} دلیل دیگر آنکه آنچه منظور داشت در نوشتن کتاب یا امر جدید بود زاید بر تبلیغ سابق یا ناسخ و مخالف آن یا تاکید آن علی الشق الاول والثانی تکذیب آیة {الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلَامَ دِینًا} لازم می آید و علی الشق الثالث هیچ حق تلفی امت نمی شود زیراکه تاکید پیغمبر بالاتر از تاکید خدا نبود اگر از تاکید او حسابی بر ندارند از تاکید پیغمبر در حق شان چه خواهد کشود و دلیل نقلی بر بطلان این خیال آنکه در روایت سعید ابن جبیر از ابن عباس در همین خبر قرطاس وارد است و در صحیحین موجود که اشتد برسول الله (ص) وجعه فقال "ایتونی بکتف أکتب لکم کتابا لن تضلوا بعدی أبدا" فتنازعوا فقالوا ما شأنه أهجر استفهموه فذهبوا یردون علیه فقال "دعونی فالذی أنا فیه خیر مما تدعوننی إلیه" وأوصاهم بثلاث قال "أخرجوا المشرکین من جزیرة العرب وأجیزوا الوفد بنحو ما کنت أجیزهم" سکت عن الثالثة أو قال ونسیتها وفی روایه وفی البیت رجال منهم عمر بن الخطاب قال قد غلبه الوجع وعندکم القرآن حسبکم کتاب الله ازین روایه صریح مستفاد شد که قبل از تکلم عمر حاضرین تنازع کردند و آنچه گفتنی بود گفتند و باز از جناب پیغمبر (ص) پرسیدند و آنجناب بعد از مراجعت سکوت فرمود از طلب ادوات کتابت و اگر امر جزمی یا موافق وحی می بود سکوت آنحضرت از امضاء آن منافی عصمت می بود وآنحضرت بعد ازین قصه باقرار شیعه تا پنج روز زنده ماند روز دوشنبه رفیق ملأ اعلی گشت فرصت تبلیغ وحی درین مدت بسیار یافت و معلوم شد که از امور دین چیزی نوشتن منظور نداشت بلکه در سیاست مدینه و مصالح ملکی و تدبیرات دنیوی چنانچه زبانی بآن چیزها وصیت فرمود و چیز سیوم که درین روایه فراموش شده تجهیز جیش اسامه است که در روایه دیگر ثابت است و اول دلیل برین مدعا آنست که چون بار دیگر اصحاب از آوردن دوات و شانه پرسیدند در جواب فرمود که "فالذی أنا فیه خیر مما تدعوننی إلیه" یعنی شما میخواهید که وصیت نامه بنویسم و من مشغول الباطن ام بمشاهده حق تعالی و قرب و مناجات او جل شانه و اگر منظور نوشتن امور دینیه یا تبلیغ وحی می شد معنی خیریت درست نمی گشت زیراکه باجماع در حق انبیا بهتر از تبلیغ وحی و ترویج احکام دین عبادتی نیست و نیز از این روایه ظاهر شد که چون آن حضرت (ص) بار دیگر جواب بی تعلقی و وارستگی ازین عالم باصحاب ارشاد فرمود حاضران را یاسی و حسرتی دامنگیر حال شد عمربن الخطاب برای تسلیه آنها این عبارت گفت که این جواب ترش پیغمبر بشما نه از راه عتاب و غضب است برشما بلکه بسبب شدت درد است که موجب تنگ مزاجی گشته و از وارستگی پیغمبر مایوس نشوید که کتاب الله کافی و شافی است برای تربیت شما و پاس دین و ایمان شما ازینجا معلوم شد که این کلام از عمر بن الخطاب بعد ازین گفت و شنید در مقام تسلیه اصحاب واقع شده نه در مقام ممانعت از کتابت و مقطع الکلام درین مقام آنست که حضرت امیر نیز درین قصه حاضر بود باجماع اهل سیر از طرفین و اصلا انکار اوبر عمر با دیگر حاضران مجلس که ممانعت از کتابت کرده بودند نه در حیات شان و نه بعد از وفات شان که زمان خلافت حضرت امیر بود بروایه شیعه و سنی منقول نشده پس اگر عمر درین کار خطاوار است حضرت امیر نیز مجوز کار اوست و غیر ابن عباس که در انزمان صغیر السن بود هر گز برین قصه افسوس و تحسر از کسی منقول نشده اگر فوت امر مهمی درین ماجرا رو میداد کبراء صحابه و لا اقل حضرت امیر خود آن را مذکور میفرمود و حسرت می نمود و شکایت این ممانعت بر زبان می آورد و اگر دری نجا کسی را بطریق شبهه بخاطر برسد که اگر مهمی از مهمات دین منظور نظر پیغمبر درین نوشتن نبود پس چرا فرمود که "لن تضلوا بعدی" زیرا که این لفظ صریح دلالت میکند که بسبب نوشتن این کتاب شما را گمراهی نخواهد شد و معنی گمراهی همین است که دردین خللی افتد جواب این شبهه آنست که لفظ ضلال در لغت عرب چنانچه بمعنی گمراهی دردین می آید بمعنی سوء تدبیر در مقدمات دنیوی نیز بسیار مستعمل می شود مثالش از کلام الهی قول برادران حضرت یوسف است در حق حضرت یعقوب علی نبینا وعلیهم الصلاة که در سوره یوسف مذکور است {إِذْ قَالُوا لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَی أَبِینَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلَالٍ مُبِینٍ} و نیز در همین سوره در جای دیگر است که {قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلَالِکَ الْقَدِیمِ} و پیداست که برادران حضرت یوسف کافر نبوده اند که پدر بزرگوار خود را که پیغمبر عالی مرتبه بود گمراه دین اعتقاد کنند معاذ الله من هذا الظن الفاسد مراد ایشان بی تدبیری دنیوی بود که پسران کار آمدنی را که بخدمات قیام دارند چندان دوست نمیدارد و پسران خورد سال کم محنت و قاصر الخدمت را نوبت بعشق رسانیده پس درینجا هم مراد از تضلوا خطا در تدبیر ملکی است نه گمراهی دین و دلیل قطعی برین اراده آنست که درمدت بیست وسه سال نزول وحی و قرآن و تبلیغ احادیث اگر کفایت در هدایت ایشان و دفع گمراهی ایشان نه شده بود درین دوسه سطر کتاب چه قسم کفایت اینکار می توانست شد و نیز درینجا بخاطر بعضی میرسد که مبادا منظور آنجناب نوشتن امر خلافت باشد و سبب معانعت عمر این امر مهم در حیز توقف افتاد گوئیم اگر منظور نوشتن خلافت باشد از دو حال بیرون نیست یا خلافت ابوبکر خواهد بود یا خلافت حضرت امیر بر تقدیر اول آنحضرت (ص) بار دیگر در همین مرض این داعیه بخاطر مبارک آورده خود موقوف ساخت بی آنکه عمر یا دیگری ممانعت نماید بلکه حواله بر خدا و اجماع مومنین فرمود و دانست که این مقدمه واقع شدنی است حاجت بنوشتن نیست در صحیح مسلم موجود ات که آنجناب عائشة صدیقه را درهمین مرض فرمود که "ادعی لی اباک وأخاک أکتب لهما کتابا فإنی أخاف أن یتمنی متمن ویقول قائل أنا أولی ویأبی الله والمؤمنون إلا أبا بکر" یعنی بطلب نزد من پدر و برادر خود را تا من بنویسم وصیت نامه زیراکه می ترسم که آرزو کند آرزو کننده یا گوید گوینده که منم و دیگری نیست و قبول نخواهد کرد خدا و مردم با ایمان مگر ابوبکر را درینجا عمر کجا حاضر بود که از نویسانیدن وصیت نامه ممانعت کرده باشد و بر تقدیر ثانی نیز حاجت نوشتن نبود زیراکه قبل ازین واقعه بحضور هزاران کس در میدان غدیر خم خطبة ولایت امیر المومنین فرموده بود و حضرت امیر را مولای هر مومن و مومنه ساخته و آن قصه مشهور آفاق و زبان زد خلایق گشته بود اگر با وصف آن تقید وتاکید وشهرت و تواتر موافق آن مل نه کنند ازین نوشتن خانگی که چند کس بیش دران حاضر نبودند چه می گشود بالجمله بهیچ صورت در ممانعت ازین کتابت حق امت تلف نشده و مهمان دینی در پرده خفا نمانده و این خیال باطل بعینه مثال خیال غیبت امام مهدی است حذوا بحذو که و سواسی بیش نیست و مرض وسواس را علاجی نه.

طعن دوم آنکه عمر (رض) خانه حضرت سیده النساء را بسوخت و بر پهلوی مبارک آن معصومه بشمشیر خود صدمه رسانید که موجب اسقاط حمل گردید و این قصه سراسر واهی و بهتان و افترا است هیچ اصلی ندارد و لهذا کثر امامیه قابل این قصه نیستند و گویند که قصد سوختن آن خانه مبارک کرده بود لیکن بعمل نیاورد و قصد از امور قلبیه است که بران غیر از خدای تعالی دیگری مطلع نمی تواند شد و اگر مراد ایشان از قصد تخویف و تهدید زبانی است و گفتن اینکه من خواهم سوخت پس وجهش آنست که این تخویف و تهدید کسانی را بود که خانه حضرت زهرا را ملجا و پناه هر صاحب خیانت دانسته و حکم حرم مکه معظمه داده درانجا جمع شدند و فتنه و فساد منظور می داشتند و بر همزدن خلافت خلیفه اول به کنکاشها و مشوره هاء فساد انگیز قصد میکردند وحضرت زهرا هم ازین نشست و بر خاست آنها مکدر و ناخوش بود لیکن بسبب کمال خسن خلق با آنها بی پرده نمی فرمود که در خانه من نیامده باشند عمر بن الخطاب چون دید که حال برین منوال آنجماعه را تهدید نمود که من خانه را بر شما خواهم سوخت و تخصیص سوختن درین تهدید مبنی بر استنباط دقیق است از حدیث پیغمبر (ص) که آنحضرت نیز در حق کسانی که در جماعت حاضر نمی شوند و با امام اقتدا نمیکردند همین قسم ارشاد فرموده بود که اینجماعه اگر از ترک جماعت باز نخواهند آمد من خانه ها را بر ایشان خواهم سوخت و چون ابوبکر نیز امام منصوب کرده پیغمبر بود در نماز و آنها ترک اقتداء آن امام بحق بخاطر خود می اندیشیدند و رفاقه جماعت مسلمین درین باب نمیکردند مستحق همان تهتید پیغمبر شدند پس این قول عمر مشابه است پیغمبر (ص) که چون روز فتح مکه بحضور او عرض نمودند که این خطل که یکی از شعراء کفار بود و بارها به هجو حضرت پیغمبر و اشعار خود روی خود را سیاه کرده پناه بخانه خدا یعنی کعبه معظمه برده و در پردهاء آنخانه تجلی اشیانه خود را پنهان ساخته در باب او چه حمک است فرموده که اورا همانجا بکشید و پاس نکنید و هر گاه این قسم مردودان جناب الهی را در خانه خدا پناه نباشد در خانه حضرت زهرا چرا پناه باید داد و حضرت زهرا چرا از سزا دادن اشرار فساد پیشه مکدر گردد که "تخلقوا بأخلاق الله" شیوه آن پاک طینت بود و مع هذا از روی اخبار صحیحه ثابت است که حضرت زهرا نیز آنمردم را ازین اجتماعی منع فرموده و نیز قول عمر (رض) درینجا بسیار کمتر از فعل حضرت امیر است که چون بعد از شهادت عثمان (رض) خلافت بر آنجناب قرار گرفت کسانی را که داعیه بر همزدن این منصب عظیم بخاطر آورده از مدینه بر آمده بمکه شتافتند و در پناه سایه حرم محترم رسول الله (ص) یعنی أم المؤمنین عائشة صدیقة در آمده دعوی قصاص عثمان از قتله او نموده آماده جنگ و پیکار گشت بقتل رسانید و اصلا پاس حرم محترم رسول و رعایت ادب مادر خود و مادر جمیع مومنین بموجب نص قرآن نفرمود هر چند درین آسیبی بجناب حرم محترم رسول اهانتی و ذلتی که رسید اظهر من الشمس است و فی الواقع هر چه حضرت امیر فرمودعین صواب و محض حق بود که درین قسم امور عظام که موجب فتنه و فساد عام باشد بمراعات مصالح جزئیه مبادی و مقدمات فتنه را او گذاشتن و بتدارک آن نرسید باعث کمال بی انتظامی امور دین و دنیا می باشد و چنانچه خانه حضرت زهرا واجب التعظیم و الاحترام بود ام المؤمنین و حرم محترم رسول و زوجه محبوبه او که محبوب الهی بود نیز واجب التعظیم و الاحترام بود بلکه از عمر محض قول و تخویف تهدید و ترهیب بوقوع آمده نه فعل و حضرت امیر فعل را هم بالقصی الغایه رسانید پس درین مقام زبان طعن در حق عمر کشادن حالانکه قول او بمراتب کمتر از فعل حضرت امیر است مبنی بر تعصب و عناد است لاغیر ودر مقابله اهل سنت فرق بر آوردن که خلافت حضرت امیر حق بود پس حفظ انتظام او ضرور افتاد و پاس ام المؤمنین و تعظیم حرم رسول ساقط گشت و خلافت ابوبکر صدیق ناحق بود برای حفظ انتظام آن خلافت فاسده پاس خانه حضرت زهرا بنت الرسول (ص) نکردن کمال نادانی و بیعقلی است زیرا که اهل سنت هر دو خلافت را برابرمیدانند و هر دو را حق می انگارند علی الخصوص وفتی که طعن متوجه بر عمر بن الخطاب باشد که نزد او خلافت ابوبکر متعین بود بحقیت و دران وقت منازعی و مخالفی که هم جنب ابوبکر باشد و از مخالفت او حسابی بر توانداشت در میان نه اینقسم خلافت منظمه را در اول جوش اسلام که هنگام نشو و نماء نهال دین و ایمان بود بر همزدن و ارادهاء فاسد نمودن البته موجب قتل و تعزیر لا اقل موجب تهدید و ترهیب است و طرفه اینست که بعضی از فضلاء شیعه درین طعن بطریق ترقی ذکر کرده اند که زبیر بن العوام ابن عمة رسول (ص) نیز از جمله آن جوانان بود که برا ی تهدید و ترهیب شان عمراین کلام گفت و من بعد حضرت زهرا آن جوانان بنی هاشم را و زبیر را نیز جواب داد که در خانه من بعد ازین مجلس و اجتماع نکرده باشید سبحان الله هیچ فهمیده نمیشود که در خلافت ابوبکر اگر زبیربن العوام تذبیر افساذی نماید معصوم و واجب التعظیم گردد و درباب قصاص خواستن عثمان اگرسخن درشت بگوید واجب القتل و التعزیر شود و چون در خانه حضرت زهرا مردم داعیه فسادی و کنکاش فتنه برپا کنند واجب القبول باشند و هرگاه درحضور حرم محترم رسول و همراه او که بلا شبهه ام المومنین بود دعوی قصاصی یا شکایت از قتله عثمان بر زبان آرند واجب الرد و الازاله گردند این فرق مبنی نیست مگر بر اصول شیعه و اگر خواهند که اهل سنت را بر اصول خود الزام دهند چرا این قدر تطویل مسافت باید کرد یک سخن کافی است و هر گاه بر ترک جماعت که از سنن موکده است و فایده آن عاید بنفس مکلف است فقط و هیچ ضرری از ترک آن به مسلمین نمیرسد پیغمبر (ص) تهدید فرموده باشد باحراق بیوت درین قسم مفسده که شراره ها ء آن تمام مسلمین بلکه تمام دین را برسد چرا تهدید باحراق بیوت جایز نباشد و هرگاه پیغمبر بسبب بودن پرده هاء منقش و تصاویر در خانه حضرت زهرا در آید تا وقتیکه آنرا ازاله نکند بلکه در خانه خدا نیز در آید تا وقتیکه صورتهاء حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل ازان خانه بر آرند اگر عمر بن الخطاب هم بسبب بودن مفسدان دران خانه کرامت اشیانه و وقوع تدبیرات فتنه انگیز ذرانجا آن مردم را تهدید کند باحراق آن خانه چه گناه بر ذمه وی لازم شود و نهایت کار آنکه مراعات ادب مقتضی این تهدید نبود لیکن معلوم شد که رعایت ادب درین قسم امور عظام کسی نمیکند بدلیل فعل حضرت امیر با عیشه صدیقه که بلا شبهه زوجه محبوبه رسول (ص) و ام جمیع المومنین و واجب التعظیم کافه خلایق اجمعین بود پس هر چه از عمر مطابق فعل معصوم بوقوع آید چرا محل طعن و تشنیع گردد.

طعن سوم آنکه عمر (رض) انکار موت رسول (ص) نمود و قسم خورد که آنجناب مورده است تا آنکه ابوبکر (رض) برد این آیت بر خواند {إِنَّکَ مَیِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَیِّتُونَ} و این طرفه طعنی است که شخصی بسبب کمال محبت رسول (ص) ازمفارقت آنجناب و مشاهده شدت مرض آن عالی قباب آنقدر هوش او ذاهل شده که از عقل خود رفت و اورا دران وقت نام خود و نام پدر یاد نماند و از موت و حیات خود خبر نداشت و از راه مدهوشی و بیخبری بسبب کمال محبت انکار موت پیغمبر (ص) نمود او را باید هدف سهام طعن خود ساخت. بیت:

چشم بد اندیش پراگنده با * عیب نماید هنرش در نطر

از آیات قرآنی اکثر یرا در حالت غم و حزن و جزع و فزع غفلتها واقع میشود بحکم بشریت جای طعن و ملامت نمی باشد از روایات صحیحه شیعه سابق گذشت که حضرت موسی را در عین حالت مناجات علم بعزت الهی و تنزه او از مکان حاصل نشد حالانکه حضرت موسی را دران وقت هیچ عارضه از عوارض مدهشه و محیره لایق نبود اگر عمر را در حالت کذائی که نزد او نمونه هول محشر بود بجواز موت بر پیغمبر خبر نماند چه گناه نسیان و ذهول از لوازم بشریت است حضرت یوشع که بالاجماع نبی معصوم بود خبر عجیب ماهی را با وصف تقید حضرت موسی نسیان کرد و خود حضرت موسی با وصف قول و قراری که با خضر علیه السلام در میان آورده بود که هرگز سوال نخواهد کرد بسبب مشاهده غرابت قصه و نداره آن نسیان فرمود و ذهول نمود و حضرت آدم ابوالبشر که اصل انبیا است حق تعالی در حق او میفرماید {لَقَدْ عَهِدْنَا إِلَی آَدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْمًا} و نسیان پیغمبر در نماز در کافی کلینی موجود است و ابوجعفر طوسی و دیگر امامیه حمک بصحه اونموده و خود ابوجعفر طوسی از ابوعبدالله چلپی روایت آورده که أن الامام أبا عبدالله علیه السلام کان یسهو فی صلاته ویقول فی سجدتی السهو بسم الله وبالله وصلی الله علی محمد وآله وسلم پس اگر عمر را هم یک آیه قرآنی بطریق ذهول در همچو حادثه قیامت نما از خاطر رفته باشد چه قسم محل طعن تواند شد.

طعن چهارم آنکه عمر (رض) جاهل بود ببعض مسایل شرعیه که معرفت آن مسایل از اهم مهمات امامت و خلافت است از انجمله آنکه حکم فرمود برجم زن حامله از زنا پس اورا امیرالمؤمنین مانع آمد و گفت که ان کان لک علیها سبیل فلیس لک ما فی بطنها سبیل عمر نادم شد و گفت که لولا علی لهلک عمر و از انجمله آنکه خواست که رجم کند زن مجنونه را پس امیر المومنین اورا خبردار کرد و این حدیث پیغمبر برای او گفت سمعت رسول الله (ص) "رفع القلم عن ثلاثه عن النائم حتی یستیقظ وعن الصبی حتی یبلغ وعن المجنون حتی یفیق" و از انجمله آنکه پسر مرده خود را که ابوشحمه بود و در ائناء زدن حد جان داده حد زد وعدد ضربات را تمام کرد حالانکه مرده را حد زدن خلاف عقل و شرعست و از انجمله آنکه حد شراب خوردن ندانست تا آنکه بمشوره و صلاح مردم مقرر کرد پس ازین قصه ها معلوم شد که اورا بظواهر شریعت هم علم نبود پس لیافت امامت چگونه داشته باشد جواب ازین طعن آنکه در نقل این قصه ها خیانت بکار برده اند یک حرف ازتمام قصه آورده اند و بقیه قصه را در شکم فرو برده تا طعن متوجه تواند شد و این صنعت متعصبین و معاندین است بدستور قول یهود که إن الله فقیر ونحن أغنیاء قصه رجم حامله اینست که عمر را خبر نبود که این زن حامله است و حمل همچو چیزی نیست که بمجرد دیدن زن توان دریافت که حامله است مگر بعد از تمام مدت حمل یا قریب بتمام و چون حضرت امیر که از سابق بحال آن زن و بحامله بودنش اطلاع داشت و اورا خبردار کرد منت این اطلاع برداشت و این کلمه در مقام اداء شکر گفت یعنی اگر مرا بعد از وقوع حد و هلاک شدن این زن و بچه اش معلوم می شد که آن زن حامله بود نحسر و تا سفی که می کشیدم بر اتلاف جدین او نادانسته بمنزله موت و هلاک من می بود اگر علی درین وقت مرا آگاه نمی کرد من بان اندوه و حزن هلاک می شدم وبالاجماع نزد شیعه و سنی امام را لازم نیست که هر گاه زن زانیه اقرار بزنانماید با شاهدان بر زنا گواهی دهند پرسیدن آنکه تو حامله یا نه بلکه آن زن را می باید که اگر حمل داشته باشد اظهار نماید و حکمی که بسبب عدم اطلاع بر حقیقت حال صادر شود و در واقع حقیقت برنگ دیگر باشد که آن حکم را نمیخواهد آن حکم را جهل و نادانی نتوان گفت بلکه بی اطلاعی است بر حقیقت حال که در امامه بلکه در نبوت هم قصور ندارد زیراکه حضرت موسی بسبب بی اطلاعی برادر کلان خود را که حضرت هارون پیغمبر بود ریش گرفت و موی سرکشید و اهانت فرمود حالانکه حضرت موسی جاهل نبود بمسئله تعظیم پیغمبر یا تعظیم برادر کلان و نیز جناب پیغمبر ما بارها میفرمود که "إنما أنا بشر وإنکم تختصمون إلی وإن بعضکم ألحن بحجته من بعض فمن قضیت له بحق أخیه فإنما أقطع له قطعة من نار" و نیز در سنن أبی داود موجود است که چون ابیض بن حمال مازی از انحضرت درخواست اقطلاع کان نمک کرد در اول و هله بسبب بی اطلاعی اورا اقطلاع فرمود و هر گاه آنجناب را مطلع کردند که ان کان طیار است و نمک درست ازان بی حاجت عمل و صنعت بر می آید از وی باز گرفت و دانست که حق جمیع مسلمین بان متعلق شده تخصیص یکی بملک آن جایز نیست و نیز در جامع ترمذی براویة صحیح موجود است ازوایل بن حجر کندی که زنی در زمان آنسرور از خانه خود باراده دریافتن جماعت برآمد در کوچه مردی بااو در خورد و او را باکراه بر زمین انداخت و جماع کرد پس آن زن ناله و فریاد برداشت آن مرد گرخته رفت و مرد دیگر متصل آن زن میگذاشت آن زن نشان داد که این مرد است که بامن باکراه زنا کرده اورا گرفته بحضو. ر پیغمبر (ص) آوردند حکم فرمود تا سنگسار کنند چون خواستند که اورا زیر سنگ بگیرند و رجم شروع نمایند آن مرد زانی برخاست و اقرار کرد یا رسول منم که این کار کرده ام و نیز در حدیث متفق علیه که در کتب امامیه و اهل سنت هر دو مرویست موجود است که ان النبی (ص) أمر علیا باقامه الحد علی امرأة حدیثة بنفاس فلم یقم علیها الحد خشیة أن یموت فذکر ذلک للنبی (ص) فقال "أحسنت دعها حتی ینقطع دمها" و نیز فرقه نواصب در مطاعن حضرت امیر آورده اند که آنجناب جمع فرمود در دو حد زنا که جلد و رجم است در حق شراحه همدانیه که بجریمه زنا مرتکب شده بود و بصفت احصان موصوف بود و این مخالف شریعت است زیراکه آنحضرت ماعز و غامدیه را فقط رجم فرموده است و نیز مخالف عقل است زیراکه چون رجم که اشد عقوبات است بروی نافذ شد جلد که اخف از ان است چرا باید جاری نمود و اهل سنت در جواب آن فرقه مخذوله همین گفته اند که حضرت امیر را اولا احصان آن زن معلوم نبود حکم بجلد فرمود و چون بعد از جلد بر احصان او اطلاع یافت حکم برجم فرمود پس جمع بین الحدین ازان جناب حقیقه واقع نشده بالجمله بی اطلاعی بر حقیقت حال پیز دیگر است و ندانستن مسئله شرع چیز دیگر اگر در میان این دو امر کسی تفرقه نکند قابل خطاب نباشد و هم برین قیاس رجم مجنونه را باید فهمید که عمر (رض) را از حال جنون او اطلاع نبود چنانچه امام بروایه عطاء بن السائب از ابوظبیان حشی آورده است که نزد حضرت عمر زنی را بگناه آوردند حضرت عمر حکم فرمود که اورا سنگسار کنند پس مردم او را کشیده می بردند ناگاه حضرت علی در راه در خورد وپرسید که این زن را کجا می برید مردم عرض کردند که خلیفه حکم برجم او فرموده است بنابر ثبوت زنا حضرت علی آن زن را از دست مردم کشیده همرا خود گرفت و نزد حضرت عمر آمدو فرمود که زن مجنونه است از بنی فلان من این را خوب میدانم و آنحضرت (ص) فرموده است که بر مجنون قلم تکلیف جاری نشده پس حضرت عمر رجم اورا موقوف نمود پس معلوم شد که مسئله عدم رجم مجنونه حضرت عمر را معلوم بود و آنچه معلوم نبود مجنون بودن این زن بالخصوص بود و ظاهر است که جنون چون مطبق نباشد و صاحب آن حرکات و اصوات بی ربط ننماید هیچ بحس و عقل دریافته نمی شود زیراکه که صورت مجنون از صورت عاقل ممتاز نمی نماید و امور حسیه و عقلیه را نداشتن نقصانی در نبوت نمیکند چه جای امامت سابق از روایت شریف مرتضی در کتاب الغرر والدرر منقول شد که جناب پیغمبر (ص) را بر حقیقت حال آن قبطی که نزد ماریه قبطیه آمد و رفت میکرد هیچ اطلاع نبود که محبوب است یا عنین یا سالم الاعضا و فعل و نیز پیغمبر را حال آن زن که حدیثه النفاس بود نیز معلوم نبود که خون او منقطع شده است یا نه اگر عمر را هم اطلاع بر حمل زنی یا جنون زن دیگر نباشد کدام شرط امامت او مختل میشود آنچه شروط امامت است معرفت احکام شرعیه است نه معرفت حسیات یا عقلیات جزئیه و معرفت جمیع احکام شرعیه لالفعل نه در نبوت شرط است و نه در امامت آری نبی را بوحی احکام شرعیه معلوم میشوند و امام را باجتهاد و بسا که در اجتهاد خطا واقع میشود چنانچه در ترمذی موجود است عن عکرمة أن علیا أحرق قوما ارتدوا عن الإسلام فبلغ ذلک ابن عباس فقال لو کنت أنا لقتلتهم لقول رسول الله (ص) "من بدل دینه فاقتلوه" ولم أکن لأحرقهم لأن رسول الله (ص) قال "لا تعذبوا بعذاب الله" فبلغ ذلک علیا فقال صدق ابن عباس درین قسم خطاهای اجتهادی هم جای طعن و ملامت نیست چه جای آنکه بی اطلاعی و بیخبریرا در مقامی که اطلاع و خبر داشتن ضرور نباشد محل طعن کردانیده شود آمدیم بر اینکه درینجا اشکالی است قوی که نواصب بان اشکال در آویخته اند که حضرت امیر خود اینحدیث رفع قلم را از سه شخص مذکور روایه فرموده است و معهذا در کتب شیعه چنین مرویست که أن علیا کان یأمر باقامة حد السرقة علی الصبی قبل أن یحتلم رواه محمد بن بابویه القمی فی من لا یحضره الفقیه و این صریح مخالفت روایه پیغمبر است بلکه فعل عمر اگر واقع می شد یک مجنونه مخصومه در لکد کوب حد می مرد و از قول حضرت امیر که صبی را قطع سرقه فرمود هزاران صبی ناقص الاعضا خواهند شد معلوم نیست که شیعه ازین روایه چه جواب میگفته باشند گنجایش حمل برتقیه هم نیست زیراکه اقامت حد بر صبیان مذهب عمر و عثمان نبود آری اگر می فرمود که زن مجنونه را رجم باید کرد البته تقیه می شد درانجا خود اظهار حق فرمود و رجم شدن نداد اما بر اهل سنت پس درین باب اشکالی نیست زیراکه ایشان هرگز این روایت را از حضرت امیر باور نمیداند بلکه افترا ها و بهتان می انگارند و آوردن شیخ ابن بابویه این روایت را نزد ایشان جواب شافی است که بالقطع کذب است و اگر نواصب خواهند که باکاذیب شیعه در حق حضرت امیر اهل سنت را الزام دهند پیش نمیرود و قصه حد زدن مرده تمام دروغ و افتراست هرگز در روایات صحیحه اهل سنت موجود نیست پس محتاج جواب نباشد بلکه صحیح در روایات آنست که آن پسر بعد از زدن حد زنده ماند و جراحات او مندمل شد آری اورا در اثناء زدن حد غشی و بیهوشی لاحق شده بود باینجهه بغضی را توهم مردن اوبلاشد و آنچه گفته اند که عمر بن الخطاب حد شراب خوردن نمیدانست تا بصلاح و مشوره دیگران مقرر کرد پس طرفه طعن است زیراکه ندانستن چیزی که قبل ازان موجود نباشد و در شرع معین نه گردیده باشد محل طعن نمیشود لأن العلم تابع للمعلوم و حد خمر در زمان آنحضرت معین نبود بی تعین چند ضربه بچابک و چادرهای تافته و کفشها و جریدهای دستی می زدند و چون در وقت ابوبکر آن عدد را چند کس از صحابه تخمین کردند بچهل رسید و چون نوبت خلافت عمر شد و شرب خمر بسیار شد جمیع صحابه را جمع کرده مشورت نمود حضرت امیر و در بعضی روایات عبدالرحمن بن عوف نیز شریک حضرت امیر شده گفتند که این حد را مثل حد دشنام دادن مقرر باید کرد که هشتاد تازیانه است زیراکه چون شخص شراب می خورد مست ولا یعقل شود و چون بیعقل شد هذایان میگوید و در هذایان دشنام میدهد پس جمیع صحابه این استنباط لطیف را پسندیدند و بر همین اجماع کردند پس لزانجا معلوم شد که بانی مبانی حد خمر عمربن الخطاب است سلب علم حد خمر از عمر کمال بی عقلی است و نزد امامیه هم این قصه بهمین طریق ثابت است چنانچه شیخ ابن مطهر حلی در منهج الکرامة آورده و از همین جا جواب طعن دیگر هم معلوم شد که گویند عمر در حد خمر اضافه کرد بعقل خود حالانکه در زمان آنحضرت چهل تازیانه بود و بس زیراکه اگر عمر زیاده کرد بقول امیر المؤمنین و اجماع صحابه کرد پس او فقط محل طعن نباشد و در بعضی کتب شیعه بطور دیگران طعن مذکور است و آن طعن اینست که گویند عمر یکبار در حد شراب زیاده بر هشتاد تازیانه زده است بیست تازیانه بر هشتاد افزوده است چنانچه محمدبن بابویه قمی در من لا یحضره الفقیه روایت کرده است که چون نجاشی خارفی شاعر را گرفته آوردند که در ماه رمضان شراب خورده بود حضرت امیر صد تازیانه زد به جهه حرمت رمضان بیست تازیانه افزود و بر طور اهل سنت جواب از هر دو واقعه یک سخن است که امام را می‌رسد که به طریق سیاست یا نظر تعظیم از خیانت از قدر واجب شرع زیاده نماید به دلیل فعل امیر المؤمنین پس جای طعن بر عمر نباشد.

طعن پنجم ان است که عمر (رض) را در اقامت حد به جای صد تازیانه به صد شاخ درخت حکم کرده و این مخالف شریعت است زیرا که خدای تعالی می‌فرماید {الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا کُلَّ وَاحِدٍ مِنْهُمَا مِئَةَ جَلْدَةٍ} جواب آن است که این فعل عمر موافق فعل جناب پیغمبر (ص) است در مشکاة و شرح السنة به روایت سعید بن سعد بن عبادة آورده که سعد بن عبادة نزد پیغمبر خدا مردی ناقص الخلقت بیمار را گرفته آورد که با کنیزکی از کنیزگان محله زنا می‌کرد پس گفت پیغمبر خدا که بگیرید برای او شاخ بزرگ را که باشد در وی صد شاخ خورد پس بزنید او را یکبار زدن و ابن ماجه نیز حدیثی مانند این روایت کرده و همین است مذهب علمای اهل سنت در مریضی که توقع به شدنش نباشد قال فی الفتاوی العالمگیریة المریض إذا وجب علیه الحد إن کان الحد رجما یقام علیه للحال وإن کان جلدا لا یقام علیه حتی یبرأ ویصح إلا إذا کان مریضاً وقع الیأس عن برئه فحینئذ یقام علیه کذا فی الظهیریة ولو کان المرض لا یرجی زواله کالسل أو کان مخدجا ضعیف الخلقة فعندنا یضرب بشکال فیه مائة شمراج فیضرب دفعةً ولا بدّ من وصول کل شمراج إلی بدنه کذا فی فتح القدیر و کسی را که عمر بن الخطاب به اینصورت حد زد مرد ضعیف الخلقه بود و در قرآن نیز اشاره به این حیله شرعیه است که هم رعایت احوال مستحق حد و هم محافظت حد الهی در آن می‌ماند قوله تعالی {وَخُذْ بِیَدِکَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ}.

طعن ششم آنکه حد زنا را از مغیرة بن شعبة درء نمود با وجود ثبوت آن به شهادت چهار کس و تلقین نمود شاهد را کلمه که به سبب آن حد ثابت نشد و با این وضعی که چون شاهد چهارم برای ادای شهادت آمد و گفت که آری وجه رجل لا یفضح الله رجلا من المسلمین جواب از این طعن آن که درء حد بعد از ثبوت آن می‌شود و شاهد چهارم چنانچه باید شهادت نداد پس اصل حد ثابت نشد در اینصورت دفع آن چه معنی دارد و تلقین شاهد افترای محض و بهتان صریح است ابن جریر طبری و محمد بن إسماعیل بخاری در تاریخ خود و حافظ عماد الدین ابن أثیر و حافظ جمال الدین أبوالفرج ابن الجوزی و شیخ شمس الدین مظفر سبط ابن الجوزی و دیگر مورخین ثقات نقل کرده‌اند که مغیره بن شعبة امیر بصره بود و مردم بصره با او بد بودند و می‌خواستند که او را عزل کنند بر وی تهمت زنا بستند و چند کس از شاهدان را به زور مقرر کردند که به حضور أمیر المؤمنین عمر بن الخطاب شهادت این فاحشه را بر مغیره اداء نمایند و خبر تهمت زنا در بصره شایع شد و رفته رفته به عمر رسید همه را به حضور خود طلبیده مغیره و شهود اربعه در محل حکومت به محضر صحابه که حضرت امیر هم در آن مجلس بود حاضر آمدند و مدعیان اهل بصره دعوی نمودند که مغیره بن شعبه زنا نموده است با زنی که او را ام جمیل می‌گفتند و شهود برای شهادت حاضر شدند یک کس از شهود پیش آمد و گفت که رأیته بین فخذیها پس أمیر المؤمنین عمر گفت که لا والله حتی یشهد أنه یلج فیها ولوج المرود فی المکحلة پس آن شاهد گفت نعم أشهد علی ذلک باز شاهد دیگر برخاست و همین قسم ادای شهادت نمود باز سوم برخاست و همین قسم گواهی داد چون نوبت به شاهد چهارم رسید که زیاد ابن ابیه بود از او نیز پرسیدند که تو هم موافق یاران خود گواهی می‌دهی او گفت اینقدر می دانم که رأیت مجلسا ونفسا حثیثا وانتهازا ورأیته مستبطنها ورجلین کأنهما أذنا حمار پس عمر گفت که هل رأیته کالمیل فی المکحلة قال لا در این قصه باید دید که نزد علمای امت ثبوت حد می‌شود یا نه و تلقین شاهد چه قسم واقع شد در جایی که محضر صحابه کبار باشد و مثل حضرت امیر هم در آن جا حاضر بود اگر در امور شرعی و اثبات حدود مداهنتی می‌رفت این قدر جمع کثیر که برای همین کار حاضر شده بودند و شیوه آنها انکار و مجاهره بود در هر امر ناحق و در این باب پس کسی نداشتند چه طور سکوت می‌کردند و حد ثابت شده را رایگان می‌گذاشتند یا اگر از عمر تلقین شاهد واقع می‌شد بر وی گرفت نمی‌کردند حال آنکه از عمر معلوم است و شیعه خود روایت کرده‌اند که در مقدمات دین به گفته زنی جاهل قایل می‌شد و بی حضور جماعت صحابه و مشورت ایشان هیچ مهم دینی را بانصرام نمی‌رسانید و آنچه گفته‌اند که عمر این کلمه گفت که آری وجه رجل لا یفضح الله به رجلا من المسلمین غلط صریح و افترای قبیح بر عمر است آری مغیرة بن شعبة این کلمه در آن وقت گفته بود و هر که را نوبت به جان می‌رسد چیزها می‌گوید و تملقها می‌کند اگر شاهد حسبه لله برای گواهی آمده بود او را پاس گفته مغیر چرا بود و مع هذا اگر شاهد پاس مدعی علیه نموده ادای شهادت به واجبی ننماید حاکم را نمی‌رسد که از او بجر و اکراه ادای شهادت بر ضرر مدعی علیه طلب کند در هیچ مذهب و هیچ شریعت و بالفرض اگر این کلام مقوله عمر باشد پس از قبل فراست عمری است که بارها به قرائن چیزی دریافته می‌گفت که چنین است و مطابق آن واقع می‌شد از کجا ثابت شود که به حضور شاهد گفت و او را شنوانید و باز هم اراده آنکه شاهد از شهادت ممتنع شود در دل داشت به چه دلیل ثابت توان نمود اراده از افعال قلب است و اطلاع بر افعال قلوب خاصه خداست جواب دیگر اگر تعطیل حد بالفرض از عمر واقع شده باشد موافق فعل معصوم خواهد بود و در هر فعلی که مطابق فعل معصوم باشد طعن کردن بر فعل معصوم طعن کردن است و آنچه از توجیه در فعل معصوم تلاش کرده باشند در اینجا هم به کار برند روی محمد بن بابویه القمی فی الفقیه أن رجلا جاء إلی أمیر المؤمنین علیه السلام وأقر بالسرقة إقرارا تقطع به الید فلم یقطع یده.

طعن هفتم آنکه روزی عمر (رض) در خطبه منع می‌کرد از گران بستن مهرها و می‌گفت اگر گران بستن مهر خوبی می‌داشت اولی باین بزرگی و خوبی پیغمبر خدا می‌بود حال آنکه پیغمبر خدا را دیده‌ام که زیاده بر پانصد درهم مهر ازواج و بنات خود نبسته پس باید که شما در مغالات صدقات یعنی گران بستن مهرها مبالغه نکنید و اتباع سنت سنیه پیغمبر خود لازم گیرید و اگر من بعد کسی مهر را گران خواهد بست بنا بر سیاست قدر مغالات را در بیت المال ضبط خواهم کرد در این اثنا زنی برخاست و گفت که ای عمر بشنو خدا می‌فرماید {وَآَتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلَا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَیْئًا} یعنی اگر داده باشید به زنان گنج فراوان پس باز مگیرید آن را از ایشان تو کیستی که باز می‌ستانی مهرهای داده شده را که فروان و گران باشد عمر (رض) قایل شد و اعتراف به خطای خود نمود و گفت کل الناس أفقه من عمر حتی المخدرات فی الحجال محل طعن آنکه سکوت عمر (رض) از جواب آن زن دلیل عجز اوست و هر که از عهده جواب یک زن نمی‌تواند برآمد چگونه قایل امامت باشد جواب از این طعن آنکه سکوت عمر (رض) از جواب آن زن نه بنا بر عجز اوست از جواب با صواب تا ثبوت خطای او فی الواقع لازم آید بلکه بنا بر کمال ادب است با کتاب الله که در مقابله آن چون و چرا نمودن و فنون دانشمندی و توجیه خرج کردن مناسب حال اعاظیم اهل ایمان نیست ایشان را غیر از تسلیم و انقیاد بظاهر الفاظ هیچ راست نمی‌آید و الا اگر مقصود آن زن از تلاوت این آیت اثبات رضای الهی به مغالات مهور بود پس صریح خلاف فهم پیغمبر است (ص) زیرا که در احادیث صحیحه نهی واقع است از آن روی الخطابی فی غریب الحدیث عن النبی (ص) "تیاسروا فی الصداق فإن الرجل لیعطی المرأة حتی یبقی [ذلک] فی نفسه [علیها] حسیکة" وروی ابن حبان فی صحیحه عن ابن عباس (رض) قال قال رسول الله (ص) "إن من خیر النساء أیسرهن صداقاً" وعن عائشة (رض) (ص) قال "یمن المرأة تسهیل أمرها فی صداقها" وأخرج أحمد والبیهقی مرفوعاً "أعظم النساء برکة أیسرهن صداقاً" وإسناده جید و نهایت آنچه از آیت ثابت می‌شود جواز است و لو مع الکراهیه و نیز آیت نص نیست در آن که این قنطار مهر است متحمل است که مراد بخشش زیور و مال باشد نه به صیغه مهر که رجوع در هبه زوجه زوج را نمی‌رسد و خصوصاً چون او را وحشت داد به فراق و طلاق باز رجوع نمود در هبه زیاده‌تر در ایذاء او کوشید و خلاف شریعت و مروت عمل نمود و از امر جایز نهی کردن بنا بر مصلحتی که آن نصیحت مؤمنین است در حفظ اموال ایشان از ضیاع و اسراف بیجا و انهماک در استرضاء زنان که رفته رفته منجر می شود به اتلاف حقوق دیگر مردم از غلام و نوکر و قرض خواه و معامله دار وغیره مشاهده می‌شود و محسوس است کار خلیفه درست است و ان حضرت از طلاق زینب زید را منع می‌فرمود حال آنکه طلاق بلاشبهه جایز است و حضرت امیر نیز مردم کوفه را منع می‌فرمود از تزویج حضرت امام حسن که بلاشبهه جایز بود و می‌گفت یا أهل الکوفة لا تزوجوا الحسن لأنه مطلاق للنساء و از کلام عمر (رض) که در طعن منقولست صریح معلوم می‌شود که مغالات را جایز می دانست اما بنابر وخامت عاقبت او منع می‌فرمود و اگر مقصود آن زن حرمت استرداد مهور بود پس اگر از آیت حرمت معلوم می‌شود در حق ازواج و شوهران معلوم می‌شود نه در حق خلفا و ملوک که برای تنبیه و توبیخ استرداد نمایند به دلیل {وَإِنْ أَرَدْتُمُ اسْتِبْدَالَ زَوْجٍ مَکَانَ زَوْجٍ وَآَتَیْتُمْ إِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا} و وعید نمودن به ضبط مال در بیت المال محض بنا بر تهدید است و نزد جمهور اهل سنت امام را می‌رسد بر امر جایز چون متضمن فساد حالیه و وقتیه باشد تعزیر نماید و ضبط مال نیز نوعی است از تعزیر و آنچه در طعن آورده‌اند که عمر (رض) اعتراف به خطا نمود پس خطاست در نقل در هیچ روایت اعتراف به خطا نیامده آری این قدر صحیح است که گفت کل الناس أفقه من عمر إلی آخره و این از باب تواضع و هضم نفس و حسن خلق است که زنی جاهله با تعمق بسیار آیتی را برای مطلب خود سند آورده است اگر استنباط او را به توجیهات حقه باطل کنیم دل شکسته می‌شود و باز رغبت به استنباط معانی از کتاب الله نمی‌نماید لابد او را تحسین و افرین و خود را به حساب او معترف و قایل وا نمایم که آینده او را و دیگران را تحریض باشد بر تتبع معانی قرآن و استنباط دقائق او و این تأدب با کتاب الله و حرص بر اشتغال مردم به اجتهاد و استنباط از قرآن که از این قصه عمر و از قصص دیگر او ثابت می‌شود منقبت است که مخصوص به اوست و الا کدام رئیس جزئی گوارا می‌کند که او را به حضور اعیان و اکابر زنی نادان قایل و ملزم گرداند و او سکوت نماید چه جای آنکه او را تحسین و آفرین کند این قصه را در مطاعن او آوردن کمال بی‌انصافی است اگر بالفرض بداهت عمر (رض) را جواب دیگر میسر نمی‌شد این قدر خو از دست نرفته بود که می‌فرمود این زن را بکشید که من ذکر سنت پیغمبر می‌کنم و این بی‌عقل قران را مقابل می‌آورد مگر پیغمبر قرآن را نمی‌فهمید یا این زن از او بهتر می‌فهمد لیکن شأن اکابر دین همین را اقتضاء می‌فرماید که بوی از نفسانیت و سخن پروری در جوهر نفوس ایشان نماند و محض اتباع حق منظور ایشان افتد خواه نزد خود ایشان باشد خواه نزد غیر خود و از آنجا که جمیع کبرای دین و ارباب یقین در این منقبت عظمی یک قدمند از حضرت امیر نیز مثل این قصه به صدور آمده أخرج ابن جریر وابن عبدالبر عن محمد بن کعب قال سأل الرجل علیاً عن مسألة فقال فیها فقال الرجل لیس هکذا ولکن کذا وکذا قال علی أصبت وأخطأنا {وَفَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ} این منقبت عظمی را هم فرقه نواصب خذلهم الله در صورت طعن دیده اند به دستور فعل شنیعه شیعه در حق عمر و لنعم ما قیل. بیت:

چشم بداندیش پراگنده باد * عیب نماید هنرش در نظر

در اینجا باید دانست که اگر در یک مسأله غیر امام خوب فهمد و امام را آن دقیقه معلوم نشود و لیاقت امامت مسلوب نمی‌گردد زیرا که حضرت داود که نبی بود و به نص الهی خلیفه وقت قوله تعالی {یَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاکَ خَلِیفَةً فِی الْأَرْضِ فَاحْکُمْ بَیْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ} در فهم حکم گوسفندان شخصی که زراعت شخص دیگر را تلف کرده بودند از حضرت سلیمان که نه در آن وقت نبی بود و نه امام متأخر گردید و حضرت سلیمان علیه السلام صبی که صغیر السن بود بر حضرت داود سبقت کرد و حکم الهی را دریافت روی ابن بابویه فی الفقیه عن أحمد بن عمر الجلبی قال سألت أبا الحسین عن قوله تعالی {وَدَاوُودَ وَسُلَیْمَانَ إِذْ یَحْکُمَانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَکُنَّا لِحُکْمِهِمْ شَاهِدِینَ} قال حکم داود برقاب الغنم وفهّم الله سلیمان أن الحکم لصاحب الحرث فی اللبن والصوف پس اگر بالفرض حکم یک مسئله به زنی نادان بفهمانید و به عمر نفهمانید امامت او را چه باک که نبوت حضرت داود را در مانند این واقعه خللی نشد و ظاهر است که امامت نیابت نبوت است و هیچکس در عالم نخواهد بود الا که از نفس خود تجربه کرده باشد که در بعضی اوقات از بعضی بدیهیات غافل شده و کسانی که در مرتبه عقل و فهم خیلی از او کمتر و پایین‌تر هستند او را بر آن متنبه ساخته‌اند لیکن بغض و عناد را علاجی نیست.

طعن هشتم آنکه عمر (رض) حصه اهل بیت از خمس که به نص قرآنی ثابت است قوله تعالی {وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَیْءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِی الْقُرْبَی وَالْیَتَامَی وَالْمَسَاکِینِ وَابْنِ السَّبِیلِ} به ایشان نداد پس خلاف حکم قرآن نمود جواب آنکه این طعن پیش مذهب امامیه درست نمی‌شود زیرا که نزد ایشان این آیت برای بیان مصرف خمس است نه برای استحقاق پس اگر امام وقت را صواب دید چنان افتد که یک فرقه را خاص کند از این چهار فرقه در قرآن مجید مذکورند روا باشد و همین است مذهب جمعی از امامیه چنانچه ابوالقاسم صاحب شرائع الأحکام که ملقب به محقق است نزد امامیه و غیر او از علمای ایشان به این معنی تصریح کرده‌اند و بر این مذهب سندی نیز از ائمه روایت می‌کنند پس اگر یک دو سال عمر (رض) به ذوی القربی چیزی از خمس نداده باشد بنا بر استغنای ایشان از مال خمس یا بنا بر کثرت احتیاج اصناف دیگر نزد ایشان محل طعن نمی‌تواند شد و مدلول آیت نیز همین است که این هر چهار فرقه یعنی ذوی القربی و یتیمان و مساکین و مسافران لیاقت آن دارند که خمس به اینها داده شود خواه به هر یک از اینها برسد خواه به یک دو فرقه به دلیل آیت زکات و هو قوله تعالی {إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاکِینِ} که در آن آیه هم مقصود بیان مصرف است بر مذهب صحیح پس اگر شخصی تمام زکات خود را به یک گروه از این هشت فرقه مذکوره ادا نماید روا باشدو حضرت امیر نیز در ایام خلافت خود حصه ذوی القربی خود نگرفته بلکه بر طور عمر (رض) فقرا و مساکین بنی هاشم را از آن داده آنچه باقی می‌ماند به دیگر فقرا و مساکین اهل اسلام تقسیم نموده پس چون فعل عمر (رض) موافق فعل معصوم باشد چه قسم محل طعن تواند شد روی الطحاوی والدارقطنی عن محمد بن إسحاق أنه قال سألت أبا جعفر محمد بن علی بن الحسین أن أمیر المؤمنین علی ابن ابی طالب لما ولی أمر الناس کیف صنع فی سهم ذوی القربی فقال سلک به والله مسلک أبی بکر وعمر زاد الطحاوی فقلت فکیف أنتم تقولون قال والله ما کان أهله یصدرون إلا عن رأیه و فعل عمر (رض) در تقسیم خمس آن بود که اول به فقرا و ایتام از اهل بیت می‌رسانید و مابقی را در بیت المال می داشت و در مصرف بیت المال خرج می‌کرد و لهذا روایت دادن اهل بیت نیز از عمر (رض) متواتر و مشهور است روی ابوداود عن عبدالرحمن بن أبی لیلی عن علی أن أبابکر و عمر قسم سهم ذوی القربی لهم وأخرج أبوداود وأیضاً عن جبیر بن مطعم أن عمر کان یعطی ذوی القربی من خمسهم و این حدیث صحیح است چنانچه حافظ عبدالعظیم منذری بر آن تصریح نموده و تحقیق این امر آنچه از تفحص روایات معلوم می‌شود آن است که ابوبکر و عمر (رض) حصه ذوی القربی از خمس می‌برآوردند و به فقرا و مساکین ایشان می‌دادند و دیگر مهمات ایشان را از آن سرانجام می‌کردند نه آنکه به طریق توریث غنی و فقیر و محتاج و غیر محتاج ایشان را بدهند چنانچه در حضور پیغمبر (ص) هم نیز همین معمول بود و حالا هم مذهب حنفیه و جمع کثیر از امامیه همین است کما سبق نقله عن الشرائع قال فی الهدایة أما الخمس فیقسم علی ثلاثة أسهم سهم للیتامی وسهم للمساکین وسهم لأبناء السبیل یدخل فقراء ذوی القربی فیهم ویقدمون ولا یدفع إلی أغنیائهم وقال الشافعی لهم خمس الخمس یستوون فیه غنیهم وفقیرهم ویقسم بینهم للذکر مثل حظ الأنثیین ویکون بین بنی هاشم وبنی المطلب دون غیرهم لقوله تعالی {وَلِذِی الْقُرْبَی} من غیر فصل بین الفقیر والغنی پس فعل عمر (رض) چون موافق فعل معصوم و فعل پیغمبر (ص) و مطابق مذهب امامیه باشد چه جای طعن تواند شد اری مخالف مذهب شافعی شد لیکن عمر (رض) مقلد شافعی نبود تا در ترک تقلید او مطعون گردد بالجمله اکثر امت که حنفیه و امامیه‌اند چون با عمر (رض) رفیق باشند از مخالفت شافعیه نمی‌ترسند آمدیم بر اینکه هر دو روایت منع و اعطا صحیح‌اند تطبیق بین الروایتین به دوجه می‌تواند شد یکی آنکه بعضی از اهل بیت را که محتاج بودند دادند و بعضی را که محتاج نبودند ندادند پس کسانی را که رسید گفتند سهم ذوی القربی دادند و کسانی را که نرسید گفتند که سهم ذوی القربی ندادند دوم آنکه نفی و اثبات بر طریق اعطا وارد است هر که گفت که دادند به این معنی گفت که به طریق مصرف دادند و هر که گفت که ندادند با این معنی گفت که به طریق توریث ندادند پس نفی و اثبات هر دو صحیح است و دلیل بر این تطبیق آن است که در روایات مفصله مذکور است که عمر بن الخطاب (رض) حصه ذوی القربی از خمس جدا کرده نزد خود می‌گذاشت و نام به نام و خانه به خانه تقسیم نمی‌کرد بلکه یک مشت حواله حضرت علی و حضرت عباس می‌نمود و تا فقرا را از آن بدهند و در نکاح زنان بی‌شوهر و مردان ناکدخدا صرف نمایند و کسانی که خادم نباشد غلام و کنیزک خریده دهند و کسانی را که خانه ندارند یا خانه ایشان شکسته شده یا سواری ندارند این چیزها ساخته دهند و همین دستور جاری بود تا آخر خلافت عمر (رض) و چون یک سال از حیات عمر (رض) ماند در آن سال نیز حضرت عباس و حضرت علی را طلبید تا حصه ذوی القربی از خمس بگیرند حضرت علی گفت که امسال هیچکس از بنی هاشم محتاج نمانده و فقرای مسلمین بسیار هجوم آورده اند بهتر آن است که این حصه را هم به فقرای اهل اسلام بدهند در آن سال به این تقریب حصه ذوی القربی مطلق موقوف ماند اگر چه حضرت عباس بعد برخاستن از آن مجلس حضرت علی را تخطئه فرمود و گفت غلط کردید که از دست خود به فقرا ندادید و در قبض خود نیاوردید من بعد خلفا به دست آویز آنکه شما از خود موقوف کردید این حصه را به شما نخواهند داد حالا مسئله خمس مفصل بر هر سه مذهب باید شنید نزد شیعه هر کس که امام باشد نصف خمس را خود بگیرد و نصف ثانی را در یتامی و مساکین و مسافران به قدر حاجت قسمت نماید و خمس به اعتقاد ایشان در هفت چیز واجب است اول غنیمت که از کافران حربی به دست می‌آید هر مقدار که باشد دوم هر کانی که باشد مثل فیروزه و مس و کل ارمنی و مانند آن به شرط آنکه بعد از اخراجات ضروری مثل کندن و صاف نمودن قیمت آنچه بماند بیست مثقال شرعی طلا باشد سوم هر چه از دریا به غواصی بیرون آورند چهارم آنکه مال حلال با مال حرام مخلوط شده باشد پنجم زمینی که کافر ذمی از مسلمان بخرد ششم آنکه زری از زیر زمین یافته شود هفتم فایده‌ای که از تجارت یا زراعت یا حرفت و مانند آن به هم رسد پس هر گاه آن فایده زیاده از کل اخراجات یکساله این کس باشد خمس آن زیاده باید داد و نزد حنفیة تمام خمس را سه حصه باید کرد برای یتامی و مساکین و مسافران و اول این هر سه فرقه را که از بنی هاشم باشند باید داد بعد از آن اگر باقی ماند به دیگر اهل اسلام که از همین سه فرقه باشند باید رسانید و خمس در نزد ایشان از سه چیز است اول در غنیمت دوم در کانی که منطبع باشد مثل زر و نقره و مس و ارزیز و زیبق و مانند آن و سوم زری که در زیر زمین یافته باشد و نزد شافعی خمس را پنج حصه باید کرد یک حصه رسول به خلیفه وقت باید داد و یک حصه به بنی هاشم و بنی المطلب غنی و فقیر را برابر باید داد به طریق میراث مرد را دو حصه و زن را یک حصه و سه حصه دیگر یتیمان و مساکین و مسافران اهل اسلام را باید داد و خمس نزد ایشان در دو چیز واجب می‌شود اول غنیمت دوم گنجی که زیر زمین یافته شود حالا تقسیم عمر را بر این هر سه مذهب قیاس باید کرد ظاهر است که با مذهب حنفیة و اکثر امامیه بسیار چسپان است که یک مشت حواله حضرت عباس و حضرت علی می‌کرد و جدا جدا به هر کس از بنی هاشم نمی‌رسانید.

طعن نهم آنکه عمر (رض) احداث کرد در دین آنچه که در آن نبود یعنی نماز تراویح و اقامت آن به جماعت که به اعتراف او بدعت است و در حدیث متفق علیه مریست که "من أحدث فی أمرنا هذا ما لیس منه فهو رد" و "کل بدعة ضلالة" و به این طعن الزام اهل سنت نمی‌تواند شد زیرا که در جمیع کتب ایشان به شهرت و تواتر ثابت شده است که پیغمبر (ص) در سه شب از رمضان به جماعت تراویح ادا فرموده و مثل دیگر نوافل آن را تنها بگذارده و عذر در ترک مواظبت به آن بیان نموده که "إنی خشیت أن تفرض علیکم" چون بعد وفات پیغمبر (ص) این عذر زایل شد عمر (رض) احیای سنت نبوی نموده و قاعده اصولی نزد شیعه و سنی مقرر است که چون حکم به موجب نص شارع معلل باشد به علتی نزد ارتفاع آن علت مرتفع می‌شود و آنچه که گویند به اعتراف عمر (رض) بدعت است زیرا که خود گفته است نعمت البدعة هذه پس به آن معنی است که مواظبت بر آن با جماعت چیزی نوپیداست که در زمان آن سرور نبود و چیزهاست که در وقت خلفای راشدین و ائمه اطهار و اجماع امت ثابت شده و در زمان آن سرور نبود و آن چیزها را بدعت نمی‌نامند و اگر بدعه نامند بدعت حسنه خواهد بود نه بدعت سیئه پس حدیث منقول مخصوص است به آنچه در شرع هیچ اصل نداشته باشد و نه از خلفا و ائمه و اجماع امت ثابت شده باشد و چه می‌تواند گفت شیعه در حق عید غدیر و تعظیم نوروز و ادای نماز شکر روز قتل عمر یعنی نهم ربیع الاول و در تحلیل فروج جواری و محروم کردن بعضی اولاد از بعضی ترکه که هرگز این چیزها در زمان آن سرور نبود و ائمه این را احداث کرده‌اند به زعم شیعه و چون نزد اهل سنت خلفای راشدین نیز حکم ائمه دارند به حدیث مشهور که "من یعش منکم بعدی فسیری اختلافا کثیرا فعلیکم بسنتی وسنة الخلفاء الراشدین من بعدی عضوا علیها بالنواجذ" احداث عمر (رض) را به دستور احداث ائمه دیگر بدعت نمی‌دانند و اگر بدعت می‌دانند بدعت حسنه می‌دانند.

طعن دهم آنکه شیعه در کتب خود روایت می‌کنند که ان عمر قضی فی الجد مائة قضیة و همین عبارت را بعینها فرقه نواصب در حق حضرت امیر نیز روایت کنند معلوم نیست که در اصل اختراع کدام فرقه است که اول این عبارت را بریافته و فرقه دیگر آن را پسند نموده به کار خود آورده ظن غالب آن است که اختراع استاد هر دو فرقه یعنی حضرت ابلیس علیه اللعنة است که هر دو فرقه از شاگردان اویند و از یک منبع فیض برداشته‌اند لیکن امامیه را در روایات این لفظ بنا بر عادت خود که تصحیف روایات و اختلاف در هر چیز است اختلاف افتاده بعضی بجیم روایت می‌کنند و بعضی بحا و در بعضی روایات ایشان لفظ حد الخمر واقع است و به هر تقدیر چون این عبارت به گوش اهل سنت نرسیده محتاج به جواب دادنش نیستند و اگر بنابر تنزل متصدی جواب شوند بر تقدیری که مراد حد الخمر باشد هیچ طعن متوجه نمی‌شود زیرا که چون حد خمر از روی کتاب و سنت قدر معین نداشت لابد در تقدیر او اقوال مختلفه به خاطر صحابه می‌رسید و عمر (رض) نیز قول هر کس را در ذهن خود می‌سنجید تا آنکه اجماع بر صوابدید حضرت علی و عبدالرحمن بن عوف واقع شد کما سبق و اگر لفظ جد بجیم باشد کذب محض است زیرا که در زمان ابوبکر صدیق (رض) صحابه را در میراث جد اختلاف واقع شد و دو قول قرار یافت قول ابوبکرر (رض) آنکه بجای پدر اعتبار کنند و قول زید بن ثابت آنکه او را هم شریک میراث کنند و یکی از برادران شمارند عمر (رض) را در ترجیح یکی از این دو قول تردد بود با صحابه در مسئله مباحثه‌ها و مناظره‌ها می‌کرد و بارها برای ترجیح مذهب ابوبکر (رض) در خانه أبیّ بن کعب و زید بن ثابت و دیگر کبرای صحابه رفت و دلایل بسیاری از جانبین در ذکر آمد و این گفت شنید مناظره ها را عیبی نیست بر یک مدعا هزار دلیل تقریر می‌شود و هر دلیل قضیه جداست این را محل طعن گرفتن خیلی نادانی است و آخرها مذهب زید بن ثابت نزدیک او مرجح شد و زید بن ثابت او را به خانه خود برد و نهری کند و از آن نهرها جوی‌ها برآورد و از آن جوها جویچه‌ها خورد دیگر برآورد و آب را در آن نهر به وضعی جاری کرد که به همه شاخه‌ها و شعبه‌ها رسید باز یک شعبه سفلی را از پیش بند کرد آب آن شعبه بازگشت و در شعبه وسطی رسیده به شعبهای سفلی و علی هر دو منتشر گشت و تنها به شعبه علیا نرفت پس به این تمثیل و تصویر ثابت شد که آنچه از جد منتقل شد به پسر و از پسر به پسران او باز تنها به جد نمی‌رسد بلکه قرابت جد به حال خود است و قرابت برادران به حال خود یکی دیگری را باطل نمی‌کنند از این تمثیل به خاطر عمر (رض) ترجیح مذهب زید قرار گرفت.

طعن یازدهم آنکه مردم را از متعة النساء منع فرمود و متعة الحج را نیز تجویز نکرد حال آنکه هر دو متعه در زمان آن سرور (ص) جاری بود پس نسخ حکم خدا کرد و تحریم ما أحل الله نمود و این معنی به اعتراف خودش در کتب اهل سنت ثابت است جایی که از او روایت می‌کنند که او می‌گفت متعتان کانتا علی عهد رسول الله (ص) وأنا أنهی عنهما جواب این طعن آنکه نزد اهل سنت صحیح ترین کتب صحیح مسلم است و در آن صحیح به روایت سلمة بن الأکوع و سبرة بن معبد جهنی و در صحاح دیگر به روایت ابوهریره نیز موجود است که آن حضرت (ص) خود متعه را حرام فرمود بعد از آنکه تا سه روز رخصت داده بود و آن تحریم را مؤبد ساخت إلی قیام القیامة در جنگ اوطاس و به روایت حضرت مرتضی علی تحریم متعه از آنجناب آن قدر به شهرت و تواتر رسیده که تمام اولاد حضرت امام حسن و محمد بن الحنفیة آن را روایت کرده‌اند و در موطأ و بخاری و مسلم و دیگر کتب متداوله به طریق متعدده آن روایات ثابت‌اند و شبهه که در این روایات بعضی از شیعیان پیدا کرده اند که این تحریم در غزوة خیبر واقع شده بود در جنگ اوطاس باز حلال شد پس جوابش آن است که این همه غلط فهمی خود است و الا در روایت حضرت علی در اصل غزوة خیبر را تاریخ تحریم لحوم حمر أنسیة فرموده‌اند نه تاریخ تحریم متعه لکن عبارت موهم آنست که تاریخ هر دو باشد این وهم را بعضی تحقق کرده نقل کرده‌اند که نهی عن متعة النساء یوم خیبر و اگر حضرت مرتضی در این روایت تحریم متعه را به تاریخ خیبر مؤرخ کرده‌اند روایت می‌فرمود رد بر ابن عباس و الزام او چه قسم صورت می‌بست حال آنکه در وقت همین رد و الزام این روایت فرموده و ابن عباس را بر تجویز متعه زجر شدید نموده و گفته که انک رجل تائه پس هر که غزوه خیبر را تاریخ تحریم متعه گوید گویا دعوئ غلطی در استدلال حضرت مرتضی می‌کند و این دعوی شاهد جهل و حمق او بس است و جماعتی از محدثین اهل سنت روایت کرده اند از عبدالله و حسن پسران محمد بن الحنفیة عن أبیهما عن أمیر المؤمنین علیه السلام أنه قال أمرنی رسول الله (ص) أن أنادی بتحریم المتعة پس معلوم شد که تحریم متعه یکبار یا دو بار در زمان آن سرور شده بود کسی را که نهی رسید از آن ممتنع شد و کسی را که نرسید از آن باز نیامد چون در وقت عمر (رض) در بعضی جاها این فعل شنیع شیوع یافت اظهار حرمت او و تشهیر و ترویج او و تخویف و تهدید مر مرتکب او را بیان نمود تا حرمت او نزد عام و خاص به ثبوت پیوست و از کلام عمر ثابت نمی‌شود مگر بودن متعه در زمان آن سرور و از آن لازم نمی‌آمد که به وصف حلیت باشد یا بقای حکم حل آن لازم آید و این امر بسیار ظاهر است و قطع نظراز احادیث و روایات اهل سنت آیات قرآنی صریح دلالت بر حرمت متعه می‌کنند به وجهی که تأویلات شیعه در آن آیات به حد تحریف می‌رسد کمه سبق وجه قسم زن متعه را در زوجه توانند نمود حال آنکه احکام زوجه از عدت و طلاق و ایلا و ظهار و حصول احصان بوطی او و امکان لعان وارث همه منتفی است نزد خود ایشان نیز و اذا ثبت الشئ ثبت بلوازمه قاعده بدیهی است وقد روی أبوبصیر فی الصحیح عن أبی عبدالله الصادق أنه سئل عن المتعة أهی من الأربع قال لا ولا من السبعین و این روایت دلیل صریح است بر آنکه زن متعه زوجه نیست و الا در اربع محسوب می‌شد و در قرآن مجید هر جا تحلیل استمتاع به زنان وارد شده مقید به احصان و عدم سفاح است قوله تعالی {وَأُحِلَّ لَکُمْ مَا وَرَاءَ ذَلِکُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوَالِکُمْ مُحْصِنِینَ غَیْرَ مُسَافِحِینَ} {وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الْمُؤْمِنَاتِ وَالْمُحْصَنَاتُ مِنَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِنْ قَبْلِکُمْ إِذَا آَتَیْتُمُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ مُحْصِنِینَ غَیْرَ مُسَافِحِینَ} و در زن متعه بالبداهه احصان حاصل نیست و لهذا شیعه نیز او را سبب احصان نمی‌شمارند و حد رجم بر متمتع غیر ناکح جاری نمی‌کنند و مسافح بودن متمتع هم بدیهی است که غرض او ریختن آب و تخلیه اوعیه منی می‌باشد نه خانه داری و اخذ ولد و حمایت ناموس و غیر ذلک و شیعه را در باب حل متعه غیر از آیة {فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآَتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِیضَةً} متمسکی نیست که در مقابله اهل سنت توانند گفت و سابق معلوم شد که این آیات هرگز دلالت بر حل متعه نمی‌کند و مراد از استمتاع وطی و دخول است به دلیل کلمه فاء که برای تعقیب و تفریع کلامی بر کلامی سابق است و سابق در آیت مذکور نکاح است و مهر است و آنچه گویند که عبدالله بن مسعود وعبدالله بن عباس این آیه را به این نحو می‌خواندند که "فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ إِلَی أَجَلٍ مُسَمًّی" و این لفظ صریح است در آنکه مراد متعه است گوییم که این لفظ که نقل می‌کنند بالاجماع در قرآن خود نیست که قرآن را تواتر به اجماع شیعه و سنی شرط است و حدیث پیغمبر هم نیست پس به چه چیز تمسک می‌نمایند نهایت کار آنکه روایت شاذه منسوخه خواهد بود و روایت شاذه منسوخه را در مقابله قرآن متواتر و محکم آوردن و قرآن متواتر محکم بالیقین را گذاشته به این روایت شاذه که به هیچ سند صحیح تا به حال ثابت هم نشده تمسک کردن بر چه چیز حمل توان کرد و قاعده اصولی نزد شیعه و سنی مقرر است که هر گاه دو دلیل متساوی در قوت و یقین با هم تعارض نمایند در حل و حرمت و حرمت را مقدم باید داشت اینجا که تام دلیل است محض تا حال کسی این قرائت را نشنیده و در هیچ قرآنی از قرآن‌های عرب و عجم کسی ندیده چه طور اباحت را مقدم توانیم کرد و آنچه گویند که ابن عباس تجویز متعة می‌کرد گوییم کاش اتباع ابن عباس را در جمیع مسایل لازم گیرند تا رو براه آرند قصة ابن عباس چنین است که خود به آن تصریح نمود می‌گوید که متعه در اول اسلام مطلقاً مباح بود و حالا مضطررا مباح است چنانچه دم و خنزیر و میته أسند الحارثی من طریق الخطابی إلی سعید بن جبیر قال قلت لابن عباس لقد سارت بفتیاک الرکبان وقالوا فیها شعرا قال وما قالوا قلت قالوا: بیت:

فقلت للشیخ لما طال مجلسه * یا شیخ هل لک فی فتیا ابن عباس

فی غیدة رخصة الأطراف آنسة * تکون مثواک حتی مصدر الناس

فقال سبحان الله ما بهذا أفتیت وإنما هی کالمیتة والدم ولحم الخنزیر. وروی الترمذی عن ابن عباس قال إنما کانت المتعة فی أول الاسلام کان الرجل یقدم البلدة لیس له بها معرفة فیتزوج المرأه بقدر ما یری أنه یقیم بها فتحفظ له متاعه وتصلح له شیئه حتی إذا نزلت الآیة {إِلَّا عَلَی أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَکَتْ أَیْمَانُهُمْ} قال ابن عباس کل فرج سواهما حرام. اینست حال متعه النساء اما متعة الحج که به معنی تمتع است یعنی عمرة کردن همره حج در یک سفر در اشهر الحج بی انکه به خانه خود رجوع کند پس هرگز عمر (رض) از آن منع نکرده تحریم تمتع بر او افترای صریح است بلکه افراد حج و عمرة را اولی می‌دانست از جمع کردن هر دو در احرام واحد که قرآن است یا در سفر واحد که تمتع است که هنوز هم مذهب شافعی و سفیان ثوری و إسحاق بن راهویه و دیگر فقها همین است که افراد افضل است از تمتع و قران و دلیل این افضلیت از قرآن صریح ظاهر است قوله تعالی {وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ} و در تفسیر این اتمام مروی شده که اتمامها ان یحرم لهما من دو یره اهلک و بعد از این آیه می‌فرماید {فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَی الْحَجِّ} الآیة و بر متمتع هدی واجب ساخته نه بر مفرد پس صریح معلوم شد که در تمتع نقصانی هست که منجر به هدی می‌شود زیرا که به استقرای شریعت بالقطع معلوم است که در حج هدی واجب نمی‌شود مگر به جهت قصور و مع هذا تمتع و قرآن هم جایز است و از حدیث اختیار فرمودن آن حضرت افراد را بر تمتع و قرآن صریح دلیل بر افضلیت افراد است زیرا که آن حضرت (ص) در حجة الوداع افراد حج فرموده و در عمرة القضا و عمرة جعرانة افراد عمرة نمود و با وجود فرصت یافتن در عمرة جعرانه حج نگذارد به مدینة منورة رجوع فرمود و از راه عقل نیز افضلیت افراد هر یک از حج و عمرة نیز معلوم می‌شود که احرام هر یک و سفر برای ادای هر یک چون جدا جدا باشد تضاعف حسنات حاصل خواهد شد چنانچه در استجاب وضوء برای هر نماز و رفتن به مسجد برای هر نماز ذکر کرده‌اند و آنچه عمر (رض) از ان نهی کرده و آن را تجویز ننموده متعه الحج به معنی دیگر است یعنی فسخ حج به سوی عمرة و خروج از احرام حج با افعال عمره بی عذر و بر همین است اجماع امت که این متعة الحج بلا عذر حرام است و جایز نیست آری آن حضرت (ص) این فسخ از اصحاب خود بنا بر مصلحتی کنانیده بود و آن مصلحت دفع رسم جاهلیت بود که عمرة را در اشهر حج از افجر فجور می‌دانستند و می‌گفتند که إذا عفا الأثر وبرء الدبر وانسلخ الصفر حلّت العمرة لمن اعتمر لیکن این فسخ مخصوص بود به همان زمان دیگران را جایز نیست که فسخ کننده به غیر عذر و این تخصیص به روایت ابوذر و دیگر صحابه ثابت است أخرج مسلم عن أبی ذر أنه قال کانت المتعة فی الحج لأصحاب محمد خاصة وأخرج النسائی عن حارث بن بلال قال قلت یا رسول الله فسخ الحج لنا خاصة أم للناس عامة فقال بل لنا خاصة. قال النووی فی شرح مسلم قال المازری اختلف فی المتعة التی نهی عنها عمر فی الحج فقیل فسخ الحج إلی العمرة وقال القاضی عیاض ظاهر حدیث جابر وعمران بن حصین وأبی موسی أن المتعة التی اختلفوا فیها إنما هی فسخ الحج إلی العمرة قال ولهذا کان عمر یضرب الناس علیها ولا یضربهم علی مجرد التمتع أی العمرة فی أشهر الحج و انچه از عمر (رض) نقل کرده اند که انه قال وأنا أنهی عنهما معنی‌اش همین است که نهی من در دلهای شما تأثیر بسیار دارد زیرا که خلیفه وقتم و در امر دین تشدد من معلوم شماست نباید که در این هر دو امر تساهل ورزید و در حقیقت نهی از این هر دو در قران نازل است و خود پیغمبر (ص) فرمود قوله تعالی {فَمَنِ ابْتَغَی وَرَاءَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْعَادُونَ} وقوله تعالی {وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ لِلَّهِ} لیکن فساق و عوام الناس نهی قرآن و احکام حدیث را چه به خاطر می‌آورند اینجا احکام سلطانی می‌باید و لهذا گفته‌اند که ان السلطان یزع أکثر مما یزع القرآن پس اضافه نهی به سوی خود برای این نکته است.

مطاعن حضرت عثمان رضی الله عنه

و آن ده طعن است

طعن اول آنکه او کسانی را والی و امیر ساخت بر مسلمانان که از آنها ظلم و خیانت به وقوع آمد و مرتکب امور شنیعه شدند مثل ولید بن عقبة که شراب خورد و در حالت مستی پیش نماز شد و نماز صبح را چهار رکعت خواند و بعد از آن گفت که أأزیدکم و معاویة را هر چهار صوبه شام داد و آن قدر زور داد که در عهد خلافت حضرت امیر آنچه به عمل آورد پوشیده نیست و عبدالله بن سعد بن أبی سرح را والی مصر ساخت ساخت و او بر مردم آنجا ظلم شدید کرد که ناچار شده به مدینه امدند و بلوا کردند و مروان را وزیر خود گردانید و منشی ساخت که در حق محمد بن أبی بکر عذر صریح نمود و به جای اقبلوه اقتلوه نوشت و بعد از اطلاع بر عمال خود سکوت نمود و عجلت در عزل آنها نکرد تا انکه مردم از دستشان تنگ آمده تنفر شدید از عثمان پیدا کردند و باز عزل آنها فایده نکرد و نوبت به فساد و قتل او رسید و تدارک این نتوانست کرد و هر که چنین سئ التدبیر باشد و امین را از خاین و عادل را از ظالم تمیز نکند و مردم شناس نبود قایل به امامت نباشد جواب از این طعن انکه امام را می‌باید که هر که را کاری داند آن کار را به او بسپارد و علم غیب اصلاً نزد اهل سنت بلکه نزد جمیع طوایف مسلمین غیر از شیعه شرط امامت نیست و عثمان (رض) با هر که حسن ظن داشت و کارفهم دانست و امین و عادل شناخت و مطیع و منقاد خود گمان برد ریاست و امارت به او داد و فی الواقع عمال عثمان آنچه که از روی تاریخ معلوم می‌شود در محبت و انقیاد عثمان (رض) و در فوج کشی و فتح بلدان بعیدة دور دست و معرکه آرایی و چستی و چالاکی و عدم تکاسل و آرام طلبی نادره روزگار بودند از همین جا قیاس باید کرد که جانب غرب تا قریب اندلس سرحد اسلام را رسانیدند و از جانب شرق تا کابل و بلخ در روم داخل شدند و در بحر و بر بار و میلان قتال نموده غالب آمدند و عراق حجم و خراسان را که همیشه در عهد خلیفه ثانی مصدر فتنه و فساد می بودندآن قسم چاروب داده غربال نمودند که سر نمی دانستند برداشت و اگر از آن اشخاص در بعضی امور خلاف ظن عثمان (رض) ظاهر شد عثمان را چه تقصیر و باز هم سکوت بر آن نکرد مگر در تحقیق پرداخت تا ثابت کند طوریکه. بن تهمت گویان دراز نشود زیرا که عامل و کار دار دشمن بسیار دارد و زبان خلق خصوصا رعایا در حق او بی صرفه جاری می شود عجلت در عزل عمال کردن باعث خرابی ملک و سلطنت است آخر چون خیانت و شناعت بعضی به تحقیق پیوست مثل ولید او را عرض نمود و معاویة در عهد عثمان (رض) مصدر بغی فساد نشد تا اورا عزل می کرد بلکه غزوه روم نمود و فتوح نمایان کرد و عبدالله بن سعد بن أبی سرح بعد از عثمان کناره گزین شد و اصلا در مشاجرات و مقاتلات دخل نکرد از این جا پی حسن حاله صلاح مال او توان برد این همه شکایات که از و به مدینه می رسانیدند توطیه های عبدالله بن سبأ واخوان او بود و محمد بن ابی بکر که خیلی فتنه انگیز و شور پشت انسان بود چون با عبدالله بن سعد در آویخت اورا البته اهانت و تذلیل نمود بالجمله آن چه بر ذمه عثمان واجب بود ادا کرد چون تقدیر موافق تدبیر او نبود سد باب فتنه و فساد نتوانست شد و حال او مثل حال حضرت امیر است قدم به قدم که هرچند حضرت امیر هم تدبیرات عمده و کنکاشهای کلی در باب انتظام امور ریاست و خلافت به عمل آورد چون تقدیر مساعد نبود کرسی نشین نشد و در حال عمال هم حال حضرت امیر و عثمان یکسانست این قدر هست که عمال عثمان (رض) با وی به تسلیم و انقیاد و محبت و وفا می گذارنیدند و کارها عمده سر انجام می کردند و غنایم و اخماس پی در پی بدار الخلافه ارسال می دادند که تمام اهل اسلام به همان اموال مستغنی گشته داد تنعم و تعیش می‌دادند و آخر همان تعیش و تنعم مفرط موجب بغی فساد گردید و عمال حضرت امیر هرگز مطیع ومنقاد حضرت امیر هم نبودند و کار را ابتر می ساختند و از هر طرف شکست خورده و ذلیل شده با وصف خیانت و ظلم رو سیاهی دارین حاصل کرده می گریختند و حال اقارب و بنی اعمام حضرت امیر همین بود چه جای دیگران اگر این سخن باور نباشد در کتاب نهج البلاغة که اصح الکتب نزد شیعه است نامه حضرت امیر را که برای ابن عم خود رقم فرموده اند ملاحظه باید کرد عبارت نامه کرامت شمامه این است این نامه اشهر نامهای حضرت امیر است که در اکثر کتب امامیه موجود است: أما بعد فإنی أشرکتک فی أمانتی وجعلتک شعاری وبطانتی ولم یکن فی أهلی رجل أوثق منک فی نفسی لمواساتی وموازرتی وأداء الإمانة إلی در این عبارت تامل باید کرد و مرتبه حسن ظن حضرت امیر را در حق آن رو سیاه باید فهمید، فلما رأیت الزمان علی ابن عمک قد کلب والعدو قد حرب وأمانة الناس قد خربت وهذه الأمة قد فتکت وشغرت وقلبت لابن عمک ظهر المجن ففارقته مع المفارقین وخذلته مع الخاذلین وخنته مع الخائنین فلا ابن عمک واسیت ولا الأمانة أدیت وکأنک لم تکن الله ترید بجهادک وکأنک لم تکن علی بینة من ربک وکأنک تکید هذه الأمة عن دنیاهم وتنوی غرتهم عن فیئهم فلما أمکنتک الشدة فی خیانة الأمة أسرعت الکرة وعاجلت الوثبة واختطفت ما قدرت علیه من أموالهم المصونة لأراملهم وأیتامهم اختطاف الذئب الأزل دامیة المعزی الکسیری فحملته إلی الحجاز رحب الصدر تحمله غیر متأثم من أخذه کأنک لا أبا لک أحرزت إلی أهلک تراثک من أبیک وأمک فسبحان الله أوما تؤمن بالمعاد أوما تخاف من نقاش الحساب أیها المعدود ممن کان عندنا من ذوی الألباب کیف تسیغ طعاما وشرابا وأنت تعلم أنک تأکل حراما وتشرب حراما وتبتاع الاماء وتنکح النساء من أموال الیتامی والمساکین والمؤمنین والمجاهدین الذین أفاء الله علیهم هذه الأموال وأحضر لهم هذه البلاد فاتق الله واردد إلی هؤلاء القوم أموالهم فإنک إن لم تفعل فأمکننی الله منک لأعذرن إلی الله فیک ولأضربنک بسیفی الذی ما ضربت به أحد إلا دخل النار.

در تمام مضمون این نامه تامل باید کرد و خیانت و خباثت آن عامل رو سیاه باید در یافت که هرگز این قدر خیانت و خباثت من جمله عمال عثمان از کس منقول نشده خصوصا مال خوری و گریختن از خلیفه و نیز از اعمال حضرت امیر منذر بن جارود عبدی بود که او هم خیلی خاین و دزد بر آمد و بعد از ظهور خیانت او حضرت امیر به او نیز تهدید نامه رقم فرموده و آن پند نامه نیز از مشاهیر کتب حضرت است و در نهج البلاغة و دیگر کتب امامیه مذکور و مسطور عبارت ارشاد اشارتش این است أما بعد فصلاح أبیک غرنی منک وظننت أنک تتبع هدیه وتسلک سبیله فإذا فیما نمی إلی عنک لا تدع هواک انقیادا ولا تبقی لآخرتک عتادا أتعمر دنیاک بخراب آخرتک وتصل عشیرتک لقطیعة دینک إلی آخر الکتاب المکرم بالجملة نزد اهل سنت است عثمان و حضرت امیر در این باب فرقی ندارند زیرا که هر دو آن چه بر ذمه خود واجب داشتند ادا فرمودند و بنابر حسن ظن خود عمل به عمال دادند و علم غیب خاصه خداست پیغمبران هم نظر به حال آرایان باطن خراب نفاق پیشه فریفته می شوند تا وقتی که وحی الهی و وقایع الهی کشف حال شان نکند قوله تعالی {وَلِیُمَحِّصَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا} وقوله تعالی {مَا کَانَ اللَّهُ لِیَذَرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَی مَا أَنْتُمْ عَلَیْهِ حَتَّی یَمِیزَ الْخَبِیثَ مِنَ الطَّیِّبِ} امام را علم غیب ضرور نیست که در حسن ظن خطا نکند و هر کس را به حسب آن چه صادر شدنی است بداند اما نزد شیعه پس فرقی است بس عظیم آن است که حضرت امیر قبل از ظهور خیانت و قبل از دادن عمل و خدمت می دانست که فلانی خاین است و ازو ظهور خیانت خواهد شد زیرا که نزد شیعه ائمه را علم ما کان و ما یکون ضرور است و بر این مسئله اجماع دارند و محمد بن یعقوب کلینی و دیگرعلماء ایشان بر روایات متنوعه و طرق متعدده این مسئله را ثابت کرده گذاشته اند پس حضرت امیر نزد ایشان دیده و دانسته خائنین و مفسدین را والی امور مسلمانان می فرمود و آخر کار آن خائنان مال خوری کرده حقوق مسلمین گرفته گریخته می رفتند و غیر از پند نامه و وعظ و نصیحت مدار کسی نمی دانست شد و عثمان بیچاره کورانه نادانسته بنابر حسن ظن خود تفویض اعمال می کرد و از آن ها خیانت ها به ظهور می رسید و عثمان بر کرده خویش پیشمانی می شد حالا قصه عامل دیگر از عمال حضرت امیر باید شنید که با خاندان خود حضرت امیر که کعبه و قبله خلایق و جای دین و ایمان جمیع طوایف است چه کرد و چه اندیشید و آن عامل مردود زیاد ولد الزنا است که صوبه دار ملک فارسی و شیراز بود و آن بی حیا به ولد الزنا بودن افتخار می کرد و این را ببانگ بلند می گفت و بر مادر خود که کنیزکی بود سمیه نام گواهی زنا می داد قصه اش آن که ابو سفیان پدر معاویة در جاهلیت با زنی سمیه نام که کنیزک حارث ثقفی طیب مشهور بود گرفتار شد و لیل و نهار نزد او آمد و رفت می کرد و حظ نفس بر میداشت در همان ایام سمیه پسری آورد که نام او زیاد است لیکن چون آن کنیزک مملوکه حارث بود و هم در نکاح غلام حارث آن پسر را در صغر سن بعبد الحارث لقب می کرد و تا آن که کثیر السن هوشیار شد و آثار نجابت و بلاغت و خوش تقدیری لسانی او زبان زد خلایق گشت و زیرکی و فطنت او شهره آفاق گردید روزی عمرو بن العاص که یکی از بزرگان قریش و دهاه ایشان بود گفت لو کان هذا الغلام من قریش لساق العرب بعصاه ابوسفیان این را شنید و گفت والله إنی لأعرف من وضعه فی بطن أمه حضرت امیر هم آن مقام حاضر بود پرسید که من هو یا أباسفیان فقال أبوسفیان أنا فقال مهلا یا أباسفیان فقال أباسفیان

وأما والله لولا خوف شخص * یرانی یا علی من الأعادی

لأظهر سره صخر بن حرب * ولم تکن المقالة عن زیاد

وقد طالت مجاملتی ثقیفا * وترکی فیهم ثمر الفؤاد

زیاد هم این قصه را شنیده بود و از فرط بی حیائی پیش مردم می گفت که من در اصل نطفه ابو سفیان و از نسل قریش ام چون امیر المومنین اورا والی فارس ساخت و در ضبط بلاد و اصلاح فساد از وی تردد نمایان و تدبیرات نیک به ظهور رسید معاویة با او پنهان مکاتبه و مراسله شروع کرد و خواست که اورا به طمع استلحاق به نسب خود رفیق سازد و از رفاقت امیر جدا کند که جدا شدن این قسم سردار خویش تدبیر صاحب جمعیت از حریف غنیمت است و اورا وعده مصم داد که اگر بسوی من آیی ترا برادر خود خوانم و از اولاد ابوسفیان قرار دهم چه آخر نطفه ابوسفیانی در نجابت و شهامت و فطانت و زیرکی شاهد صدق این دعوی داری چون حضرت امیر بر این مکاتبات و مراسلات پنهانی وقوف یافت بسوی زیاد نامه نوشت که عبارتش این است قد عرفت أن معاویة کتب إلیک یستزل لبک ویستفل غربک فاحذره فإنما هو شیطان یأتی المرء من بین یدیه ومن خلفه وعن یمینه وعن شماله لیقتحم غفلته ویستلب عزته فاحذره ثم احذره وکان من أبی سفیان فی زمن عمر بن الخطاب فلتة من حدیث النفس ونزعة من نزعات الشیطان لا یثبت بها لنسب ولا یستحق بها میراث والمتعلق بها کالواغل المدفع المنوط المذبذب چون این نامه را زیاد خواند گفت ورب الکعبة شهد لی أبو الحسن بأنی ابن أبی سفیان و این هم از راه کمال بی حیائی بود تا وقت شهادت حضرت امیر به حال ظاهر داری می کرد و ترک رفاقه آن جناب بی پرده نمی نمود چون بعد از شهادت حضرت امیر سیدنا ومولانا الحسن المجتبی تفویض امر ملک و سلطنت بمعاویه فرموده و معاویة در استمالت زیاد که سرداری بود با جمیعت فراوان وخیلی مدبر و شجاع و زیرک و پادشاهان را از این مردم ناگریز است زیاده از حد گذرانیده تا در وفات او مانند رفاقت حضرت امیر ترددات شایسته نماید به همان کلمه ابو سفیان که به حضور عمرو بن العاص و حضرت امیر از زبان آمده بود تمسک جسته اورا برادر خود قرار داد و در سنه چهل و چهار از هجرت در القاب او زیاد بن أبی سفیان رقم کرد و در مملکت منادی گردانید که اورا زیاد بن أبی سفیان می گفته باشند حالا شرارت این زیاد زنا زاد باید دید که بعد از وفات معاویة اول فعلی که از او صادره شد عداوت اولاد حضرت امیر بود تا وقتی که سبط اکبر حسن مجتبی درقید حیات ماند قدری ملاحظه می کرد چون آن جناب هم رحلت فرمود و زیاد از طرف معاویة والی عراق شد و در کوفه تصرف او به هم رسید پیش از همه کارها سعید بن شریح را که از خلص شیعیان جناب امیر بود و از محبین و مخلصین آن خاندان عالی شان در پی افتاد و خواست تا اورا گرفته مصادره نماید او خبر دار شده گریخته در مدینة منورة خود را به امام ثانی سید الشهداء خاتم آل العبا سیدنا و امامنا الحسین (رض) رسانید و زیاد خانه اورا در کوفه ضبط نمود و نقد و جنس اورا ربود بعد از آن خانه اورا هدم و سوختن فرمود چون این ماجرا بگوش مبارک حضرت امام رسید در این مقدمه نامه سفارش برای زیاد بنا براین گمان که آخر از رفقای قدیم جناب امیر است و نمک پرورده آن درگاه تا کجا داد بی حیائی خواهد داد و نرد بی‌وفائی خواهد باخت رقم فرمود که عبارتش این است من الحسین بن علی إلی زیاد أما بعد فقد عمدت إلی رجل من المسلمین له ما لهم وعلیه ما علیهم فهدمت داره وأخذت ماله وعیاله فإذا أتاک کتابی هذا فابن داره واردد إلیه ماله وعیاله فإنی قد أجرته فشفعنی فیه در جواب حضرت امام آن کافر النعم این قسم می نویسد من زیاد بن أبی سفیان إلی الحسین بن فاطمة أما بعد فقد أتانی کتابک تبدأ فیه باسمک قبل اسمی وأنت طالب للحاجة وأنا سلطان وأنت سوقة وکتابک إلی فاسق لا یؤدیه إلا فاسق مثله وشر من ذلک إذا أتاک وقد آویته إقامة منک علی سوء الرأی ورضی بذلک وایم الله لا یسبقنی إلیه سابق ولو کان بین جلدک ولمک فإن أحب لحم إلی أن أکله للحم أنت فیه فأسلمه بجریرته إلی من هو أولی به منک فإن عفوت عنه لم أکن شفعتک فیه وإن قتلته لم أقتله إلا بحبه إیاک چون این نامه نا پاک که صاحب آن را حق تعالی عدل خود چشاند زیاده از این چه گوئیم به حضرت امام رسید به جنس آن را نزد معاویة ملفوف کرده فرستاد و رقم فرمود که قصه چنین است و من زیاد را چنین نوشته بودم و او در جواب من این نامه نوشته است به مجرد رسیدن این نامه معاویة بر آشفت و بدست خود برای زیاد نوشت من معاویة بن أبی سفیان إلی زیاد أما بعد فإن الحسین بن علی بعث إلی بکتابک إلیه جواب کتابه إلیک فی ابن سرح فعلمت أنک بین رأیین رأی من أبی سفیان ورأی من سمیة أما رأیک من أبی سفیان فحلم وعزم وأما الذی من سمیة فکما یکون رأی مثلها ومن ذلک کتابک إلی الحسین تشتم أباه وتعرض له بالفسق ولعمری أنت أولی بالفسق من الحسین ولأبوک إذ کنت تنسب إلی عبد أولی بالفسق من أبیه وإن کان الحسین بدأ باسمه ارتفاعا عنک فإن ذلک لم یضعک وأما تشفیعه فیما شفع فیه فقد دفعته عن نفسک إلی من هو أولی به منک فإذا أتاک کتابی هذا فخل ما فی یدک لسعید بن سرح وابن له داره ولا تعرض له واردد علیه ماله وعیاله فقد کتبت إلی الحسین أن یخبر صاحبه بذلک فإن شاء أقام عنده وإن شاء رجع إلی بلده فلیس لک علیه سلطان بید ولسان وأما کتابک إلی الحسین باسمه ولا تنسبه إلی أبیه بل إلی أمه فإن الحسین ویلک من لا یرمی به الرجوان أفاستصغرت أباه وهو علی بن أبی طالب أم إلی أمه وکلته وهی فاطمة بنت الرسول فتلک أفخر له إن کنت تعقل والسلام بالجملة شرارت و بد ذاتی این زیاد و اولاد نا پاک او خصوصا عبیدالله قاتل حضرت امیر حسین (رض) در حق کافه مسلمین عموما و در حق خاندان حضرت امیر خصوصا به حدیست که زبان اقلام از تقریر بیان آن تن بعجز در داده و مسئله مشکل نزد شیعه آن است که این زیاد ولد الزنا بود و ولد الزنا نزد امامیه نجس العین است و به وصف این حضرت او را بر مردم فارس و لشکر مسلمانان امیر فرمود و در آن وقت امامت نماز پنج گانه و عیدین و جمعه بر ذمه امیر می بود پس همین ولد الزنا پیش می رفت و نمازهای خلق الله را تباه می کرد و این مسئله نزد امامیه مصرح بها است که نماز به امامت ولد الزنا فاسد است پس امامیه را هرگز نمی رسد که به سبب ظهور خیانت و ظلم عمال عثمان بر وی طعن نمایند.

طعن دوم آن که حکم بن أبی العاص را که پدر مروان بود و آن حضرت (ص) وی را بر تقصیری اخراج فرموده بود باز در مدینه طلبید جوابش آن که حکم را آن حضرت (ص) برای دوستی او با منافقین و فتنه انگیزی او در میان مسلمین و معاونت کفار اخراج فرموده بود و چون بعد از وفات پیغمبر و خلافت شیخین علیهم السلام زوال کفر و بطلاق نفاق به حدی شد که نام و نشانی این دو فرقه در بلاد حجاز و مدینه منوره خصوصا از بیضه شیطان هم کمیاب تر گشت و قاعده اصول مقرر است که الحکم المعلول بالعلة یرتفع عند ارتفاعها پس حکم به اخراج او نیز مرتفع شد و شیخین به آن جهت آمدن او را روا دار شدند که هنوز احتمال فتنه و فساد قایم بود زیرا که حکم از بنی امیة بود و شیخین در تیم وعدی بنابر عداوت جاهلیت باز عرق حمیتش به جوش می آید و در میان مسلمین موشک دوانی کند و چون عثمان خلیفه شد که برادر زاده او می شد ازاین معنی هم اطمینان کلی دست داد لهذا اورا به مدینة منورة طلبید و صله رحم نمود و خود عثمان را از این باب سؤال کرده بود که حکم را چرا در مدینه آوردی او خود جواب شافی فرمود گفت که من اجازت آوردنش در مدینة منورة مرض موت آنجناب گرفته بودم چون ابوبکر خلیفه شد و با او گفتم شاهد دیگر برای اجازت در خواست چون شاهد دیگر نداشتم سکوت کردم و هم چنین عمر (رض) رفتم که شاید گفته مرا تنها قبول نماید او هم بدستور ابوبکر شاهد دیگر خواست باز سکوت کردم چون خود خلیفه شدم به علم یقینی خود عمل کردم و شاهد این مقوله عثمان در کتابهای اهل سنت موجود است به روایت صحیح که در مرض موت آن حضرت (ص) روزی فرمودند که کاش نزد من مردی صالح بیاید که با وی سخن کنم ازواج مطهرات و دیگر خادمان محل عرض کردند یا رسول الله ابوبکررا بطلبیم فرمود نه باز گفتند عمر را طلبیم فرمودنه باز گفتند که علی را بطلبیم فرمود نه باز گفتند عثمان را بطلبیم گفت آری و چون عثمان آمد و خلوت فرمود و تا دیر با او سر گوشی نمود عجب نیست که در آن سر گوشی که وقت لطف و کرم بود شفاعت این گنهکار کرده باشد و پذیرا هم شده باشد و دیگری بر آن مطلع نشده و نیز ثابت شده است که حکم آخر عمر خود از نفاق و فساد توبه کرده بود چنان چه من بعد از او چیزی بوقوع نیامد و مع هذا پیر فرتوت شده بود و قوای او متساقط گشته خوف از فتنه از او نمانده بود پس در آوردن او در مدینه در این حالت از قبیل نظر به اجنبیه که زوال فرتوت که دیو شکل باشد خواهد بود اصلا محل طعن نیست.

طعن سوم آن که اهل بیت و اقارب خود را مالهای کثیر بخشش فرمود و اسراف از حد گذارنید و بیت المال را خراب کرد چون حکم بن أبی العاص را به مدینه آورد یک لکهه درم به او بخشید و پسر اورا که حارث بن الحکم بود محصول بازارهای مدینه و عشور گنج و مندویات آن جا دهانید و مروان را خمس افریقیه داد و عبدالله بن خالد بن أسید بن أبی العاص بن أمیة را چون از مکة نزد او آمد سه لکهه درم انعام فرمود و یک دختر خود را دو دانه مروارید داد که قیمت آنها از حساب تجار و جوهریان در گذشته بود و دختر دیگر را مجمری از زر مرصع به یاقوت و جواهر گران قیمت بخشید و اکثر بیت المال را در تعمیر عمارات و باغات و اراضی و مزارع خود صرف نمود و عبدالله بن الأرقم و معیقب دوسی این حالت را دیده از حدمت داروغگی بیت المال که از عهد عمر بن الخطاب به ایشان تعلق داشت استعفا نمودند و گذاشتند ناچار شده آن خدمت بزید بن ثابت معین نمود و روزی بعد از تقسیم بیت المال بقیه که باقی بود آن را به زید بن ثابت بخشید آن بقیه زیاده از لکهه درم بود و ظاهر است که مبذر و مسرف در مال خود مطعون وملام شرع است چه جای آن که در مال مسلمین این قسم کارها کند و اتلاف حقوق نماید جواب این انفاق کثیر را از بیت المال قراردادن و محل طعن گرفتن و افترا و بهتان صریح است مالداری و ثروت عثمان (رض) قبل از خلافت خصوصا در آخر عمر خلافت عمر (رض) که فتوح بسیار از هر طرف می رسید و قسمت می شد تمام صحابه صاحبان ثروت و دولت شده بودند چنان چه بعضی از فقرا و مهاجرین را که در زمان آن سرور به نان شب محتاج بودند هشتاد هشتاد هزار درم زکات بر آمد و حضرت امیر را نیز وسعت و فراخی تمام بود وعمارات و باغات و مزارع هر همه پیدا کرده بودند عثمان (رض) چون از سابق هم غنی بود و تجارت عمده در این وقت خیلی مال دار شده بود و این خرج و بذل او محض بر قبیله خودش نبود در راه خدا و اعتاق برده ها و دیگر وجوه خیرات و مبرات صرف می کرد چنان چه هر جمعه یک برده آزاد می کرد و هر روز مهاجرین و انصار را ضیافت می نمود و طعامها مکلف به هیئت مجموعی می خورانید چنان چه حسن بصری گفته است که شهدت منادی عثمان ینادی یا أیها الناس اغدوا علی أعطیاتکم فیغدون فیأخذونها وافرة یا أیها الناس اغدوا علی أرزاقکم فیغدون فیأخذونها وافیة حتی والله لقد سمعته أذنای یقول علی کسوتکم فیأخذون الحلل واغدوا علی السمن والعسل قال الحسن وأرزاق دارّة وخیر کثیرة رواه أبو عمر فی الاستیعاب و انفاقات او را در تواریخ باید دید و سخاوت وجود اورا از آن باید فهیمد و هیچ کس جود و انفاق فی سبیل الله را اسراف نگفته "لا سرف فی الخیر" حدیث صحیح است و ظاهر است چون انفاق بر اقارب و خویشاوندان خود باشد اجر مضاعف می شود چنان چه در حدیث صحیح است که صدقه بر مسکین تنها صدقه است و بر اقارب دو خیر است هم صدقه و هم صله رحم و در قرآن مجید نیز اقارب را بر دیگر مصارف مقدم ساخته اند قوله تعالی {وَآَتَی الْمَالَ عَلَی حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَی وَالْیَتَامَی وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ} و امام احمد از سالم بن أبی الجعد روایت کرده است که عثمان جماعه را از أصحاب رسول (ص) من جمله آنها عمار بن یاسر هم بودنزد خود طلبید و گفت من شما را سؤال می کنم باید که راست بگوئید قسم می دهم شما را به خدا آیا می دانید که پیغمبر (ص) در بخشش و عطایا قریش را بردیگر مردم ترجیح می داد و باز بنی هاشم را بر دیگر قریش تمام جماعت صحابه سکوت کردند پس عثمان (رض) گفت اگر به دست من کلیدها جنت بدهند البته من بنی امیة بدهم تا هیچ کس از این ها بیرون نماند همه در بهشت داخل شوند لیکن این همه انفاقات را از بیت المال فهمیدن محض تعصب و عناد است و خود عثمان را چون از این باب پرسیدند در جواب گفت که مال من پیش از خلافت معلوم دارید و بذل و انفاق من نیز می دانید پس این شبهات بی جا و مظنه های دور از عدالت و تقوی چرا به من می نمائید آمدیم بر شرح این قصه ها که مذکور شد باید دانست که در این نقل سراسر غلط و خبط راه یافته است قصه دیگر است و این ها دیگر روای می کنند اصلا ذکر بیت المال در روایت هیچ قصه ای نیامده آن چه مرویست این است که عثمان پسر خود را با دختر حارث بن حکم نکاح کرد و اورا از اصل مال خود یک لک درم برسم ساچق فرستاد و دختر خودرا ام رومان بود با مروان بن حکم نکاح کرد و در جهیز او نیز یک لک درم داد و آن همه از خاص مال خودش بود نه از بیت المال و این دادن صله رحم است که در زمان عام و خاص محمود است عندالله و عند الناس به خوبی و نیکی مشهور است و قصه بخشیدن خمس افریقیة به مروان نیز غلط محض است اصل قصه آن است که عثمان (رض) عند عبدالله بن سعد بن أبی سرح را لکهه کس از لشکر سوار و پیاده همراه داده برای فتح مغرب زمین فرستاد و چون متصل شهر افریقیه که پایتخت مغرب است جنگ واقع شد مسلمانان بعد از کشش و کوشش بسیار فتح یافتند و غنایم بی شمار بدست آوردند عبدالله بن سعد بن أبی سرح خمس آن غنایم که از نقود به قدر پنج لکهه اشرفی رایج الوقت آن دیار بود بر آورده نزد خلیفه وقت فرستاد و آن چه بابت خمس ازقسم لباس و مواشی و اثاث و امتعه دیگر باقی بود و به سبب بعد مسافت که از دار الخلافت یعنی مدینه منوره چندماهه راه بود بار برداری آن خرج بسیار می خواست و مع هذا مشقت عظیم داشت آن همه بدست مروان بیک لکهه درم فروخت و ازمروان اکثر ان مبلغ وصول کرده نیز به مدینه فرستاد قدری از قیمت آن اسباب بر ذمه مروان باقی بود که در معرض وصول نیامده و مروان در این اثنا نقود خمس را گرفته به مدینه روانه شد و با عبدالله قرار کرد که من بقیه قیمت این اسباب را نیز در مدینه به حضور خلیفه خواهم رسانید و در مدینه منوره به سبب صعوبت این جنگ و عد مسافت آن دیار و امتداد پر خاش وانسداد طرق و شوارع جمیع مسلمین در تب و تاب سر بودند و هر یک را برداری یا پسری یا پدری یا شوهری یا دیگر قریبی در این جنگ بود و از حال انها اطلاعی نمی شنیدند که غنیم پر زور است جنگ بسیار سخت و مردم بسیار شهید شده اند هر همه را حواس پرا گنده و دلها بر بال کبوتر بسته عجب بی آرامی داشتند که بیک ناگاه مروان با این مبالغ خطیره در مدینه منوره رسید و بشار وتهنیت به هر خانه رسانید و اخبار خطوط مردم لشکر به تفصیل آورد و هر همه را عید جدید و فرحت و شادی پر مزید حاصل شد در تواریخ مطالعه باید کرد که آن روز در حق مروان چه دعاها که در مدینه نشد و چه ثناها که بران نالایق ننمودند و هنوز مروان مصدر فعلی نشده بود که این همه عمل اورا حبط می کردند و اصلا بکار او اعتداد نمی نمودند پس عثمان در جلد وی این بشارت و مژدگانی این کار نمایان که این مبالغ کثیره را با وصف بعد مسافت و خطر راه امانت با سلامت رسانید و جمیع اهل مدینه را فرحت و شادمانی داد آن چه از قیمت اثاث ومواشی خمس بر ذمه او بود به او بخشید و امام را میرسد که مبشرین و جواسیس و دیگر اصناف مردم را که باعث تقویت قلوب مجاهدین و موجی اطمینان خواطر پس ماندگان شوند از بیت المال انعام فرمایدو مع هذا این امر به محضر صحابه و تطییب قلب جمیع اهل مدینه واقع شد اصلا محل طعن نمی تواند شد و نیز در این جا دقیقه باید دانست که انعام و عطا و بخشش و بذل را بر مالی که از آن این امور به عمل آید قیاس باید کرد اگر شخصی از لکهه رو پیه یک رو پیه به کسی دهد با صد یا هزار آن را اسراف نتوان گفت زیرا که نسبت هزار بار لکهه چون نسبت ده یا هزار است و در جمیع امور عقلیه و حسیه مرعات نسبت به هم مقتضای عقل و حکم شرع است مثلا اگر در معجونی ده جز حار و صد جز بارد ترکیب کنند آن معجون را مفرط الحراره هرگز نخواهند گفت و در شرع نیز اگر در جای خراج لکهه رو پیه باشد و از آن جا پنجاه هزار رو پیه بگیرند عین عدل و انصاف است و ظلم افراط گفتنش خلاف حکم شرع است وعلی هذا القیاس در مقادیر زکات و دیگر تقدیرات شرعیه و تقسیمات غنایم و فی مراعات نسبت ملحوظ است و بس است که مبلغ خطیر نسبت نسبت به مبلغی که از باقی مانده جدا کرده اند حکم شی تافه و چیز بی قیمت دارد نسبت به مبلغ قلیل پس اگر انفاقات عثمان (رض) را نسبت به آن چه در وقت او در بیت المال جمع می شد و قسمت می یافت ملاحظه کنند هرگز اسراف نخواهد بود آری اگر جداگانه آن انفاقات را ملاحظه نمایند بی نسبت به مجموع مال حکم به اسراف می تواند لیکن چون در جمیع امور عقلیه بدون ملاحظه نسبت حکم بع افراط نمودن مردود و نا مقبول است در این جا چرا مقبول خواهد شد و آن چه گفته اند که عبدالله بن خالد بن اسید را سه لک درم انعام فرمود نیز غلط است و از روی تواریخ معتبر ثابت است که این مبلغ اورا از بیت المال قرض داد و بر ذمه او نوشت تا باز ستاند چنان چه خود عثمان این امر را در جواب اهل مصر وقتی که محاصره اش کرده بودند گفته است و آخر عبدالله مذکور آن مبلغ را در بیت المال رسانید آن چه گفته اند که حارث بن حکم را بازارهای مدینه و گنج و مندویات داد که عشور آنها را گرفته به تصرف خود برده باشد و نیز غلط است صحیح این است که حارث به طریق محتسبان داروغه امر بازار کرده بود تا از نرخ خبر دار باشد و دعا و خیانت و غش و ظلم و تعدی واقع نشود و مکاییل و موازین و صنجات را تعدیل و تقویم نماید دوسه روز به این خدمت قیام نموده بود که اهل شهر شکایت او آوردند و گفتند که تمام خسته های خرما را برای شتران خود خرید کرد ودیگر بیو پاریان را خریدن نداد و شتران مردم از دانه ماندند عثمان همان وقت اورا عزل فرمود و توبیخ نمودو اهل شهر را تسلی داد و درین چه عیب عثمان عاید می گردد بلکه عین انصاف اوست که با وجود قرابت قریه او به مجرد سماع شکایت عزلش فرمود و در وجه استعفا ابن أرقم و معیقیب دوسی نیز تلبیس و کذبی داخل کرده اند صحیح این است که این هر دو به جهت کبر سن و عجز از قیام به حق این خدمت محنت طلب استعفا نمودند و عثمان بعد از استعفای ایشان این خطبه بر خواند که أیها الناس إن عبدالله بن أرقم لم یزل علی خزانتکم منذ زمن أبی بکر وعمر إلی الیوم وإنه قد کبر وضعف وقد ولینا عمله زید بن ثابت و آن چه از عمارات و باغات و مزارع عثمان را نسبت کرده اند که از بیت المال بود و نیز دروغ و افتراست حقیقت الامر این است که عثمان (رض) در باب تکثیر مال علمی داده بودند که هیچ کس را بعد از وی این معنی میسر نشده که بوجه حلال به کمال عزت بی تعب و مشقت این قدر مال را کسب نماید و این همه را در مرضیات خدا بوجوه خیرات و مبرات صرف می فرمود و مصدق نعم المال الصالح للرجل الصالح می شد پیشتاز خلافت هم طرق کسب مال او بسیار بود و در انواع تجارات تفنن می نمود و بعد از خلافت تدبیر دیگر خاطرش رسید که هر جا زمین موات می یافت هم در سواد عراق و هم در حجاز در آن ضیعه می ساخت و جماعه را از غلامان و موالی خاص خود را با اسباب و آلات زراعت در آن جا نگاه می داشت تا آن بقعه را معمور سازند و از محصول آن قوت خود نمایند و در نشاندن باغها و اشجار میوه دار و کندن آبار و اجرای انهار مشغول شوند تا آن که زمین عرب با وصف مقحوطیت و بیرونقی که داشت در زمان رفاهیت نشان او حکم زمین مازندران و کشمیر و کوکن گرفته بود که هر جا چشمه ایست جاری و آبشاریست روان و اشجار میوه دار مهیا و زراعات گوناگون موجود و نیز به سبب آبادی و بودن غلامان و موالی اودر صحراهای و اودیه و بیشه های قطع طریق و عیاری و دزدی همه موقوف شده بود و ضرر سباع درنده مثل شیر و پلنگ و گرگان نیز قریب بعدم رسیده و جای نزول مسافران و یافتن علف و آذوقه پیدا گشته به این اسباب مسافران و تجار به امنیت خاطر میامدند و نقل امتعه نفسیه و تحایف بلدان و اقالیم مختلفه به سهولت انجامیده و ازاین هر دو معنی یعنی حصول امن و رفاهیت و آبادی و زراعت که در عهد سعادت مهد او بوقوع آمده و نسبت ببلاد عرب از خوارق عادات وعجایب واقعات می نمود و در حدیث شریف خبر داده اند لا تقوم حتی تعود أرض العرب مروجا وأنهارا و نیز عدی بن حاتم طائی را فرمودند که إن طالت بک حیاة لترین الظعینة تسافر من حیرة النعمان إلی الکعبة لا تخاف أحدا إلا الله و از وفور خزاین و کسرت مال و ثروت و تکلفات مردم در زمان عثمان (رض) نیز در احادیث بسیار خبر فرموده اند و به کمار خوشی و بشاشت آن را ذکر نموده و چون عثمان (رض) بادی این تدبیر نیک شد اکثر صحابه کبار این روش را پسندیده اختیار آن نمودند از آن جمله حضرت امیر در حوالی ینبع و فدک و زهرة و دیگر قری و طلحة درغابه و آن نواح و زبیر در جرف و ذی خشب و آن ضلعه همین عمل شروع کردند و علی هذا القیاس صحابه دیگر رفته رفته در زمین حجاز خاصه در حوالی مدینه منوره خیلی آبادانی ومعموری به هم رسید اگر چند سال دیگر عثمان رضی دراز می شدزمین حجاز رشک گلگشت مصلای شیراز و لاله زار گازرگاه هرات می شد و چون احیا موات تعمیر اراضی غیر مملوکه به مال خود هر کس را به اذن امام جایز است خود امام را چرا جایز نباشد و محصول اورا چرا حلال نداند و متصرف نشود و در روایات صریح واقع است و در تواریخ مسطور و مذکور که احیا موات و تعمیر اراضی و احداث باغات و حفر آبار و اجرا انهار همه از مال خالص خود می کرد و به حکم المال یجر المال و مداخل او هر روز در تضاعف و ازدیاد بود و کدام یک از اهل مدینه در زمان او بود که زراعت نمی کرد و باغ نمی نشاند و قصه دادن مال باقی از بیت المال بزید بن ثابت نیز تلبیس و غلط صدق با کذب است روایت صحیح این است که عثمان (رض) روزی حکم فرمود به تقسیم بیت المال در مستحقین پس به قدر هزار درم باقی ماند و مستحقان تمام شدند به زید بن ثابت حواله نمود که موافق صوابدید خود در مصالح مسلمین خرج نماید چنان چه زید بن ثابت آن مبلغ را بر ترمیم و اصلاح عمارت مسجد نبوی علی صاحبه الصلوات والتسلیمات صرف نمود هکذا ذکره المحب الطبری وغیره من أهل السنة فی جمیع القصص المتقدمة غرض که این گروه به سبب سو ظنی که دارند هر جا لفظ عثمان و دادن مال بی محابا به اقارب خود ودیگر مسلمانان یا تعمیر مسجد رسول الله (ص) و دیگر مواضع متبرکه می شنوند همه را بر تصرف در بیت المال و اتلاف حقوق مردم حمل می کنند این سو ظن را و این نادانی را علاجی نیست و این کلام ایشان بدان ماند که چون در فتنه احمد شاه ابدالی درانیان در شهر دلهی در آمدند و اموال و امتعه مردم را تصرف کردند هر گاه بازار می بر آمدند و مساجد طلائی و عمارات منقش مدارس و رباطات را که ملوک و امرا آن شهر ساخته بودند می دیدند بی اختیار کلمات حسرت و افسوس از زبان شان بر می آمد و بعضی را چهره گریان می نمود اهل شهر از این بابت پرسیدند در جواب گفتند که افسوس و حسرت ما از این است که این همه مال شاه را چه قسم ضایع کردند اگر کاش این اموال را ذخیره کرده می گذاشتند به کار شاه می آمد.

طعن چهارم آن که عثمان (رض) در خلافت خود عزل کرد و جمعی از صحابه را مثل ابوموسی اشعری را از بصره و بجای او عبدالله بن عامر بن کزیر منصوب ساخت و عمرو بن العاص را از مصر وبجای او عبدالله بن سعد بن أبی سرح را فرستاد و او مردی بود که در زمان آن جناب مرتد شده بود با مشرکین ملحق گردیده و آن حضرت خون او را مباح فرموده در روز فتح مکه تا آن که عثمان اورا به حضور آن حضرت آورد و بجد تمام عفو جرایم او کنانید و بیعت اسلام نمود و عمار بن یاسر را از کوفه و مغیره بن شعبه را نیز کوفه و عبدالله بن مسعود را از قضا کوفه و داروغگی خزاین بیت المال آن جا جواب از ین طعن آن که عزل و نصب عمال کار خلفا و ایمه است لازم نیست که عمال سابق را به حال دارند و الا مهان و محقر شوند آری عزل عامل بی وجه نباید کرد و عزل این همه اشخاص را وجوهی است که در تواریخ مفصله مذکور و مسطور است بعد از اطلاع بر آن وجوه حسن تدبیر عثمان (رض) معلوم می شود و فی الواقع عزل این اشخاص و نصب اشخاصی که مذکور شدند موجب انتظام امور فتوح بسیار شد و رنگ خلافت دگرگون گشت و جیوش عساکر و ولایت و اقالیم و قلمرو مملکت طول و عرضی پیدا کرد که هرگز در زمان اکاسره و قیاصره به خواب نمی دیدند از قسطنطینیه تا عدن عرض ولایت اسلام بود و از اندلس تا بلخ و کابل طول آن کاش اگر قتله عثمان ده دوزاده سال دیگر هم تن بصیرت می دادند و سکوت کرده می نشستند سند و هند و ترک و چین نیز مثل ایران وخراسان یا علی یا علی می گفتند آن اشقیا نه فهیمدند که هرچند عثمان (رض) بنی امیه را مسلط کرده و از دست ایشان کار گرفته اما آخر نام محمد و علی است خراسان را عبدالله بن عامر بن کریز فتح نموده و حالا در مشهد و شیراز و نیشابور و هرات غیر از نعره حیدری شنیده نمی شود آخر چون عثمان و بن امیه در ترک و چین و راجپوتانه هندوستان نرسیدند محمد و علی را هم بر مردم این دیار نشناختند وغیر از رام و کشن و گنگا و جمنا پیری و مرشدی نه دارند و در چین و خطا ترک این قدر هم نیست که نام این بزرگان را کسی بشناسد و تعظیم نماید در این مقام ناچار به طریق قصه خوانی علی سبیل الاجمال وجوه این عزل و نصب را بیان کرده آید و ابن قتبیه و ابن اعثم کوفی و سمساطی را که عمده مورخین شیعه اند شاهد این افسانه سرائی آورده شود تا قابل اعتبار باشد اما قصه ابو موسی پس اگر عزل او نمی کرد فسادی عظیم بر کمی خاست که تدارکش ممکن نمی شد و کوفه و بصره همه خراب می گشت به سبب اختلاف و نفاقی که در لشکر هر دو شهر واقع شده بود تفصیلش آن که در زمان خلافت عمر بن الخطاب (رض) ابو موسی اشعری والی بود به جهت قرب حدود فارس و شوکت زمین داران آن جا ابو موسی از پیشگاه خلافت در خواست مدد نمود از حضور خلافت لشکر کوفه برای مدد او متعین گردید قبل از آن که لشکر کوفه نزد ابو موسی برسد از اثنا راه آنها را متعین فرمود به جنگ رامهرمز که شهریست عظیم مابین فارس و اهواز لشکر کوفه به آن سمت متوجه شد و فتح نمایان کرد و شهر را تصرف نمود و غارت کرد و قلعه را نیز تسخیر نمودو مال بسیار و بندیان بیشمار از زن و بچه به دست آورد چون این خبر به ابو موسی رسید خواست که لشکر کوفه را تنها با غنایم مخصوص نکند و لشکر بصره را که بارها مشقت جنگ بلاد کشیده بودند محروم نگذارد به لشکر کوفه گفت این امکانات را که شما غارت کردید من امان شش ماه را داده بودم و مهلت منظور داشتم تا معاملت بواجبی بگیرم و نقض عهد لازم نیاید را محض برای تخویف آنها متعین کرده بودم عجلت نمودید و با آنها در افتادید لکشر کوفه این امر را انکار نمودند و گفتند که قصه امان محض افتراست و در میان رد و بدل بسیار واقع شد فیما بین هر دو لشکر نزاع قایم گردید آخر این ماجرا به خلیفه نویشتند عمر بن الخطاب (رض) فرمود که آن چه صلحا لشکر ابوموسی و کبرا صحابه که در آن جا هستند مثل حذیفة بن الیمان و براء بن عازب و عمران بن حصین و انس بن مالک و سعید بن عمرو انصاری و امثال ایشان بعد از تفتیش و قسم دادن ابوموسی برد تا آن که شش ماه امان داده بودم بنویسید بر طبق آن عمل خواهیم نمود ابوموسی به حضور اعیان مذکور قسم خورد وحکم خلیفه رسید که مال بندیرا بااهل بلاد مذکور بازدهند و تا مدت موجله تعرض ننمایند این قصه موجب دل گرانی لشکر کوفه از ابوموسی شد و جماعه از آن لشکر به حضور خلیفه رسیدند و اظهار نمودند که اگر امان می داد در لشکر بصره خود البته معلوم و مشهور و معروف می شد تا حال کسی از لشکر بصره بر این معنی اطلاع ندارد پس ابوموسی قسم دروغ خورده خلیفه ابوموسی را به حضور طلبید و از قسم او سؤال کرد او گفت و الله قسم به حق خورده ام خلیفه گفت که پس چرا لشکر بر سر آنها فرستاد تا کردند آن چه کردند اگر دروغ در قسم نداری در مصلحت ملکداری البته خطا کاری این وقت ما را میسر نیست که دیگری قابل این کار به جای تو نصب کنیم برو بر صوبه داری بصره و سرداری لشکر آن جا قیام نما ترا و قسم ترا به خدا سپردیم تا وقتی که شخصی قابل این کار در نظر ما پیدا شود آن گاه ترا عزل کنیم و در این اثنا عمر (رض) بدست ابولولو شهید شد و نوبخت خلافت به حضرت عثمان (رض) رسید لشکریان بصره نیز دفتر دفتر شکایت و تنگی نمودن در داد و دهش از ابوموسی به حضور خلیفه وقت آمده و اظهار نمودند و لشکریان کوفه خود از سابق دل افسرده گی داشتند عثمان (رض) دانست که اگر حالا این را تغییر نکنم هر دو لشکر بر هم می شوند و در کارها عمده دل نمی دهند و حال ملک هر دو صوبه به خرابی می انجامد ناچار اورا تغییر کرد و عبدالله بن عامر کریز را که اکرم قتیان قریش بود و طفل بود که او را به حضور پیغمبر آورده بودند و آن جناب آب دهن مبارک خود در گلوی او چکانده بودو آثار شهامت و نجابت و لوازم سردایر و ریاست از حرکات و اقوال و افعال او در نوجوانی ظاهر می شد به جای او نصب کرد و موجب کمال انتظام آن نواحی و هر دو لشکر گردید احمد بن ابی سیار در تاریخ مرو روایت می کند که لما فتح عبدالله بن عامر خراسان قال لأجعلن شکری لله أن أخرج من موضعی هذا محرما فخرج من نیشابور و رواه سعد بن منصور فی سننه ایضا و اما عمر بن العاص پس اورا به جهت کثرت شکایت اهل مصر عزل فرمود و سابق در عهد عمر (رض) هم به سبب بعضی امور که از و به حضور خلافت معروض شده بود چون اظهار توبه نمود باز بر حال کرده بودند بالجمله عثمان را بر عزل ابوموسی. و عمر بن العاص مطعون کردن به شیعه نمی زیبد که این هر دو نزد ایشان واجب القتل اند و لهذا بعضی ظریفان اهل سنت این طعن را از طرف شیعه برنگ دیگر تقریر کرده اند که عثمان (رض) چرا این هر دو اکتفا بر عزل فرمود و قتل ننمود تا در واقعه تحکیم بدسگالی امت و امام وقت از یشان بوقوع نیامد و بعضی ظریفان دیگر جواب این طعن به این روش داده اند که عثمان (رض) دانست که اگر این هر دو را بکشم امامت من نزد عام و خاص ثابت خواهد شد زیرا که علم غیب خاصه امام است و شیعه را جای انکار نخواهند ماند و از آن جا که خلق حیا بر مزاج عثمان غالب بود از تکذیب صریح شیعه شرم کرد و اکتفا بر عزل نموده تا اشاره باشد به صحت امامت او و اگر شیعه گویند که اگر ابوموسی جایز العزل می بود حضرت امیر اورا چرا از طرف خود حکم می کرد گوئیم از روی تواریخ ثابت است که این حکم کردن بنا چاری بود نه به اختیار و اگر بالفرض به اختیار هم باشد چون در این کار هم خطا کرد معلوم شد که قابل عزل بوده فایده جلیله در این جا دانست که مطاعن شیخین را غیر از شیعه کسی تقریر نمی کند لهذا در کتب اهل سنت که این مطاعن از کتب شیعه منقول اند اکثر بر اصول شیعه می نشنید و چسپان می شوند بر خلاف مطاعن عثمان (رض) که اکثر بر اصول شیعه نمی نشینند و وجه این عدم انطباق آن است که طاعنین بر عثمان دو فرقه اند شیعه و خوارج پس مطاعن عثمان (رض) نیز دو قسم اند قسمی آن که بر اصول شیعه می نشینند و قسمی آن که بر اصول خوارج منطبق می شوند و در کتب اهل سنت هر دو قسم را مخلوط کرده می آرند بلکه شیعه نیز در کتب خود بر تکثیر سواد مطاعن هر دو قسم را بی تمیز و تفرقه ذکر می کنند از این سبب بعضی از مطاعن عثمان (رض) که در کتب اهل سنت و شیعه موجود است و اصول شیعه و مذهب ایشان درست نمیشود و طعن عزل ابوموسی نیز از همین باب است والله اعلم و طعن عزل عمرو بن العاص نه بر اصول شیعه منطبق می شود و نه بر اصول خوارج که هر دو فرقه اورا تکفیر می نمایند و هر چنددر آن وقت عثمان اورا عزل کرد کلمات و حرکات کفر از او صادر نشده بود لیکن چون آخر ها کافر و مرتد شد عزل او از عثمان محض کرامات عثمان باید فهیمد ونیز خارقه که از وی در باب عزل معاویة شیعه در خواست می کردند در این جا به ایشان نمود که عمر بن العاص را عزل فرمود و عبدالله بن سعد بن ابی سرح راب ه جای او منصوب کرد و او هر چنددر ابتدای امر مرتد شده بود لیکن بعد از اسلام دوباره هیچ امری شنع از او بوقوع نیامد بلکه به حسن تدبیر و خوبی نیت او تمام مغرب زمین مفتوح شد وم خزاین و افره به حضور خلافت فرستاد و بلاد دور دست را دار الاسلام ساخت تا آن که در جزایر مغرب نیز غارتها کرد و غنایم آورد و اهل تاریخ نوشته ان که از غنایم او بیست و پنج لکهه دینار زر سرخ نقد جمع شده بود و اثاث پوشاک و زیور و مواشی و دیگر اصناف مال خود شماری نبود و خمس این همه را به حضور خلافت فرستاد و در میان مسلمین مقسوم شد و چهار خمس باقی را در میان لشکر خود بوجه مشروع تقسیم نمود و در لشکر او بسیاری از صحابه و اولاد صحابه بودند همه از سیرت او خوش ماندند و به هیچ وجه بر اوضاع او انکار نکردند از جمله آنها عقبه بن عامر جهنی و عبدالحمن بن ابی بکر و عبدالله بن عمرو العاص باز چون فتنه قتل عثمان (رض) بوقوع آمد خود را کنار کشید و در هیچ طرف شریک نشد و گفت که ما با خدا عهد بسته ام که بعد از قتل کفار قتال مسلمین نکنم تا آخر عمر به انزوا گذارنید و اما عمار بن یاسر پس عزل اورا نسبت به عثمان (رض) کردن خلاف واقع است اورا عمر بن الخطاب (رض) عزل کرد به جهت کثرت شکایت اهل کوفه از و بعد از عزل او عمر بن الخطاب این کلمات گفت من یعذرنی من اهل الکوفه ان استعملت علیهم تقیا استضعفوه و ان استعملت علیهم قو یا فجروه و به جای او مغیره بن شعبه را والی کرد چون در عهد عثمان (رض) از مغیره بن شعبه نیز شکایات آوردند و اورا متهم بر شوت کردند حالا آن که همه افترا بود ناچار بنابر پاس خاطر رعایا اورا معزول نمود و حال ابن مسعود ان شاء الله تعالی در طعن دیگر عن قریب معلوم شود که باعث طلبیدن او از کوفه به مدینه چه بود و با قطع نظر از این وجوه مذکوره والی امر را عزل و نصب عمال می رسد جای طعن نیست و عزل کردن صحابی بی تقصیر و بی وجه و نصب کردن غیر صحابی به جای او از حضرت امیر بارها بوقوع آمده از آن جمله عمر بن ابن سلمه که پسر ام سلمه بود از جانب حضرت امیر بر بحرین صوبه دار بود اورا بی تقصیر و بی وجه چنان چه خود حضرت امیر در عزلنامه برای او نوشته اند در باب مطاعن ابوبکر نص آن نامه از نهج البلاغة گذشت تغیر فرمود و به جای اونعمان بن عجلان دورقی را که صحابی نبودو بعشر عشیر مرتبه عمر بن ابی سلمه در علم تقوی و عدل ودیانت نمی رسد منصوب فرمودو قیس بن سعد بن عبادة را که نشان بردار حضرت پیغمبر (ص) بود و صحابه عمده صحابی زاده حضرت امیر از مصر عزل فرمود و مالک اشتر را که نه صحابی بود و نه صحابی زاده و مصدر فتنه و فساد گردیده عثمان را شهید کرده و طلحة و زبیر را ترسانیده باعث بربغی گشته بود و بی قین معلوم بود که چون او در مصر خواهد رسید معاویة هرگز سکوت نخواهد کرد و بر مصر افواج خواهد فرستاد و کار دشوار خواهد شد به جای او نصب فرمود و علی هذا القیاس.

طعن پنجم آن که از عبدالله بن مسعود و ابی بن کعب سالیانه ایشان که از عهد عمر الخطاب (رض) مقرربود بند فرمود و ابوذر را از مدینه منوره بسوی قصبه ربد اخراج نمود و عباده بن الصامت را بابت امر معروفی که با معاویة کرده بود عتاب کرد و عبدالرحمن بن عوف را منافق گفت و عمار بن یاسر را آن قدر زد که فتق پیدا کرد و کعب بن عبده بهزی را اهانت وتذلیل نمود بنابر کلمه حقی که از او صادر شده بود و انها اجله کباراند که اهانت شان نزد اهل بیت موجب طعن در دیانت شخص می شود و چون دیانت او نزد اهل سنت درست نباشد امامت او چه گونه صحیح خواهد بود تفصیل این قصه ها آن که ابوذر غفاری در شام بود چون اورا کردارهای ناشایسته عثمانی زبانی قاصدان مدینه مکشوف شد عیوب عثمان را بر ملا گفتن آغاز نهاد و انکار بر افاعیل او شروع نمود معاویة به عثمان (رض) نوشته که ابوذر ترا نزد مردم حقیر می کند ومردم را از اطاعت تو خارج می نماید تدارک این واقعه زود فرما عثمان (رض) به معاویة نوشت که اشخصه الی علی مرکب و عر و سائق عنیف معاویة همین صفت اورا به مدینه روان کرد چون نزد عثمان (رض) رسید عثمان (رض) اورا عتاب نمود که چرا مردم را بر من خیره می کنی و از اطاعت من بیرون می آوری ابوذر گفت که از رسول (ص) شنیده ام که چون اولاد حکم بن أبی العاص مال خدا را دولت خود قرار دهند و ناداده گان خدا را غلام و کنیزک خود شمارند ودین خدا را بحیله و تزویردغل سازند و چون چنین کنند حق تعالی بر ایشان غضب فرمانید و بندگان خود را از شر ایشان خلاص دهد عثمان (رض) به صحابه حاضرین گفت که ایاکسی از شما احادیث از پیغمبر شنیده است همه گفتند نی باز علی (رض) را طلبید و از وی پرسید علی (رض) گفت من این احادیث خواز پیغمبر (ص) نشنیده ام لیکن ان حدیث دیگر شنیده ام که ما أظلت الخضراء ولا أقلت الغبراء أصدق لهجة من أبی ذر پس عثمان (رض) خشمناک شد و ابوذر را گفت که از این شهر بدر برو و ابوذر بدر رفت و تا آخر حیات خود همان جا بود و عبادة بن الصامت نیز در شام بود در لشکر معاویة دید که قطاری از شتران می گذرد و بر آن شتران شراب مسکر در تنگها بار کرده اند پرسید که چیست گفتند شرابی است که معاویة برای فروختن فرستاده عباده کاردی گرفته و برخاست و تنگها و پخالها را بدرید تا شراب همه ریخت باز اهل شام را از سیرت عثمان و معاویة تحذیر نمود و معاویة این همه ماجرا به عثمان (رض) نوشت و در نامه درج کرده که عباده را به حضور خود طلب فرما که بودن او موجب فساد ملک و لشکر می شود عثمان (رض) عباده را نزد خود طلبید و برو عتاب کرد که تو چرا بر من و بر معاویة انکار می کنی اطاعت اولی الامر را واجب نمی شناسی عباده گفت که من از پیغمبر (ص) شنیده ام که لا طاعة لمخلوق فی معصیة الخالق و عبدالله بن مسعود را چون قضا و خزانه داری کوفه معزول ساخت و لید بن عقبه را والی ساخت ابن مسعود جور و ظلم ولید را دیده آشفته شد و نزد مردم معایب اورا ذکر کردن گرفت و مردم را در مسجد کوفه جمع نموده بدعتهای عثمان پیش ایشان یاد کرد و گفت که ای مردم اگر امر بالمعروف و نهی عن المنکر نخواهید کرد خدای تعالی بر شما غضب خواهد فرمود و بدان را بر شما تسلط خواهد و دعا نیکان مستجاب نخواهدشد و چون خبر اخراج ابوذر به دو رسید در محفل عام خطبه بر خواند و این آیت به طریق تعریض بر عثمان تلاوت نمود {ثُمَّ أَنْتُمْ هَؤُلَاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَکُمْ وَتُخْرِجُونَ فَرِیقًا مِنْکُمْ مِنْ دِیَارِهِمْ} ولید تمام این قصه ها را به عثمان (رض) نوشت و عثمان اورا از کوفه طلبید چون به مسجد نبوی رسید عثمان (رض) غلام سیاه خود را فرمود که اورا بزند آن غلام اورا زده از مسجد بیرون کرد و مصحف اورا گرفته احراق فرمود و خانه اورا محبس او ساخت و سالیانه اورا تا چهار سال بند داشت تا آن که مرد و بر جنازه خود زبیر را امامت وصیت نمود و گفت که عثمان بر جنازه من نماز نخواند عثمان (رض) خبر دار شد و به عیادت اورفت و گفت ای ابن مسعود برای من از خدا استغفار کن ابن مسعود گفت بار خدایا تو عفوی و کریمی لکن از عثمان در گذر نکنی تا قصاص من از وی نگیری و چون صحابه همه از عثمان (رض) آزرده شدند و عبدالرحمن بن عوف را بر تولیت او عتاب نمودند عبدالرحمن نادم شد و گفت من ندانستم که چنین خواهد آمد و حال اختیار بدست شماست پس این مقوله به عثمان رسید گفت که عبدالرحمن منافق است هیچ پروا ندارد که چه می گوید عبدالرحمن قسم غلیظ یاد کرد تا زنده است با عثمان سخن نگوید و بر همین متارکت و مهاجرت مرد اگر عبدالرحمن منافق بود بیعت او با عثمان صحیح نشد و اگر منافق نبود پس عثمان به تهمت کردن او به منافق فاسق شد و فاسق قابل امامت نیست و قصه ضرب عمار بن یاسر آن که قریب پنجاه کس از اصحاب رسول الله (ص) مجتمع شده قبائح عثمان رادر نامه نوشتند و عمار را گفتند که این نامه را به عثمان بر سان تا باشد متنبه شود و از این امور شنیعه باز آید و در آن نامه این هم مرقوم بود که اگر از این بدعات باز نگردی ترا عزل کنیم و به جای تودیگری را عزل نصب نمائیم چون آْن نامه را عثمان بر خواند بر زمین انداخت عمار گفت که این نامه را حقیر مپندار که اصحاب رسوا این را نوشته اند و نزد تو فرستاده و قسم به خدا که من را از راه نصیحت و خیر خواهی برای تو آمده ام و بر تو می رسم عثمان گفت کذبت یا ابن سمیة و غلامان خود را فرمود که او را بزنند آن قدر زدند که بر زمین و بیهوش شد بعد از آن عثمان (رض) خود بر خاست و بر شکم و مذاکیر او لکد کرد بحدیکه اورا فتق پیدا شد و تا چهار وقت نماز بیهوش ماند و بعد از افاقه قا کرد و اول کسی برای فتق پوشید او بود بنو مخزوم آشفته شدند و گفتند که اگر عمار از این فتق بمیرد ما در عوض شخص عظیمی را از بنی امیه به قتل برسانیم و عمار از آن باز در خانه خود نشست تا آن که حضرت امیر خلیفه شد و قصه کعب بن عبده بهزی آن که جماعه از اهل کوفه نامه نوشتند برای عثمان و بدعات اورا در آن نامه شمردند و نوشتند که اگر از این بدعات باز آمدی فیها و الا ما از اطاعت توخارج می شویم خبر شرط است بدست شخصی از کاروان سپردند و کعب بن عبدة جدا گانه نامه نوشت که در آن کلام عنیف تر و خشونت بسیار مندرج بود و بدست همان قاصد داد عثمان (رض) بعد از خواندن نامه بر او آشفت و سعید بن ابی العاص را نوشت که کعب بن عبدة رااز کوفه اخراج بکن و به کوهستان سرده او در خانه کعب رفت و اورا برهنه ساخت و بیست تازیانه زد باز اخراجش فرمود و به کوهستان و همین سعید بن ابی العاص اشتر نخعی را نیز اهانت نمود و هتک حرمت کرد قصه اش آن که چون سعید مذکور صوبه دار کوفه شد و در مسجد در آمد و مردم همه مجتمع شدند و ذکر کوفه و خوبی سواد او در میان آمد عبدالرحمن بن حنین که کوتوال سعید و رساله دار پیادگانش بود گفت کاش سواد کوفه همه در جاگیر امیر باشد اشتر نخعی گفت این چه قسم می شود خدای تعالی این ملک را به شمشیرهای ما مفتوح نموده و مارا مالک آن کرده عبدالرحمن گفت خاموش اگر امیر خواهد همه سواد ضبط نماید اشتر یا او سخت و ترشی کرد و تمام اهل کوفه به حمایت اشتر و به پاس زمینها خود به عبدالرحمن بلوا کرده و آن قدر کوفتند و زدند که بر پهلو خود افتاد سعید این ماجرا را به عثمان (رض) نوشت عثمان (رض) نوشت و که اشتر را با جمعی اعانت او کرده بودند از کوفه به سوی شام اخراج نماید به شام و تا فتنه قتل عثمان همان جا ماندند و آخر سعید بن العاص به مدینه گریخته و بند و بست کوفه از و سر انجام نشد و مردم برو بلوا کرده خروج نمودند ودر این وقت سرداران کوفه برای اشتر نوشتند که برادران مسلمان تو همه یک عهد و یک قسم شده اند و سعید را بر آورده و اراده خروج بر عثمان دارند این وقت را غنیمت دارو خود را به ما رسان که به اتفاق این مهم را پیش برین اشتر به عجلت تمام در کوفه رسید و ثابت بن قیس را که کوتوال شهر بود زده بر ْآوردند و اشتر و جمیع عساکر کوفه مجتمع شدند سوگند یاد کردند که من بعد عمال عثمان را در کوفه آمدن ندهند آخر عثمان (رض) ناچار شده به موجب فرمایش ایشان ابو موسی اعر را صوبه دار کوفه فرستاد جواب اجمالی از این طعن آنست که اکثر اشخاصی که مذکور شدند نزد شیعه واجب القتل بودند و هیچ حرمت نداشتند زیرا که نص پیغمبر (ص) را کتمان کردند و حق اهل بیت را به مدد گاری تلف نمودند و از شهادت حق سکوت نمودند پس آن چه حضرت امیر را در حق آنها بایستی کرد عثمان به جا آورد جای طعن چرا باشد وابوذر و عمار هر چند نزد شیعه به حسب ظاهر ازاین گروه مستثنی بودند و قابل اخراج و اهانه نه لیکن به حکم خبر "التقیة دینی ودین آبائی" تقیه را که بر ذمه آنها واجب بود از دست دادند و ترک واجب نمودند واقتدا به حضرت امیر نکردند که به رعایت تقیه ان همه امور را از عثمان گوارا می کرد و سکوت می نمود و نیز بیوفائی این هر دو به ثبوت پیوست که برای نفسانیت خود به کمال انکار مقابله عثمان بر خاستند واخراج و اهانه و ضرب و شلاق از دست او قبول کردند و وقت اظهار نص امامت در عهد ابوبکر که خلل در حق واجبی حضرت امیر و دین پیغمبر می شد پنبه در دهان کرده نشستند خوب شد که بسزا خود رسیدند در این باب اصلا جای طعن نیست زیرا که عثمان (رض) ایشان را تا دیب و تعریز محض بر ترک تقیه و ارتکاب مجاهره نمود جواب دیگر امر خلافت امامت از آن جنس نیست که در باب حفظ آن امر عظیم این فسم ها حرمت ها را مراعات کرده شود و مساهلت نموده آید حضرت امیر پاس رسول (ص) و ام المؤمنین نفرمود و طلحة و زبیر را که حواریان پیغمبر و قدیم الاسلام و زبیر خصوصا عمه زاده پیغمبر بود قتل نمود در مقام مدافعت از خلافت چه قطعا معلوم است که طلحة و زبیر و عائشة خواهان جان حضرت امیر نبودند مگر آن که قاتلان عثمان را در خواست می کردند و جدا شدن این قدر فوج کثیر از لشکر درذ امر خلافت ومملکت خلل می کرد و حکم خلیفه سستی می پذیرفت به همین جهت مقابله فرمودو اصلا پاس قرابت و مصاهرت و زوجیت و صحبت رسول ننمود ابوموسی اشعری را چون اهل کوفه از رفاقت حضرت امیر منع می کرد سیاست نمود و سوختن خانه و او غارت کردن اسباب او به دست مالک اشتر بوقوع آمد و حضرت امیر آن همه را تجویز فرمود اینک تواریخ طرفین موجود است اگر سر موی در این مقدمات تفاوت بر آید پس معلوم شد که مصلحت خلافت عمده مصالح است فوت شدن مصالح جزئیه در جنب آن چندانی نیست اگر عثمان (رض) هم چند کس را از صحابه رسول (ص) تخویف و اهانت نمود چه باک که کمتر از قتل است و آن چه ام المومنین را از اهانات بعد از جنگ جمل بوقوع آمده بر تاریخ دانان پوشیده نیست این است آن چه بر مذاق شیعه و تقریر توان کرد و آن چه اهل سنت در جواب ان طعن از روی روایات صحیحه خود تنقیح کرده اند و جواب دیگر است که عثمان (رض) را به حضرت پیغمبر (ص) به حضور مردم و تنها نیز بارها تقید فرموده بودند که ترا خدای تعالی در وقتی از اوقات خلعت خلافت خواهد پوشانیداگر منافقان خواهند که آن را از تو نزع کنند هرگز نخواهی کرد و صبر خواهی نمود چنانچه در صحاح اهل سنت موجود است که آن حضرت (ص) روزی در میان یاران خود ذکر فتنه می فرمود و آن فتنه را نزدیک بیان می کرد مردم را سراسیمه یافت فرمود که این مرد و اشاره به عثمان نمود روز نزدیک بر هدایت خواهد بود و جمعی کثیر از صحابه این قصه را روایت کرده اند و درذکر همین فتنه جای دیگر فرمود که هر در آن فتنه نشست باشد بهتر است از کسی که ایستاده باشد و استاده بهتر است از رونده و رونده بهتر است از دونده و نیزدر مرض موت خود روزی فرمود که لیت عندی رجلا اکلمه چون اهل بیت عرض کردند که به جهت موانست ابوبکر وعمر را بطلبیم فرمود ولا باز گفتند علی را بطلبیم فرمود لا باز گفتند عثمان را بطلبیم، گفتند نعم چون آمد با وی در سر گوشی تا دیر چیزها فرمود و جناب پیغمبر را در آن وقت طاقت شستن نبود سر عثمان را بر سینه خود گرفته با او وصایا می فرمود و چهره عثمان متغیر می شد به آواز بلند بی اختیار از زبان او بر می آمد که الله المستعمان الله المستعان و این حدیث را نیز چند کس از ازواج مطهرات خادمان خانگی آن جناب که در آن وقت حاضر بودند روایت کرده اند و ابوموسی اشعری را نیز فرمودند که عثمان را بشارت بهشت ده و بگو که بلوای عالم بر تو خواهد شد بالجمله در این واقعه خاص نصوص قطعیه و وصایای تاکیدیه پیغمبر نزد عثمان محفوظ و موجود بود و عثمان (رض) برآن وصیت مستقیم ماند چون دید که بعضی از اصحاب نیز با این منافقین در باب خلع و خلعت هم صفیر و هم آواز می شوند خواست تا این فتنه را حتی الامکان فرو نشاند آند صحابه را فی الجمله چشم نمائی کرد تا بشرکت ایشان این فتنه قوت نگیرد و منافقین و او باش را برفیق بودن ایشان پشت گری نشود اهل سنت گویند عصمت خاصه انبیاست صحابه را معصوم نمی دانند و لهذا حضرت امیر و شیخین بعضی از صحابه را حد زده اند و خود جناب پیغمبر (ص) مسطح را که از اهل بدر بود و حسان بن ثابت را زیر حد قذف گرفته اند و کعب بن مالک و مرارة بن الربیع و هلال بن امیة را که دو کس از ایشان حاضران غزوه بدر بودن بسبب تخلف از غزوه تبوک تا پنجاه روزمطرود و مغضوب داشته اند و ماعز اسلمی را رجم فرموده اند و بسیاری را تعذیر و حد شرب خمر جاری فرموده چون تعزیر هر کس به حسب منصب و مرتبه اوست عثمان (رض) نیز این چند کس را به موجب حال شان فرمود تا هم داستان منافقین و او باش نه شوند و در بلوا شریک نگردند و بحمدالله همین قسم واقع شد که هچ کس از صحابه کرام به قتل عثمان آلوده نشده محض منافقین و فاسقین و او باش مصدر این حرکت گردیدند و در آن وقت عثمان چون تقدیر را از زبان ان حضرت (ص) دانسته بود هرگز مدافعت نکرد و تن بکشتن در داد و صبر عظیم کرد و لهذا اکثر ان مردم را بعد از گومال و چشمنای راضی کرد و عذر خواست و حال عثمان (رض) در این امر هم نزد اهل سنت مثل حال حضرت امیر است قدم به قدم که او را نیز جناب پیغمبر (ص) وصیت فرموده بود که یا علی لا یجمع الأمة علیک بعدی وإنک تقاتل الناکثین والقاسطین والمارقین وقتی که حضرت امیر سر آرای خلافت راشده پیغمبر شد به قدر مقدور در تسکین فتنه و دفع مخالفان که طلحة و زبیر ام المؤمنین عائشة صدیقة و یعلی بن منبه و ابوموسی اشعری و دیگر صحابه کرام بودند کوشش سعی فرمود از قتل و قتال و جنگ جدال با ایشان باک نفرمود هر چند تقدیر مساعد نشد و انتظام امور خلافت صورت نه بست پس در صورتی که امر صریح آن حضرت (ص) به هر یک ازاین هردو بزرگوار در این باب متحقق بود و دیگر ادب صحبت قرابت را نگاه داشتن و امر آن جناب را تقویت نمودن چه گنجایش داشته باشد مثل مشهور است که الامر فوق الادب چون این جوابها اجمالی به خاطر نشست.

حالا جواب تفصیلی از این قصه ها باید شنید دانستیدکه این قصه ها بوضعی که در طعن منقول شد همه از اختراعات و مفتریات شیعه اند و در تواریخ معتبره اصل وجودی ندارند این قصه ها را بوضعی که در تواریخ معتبره مذکوراند باید شنید تا خود به خود جواب حاصل گردد اما قصه اخراج اوذر پس موافق روایت ابن سیرین و دیگر ثقات تابعین چنین است که ابوذر در اصل مزاج خشونتی و سلاطت لسانی داشت و به حضور پیغممبر (ص) با بعضی خدمت گذاران آن جناب که بلال موذن بود و بزرگی او مجمع علیه طوایف اهل اسلام است در افتاده بود و با او ذکر مادرش کرده جناب پیغمبر اورا بر این زبان درازی توبیخ شدید فرمودند و گفتند أعیرته بأمه إنک امرؤ فیک جاهلیة چون در لشکر شام اتفاق اقامتش شد فرمودند و در عهد عثمان (رض) دولت و ثروت عظیم بدست اهل اسلام آمد و همه از مهاجرین و انصار صاحب ملک شدند ابوذر زبان طعن در حق جمیع مالداران دراز نمود و اول با معاویة گفتگو کرد و این آیت متمسک ساخت {[یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا إِنَّ کَثِیرًا مِنَ الْأَحْبَارِ وَالرُّهْبَانِ لَیَأْکُلُونَ أَمْوَالَ النَّاسِ بِالْبَاطِلِ وَیَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ] وَالَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا یُنْفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذَابٍ أَلِیمٍ} و انفاق قدر زکوه است نه کل مالو شاهد بر این اراده آیت و میراث و فرایض است زیرا که اگر انفاق کل مال واجب می بود تقسیم متروکه وجهی نداشت اصرار بر معتقد خود نمود و خشونت و عنف با هر کس آغاز نهاد لشکریان شام اورا مخالف جمهور دانسته انگشت نما کردند هر جا که می رفت جماعه جماعه و چون چوق گرد او می شدند و این آیه را به آواز بلند می خواندند تا در جنون در آید و ستیزه نماید چون این حالت که منجر به تمسخر و طنز گشت مناسب شان و مرتبه او نبود معاویة این ماجرا را به عثمان (رض) نوشت عثمان فرمود تا اورا به مدینه رخصت نماید و به عزت و احترام به مدینه روان شد نه آن چه گفتند که بر مرکب عنیف و سایق شدید روانه اش کردند چون در مدینه منوره میرسد مردم را قصه او با مردم شام مسموع شده بود در این جا نیز دنبال او جوانان خوش طبع و صبیان و مزاح دوست افتادند و اورا از این آیه کریمه و معین آن پرسیدن گرفتند تا او را نقل مجلس سازند و در همین اثنا عبدالرحمن بن عوف که بالقطع مبشر به جنت و یکی از ده یار بهشتی بود رحلت فرمود و مال فراوان گذاشت به حدیکه بعد از ادا دیون و تنفیذ وصایای او چون ترکه اورا تقسیم نمودند ثمن مال باقیش به جهار زن او رسید و من جمله آن چهار زن زیاده بر هشتاد هزار درم صاح نمودند با ابوذر حال اورا در مرض مطلقه نموده بود تمام حصه اش ندادند بر هشتاد هزار درهم در حصه می رسد چون اورا همین مردم ظرافت طلب بیان کردند اواز راه تشددی که در این امر داشت از بشارت پیغمبر در حق او غفلت ورزید و حکم بناری بودنش نمود و این معنی صریح خلاف نص نبوی شد کعب احبار که یکی از علماء اهل کتاب بود ودر عهد عمر بن الخطاب به شرف اسلام مشرف شده او گفت که ای ابوذر بالاجماع ثابت است که ملت حنیفیه اسهل الملل و اوسع آنهاست انفاق کل مال در ملت یهودیت که اضیق الملل و اشد آنهاست و نیز واجب نیست در ملت حنیفه چه قسم واجب خواهد بود سخن را فهمیده گو ابوذر در سبب حدتی که در مزاج داشت بر آشفت و گفت ای یهودی ترا با این مسایل چه کار عصا بر داشت تا کعب احبار را بزند کعب احبار از آن جا گریخت و ابوذردنبال او گرفت تا آن که به مجلس عثمان رسیدند کعب احبار در پشت عثمان پناه گرفت و ابوذر دیوانه وار هیچ نیندیشید و عصای خود را راند گویند که ضرب عصا به پای عثمان هم رسید چون عثمان ان حالت را مشاهده کرد غلامان خود را فرمود تا ابوذر را از کعب باز دارند که خیلی بی حواس و بیخود است مبادا اورا بی جا بزند و موجب قتل او گردد غلامان عثمان (رض) او را به آهستگی بر داشته به خانه اش رسانیده بعد افاقت از آن حال ابوذر پیش عثمان (رض) آمد و گفت که مذهب همین است که انفاق کل مال را واجب می شناسیم و مردم در شام و حالا مردم مدینه گرداگرد من جمع می شوند و میخواهند که مرا دیوانه وار مسخره سازند در حق من صلاحیت چیست و عثمان (رض) فرمود که فی الواقع امر چنین است که مردم بر تو جمع می شوند و انبوه می کنند اگر تو را به خاطر آید از مجامع مردم کناره گیر و در قصبه قصبات نواحی مدینه اقامه نما ابوذر بعداز آن در قصبه ربذه که بر سه مرحله از مدینه است رخت اقامت انداخت و بعد چندی برای زیارت مسجد نبوی و ملاقات عثمان (رض) آمد و دراین حالات هرگز شکایت عثمان از وی منقول نه شده بلکه کمال اطاعت و انقیاد نسبت بوی داشت دلیل واضح بر این آن که جمیع مورخین نوشته اند که چون در قصبه ربذه رسیده عامل آن قصبه از طرف عثمان (رض) غلامی بود از غلامان عثمان که امامت نماز پنج گانه در مسجد می کرد وقت نماز راآن غلام به ابوذر تقدیم کرد و گفت تو افضل و بهتر از منی باید که امام شوی ابوذر گفت تو نایب عثمانی و عثمان بهتر از من است و نایب شخص در حکم آن شخص است لازم همین است که تو امام باشی اخر آن غلام را امام کرد و عقب او نماز گزارد قصه ابوذر این است که به تحریر امد و این فرقه از راه بغض و عنادی که دارند تحریف قصه ها واقعه می نمایند و سر یک را با دم قصه دیگر می بندند و از آن تمثالی خیالی و صنمی موهوم از روح تحقیق و قوع خالی برای خود تراشیده آن را معبود می سازند {أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ} و قصه عبادة بن الصامت خود محض افترا و بهتان است نه معاویة شکایت او نوشت ونه اورا عثمان به مدینه طلبید در هیچ تاریخ مذکور نیست بلکه در تواریخ معتبره چنین مسطور است که چون معاویة بر جزیره قبرس غزوه نمود عباده بن الصامت نیز همراه او بود زیرا که فضایل این غزوه و شهادت به مغفرت غازیان آن دریا از جانب پیغمبر او وزوجه او ام خرام بنت ملحان شنیده بودند چون جزیره مذکور فتح شد و غنایم آن جا به دست مسلمین افتاد معاویة خمس آن را جدا کرده بدار الخلاقه فرستاد و خود نشست تا باقی در لشکر تقسیم نماید و جماعه از صحابه آن حضرت در گوشه جدا نشستند تا وضع تقسیم را ملاحظه نمایند که بر طبق سنت پیغمبر است یانه از آن جمله عباده بن الصامت و شداد بن اوس فهری و ابو الدردا و واثله بن الاسقع و ابو امامه باهلی و عبد الله بسر مازنی در اثنا این حال دو کس از لشکریان دو دراز گوش خوب را حی کرده می بردند و عباده بن الصامت از آنها پرسید که این هر دو دراز گوش را کجا می برید و این ها چه کاره اند لشکریان گفتند که معاویة به ما بخشیده است به جهت آنکه بر این ها حج نمائیم عباده گفت که این گرفتن شما را حلال نیست و دادن معاویة را حلال نیست پس آن لشکریان آن دراز گوش را به حضور معاویة بازگردانید و گفتند که عباده چنین گفته است چون مارا حلال نباشد ما چگونه بگیریم و بر آن حج بگذاریم معاویة عباده را طلبید و از صورت مسئله پرسید عباده گفت که سمعت رسول الله (ص) یقول فی غزوة حنین والناس یکلمونه فی الغنانم فأخذ وبرة من بعیر وقال "ما لی مما أفاء الله علیکم من هذه إلا الخمس والخمس مردود علیکم" فاتق الله یا معاویة واقسم الغنائم علی وجهها ولا تعط أحدا منها أکثر من حقه معاویة گفت قسمت غنایم را به مسؤلیت خود بگیر و مرا از این بار عظیم سبکبار گردان که منت تو خواهم برداشت عباده داروغه قسمت شد و ابو امامه و ابوالدردا نیز با وی در این مهم شریک و رفیق شدند و تا آخر خلافت عثمان (رض) بر همین اسلوب ماندند و وفات عبادة بن الصامت در شام است و مدفن او بیت المقدس او هرگز از معاویة جدا نشده و به مدینه نیامده پس این قصه سراسر غلط است و آن چه در وجه نا خوشی عبدالله بن مسعود ذکر کرده اند نیز غلط و افترا است و درکتب صحیحه از آن اثری نیست و صحیح این قدر هست که چون عثمان اختلاف مردم در قرائت قرآن به حدی مشاهده نمود که اکثر عوام الفاظ غیر منزله می خواندند و به اختلاف قرائت بهانه می جستند و به مشوره حذیفة بن الیمان و دیگر اجلای صحابه که حضرت امیر هم از ان جمله بود خواست تا همه طوایف عرب و عجم بر یک مصحف جمع شوند و از آن تخلف نورزند و این عزم را به فعل آورد عبدالله بن مسعود وابی بن کعب که بعض قرائت های شاذه در مصحفهای خود نوشته بودندحالا آن که بعضی عبارات ادعیه قنوت بودند و بعضی از عبارات تفاسیر که جناب پیغمبر (ص) در وقت تلاوت قرآن بیان معانی آن می فرمودند از موقوف کردن مصاحف خود ابا ورزیدند و در ابقا مصاحف ایشان فتنه عظیم در دین پیدا می شد که در نفس قرآن اختلاف واقع بود و رفته رفته منجر بقبائح بسیار می شد در گرفتن مصاحف غلامان عثمان (رض) البته با ابن مسعود خشونت نمودند و ضرب و صدمه هم به او رسید بی آن که عثمان (رض) ایشان را به این امر امر کرده باشد و أبی بن کعب مصحف خود را بی مزاحمت حواله نمود با وی پر خاشی به میان نیامده و کدورتی نمانده و مع هذا عثمان به هر چه ممکن بود استرضا ابن مسعود خواست و عذرها کرد پس اگر ابن مسعود قبول نکند ملامت بر ابن مسعود خواهد بود نه بر عثمان و چون ابن مسعود مریض شد عثمان به خانه او آمد و استغفار از و در خواست و عطا اورا نیز اورد و ابن مسعود گفت عطای ترا نمی گیرم چون من محتاج بودم نرسانیدی و حالا آن که از جهان مستغنی شدم و سفر آخرت می نمایم به من می دهی عثمان (رض) گفت به دختران خود بده ابن مسعود گفت دختران خود را بخواندن سوره واقعه در هر شب فرموده ام و از جناب پیغمبر (ص) شنیده ام که هر که سوره واقعه هر شب بخواند بفاقه مبتلا نگردد عثمان (رض) بر خاسته نزد ام حبیبة زوجة مطهرة رسول الله (ص) رفت و از او استدعا نمود که ابن مسعود را از من راضی گردان ام حبیبة ابن مسعود را مراتب بسیار گفته فرستاد باز عثمان نزد ابن مسعود رفت و گفت که ای عبدالله چرا تو هم مثل یوسف پیغمبر به برادران خود نمی‌گویی که {لَا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللَّهُ لَکُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ} ابن مسعود سکوت کرد و جواب نداد پس از طرف عثمان (رض) در استرضا و استعفا قصوری واقع نشد و اقصی الغایه در این مقدمه کوشید و بری الذمه شد این فعل ابن مسعود بود گفته است که دخلت علی ابن مسعود فی مرضه الذی توفی فیه وعنده قوم یذکرون عثمان (رض) فقال لهم مهلا فإنکم إن تقتلوه لا تصبیون مثله بالجملة این چیزها در عالم سیاست ملکی کثیر الوقوع می باشد اگر این امور را در مطاعن شمرده شود دایره بر شیعه تنگ تر خواهد شد و چه خواهند گفت در هجران حضرت امیر (رض) برادر عینی خود را عقیل بن أبی طالب عطا اورا ان قدر ناقص فرمود که بعد از مراجعت از جنگ صفین بر خاست نزد معاویة رفت و ابوایوب انصاری را که از اعاظم اصحاب بود و از خلص شیعه آن جناب بودعزل فرمود و خشونت نمود و هجران او کرد و عطای او بند ساخت تا آن که از وی جدا شد و به معاویة ملحق گردید عقیل و ابو ایوب چه کمی دارند از ابوذر و ابن مسعود اگر عثمان (رض) در این مورد طعن است حضرت امیر (رض) نیز شریک اوست معاذالله که صهرین پیغمبر (ص) را کسی از اهل ایمان به طعن یاد کند با این امر قبیح به خاطر او گذرد قصور فهم خود است که امثال این امور را طعن فهمیده شود. مصرع:

سخن شناس نه دلبرا خطا این جاست

و قصه عبدالرحمن بن عوف خود هیچ اصلی ندارد و عبدالرحمن اگر بر تولیه عثمان (رض) نادم می شد چرا به تصریح نمی گفت این قدر صحیح است که عبد الرحمن و عثمان را جناب پیغمبر (ص) با هم عقد اخوت بسته بود به آن جهت عبدالرحمن با عثمان مباسطات بسیار داشت روزی عثمان (رض) از کثرت مباسطات او تنگ شد ومتوحش گشت و گفت انی اخاف یا ابن عوف ان تبسط من دمی و این چنین امور در میان یاران و برادران صحبت بسیار واقع میشد و اثری از آن دردلها نمی ماند از حضرت امیر (رض) نیز این قسم مزاح و انبساط با مردم واقع شده دارقطنی از زیاد عبدالله نخعی روایت می کنند که کنا جلوسا مع علی (رض) فی المسجد الأعظم والکوفة یومئذ بها خصاص فجاء المؤذن فقال الصلاة یا أمیر المؤمنین للعصر فقال اجلس فجلس ثم عاد فقال ذلک فقال علی (رض) هذا الکلب یعلمنا بالسنة و نیز دارقطنی روایت می کند عن زیاد المذکور قال جاء رجل إلی علی بن أبی طالب فسأله عن الوضوء فقال أبدءُ بالیمین أو الشمال فأضرط علی به ثم دعا بماء فبدأ بالشمال قبل الیمین و قصه عمار به صورتی که نقل نموده اند نیز صحیح نیست بلکه قصه او موافق روایات اهل سنت این است که روزی عمار و سعد بن ابی وقاص در مسجد مقدس امدند و کسی را نزد عثمان (رض) فرستادند که ما در مسجد امده ایم ترا می باید که حاضر شوی تا با تو در بصغی اموریکه از تو صادر شده است و موجب شکایت عوام گشته مطارحه نمائیم عثمان (رض) بدست غلام خود گفته فرستاد که مرا امروز اشغال بسیار است این وقت باز گردید و فلان روز موعد شماست بیائید و آن چه خواهید بگوئید سعد بر خاسته رفت و عمار باز کسی را فرستاد که همین روز باید امد عثمان (رض) عذرکرد غلامان عثمان (رض) عمار را زده از مسجد کشیده بیرون کردند و گفتند استیذان در شرع سه مرتبه است حالا از حد شرعی تجاوز کردی و تعزیر تو واجب شد چون این خبر به عثمان (رض) رسید خود دویده به مسجد امد و مردم را حاضر کرد وعمار را طلبید و سوگند یاد کرد که این امر شنیع به گفته من واقع نشده است و آن غلام را توبیخ فرمود و گفت هذه یدی لعمار فلیقتص منی إن شاء عمار دست او را بوسید و راضی شد دلیل قوی بر این آن که در ایام محاصره عثمان (رض) عمار از آن فرقه بود که عوام بلوائیانرا حقوق عثمان می فهماند و ایشان را از محاصره او منع می کرد و چون آب را بر عثمان (رض) بند کرده بودند عمار بر آمد و به آواز بلند گفت سبحان الله قد اشتری بئر رومة وتمنعونه مائها باز دویده نزد علی کرم الله وجهه آمد و گفت که مردم بلوا امروز بر عثمان (رض) آب بندکردند مگر از راه دیگر که مخفی است سعی می کنیم آخر به سعی و تلاش یک پخال شترآب از آن راه به عثمان (رض) رسانیدند پس به جهت عمار طعن بر عثمان (رض) نمودن و مضرب و مصدق آن مثل عربی شدنست که رضی الخصمان ولم یرض القاضی و قصه کعب تو نامه درشتی به من نوشت این مشوره و نصیحت برادران نمی باشد نصیحت را به لین و رفق باید نوشت نه بدرشتی خصوصا نسبت روسا و خلفا در حق فرعون که از اشقیا مقریست خدا تعالی پیغمبر اولو العزم خود را ادب تعلیم فرموده که {فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَیِّنًا} ومن بزدن تو نه نوشته بودم بی امر من ترا ضرب واقع شد اینک قمیص خود را از بدن می کشم و چابک حاضر می کنم اگر می خواهی قصاص از من بگیر کعب گفت چون به این مرتبه انصاف فرمودی من از حق خود گذشتم و فی الواقع در نوشتن کلمات غلیظه تقصیر دارم من بعد کعب نزد عثمان ماند و از مصاحبان خاص او بود.

و اما قصه اشتر نخعی پس صحیح است و او نه صحابی بود و نه صحابی زاده بلکه از او باش کوفه بود که پاس اولوالامر ننمود و عوام را بر اهانت عاملا عثمان بر غلانید که موجب فساد عظیم می گردید و اشتر نخعی همان است که مصدر فتنه ها گردید و نوبت به قتل عثمان رسانید و باز موشک دوانی نگذاشت و طلحة و زبیر را تخویف به قتل کرد تا از مدینه گریخته به مکه رفتند ام المؤمنین (رض) را سپر ساختند و با امیر قتال و جدال بوقوع امد و همه ان حرکات اشتر نخعی بود و بر حضرت امیر هم تحکمات می کرد و همه این حرکات اشتر نخعی باعث بی انتظامی امور خلافت حضرت امیر گشت و کما ینبغی اطاعت بجا نمی آورد چنانچه در تواریخ مسطور و مشهور است و بعد از آنکه عثمان (رض) موافق فرمایش او و یاران او ابوموسی را بر اهل کوفه والی کرد و حذیفة بن الیمان را بر خراج داروغه ساخت سکوت نکرد و غوغای کوفه را گرفته بر سر عثمان (رض) آمد و اهل مصر را نیز رفیق خود ساخت و اورا قتل نمود بلکه مباشر قتل او شد علی ما فی بعض الروایات وقتل عثمان (رض) سبب فتنه شد تا بقیام قیامت چنانچه در حدیث صحیح آمده است "لا تقوم الساعة حتی تقتلوا إمامکم وتجتلدوا باسیافکم ویرث دنیاکم شرارکم" این قسم شخصی را بایستی قتل نمود که فساد امت منتفی می شد چه نمود.

طعن ششم آنکه عثمان (رض) قصاص را از عبید الله بن عمر موقوف داشت حالانکه عبیدالله بن عمر هر مزان پادشاه اهواز را که در زمان عمر (رض) مسلمان شده بود کشت به تهمت انکه شریک قتل عمر (رض) است و تهمت به ثبوت نپیوست و یک دختر خورد سال ابو لولو را قتل نمود و جفینه نصرانی را نزد عثمان آمدند و گفتند که قصاص از عبیدالله بستان و امیر المؤمنین نیز همین مشوره داد عثمان از بیت المال دیت دهانید و قصاص موقوف داشت حالانکه قصاص حکم کتاب الله است و هر که حکم کتاب الله را جاری نکند قابل امامت نیست جواب ازین طعن آنکه در قتل دختر ابولولو خود البته قصاص نمیرسد نزد جمهور علما که دختر مجوسی بود وعلی هذا القیاس جفینه نصرانی که از سکنه حیره بود و مذهب نصاری داشت زیراکه فیما بین المسلم و الکافر قود نیست قال علیه السلام "لا یقتل مسلم بکافر" آمدیم بر هر مزان که بظاهر مسلمان بود در ترک قصاص از عبیدالله بابت قتل او اهل سنت سه وجه ذکر کرده اند اول آنکه این هرمزان پادشاه اهواز بود و جمیع ملوک فارس را بسبب خروج ملک از دست شان غیظ و خشم بر اسلام و ائمه اسلام بیش از حد بود چون بجنگ نتوانستند کار را پیش ببرند ناچار این مکار حیله انگیخت که امان از خلیفه ثانی بدغا و مکر حاصل نمود چنانچه قصه او در تواریخ مشهور است که او را گرفته آورده بودند و مشوره جمیع صحابه بران قرار یافته بود که او را باید کشت چون بحضور خلیفه رسید بکمال قلق و اضطراب اظهار تشنگی نمود چون کاسه پر از آب خلیفه بدست او داد گفت اگر تا خوردن آب و سیر شدن مرا امان بدهید من میخورم و الا چه حاصل که در اثناء خوردن آب سر از تن من جدا کنند خلیفه فرمود تا این آب را ننوشی ترا امان است کسی نخواهد کشت دوسه بار بحضور مردم بتکرار این اقرار کرد وآب را بر زمین انداخت وگفت که حالا اگر می کشید نقض امان لازم می آید خلیفه ازین حرکت او خیلی متعجب شد و فرمود که مرد زیرک می نمائی بهتر که در اسلام درائی او کلمه اسلام بر زبان راند و باین تقریب در مدینه منوره سکونت ورزید و چند پرگنه از عراق در جا گیر یافت و درینجا نشسته وضع خلیفه را دیده که مخالف وضع ملوک نه دربان دارد و نه پاسبان تنها در بازارها میگردد افسوس کرد که این قسم رئیسان بی احتیاط را کشتن چه قدر کار آسان است ملوک ملک فارس خیلی در غفلت اند آخر خفیه طور ابولولو بفرموده او اینکار کرده و جفینه و دیگر کفره را با خود رفیق ساخت و تدبیر و کنکاش این مهمت در خلوت با آنها میکرد چنانچه عبیدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابی بکرودیگر صحابه را شاهد گذرانید که ابولولو و جفینه نزد هرمزان در خلوت می نشستند و مشوره قتل عمر (رض) می نمودند و خنجر دو رویه هرمزان طیار کرده بود و میگفت که کدام جوانمرد باشد که بحمیت قوم و دین خود ازین شخص که نه ناموس مارا گذاشت و نه دولت مارا و نه دین مارا داد بستاند ابولولو اینرا قبول نمود پس در آمر بودن هرمزان شکی نماند و لهذا بحضور صحابه چنین قرار یافت که آن خنجر را بیارند اگر مطباق آن صفت باشد که شاهدان میگویند شرکت این هر سه کس در قتل عمر (رض) ثابت می شود و الا نه چون خنجر آوردند هر همه دیدند که مطابق آن صفت بود ازین راه عثمان در گرفتن قصاص توقف نمود که قتل آمر بقتل نیز واجب دانست چنانچه مذهب شافعی و مالک و اکثر ایمه برین است در حق آحاد ناس چه جای خلفا و روسا که آمر بقتل ایشان را خود البته اگر قصاصا نه کشند سیاسه کشتن واجب است ووجه دوم آنکه در گرفتن قصاص فتنه عظیم بر می خاست زیراکه بنوتمیم و بنوعدی مانع بودند از قتل بلکه بنوامیه و بنوجمح نیز و بنوسهم هم اراده پرخاش داشتند و میگفتند که اگر عثمان از عبیدالبله قصاص گیرد خانه جنگی خواهم کرد چنانچه عمرو بن العاص که رئیس بنوسهم بود باآواز بلند در محکمه گفت که ای یاران این کدام انصاف است قتل أمیر المؤمنین بالأمس ویقتل ابنه الیوم لا والله لا یکون هذا أبدا و بجهت دفع فتنه اگر از قصاص گذشته ورثه مقتول را راضی نمایند بجاست و چه گفته آید در قصة قتلة عثمان (رض) که حضرت امیر (رض) بجهت خوف فتنه ازانها قصاص هم نه گرفت و دیه هم بورثة عثمان نداد وورثه اورا راضی هم نه کرد و عثمان (رض) خود ورثه هرمزان را بااموال خطیره راضی ساخت که اصلا باز شکایت نکردند اگر ترک قصاص بجهت خوف فتنه در نفس الامر جای طعن می شد طعن نواصب را در حق حضرت امیر (رض) جوابی بهم نمی رسید حالا همین جواب است که در هر دو جا خوف فتنه بود بلکه در حق عثمان (رض) که ورثه هرمزان را راضی نمودند اشکالی نماند بعضی حنفیة نوشته اند که محمد بن جریر طبری و جمیع ایمه تواریخ تصریح نموده اند بانکه جمیع ورثه هرمزان حاضر نبودند در مدینه بعضی ایشان در فارس بودند و چون امیر المؤمنین عثمان آنها را طلبید بجهت ترسی که خورده بودند حاضر نشدند و حضور جمیع ورثه در گرفتن قصاص شرط است پس گرفتن قصاص عثمان (رض) را جایز نبود غیر از دیت دادن چاره نداشت و آن هم از بیت المال نه از مال قاتل و عاقله او زیراکه در کتب حنفیة هم تصریح است بانکه هر که در قتل امام عادل اعانت نماید که مباشرت نکند واجب القتل میگردد و حاضر نبودن بعض ورثه او در مدینه منوره در کتاب شریف مرتضی و دیگر کتب امامیه نیز موجود است مدار بر تواریخ اهل سنت نیست باید دانست که درینجا بعض شیعه چند طعن دیگر درین مقام ذکر کنند مثل نصیر طوسی که در تجرید آورده اما تاریخ دانان شیعه آن طعن ها را حذف نمودند لهذا بالاستقلال آن طعن ها را مذکور نه کرده شد اما اجمالا در ضمن همین طعن گفته می آید یکی ازان طعن ها اینست که ولید بن عقبه شراب خورد و حضرت عثمان (رض) حد شرب بروجاری نه کرد جواب این طعن آنکه این روایت محض غلط است چنانچه صاحب استیعاب میگوید وقد روی فما ذکر الطبری أنه تعصب علیه قوم من أهل الکوفة بغیا وحسدا وشهدوا علیه زورا أنه تقیأ الخمر وذکر القصة وفیها أن عثمان (رض) قال له یا أخی اصبر فإن الله یأجرک ویبوء القوم بإئمک وهذا الخبر من أهل الأخبار لا یصح عند أهل الحدیث ولا له عند أهل العلم أصل والصحیح عندهم ما رواه عبدالعزیز بن المختار وسعید بن أبی عروبة عن عبدالله الداناج عن حصین بن المنذر بن أبی ساسان أنه رکب إلی عثمان (رض) فأخبره بقصة الولید وقدم علی عثمان رجلان فشهدا علیه بشرب الخمر وأنه صلی الغداة بالکوفة أربعا ثم قال أزیدکم قال أحدهما رأیته یشربها وقال الآخر رأیته یتقیئها فقال عثمان (رض) لم یتقیئها حتی شربها فقال لعلی أقم علیه الحد فقال علی لابن أخیه عبدالله بن جعفر أقم علیه الحد فأخذ السوط فجلده وعثمان (رض) یعد حتی بلغ أربعین فقال علی أمسک جلد رسول (ص) أربعین وجلد أبوبکر (رض) اربعین وجلد عمر (رض) ثمانین وکله سنة وروی ابن عتبة عن عمرو بن دینار عن أبی جعفر محمد بن علی الباقر جلد علی الولید بن عقبة فی الخمر أربعین جلدة بسوط له طرفان أخرجه أبوعمر انکه روز احد بگریخت و در غزوه بدر و بیعت الرضوان حاضر نشد جواب آنکه چون گریختن روز احد از عثمان (رض) و از جمیع صحابه غیر از سی کسی بوقوع آمده تنها بر عثمان جای طعن نیست و مع هذا چون حق تعالی عفو ازان کبیره قرآن مجید نازل فرمود دیگر طعن بر هیچکس نماند قوله تعالی {ان الذین تولوا منکم یوم التقی الجمعان انما استزلهم الشیطان ببعض ما کسبوا ولقد عفا الله عنهم ان الله غفور حلیم} و بالفرض اگر عثمان نمی گریخت اورا نزد شیعه ازین چه می گشود ابوبکر و عمر (رض) که نه گریختند و ثابت ماندند کی از زبان شیعه خلاص شدند که او می شد سیزده کس از مهاجرین و باقی از انصار دران واقعه صعب پای ثبات افشرده بودند همه را یا اکثر را شیعه زیر سهام طعن گرفته اند فمن المهاجرین ابوبکر وعمر وطلحة وعبدالرحمن بن عوف وسعد بن أبی وقاص وکلهم عند الشیعه مطعونون وعلی هذا القیاس حال الأنصار و نزد اهل سنت بعد وقوع فرار که نهایتش ارتکاب کبیره است و بتوبه محو شد لیاقت امامتش جای نرفته و اگر از روی کتب سیر تمام ان واقعه را کسی بتامل مطالعه نماید فرار کنند کان را معذور دارد که بعد از انتشار خبر کشته شدن سردار و تباهی لشکر ثبات خیلی دشوار است و در غزوه بدر بحکم انحضرت (ص) برا ی خدمت بیمار داری حضرت رقیه خاتون علیها السلام تخلف نمود در رنگ تخلف حضرت امیر در غزوه تبوک که برای خبر گیری عیال آنجناب ایشان را مامور فرموده بودند و این قسم حاضر نشدن بهتر از حاضر شدنست و لهذا جناب پیغمبر (ص) فرمود که ان لعثمان أجر رجل ممن شهد بدرا وسهمه و بیعت الرضوان خود محض برای عثمان (رض) واقع شد چون کسی از صحابه قبول نمیکرد که بمکه برود و با کافران سوال و جواب نماید عثمان باین رسالت و سفارت مامور شد و بعد از رفتن او ناگاه خبر در لشکر فاش شد که کافران عثمان (رض) را کشتند و بجمعیت فراوان مستعد جنگ می آیند آنحضرت (ص) از یاران خود بیعت بر موت گرفت تا در بدل عثمان و گرفتن کین او جنگ سخت فرماید درین اثنا خبر منقح رسید که عثمان را نکشته اند در لشکر تسکین شد پس حاضر نشدن در بیعت الرضوان برای اینست که بیعت الرضوان بتقریب خبر موت او واقع شده بود حضور او متصور نبود و اگر او حاضر می شد بیعت الرضوان چرا وقوع می یافت و مع هذا نیز جناب پیغمبر (ص) دست راست خود را بر دست چپ خود زد و فرمود که هذه ید عثمان و در بعض روایات هذه لعثمان وارد است یعنی این بیعت از طرف عثمان است پس کسی را که این قسم نایبی در جای موجود باشد حاضر نشدن او چه نقصان دارد بالجمله این هر دو طعن را نظر بوضوح بطلان آنها کرده اکثر علماء امامیه از کتب خود دور کرده اند.

طعن هفتم آنکه عثمان (رض) تغیر سنت رسول نمود و در منی که مقام بودن حاجیان است از دهم ذی حجه تا چهاردهم چهار رکعت خواند حالانکه جناب پیغمبر (ص) همیشه در سفرها قصر میفرمود و بالخصوص درین مقام هم چهار گانی را دو گانه گزارده است چنانچه جمیع صحابه بروی انکار این فعل نمودند جواب ازین طعن انکه در حضور عثمان (رض) این طعن براو کرده بودند چون از حقیقت حال او اطلاع نداشتند وقتی عثمان (رض) وا نمود کرد که من در مکه نکاح ئکرده ام و خانه دار شده ام و قصد اقامت دران بقعه مبارک دارم مسافر نمانده ام تا سفرانه ادا نمایم و مقیم را به اجماع قصر جایز نیست ازین جهت است که اتمام نماز میکنم هر همه صحابه از انکار باز ماندند و این جواب عثمان را امام احمد و طحاوی و ابوبکر بن ابی شبیه و ابن عبدالبر در کتب خود آورده اند و لفظ آن روایت اینست آن عثمان صلی بالناس بمنی أربعا فأنکر الناس علیه فقال أیها الناس إنی تأهلت بمکة منذ قدمت وإنی سمعت رسول الله (ص) یقول من تأهل ببلدة فلیصل صلاة المقیم فیها أخرجه أحمد عن عبدالله بن عبدالله بن عبدالرحمن بن أبی ذباب عن أبیه وعن غیره پس اصلا اشکال نماند که درین صورت به اجماع علما اتمام واجب است.

طعن هشتم آنکه عثمان (رض) از بقیع که در حوالی مدینه است و چراگاه مشهور بود مردم را ازان چراگاه منع فرمود و آهسته آهسته اضعاف ان مکان را داخل رمنه ساخت حالانکه پیغمبر (ص) فرموده است "المسلمون شرکاء فی ثلاث الماء والکلاء والنار" و بازار مدینه را قرق فرمود که کسی ازانجا خسته خرما نخرد تا وقتی که گذاشته عثمان (رض) از خرید خود فارغ نشود و سفاین بحر را فرق ساخت که سوای تجارت او دیگری مال نه برد جواب ازین طعن آنکه قصه قرق نمودن چراگاه بقیع صحیح است و خود عثمان ازان جواب گفته و خاطرنشان صحابه ساخته که آنحضرت (ص) فرموده است "لا حمی الا لله ولرسوله" و من برای شتران صدقه و بیت المال و اسپان جهاد حمی گرفته ام و چراگاه را رمنه گردانیده ام و پیغمبر (ص) نیز برای اسپان جهاد و شتران صدقه حمی نموده بود و چون صحابه گفتند که پیغمبر (ص) زمین قلیلی را حمی فرمود و تو برای قدر اضعاف مضاعف زیاده کرده که عثمان گفت که بیت المال این وقت را با بیت المال آن وقت قیاس کنید و حمی را بقدر آنها بفهمید جمیع صحابه ساکت شدند و تسلیم نمودند و قرق نمودن بازار سراسر غلط است همان قدر صحیح است که دوسه روز حارث بن الحکم داروغه بازار شد ه بود و او از طرف خود این عمل کرده بود چون عثمان (رض) بر ان مطلع شد او را عزل نمود و قرق سفاین نیز صحیح است لیکن سفاین مملوکه خود را فرق فرمود که دئران سفاین مال غیری نه برند با دیگر سفاین تعرضی نداشت و سابق ازین مردم در سفاین عثمان (رض) که بسمت مصر و مغرب برای تجارت میرفتند اموال خود را نیز بار میکردند و گماشتهای خود را همرا میدادند چون این عمل بسیار شد و مردم دیگر نیز سفاین طیار ساختند عثمان (رض) سفاین خود را پروانگی نداد تا مال دیگری بر دارند بهر حال تبرعی بود که میکرد بر ترک تبرع چه ملامت و طعن متوجه تواند شد.

طعن نهم آنکه یاران و مصاحبان خود را جاگیرات و اقطاعات بسیار داد از زمین بیت المال و اتلاف حقوق مسلمین نمود جواب ازین طعن آنکه عثمان (رض) اذن میداد یاران و رفقاء خود را در احیاء زمین موات و زمین آباد و مزروع بکسی نداده چنانچه تواریخ موجوداند و احیاء زمین موات سبب آبادی ملک و کثرت محصول و وسعت ارزاق عوام الناس است چه خوبی است درانکه هزاران جریب از زمین افتاده و خراب بماند نه ازو محصولی در سر کار آید و نه دیگری باو منتفع شود و چون ملک آباد شود و جابجا کشتکاری رایج گردد قطاع الطریق و عیاران و مفسدان خاموش نشینند و نیز اهل سیر ذکر کرده اند که جماعه از اشراف یمن خانه کوچ در زمان او امدندن و گفتند که ما برای جهاد خانه ها و اراضی مزرعه خود را گذاشته امده ایم باید که مارا در محل قرب جهاد اراضی بدهی تا در جهاد اعدائ دین حاضر باشیم و نوبت بنوبت در لشکرها برائیم عثمان آنها را در مقابله فارس که صوبه زور طلب بود و زمین داران سرکش داشت آبادان ساخت و عوض اراضی آنها ازان حدود اقطاعات نمود و از بعضی صحابه هم معاوضه اراضی آن جماعه بداد و از اشعت بن قیس زمین او را که در کنده بود گرفت و او را عوض اش از جای دیگر داد و این همه به تراضی بوداصلا جای طعن و ملامت نیست.

طعن دهم انکه صحابه همه به قتل او راضی بودند و از او تبرا می نمودند و هجو و مذمت او میکردند و او را بعد از قتل او تا سه روز افتاده گذاشتند و به دفن او نپرداختند جواب این طعن آنکه این همه کذب صریح و بهتان ظاهر است که بر صبیان هم پوشیده نمی ماند طلحة و زبیر و عائشة و معاویة و عمرو بن العاص برای طلب قصاص همین عثمان می جنگیدند یا برای قصاص عثمان موهوم متخیل و تواریخ طرفین از شیعه و سنی حاضرند صحابه در دفع بلوا از وی قصور نکردند و تا ماکان بود بکلمه و کلام اصحاب بلوا را فهمانیدند چون معقول ایشان نشد استیذان قتال نمودند عثمان اصلا روا دار قتال نشد و بحد تمام مانع آمد ناچار شده خاموش نشستند و مع هذا در رسانیدن آب و دفع ضیق از وی الی آخر الوقت تدبیرها و حیله ها میکردند و زیدبن ثابت با جمیع انصار آمد و جوانان انصار با وی گفتند که ان شئت کنا أنصار الله مرتین و عبدالله بن عمر با مهاجرین آمد و گفت که کسانیکه بر تو بلوا کرده اند همان اشخاص اند که بضرب شمشیرهای ما مسلمان شده اند و هنوز از خوف آن ضربات نینان زرد میکنند این همه بلند خوانی و بالا پروازی اینها از آنست که کلمه میخوانند و تو حرمت کلمه نگاه میداری اگر بفرمائی اینها را بر حقیقت حال خود آگاه سازیم و باز همان حالت فراموش شده ایشان بیاد شان دهیم عثمان گفت لله این سخن مگو و برای جان من فقط کشاکشی در اسلام مکن و با وصف این همه حسنین و عبدالله بن عمر و عبدالله بن الزبیر و أبو هریرة وعبدالله بن عامر بن ربیعة و دیگر صحابه همراه عثمان در دار بودند و چون مردم بلوا هجوم میکردند اینها بسنگ وچوب و بستن دروازه مدافعت میکردند و غلامان عثمان (رض) که فوجی کثیر بودند بحدیکه اگر حکم میکرد دریک ساعت اهل بلوا را حقیقت کار معلوم میشد با سلاح و اسباب حاضر آمدند زاری و بی قراری نمودند که مایان همان جماعت ایم که از خراسان تا افریقیه تاب شمشیر ما کسی نیاورده اگر حکم فرمائی این جماعه بخود مغرور را تماشاء کار ایشان نمائیم که بسخن و کلام اصلاح اینها نمی شود و چون اینها میدانند که ما را کسی بحرمت کلمه متعرض نمیشود اصلا رو براه نمی آرند و سخن ترا و دیگر کبراء صحابه را بجای نمی شمارند عثمان همین میگفت که اگر رضای من میخواهید و حق نعمت من ادا می نمائید سلاح دور کنید و در خانه های خود بنشینید و هر که از شما سلاح دور کند او را آزاد کردم والله لئن أقتل قبل الدماء أحب إلی من أن أقتل بعد الدماء یعنی شهادت من مقدر است و مرا بان پیغمبر بشارت داده اگر شما قتال خواهید کرد من البته مقتول خواهم شد پس چه حاصل که قتل و خون هم واقع شود و مدعا هم بر کرسی نه نشیند و در تواریخ فریقین ثابت است که حضرت امیر هم پسران خود را و اولاد ابوجعفر را و چیله خود قنبر را بر دروازه عثمان متعین ساخته بود و طلحة و زبیر نیز پسران خود را بر دروازه او نشانده تا بلوائیان را مزاحمت نمایند و چون بلوائیان هجوم آوردند بسنگ و چوب جنگ میکردند تا انکه حضرت امام حسن خون آلوده شد و محمدبن طلحة و قنبر بر سر زخم چشیدند و از راه دروازه امدن آنها ممکن نشد از عقب خانه بعض انصاریان را نقب زده داخل شدند و عثمان (رض) را شهید کردند و اینک نهج البلاغة که اصح الکتب شیعه است برین ماجرا گواه است از حضرت امیر روایت میکند که فرمود و الله قد دفعت عنه و شراح نهج البلاغة قاطبه برای بیان این قسم اهتمام حضرت امیر را در ذب از عثمان روایت کرده اند و هرگاه حضرت امیر بخانه عثمان (رض) در آن ایام می آمد بلوائیانرا بچابک میزد و دور میکرد و لعن و شتم میفرمود و کار اهل ایمان نیست که این همه مقالات و معاملات حضرت امیر را بر نفاق و مخالفت ظاهر و باطن محمول نماید اینجا منافقی می باید تا بحکم المرء یقیس علی نفسه این خیال باطل را نسبت به انجناب پاک پیرامون خاطر خبث ذخایر خود بگرداند. مصرع:

چو کفر از کعبه بر خیزد کجا ماند مسلمانی

و اگر بالفرض المحال نفاق بود دران وقت بود در خطبه های کوفه چرا قسم یاد فرمود بر دفع قاتلان عثمان (رض) و چرا بعد از شهادت عثمان (رض) باآواز بلند گفت که إنما مثلی ومثل عثمان کمثل أثوار ثلاثة کن فی أجمة أبیض وأسود وأحمر ومعهن فیها أسد فکان لا یقدر فیهن علی شیء لاجتماعهن علیه فقال للثور الأسود والثور الأحمر لا یدل علینا فی أجمتنا هذه إلا الثور الأبیض فإن لونه مشهور ولونی علی لونکما فلو ترکتمانی أکلته وصفت لکما الأجمة فقالا دونک فکله فأکله ثم قال للأحمر الآن آکلک فقال دعنی أنادی ثلاثا فقال افعل فنادی ثلاثا ألا إنی أکلت یوم أکل الأبیض ثم رفع أمیر المؤمنین صوته فقال ألا إنی هنت یوم قتل عثمان و این قصه در شهرت و تواتر بحدی رسیده که در کتب فریقین مذکور و مسطور است جای انکار نیست و عبدالله بن سلام هر صبح نزد بلوائیان میرفت و میگفت لا تقتلوه زیراکه بعد از قتل او فتنه ها و فسادها خواهد بر خاست و حذیفة بن الیمان که صاحب علم المنافقین بود و حضرت امیر نیز در حق او باین علم گواهی داده همیشه تحذیر میکرد از قتل عثمان و میگفت که موجب فتنه ها خواهد شد اما ترک دفن او پس بنابر فساد عظیمی بود که در مدینه منوره بعد از قتل او روداد و اوباش و بلوائیان هر صحابی را اخافت میکردند و مردم بحال خود گرفتار شده بودند آخر وقت شب که بلوائیان بخواب رفتند زبیر بن عوام و حکیم بن حزام و مسور بن مخرمة و جبیر بن مطعم و ابوجهم بن حذیفة بدری و یسار بن مکرم و پسر او عمروبن عثمان او را در جامهای خون آلوده به دستور شهیدان بعد از اداء نماز جنازه دفن کردند و جبیر بن مطعم امامت نماز او نمود و از تابعین نیز جماعه همراه بودند از انجمله حسن بصری و مالک جد امام مالک است و ملایکه بر جنازه او عوض آدمیان حاضر شدند چنانچه حافظ دمشقی مرفوعا از جناب پیغمبر (ص) روایت کرده که میفرمود "یوم یموت عثمان یصلی علیه ملائکة السماء" و راوی گوید قلت یا رسول الله عثمان خاصة أو الناس عامه قال عثمان خاصة موید این روایت روایت ابن ضحاک است از سهم بن خنیس و کان ممن شهد قتل عثمان قال فلما أمسینا قلت لئن ترکتم صاحبکم حتی یصبح مثلوا به فانطلقنا به إلی بقیع الغرقد فأمکنا له من جوف اللیل ثم حملناه فغشینا سواد من خلفنا فهبناهم حتی کدنا نتفرق فإذا مناد ینادی لا روع علیکم اثبتوا فإنا جئناه لنشهده و کان ابن خنیس یقول هم الملائکة و هجو و ذم او را نسبت بصحابه کردن محض افترا

[ص۵۲۳-۵۲۵]

مطاعن ام المؤمنین عایشه

صدیقة زوجة محبوبة مطهرة رسول (ص) و آن ده طعن است.

طعن اول آنکه آن مطهره از مدینه بمکه و ازانجا ببصره رفت حالانکه خدای تعالی ازواج را از بر آمدن از خانه های خود منع فرموده و با استقرار دران بیوت مطهره امر نموده قوله تعالی {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا} پس او را چه مناسب بود که ناموس رسول (ص) را محافظت ننمود و در لشکریکه زیاده بر شانزده هزار کس از اوباش و ارازل دران جمع بودند بر آمد جواب ازین طعن آنکه قرار در بیوت و عدم خروج از خانه ها اگر مطلق می بود بایستی که آن حضرت (ص) ازواج را بعد نزول این آیه برای حج و عمره نمی بر آورد و در غزوات همراه نمی برد و به زیارت والدین و عیادت مریضات و تعزیه مردگان از ارقاب ایشان اجازه رفتن نمیداد و هو باطل قطعا پس معلوم شد که مراد ازین امر و نهی تاکید امر تستر و حجاب است تا مثل چادر پوشان در کوچه و بازار هر زه گردی نکنند و سفر کردن منافی تستر و حجاب نیست زنان مخدره که در غایت تستر و احتجاب می باشند مثل خواتین بزرگ و بیگمات پادشاه نیز در لشکرها می بر آیند خاصتا چون سفری باشد متضمن مصلحت دینی یا دنیوی مثل جهاد و حج و عمره و این سفر نیز چون برای اصلاح ذات البین و تنفیذ حکم قصاص خلیفه عادل که بظلم مقتول شده بود واقع شد مثل حج و عمرة گردید و اگر درین زمان هم بطور عام کسی بگوید که فلان زن خانه نشین است بیرون نمی برآید از وی چه فهمیده می شود انصاف باید کرد و غلط فهمی را باید گذاشت جواب دیگر در کتب شیعه مشهور و متواتر است که در زمان خلافت ابوبکر صدیق (رض) چون غصب حقوق اهل بیت واقع شد حضرت امیر حضرت زهرا (رض) را سوار کرده در محلات مدینه و مساکن انصار خانه بخانه و در بدر وقت شب گردانید و طلب امداد و اعانت نمود درینجا غور باید کرد که دختر در ناموس بودن اگر زیاده بر زوجه نباشد کمتر البته نخواهد بود و از خانه خود بر آمده بخانه های دیگران رفتن نسبت بآن که از خانه خود برآید و در خیمه و خرگاه خود بماند و بخانه دیگری نرود چه قدر تفاوت دارد و مقدمه دو سه دیه مغصوبه که ضرر قلیلی ازان بخود عاید می شود و مقدمه قتل خلیفه بر حق بی موجب و فساد و فتنه در میان امت که ضرر آن عاید به تمام دین است با هم چه فرق دارند چون آن امور موجب طعن نشدند این امور چرا موجب طعن خواهند شد جواب دیگر جمیع ازواج مطهرات مثل ام سلمه و صفیه (رض) که نزد شیعه مقبول و معتبر اند در حج و عمره می برآمدند بلکه ام سلمه (رض) درین سفر نیز تا مکه معظمه شریک بود و می خواست تا همراه عائشة (رض) بر آید عمر بن أبی سلمة پسرش بنابر مصالح مرعیه خود مانع آمد و چون خدای تعالی ازواج مطهرات را تجویز خروج باپرده و ستر فرموده باشد دیگر طعن و تشنیع نمودن ژاژ خای محض است قوله تعالی {یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِکَ أَدْنَی أَنْ یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِیمًا} و در حدیث صحیح وارد است که آن حضرت (ص) بعد نزول این آیه فرمود "أذن لکن أن تخرجن لحاجتکن" آری شرط مسافرت زنان وجود محرم است همراه ایشان و درین سفر عبدالله بن الزبیر (رض) همشیره زاده حقیقی وی همراه وی بود و طلحة بن عبیدالله (رض) شوهر خواهرش بود ام کلثوم بنت ابی بکر و زبیر بن العوام شوهر خواهر دیگرش بود اسما بنت ابوبکر (رض) و اولاد این هر دو نیز همراه و ابن قتیبه که بر تاریخ او اعتماد شیعه زیاده از کتاب الله است در تاریخ خود می نویسد لما بلغها (رض) بیعة علی (رض) أمرت أن یعمل لها هودج من حدید وجعل فیها موضع للدخول والخروج فخرجت وأبناء طلحة والزبیر معها و نیز ازواج مطهرات پیغمبر (ص) را جمیع رجال امت در محرمیت حکم پسران بدارند پس آنها را با هر یک از افراد امت خروج درست است و همین است مذهب جمیع علماء امت و لهذا خلیفه ثانی در عهد خود چون ازواج مطهرات را برای حج فرستاده عثمان و عبدالرحمن بن عوف را همراه داد و گفت که انکما ولدان باران لهن پس یکی از شما پیش پیش اینها باشد و یکی در عقب و با قطع نظر ازین امور لفظ {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی} صریح دلالت میکند بر آنکه از خروج مطلق منع نفرموده اند بلکه از برآمدن بی پرده با زینت و زیور و اظهار لباس رنگین که رسم جاهلیه بود پس نهی خود از تمسک ساقط گشت آمدیم بر امر {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَی وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآَتِینَ الزَّکَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا} و از سابق بارها معلوم شده که امر نزد شیعه متعین برای وجوب نیست تا در مخالفت آن محذوری باشد.

طعن دوم آنکه عائشة (رض) سفر کرد برای طلب خون عثمان (رض) حالانکه او را با خون عثمان (رض) چه علاقه وارث وی نبود و قرابتی با وی نداشت پس معلوم شد که بجهت بغض امیر المؤمنین (رض) و کدورتی که با او داشت این همه فتنه بر پا کرد و سابق خود مردم را بر قتل عثمان (رض) تحریض میکرد و میگفت اقتلوا نعثلا چنانچه ابن قتیبه در کتاب خود ذکر کرده که ان عائشة أتاها خبر بیعة علی وکانت خارجة من المدینة فقیل لها قتل عثمان وبایع الناس علیا فقالت ما أبالی أن تقع السماء علی الأرض قتل والله مظلوما وأنا طالبة بدمه فقال لها عبید أول من حمش علیه وأطمع الناس فی قتله لأنت ولقد قلت اقتلوا نعثلا فقد فجر فقالت عائشة قد والله قلت وقال الناس فقال عبید فمنک البداء ومنک الغبر ومنک الریاح ومنک المطر وأنت أمرت بقتل الإمام وقلت لنا إنه قد فجر جواب ازین طعن آنکه خون خلیفه عادل حق جمیع مسلمین است تخصیص به ورثه ندارد زیرا که خلیفه عادل نایب جمیع مسلمانان است در حفظ اموال ایشان و تقسیم فئ و غنایم و عائشة (رض) که ام المؤمنین و حرم رسول الله (ص) بود چرا برای تنفیذ احکام الهی که عمده آنها قصاص است خاصتا قصاص همچو مظلومی که بی غیر وجه شرعی با وصف خلافت و ریاست کشته شده باشد نه بر آید و دست و پا نزند و حاشا که عائشة (رض) را بغض علی یا علی را بغض عائشة (رض) در دل باشد هر یکی ازینها فضایل و مناقب هم دیگر روایت کرده اند أخرج الدیلمی عن عائشة (رض) أنها قالت قال رسول الله (ص) "حب علی عبادة" و بر آمدن آن مطهره برای قتال امیر نبود محض برای اصلاح ذات البین و استیفای قصاص از قتله عثمان (رض) و اخراج آنها از لشکر حضرت امیر (رض) بود تا طلحة و زبیر و دیگر صحابه که از مقوله قاتلان عثمان متوهم شده گریخته بودند بااطمینان خاطر رفیق حضرت امیر (رض) شوند و بااتفاق ایشان کار خلافت منتظم گردد و معاویة و دیگر بغاه نیز سر حساب باشند و بالقطع از تواریخ معلوم است که قاتلان عثمان (رض) بعد از قتل آن مظلوم طلحة و زبیر و دیگر صحابه را تخویف بقتل می نمودند و کلمات نفاق از آنها بر ملا ظاهر میشد و تحریض نمودن عائشة (رض) بر قتل عثمان (رض) و او را نعثل گفتن همه از مفتریات ابن قتیبة و ابن اعثم کوفی و سمساطی است و این جماعه کذابان مشهوراند و در واقعه جمل و دیگر وقایع چیزها ذکر کرده اند که بااتفاق شیعه و سنی افتراء محض و بهتان صرف است سخت بی انصافی است که در حق حضرت عائشة صدیقة زوجة محبوبة رسول (ص) شهادت خدا و رسول خدا رابر طاق نهاده در پی اقوال کاذبه اخوان الشیاطین چندی از کوفیان بی ایمان برویم و دین و ایمان خود را در راه اتباع اینها در بازیم قوله تعالی {الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُولَئِکَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ} اهل سنت چه قسم این خبر ابن قتیبه در حق حضرت عائشة (رض) باور دارند حالانکه ترمذی و ابن ماجه و ابو حاتم رازی بطریق متعددة روایت کرده اند که عائشة (رض) میگفت قال رسول الله (ص) لعثمان "یا عثمان لعل الله یقمصک قمیصا فان روادوک علی خلعه فلا تخلعه لهم ثلاثا"

طعن سوم آنکه حضرت عائشة (رض) مخالف رسول الله (ص) نمود و اصرار کرد بر مخالفت در واقعه جمل تفصیلش آنکه نعیم ابن حماد در کتاب الفتن و محمد بن مسکویه در تجارب الأمم و ابن قتیبة در کتاب السیاسة آورده اند که چون لشکر عائشة (رض) در راه به آبی رسیدند که آن آب را حواب برون جعفر میگفتند سگان آن مکان نباح آغاز نهادند حضرت عائشة (رض) با محمد بن طلحة گفت که این اب چه نام دارد محمد بن طلحة گفت که این حواب گویند گفت که پس مرا بر گردانید محمد بن طلحة گفت چرا حضرت عائشة گفت من از رسول الله (ص) شنیده ام که به ازواج خود میگفت کأنی بإحداکن تنبحها کلاب الحوأب فإیاک أن تکونی یا حمیراء پس با وجود یاد کردن این نهی اصرار بر مخالفت آن نمود و باز نه گشت جواب ازین طعن آنکه اراده رجوع از حضرت عائشة (رض) بموجب این روایت هم ثابت شد چنانچه در روایات اهل سنت مصرح بها است که فرمود ردونی ردونی لیکن در روایات اهل سنت تتمه این قصه چنین صحیح شده که حضرت عائشة (رض) در باب مراجعت استادگی کرد و اهل عسکر در رجوع با وی موافقت نمی نمودند و با هم مطارحه این امر بود درین اثنا مروان بن الحکم و دیگر مردم عسکر قریب هشتاد کس را از دهاقین گرد و نواح شاهد آوردند که این آب را حوأب نام نیست آبی دیگر است پس عائشة (رض) بیشتر روانه شد اینست جواب این طعن موافق روایت اما بحسب درایت جواب دیگر دارد و آن آنست که در حدیث نهی از مرور بر آب واقع نیست و نه اشارتی بآن دارد آنچه ازین حدیث مستفاد می شود همین قدر است که یکی را از شما این مصیبتی پیش خواهد آمد و فی الواقع آن حادثه مصیبتی عظیم بود که موجب خفت حرم محترم حضرت رسول الله (ص) شده و کاری که مقصود بود یعنی اصلاح ذات البین سر انجام نیافت و مفت تقاتل مسلمین واقع شد و از حدیث زیاده برین مستفاد نمی شود پس ازین حدیث نهی فهمیدن بعد از آن مخالف و اصرار بر مخالفت نسبت کردن از چه راه تواند بود علی الخصوص که لفظ إیاک أن تکونی یا حمیراء و در کتب معتبره اهل سنه وجودی ندارد و اگر بالفرض موجود هم باشد پس ازان باب است که هر کسی از عقلاء اهل و عیال و اولاد و ازواج خود را تحذیر میکند از آفات معلومه الوقوع یا مظنونه الوقوع مثل مخاوف طریق و سوء تدابیر خانگی و این تحذیر نهی شرعی نمی شود حضرت رسول الله (ص) هم این قسم امور بعمل می آورد تا وقتی که صریح نهی شرعی نباشد مخالفت آن را معصیت گفتن ناشی از کمال تعصب و عناد است و حضرت امیر را چون جناب پیغمبر (ص) شب هنگام بخانه اش تشریف فرموده تقید نماز تهجد نمود صریح در جواب گفت والله لا نصلی إلا ما کتب الله لنا و جناب پیغمبر (ص) از انجا بر گشت و رانهای مبارک را میکوفت و میفرمود {وَکَانَ الْإِنْسَانُ أَکْثَرَ شَیْءٍ جَدَلًا} این مخالفت را با آن مخالفت باید سنجید و این اصرار را با آن اصرار موازنه باید کرد حالانکه حضرت عائشة (رض) درین اصرار معذور بود زیرا که وقت خروج از مکه نمیدانست که درین راه چشمه حواب نام واقع خواهد شد و بر آن گذشتن لازم خواهد آمد و چون برآن آب رسیدند و دانست اراده رجوع مصمم کرد لیکن میسرش نشد زیرا که کسی از اهل لشکر همراه او سخافت در رجوع نه کرد و در حدیث نیز بعد از وقوع واقع هیچ ارشاد نه فرموده اند که چه باید کرد ناچار بقصد اصلاح ذات البین که بلا شبهه مأمور به است پیشتر روانه شد پس حالت حضرت عائشة (رض) درین امر در حالت شخصی است که طفلی را از دور دید که میخواهد در چاهی بیفتد بی اختیار برای خلاص کردن او دویدن و در اثنای دویدن بیخبر محاذی نماز گزارنده مرور واقع شده او را در وقت محاذات اطلاع دست داد که من محاذی نماز گزارنده ام پس اگر بر عقب میگردد آن طفل در چاه می افتد و این مرور واقع شده را تدارک نمی تواند شد ناچار قصد خلاصی طفل خواهد کرد و این مرور را در حق خود معفو خواهد شناخت.

طعن چهارم آنکه لشکر عائشة (رض) چون به بصره رسیدند بیت المال را نهب کردند و عامل حضرت امیر را که عثمان بن حنیف انصاری بود صحابی رسول علیه السلام به اهانت اخراج کردند جواب ازین طعن آنکه این چیزها به امر و رضای عائشة (رض) واقع نشده چنانچه بعد از وقوع این واقعه در ارضای خاطر عثمان بن حنیف بیش از مقدور سعی فرمود و عذرها خواست و مثل این واقعه نیز از لشکریان حضرت امیر که مالک اشتر و غیره بودند در کوفه نسبت به ابو موسی اشعری و احراق خانه او و نهب متاع او که به وقوع آمده اگر محل طعن است در هر دو جاست و اگر نیست در هر دو جا نیست و مع هذا فرقی هم هست زیرا که بیت المال حق جمیع مسلمین است و طلحة و زبیر در اول امر عثمان بن حنیف را پیغام کرده بودند که همراه ما جمع کثیر از مسلمین برای طلب قصاص خلیفه مقتول فراهم آمده اند و زاد راه که آورده بودیم تمام شد اگر اموال بیت المال نزد ما حاضر آری در میان اینها تقسیم نمائیم چون عثمان بن حنیف سرباز زد و مستعد قتال شد بلکه مردم لشکر را از در آمدن بشهر بصره ممانعت نمود و علف و دانه و آذوقه بر لشکریان بند نمود قریب که لشکر بسبب فقدان قوت تلف شوند ناچار مدافعت این واقعه صعب نمودند و چون اوباش لشکر و اجلاف عرب که کما ینبغی کسی محکوم نمی باشد در شهر بااین وضع در آمدند وبیت المال را که حق خود میدانستند نهب کردند درین صورت چه جای ملامت و عتاب تواند شد و بعد از اللتیا و التی کسی از اهل سنت معتقد عصمت عائشة و طلحة و زبیر نیست چه جای آنکه معتقد عصمت تمام لشکر ایشان باشد تا صدور این امور از لشکریان مخل اعتقاد ایشان باشد هر گاه صدور قتل طلحة و زبیر و اهانت عائشة (رض) که از لشکریان حضرت امیر واقع شد مخل اعتقاد ایشان نشده باشد و مرتبه این اشخاص معلوم است که نزد اهل سنت نسبت به عثمان بن حنیف حکم هم آسمان با زمین دارد صدور این امور چرا مخل اعتقاد ایشان شود عن جحش عن بن زیاد الضبی قال سمعت الأحنف بن قیس یقول لما ظهر علی علی أهل الجمل أرسل إلی عائشة ارجعی إلی المدینة قال فأبت قال فأعاد إلیها الرسول والله لترجعن أو لأبعثن إلیک نسوة من بکر بن وائل معهن شفار حداد یأخذنک بها فلما رأت ذلک خرجت رواه أبوبکر بن أبی شبیة فی المصنف.

طعن پنجم آنکه عائشة (رض) افشاء سر پیغمبر (ص) نمود بموجب نص قرآنی که {وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلَی بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِیثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ} جواب آنکه افشاء سر بااتفاق مفسرین حفصه (رض) نموده است که آنحضرت (ص) را با ماریه قبطیه بر فراش خود از در دروازه دید و آن حضرت او را فرمود که "إنی حرمت ماریة علی نفسی فاکتمی علی ولا تفشیه" پس حفصه رفت و بکمال فرحت و سرور که از شنیدن تحریم ماریه او را دست داداز حفظ سر آنجناب غفلت ورزیده با عائشة این بشارت را اظهار نمود و باین تقریب معامله آنجناب را با ماریه نیز ذکر کرد و چنان گمان برد که آنحضرت صلی الله علیه کتمان سر ماریه را که از درز دروازه دیده بود فرموده است نه قصه تحریم را پس نسبت افشاء این سر به عائشة (رض) محض تهمت و افترا است و آنچه از حفصه به وقوع آمده نیز مخل اعتقاد اهل سنت در حق او نیست زیرا که اگر امری برای وجوب باشد نه ندب نهایت کار آنکه معصیت خواهد بود و آیه {إِنْ تَتُوبَا إِلَی اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِیلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمَلَائِکَةُ بَعْدَ ذَلِکَ ظَهِیرٌ} صریح دلالت میکند که ازین معصیت توبه مقبول است و بالاجماع ثابت است که حفصه توبه نمود و مقبول شد چنانچه تا آخر عمر در ازواج مطهرات داخل بود و بشارات یافت در مجمع البیان طبرسی که از معتبرترین تفاسیر شیعه است میگوید قیل ان رسول الله (ص) قسم الأیام بین نسائه فلما کان یوم حفصة قالت یا رسول الله (ص) إن لی إلی أبی حاجة فأذن لی أن أزوره فأذن لها فلما خرجت أرسل رسول الله (ص) إلی جاریته ماریة القبطیة أم ابراهیم وقد کان أهداها المقوقس فأدخلها بیت حفصة فوقع علیها فأتت حفصة فوجدت الباب مغلقا فجلست عند الباب فخرج رسول الله (ص) ووجهه یقطر عرقا فقالت حفصه إنما أذنت لی من أجل هذا أدخلت أمتک بیتی ثم وقعت علیها فی یومی وعلی فراشی أما رأیت لی حرمة وحقا فقال (ص) "ألیس هی جاریتی قد أحل الله ذلک لی اسکتی فهی حرام علی التمس بذلک رضاک ولا تخبری بذلک امرأه منهن وهو عندک أمانة" فلما خرج رسول الله (ص) قرعت حفصة الجدار الذی بینهما وبین عائشة فقالت ألا أبشرک إن رسول الله (ص) قد حرم علیه أمته ماریة وقد أراحنا الله منها وأخبرت عائشة بما رأت وکانتا متصافتین متظاهرتین علی سائر أزواجه فنزلت {یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَکَ تَبْتَغِی مَرْضَاةَ أَزْوَاجِکَ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ} فاعتزل نسائه تسعة وعشرین یوما وقعد فی مشربة أم ابراهیم ماریة حتی نزلت آیه التخییر وقیل إن النبی (ص) خلا یوما لعائشة مع جاریته القبطیة فوقفت حفصة علی ذلک فقال لها رسول الله (ص) "لا تعلمی عائشة بذلک" وحرم ماریه علی نفسه فأعلمت حفصة عائشة الخبر واستکتمتها إیاه فأطلع الله نبیه علی ذلک وهو قوله {وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِیُّ إِلَی بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِیثًا فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَیْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَکَ هَذَا قَالَ نَبَّأَنِیَ الْعَلِیمُ الْخَبِیرُ} یعنی حفصة ولما حرم ماریة القبطیة أخبر حفصة أنه یملک من بعده أبوبکر وعمر فعرفها بعض ما أفشت من الخبر وأعرض عن بعض إن أبابکر وعمر یملکان بعدی وقریب من ذلک ما رواه العیاشی بالإسناد عن عبدالله بن عطاء المکی عن أبی جعفر علیه السلام إلا أنه زاد فی ذلک إن کل واحدة منهما حدثت أباها بذلک فعاتبهما فی أمر ماریة وما أفشتا علیه من ذلک وأعرض أن یعاتبهما فی الأمر الآخر انتهی و ازین روایت صریح معلوم شد که افشاء سر حفصه نمود نه عائشة و حفصه هم بنابر کمال فرحت و شادی با عائشة گفت و قصد عصیان پیغمبر و افشاء سر او نداشت از جهت غلبه سرور و فرحت امساک سر نتوانست نمود و نیز معلوم شد بموجب روایت عیاشی از امام باقر علیه السلام که عمده اخباریین شیعه است معلوم بودن خلافت شیخین بآنجناب و ترک عتاب فرمودن بر افشاء آن سر صریح دلالت بر رضا میکند و الحمدلله علی وضوح الحجة و چون خلافت شیخین آنجناب را بوحی معلوم بود دیگر نص بر خلافت امیر نمودن مخالف حکم الهی کردنست و انبیا خلاف تقدیر الهی دعا نمی کنند چه جای عزل و نصب خلافت قوله تعالی {فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْرَاهِیمَ الرَّوْعُ وَجَاءَتْهُ الْبُشْرَی یُجَادِلُنَا فِی قَوْمِ لُوطٍ * إِنَّ إِبْرَاهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ * یَا إِبْرَاهِیمُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّکَ وَإِنَّهُمْ آَتِیهِمْ عَذَابٌ غَیْرُ مَرْدُودٍ}

طعن ششم آنکه عائشة (رض) خود گفته است ما غرت علی أحد من نساء النبی (ص) ما غرت علی خدیجة وما رأیتها قط ولکن کان رسول الله (ص) یکثر ذکرها جواب ازین طعن آنکه غیرت و رشک کردن جبلت زنانست و بر امور جبلیه مؤاخذه نیست آری اگر بمقتضای غیرت قولی یا فعلی مخالف شرع صدور یابد آنوقت ملامت متوجه می شود و در حدیث صحیح وارد است که یکی از امهات المؤمنین که در خانه او آنجناب تشریف داشتند و خاتون دیگر از ازواج مطهرات برای آنجناب طعامی لذیذ ساخته فرستاد غیرت کرد و طبقی که دران طعام بود از دست خادمه آن خاتون دیگر گرفته بر زمین زد که طبق هم شکست و طعام هم ریخت آنحضرت خود بنفس نفیس برای حرمت طعام که نعمت الهی است بر خاست و طعام را از زمین می چید و میفرمود که غارت امکم و دران وقت عتابی و توبیخی در حق آن ام المؤمنین نفرمود دیگر امتیان را در حق آن امهات خود چه لایق که درین قسم امور هدف سهام طعن خود سازند معاذ الله من ذلک و جائیکه در کتب امامیه حسد حضرت آدم ابوالبشر و رشک بردن او بر منازل ایمه مروی و منقول باشد این قدر غیرت عائشة را چه جای شکایت خواهد بود.

طعن هفتم آنکه عائشة (رض) در آخر حال میگفت که قاتلت علیا ولوددت أنی کنت نسیا منسیا جواب آنکه این روایت باین لفظ صحیح نشده صحیح این قدر است که هر گاه یوم الجمل را یاد می فرمود آن قدر می گریست که معجر مبارکش بااشک تر می گشت بسبب آنکه در خروج عجلت فرمود و ترک تامل نمود و از بیشتر تحقیق نفرمود که اب حواب در راه واقع است یا نه یا آنکه این قسم واقعه عظمی روداد و در کتب صحیحه اهل سنت این لفظ از حضرت امیر مروی و صحیح است که چون شکست بر لشکر ام المؤمنین افتاد و مردم از طرفین مقتول شدند و حضرت امیر قتلی را ملاحظه نمود رانهای خود را کوفتن گرفت و میفرمود "یَا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَکُنْتُ نَسْیًا مَنْسِیًّا" اگر از عائشة (رض) این عبارت ثابت شود از همین قبیل ندامت خواهد بود که درین قسم خانه جنگیها هر دو جانب را رو میدهد و این از کمال انصاف طرفین و رجوع بحق و معرفت مراتب هم دیگر می باشد چه بلاست که این را در مطاعن می شمارند اگر اصرار بر آن می نمودند چه خوبی داشت.

طعن هشتم آنکه حجره رسول (ص) را که مسکن او بود مقبره پدر خود و دوست پدر خود که عمر بود گردانید جواب ازین طعن آنکه در احادیث صحیحه آن حضرت (ص) در کتب اهل سنت موجود است که آنحضرت (ص) گاهی صراحتا و گاهی اشاره شیخین را بشارت بجوار خود در دفن داده اند چنانچه حضرت امیر در وقتی که دفن عمر بن الخطاب (رض) دران حجره متبرکه قرار یافت فرمود وإنی کنت لأظن أن یجعلک الله مع صاحبیک إذ کنت کثیرا أسمع رسول الله (ص) "کنت أنا وأبوبکر وعمر وقمت أنا وأبوبکر وعمر وانطلقت أنا وأبوبکر وعمر" و این بشارت با کمال رضا و خوشنودی اول است از صریح امر بر جواز دفن اینها و اگر صریح امر آنحضرت (ص) در کار می شد پس حضرت امام حسن علیه السلام چرا دفن خود دران حجره میخواست که حصول امر شریف در آن وقت از محالات بود بالبداهه جواب دیگر حجرات ازواج بتملیک پیغمبر (ص) ملک آنها بود موافق حکم فقهی که نزد فقها ثابت است که چون شخصی خانه بسازد بنام یکی از اولاد خود یا بخرد و باز در قبض آنکس بدهد ملک او میشود دیگر اولاد و وارثان را درو دخل نمی ماند و علی هذا القیاس ازواج و دیگر اقارب را هم همین حکم است و بلا شبهه آنجناب هر حجره را بنام هریک از زوجه هایش ساخته بود و آن زوجه در آن حجره شکست و ترمیم و تضییق و توسیع و بر آوردن دروازه و ناودان و دیگر تصرفات مالکانه بحضور آنحضرت (ص) میکرد و هم برین منوال حال حجره حضرت زهرا و خانه اسامه بن زید است که همه مالک مساکن خود بودند و اشاره قرآنی در حق ازواج قریب بتصریح انجامیده قوله تعالی {وَقَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ} واستیذان عمر (رض) از عائشة (رض) بمحضر صحابه و عدم انکار کسی نیز دلیلی قطعی است بر ملکیت عائشة (رض) دران حجره و معلوم است که صحابه در ادنی تغیرات گریبان خلفا خصوصا عمر بن الخطاب می گرفتند و او ممنون ایشان می شد بلکه نزد او مقرب تر همانکس بود که دران ادنی مخالفت شرعیه بر وی و غیر وی شدت نماید و اصلا پاس کسی نکند پس معلوم شد که نزد جمیع صحابه و تابعین مالکیت ازواج حجرات خویش را مسلم الثبوت بود و لهذا هیچ کس در استیذان عمر (رض) حرفی نکرد و در کتب شیعه نیز ثابت است که حضرت امام حسن علیه السلام نیز از عائشة صدیقة (رض) اذن خواسته است در دفن خود در جوار جد اطهر خود علیه الصلاة والسلام لیکن بعد از واقعه آنجناب مروان شقی ازان مانع آمد و حضرت امام حسین علیه السلام با اهالی و موالی خود سلاح پوشیده مستعد مقابله و پیکار شد و مروان با فوج گرداگرد مسجد مقدس نبوی و حجره شریفه مصطفوی انبوه نمود ومعنی حفت الجنة بالمکاره نمودار گشت خوف قوی بود که چشم زخمی از دست آن اشقیا بحضرت امام و لواحق او برسد ابوهریره بطور مصالحه در میان آمد و تسکین شدت غضب و جلال حضرت امام نمود و مصلحت وقت را در جناب آن پاک سرشت عرض نمود پس اگر ملکیت حجرة عائشة (رض) را ثابت نبود حضرت امام از وی چرا استیذان فرمود اگر حجره در ملکیت عائشة (رض) نمی بود از مروان که حاکم وقت و متصرف بیت المال و اوقاف بود بایستی اذن گرفت حال آنکه با وصف ممانعت او که صیغه حکومت داشته اذن دادن عائشة صدیقة کاری نکرد و اگر کسی از شیعه منکر این روایت شود باید که در کتاب خود که فصول مهمه فی معرفه الائمه است و دگر کتب خود ببینند و درینجا جمعی از شیعه بطریق تهمت و افترا بر عائشة ژاژ خائی و بهتان سرائی آغاز نهند و گویند که عائشة بعد از اذن دادن به امام حسن نادم شد و بر استری سوار شده بر در مسجد بر آمد و مانع دفن شد و ادعاء میراث نمود و ابن عباس در جواب او این شعر غیر مربوط المعنی والوزن والقافیة افشا نمود. بیت:

تجملت تبغلت وإن عشت تفیلت * لک التسع من الثمن وبالکل تطعمت

حالانکه عائشة (رض) خود روایت حدیث "نحن معاشر الأنبیاء لا نرث ولا نورث" نموده و سایر ازواج را از طلب میراث مانع آمده چه قسم ادعاء میراث می نمود و سوار شده بر آمدن را چه حاجت بود مسکن عائشة (رض) همان حجره خاص بود اگر ممانعت منظور می شد در حجره را بند میکرد و جواب ابن عباس چه قسم صحیح شود حالانکه تسع از ثمن کل متروکات آنحضرت (ص) از حجرات و زمین سکنی و زرعی و دیگر سلاح و اشتران و استرها و اسپان بالیقین زاید بر حجرة عائشة (رض) بود و عائشة را چرا بر خوردن کل میراث طعن میکرد که کل میراث آنحضرت (ص) بالقطع در دست او نبود و نه او خورد غرضکه از پیش و پس و چپ و راست بر این افترا توده توده فضیحت و رسوائی می بارد و همین است برهان الهی که کاذبان را بزبان خود رسوا میکند.

طعن نهم آنکه روزی آنحضرت (ص) خطبه خواند و اشاره بمسکن عائشة (رض) فرمود و گفت "ألا إن الفتنة ههنا ثلاثا من حیث یطلع قرن الشیطان" پس مراد از فتنة عائشة (رض) است وقتی که از مدینه ببصره بر آمد برای قتال امیرالمؤمنین و باعث قتل هزاران کس از مسلمین گردید جواب ازین طعن آنکه این معنی باطل ازین حدیث حق فهمیدن تحریف صریح است در کلام پیغمبر (ص) زیرا که این عبارت در مواضع بسیار و جاهای بیشمار فرموده است و اشاره بجهت مشرق نموده و در هر جا مسکن عائشة (رض) نمیبود اتفاقا دران وقت که این خطبه در مسجد میخواند و اشاره بمشرق فرمود بمسکن عائشة واقع شد زیرا که مسکن او دران سمت بود و عبارت آینده یعنی حیث یطلع قرن الشیطان نص ظاهر است درین مراد زیرا که طلوع قرن شیطان بالقطع از مسکن عائشة (رض) نمی شد و روایتی که تصریح باین مراد یعنی سمت مشرق می نماید نیز در کتب شیعه موجود است از راه شراره و فرط بغض و عناد اغماض نظر از ان نموده این معنی فاسد را ترویج میکنند و روایت ابن عباس و دیگر صحابه این قصه را در حل این اشتباه بیجا کافی است لفظش اینست "رأس الکفر ههنا" وأشار نحو المشرق حیث تطلع قرن الشیطان فی ربیعة ومضر و درین امت مرحومه هر فتنه که بر خاسته از همین طرف بر خاسته اول فتنه ها خروج مالک اشتر است و اصحاب او بر عثمان از کوفه که شرق مدینه است و در حوالی آن مساکن ربیعه و مضر واقع اند باز فتنه عبیدالله بن زیاد که موجب شهادت امام حسین (رض) گردید باز فتنه مختار ثقفی و دعوای نبوت کردنش باز خروج اکثر اهل بدعتها و حدوث عقاید زائغه از همان نواح پس معدن روافض قاطبه کوفه است و نشو و نمای معتزله از بصره و سرچشمه ایشام واصل بن عطاء بصری است و قرامطه از سواد کوفه پیدا شده اند و خوارج از نهروان و دجال از اصفهان و هر که حجره عائشة را در آن وقت که عائشة (رض) را سفر بصره در پیش آید محل فتنه گمان برد بلا شبهه کافر است زیرا که مسکن رأس اهل ایمان محمد مصطفی (ص) بود که کفر و فتنه از نام او میگریزد و طرفه آنست که عائشة (رض) ازان حجره به اراده حج بمکه روانه شده بود نه برای فتنه گری اگر عائشة را فتنه گر قرار دهند عائشة از مکه ببصره روانه شد بایستی مکه را محل فتنه میگفتند نه حجره عائشة را. بیت:

چو کفر از مکه بر خیزد * کجا ماند مسلمانی

طعن دهم آنکه روایت کنند ان عائشة شوفت جاریة وقالت لعلنا نصید بها بعض فتیان قریش یعنی عائشة یک دختر خانه پرورد خود را اماده ساخت و گفت که بعضی جوانان قریش را بسبب این دختر آراسته و پیراسته شکار میکنم و او را مشغوف محبت این دخترک می سازم که بی اختیار خواهان نکاح او شود و در دام انقیاد من درآید جواب این طعن آنست که اول این روایت بچند وجه مجروح است زیرا که این خبر را وکیع بن الجراح عن عمار بن عمران عن امرأة من غنم عن عائشة (رض) آورده است و عمار بن عمران مجهول الحال است و امرأة من غنم مجهول الاسم والمسمی است فلا یصح الاحتجاج بهما و باز درین روایت عنعنه است که محتمل ارسال و انقطاع باین قسم روایات بی سرو بن در مطاعن أمهات المؤمنین تمسک جستن شان مؤمنین نیست و اگر از جهات دیگر یا شخصی عداوه مفرط کسی داشته باشد باز هم باین قسم واهیات در دین او خلل انداز شود دور از انصاف است چه جای آنکه بموجب همین شهیق و نهیق اسباب عداوت پیدا کند دوم جای طعن نیست زیرا که طلب کفو کریم برای دختر خانه پرورد خود چه عار دارد و تزیین و تحلیه زنان برای ترغیب مردم در نکاح آنها مسنون و مستحب است و همیشه رایج و جاریست در صحاح موجود است که حضرت پیغمبر (ص) در حق متبنا زاده خود که اسامه ابن زید بود و ذمیم المنظر و سیاه پوست بود میفرمود "لو کان أسامة جاریة لکسوتها وحلیتها حتی أنفقها" یعنی اسامه با وجود ذمامت شکل و سواد لون آن قدر محبوب من است که اگر بالفرض دختر می بود او را بپوشاک و زیور زینت میدادم و آراسته میکردم تا مردان درو رغبت میکردند و همیشه در شرفا و غیر شرفا قاعده مستمره است که زنان باکره را هنگام خطبه می آرایند و زیور و پوشاک مستعار می پوشانند تا زنانی که از طرف خاطب برای دیدن مخطوبه می آیند در نظر آنها زشت ننماید و اگر حسن خدا داد داشته باشد دو بالا نمودار شود و موجب رغبت ناکح گردد چیزی که در جمیع طوایف مروج و معمول است و در شرع هم مسنون و مستحب چرا محل طعن و ملامت گردد.

مطاعن اصحاب کرام عموما بی تخصیص نیز ده طعن است

طعن اول آنکه صحابه دو بار مرتکب کبیره شدند یکی آنکه فرار نمودند در جنگ احد دوم آنکه فرار نمودند در جنگ حنین و هر دو جنگ با کفار بود و در رفاقت آنجناب و فرار از جنگ کفار خاصتا چون در رفاقت آنحضرت (ص) باشد کبیره است جواب ازین طعن آنکه فرار روز احد قبل از نهی از فرار بود و مع هذا معفو هم شد بموجب نص قرآنی که {إِنَّ الَّذِینَ تَوَلَّوْا مِنْکُمْ یَوْمَ الْتَقَی الْجَمْعَانِ إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُ الشَّیْطَانُ بِبَعْضِ مَا کَسَبُوا وَلَقَدْ عَفَا اللَّهُ عَنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِیمٌ} و نیز فرار منافقین قبل از قتال بود و فرار مؤمنین بعد از قتال و وقوع شکست و شیوع خبر شهادت جناب پیغمبر (ص) و چون رؤساء لشکر مقتول شوند و جمعیت تباه گردد باز فرار منهی عنه نمی ماند اما فرار روز حنین پس در حقیقت فرار نبود بلکه بسبب بی تدبیری و سبقت خالد بن الولید و غفلت از کمین کفار که از چپ و راست در میان بیشه نشانده بود و گذرگاه تنگ بود پس و پیشی و نشیب و فرازی در لشکر رو داد و دران اثنا بعضی مردم پشت دادند که از صحابه کبار نبودند بلکه طلقاء مکه بودند و بران اصرار نکردند بلکه بر گشتند و سرانجام فتح شد بدلیل کلام الهی {ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَی رَسُولِهِ وَعَلَی الْمُؤْمِنِینَ وَأَنْزَلَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَعَذَّبَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَذَلِکَ جَزَاءُ الْکَافِرِینَ} و نیز آن حضرت (ص) کسی را بر این امر عتاب نفرمود زیرا که عذر معلوم داشت پس دیگران را هم جای عتاب و طعن نماند و نزد شیعه چون استیقان هلاک شود فرار از جنگ کفار جایز است نص علیه ابوالقاسم بن سعید فی الشرائع و درینجا همین صورت بود زیرا که در گذرگاه تنگ از هر دو طرف زیر زخم سهام مشرکین آمده بودند و هر گز تیرهای آنها خطا نمیکرد ناچار عقب باز گشتند تا کفار در میدان بر آیند یا از راه فراخ بر کفار حمله نمایند و چون در حق بعضی رسل ارتکاب کبائر را شیعه در روایات صحیحه خود ثابت کرده باشند مثل حضرت آدم و حضرت یونس و غیرهما حالانکه عصمت انبیا مقطوع به و مجموع علیه است اگر از اصحاب رسول الله (ص) که بالاجماع معصوم نبودند گناهی صادر شود باز بزلال توبه و استغفار و رحمت الهی شسته گردد چه عجب باشد و کدام محل طعن گردد و مع هذا این قدر گناه مقادم طاعات و مشقات جهاد ایشان نمی تواند شد و بشارتی که در حق ایشان بنصوص قطعیه قرآن و احادیث متواتره آمده است ازان چشم پوشیدن و این عیوبات نادره ایشان را تجسس کردن شان ایمان نیست و الزام بر اهل سنت باین شبهات وقتی تمام شود که مخل اعتقاد ایشان باشد چون از اصل معتقد عصمت کسی جز انبیا نیستند اگر صدور گناه از وی شود چه باک این قدر هست که اهل سنت جمیع امور صحابه را از حقوق صحبت و خدمت رسول (ص) و جانبازیها و ترک خان و مان و بذل مال و نفس در راه خدا و ترویج دین و شریعت غرا و آیات نازله در شان ایشان و احادیث ناطقه برفعت و علو مکان ایشان در نظر دارند و فرقه شیعه غیر از عیوب و گناه ایشان چیزی نمی بینند.

طعن دوم برخی از صحابه بلکه اکثر ایشان چون آواز طبل و تکتک پای شتران غله شنیدند پیغمبر (ص) را تنها در خطبه گذاشته متوجه تماشای لهو و سودای تجارت گشتند و این متاع قلیل دنیا را بر نماز که عمده ارکان اسلام است خاصتا با رسول (ص) ایثار کردند و این دلیل صریح بر بی دیانتی ایشان است قوله تعالی {وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ} جواب ازین طعن آنکه این قصه در ابتداء زمان هجرت واقع شد و هنوز از آداب شریعت کما ینبغی واقف نشده بودند و ایام قحط بود رغبت مردم بخرید غله زیاده از حدبود و می دانستند که اگر کاروان بگذرد باز نرخ گران خواهد شد باین جهات اضطرارا از مسجد برآمدند و مع هذا کبراء صحابه مثل ابوبکر و عمر (رض) قایم ماندند و نرفتند چنانچه در احادیث صحیحه وارد است و آنچه قبل از تأدب بآداب شریعت واقع شود حکم وقایع زمان جاهلیه دارد که مورد عتاب نمی تواند شد چنانچه در قرآن مجید هم برین فعل ایعاد بنار و لعن و تشنیع واقع نیست عتابست و بس و جناب پیغمبر (ص) اصلا کسی را درین امر معاتب نفرموده دیگری که باشد که طعن و تشنیع نماید و صدور زله از صحابه و امتیان چه بعید است جائیکه از انبیا و رسل زلات صادر شده باشد و بر آنها عتاب شدید از حضور الهی رسیده باشد بشریت همین امور را تقاضا میکند تا وقتی که تأدیب الهی پی در پی واقع نشود تهذیب تام محال است.

طعن سوم آنکه از ابن عباس (رض) در صحاح اهل سنت مرویست که "سیجئ برجال من أمتی فیؤخذ بهم ذات الشمال فأقول أصحابی أصحابی فیقال إنک لا تدری ما أحدثوا بعدک فأقول کما قال العبد الصالح {وَکُنْتُ عَلَیْهِمْ شَهِیدًا مَا دُمْتُ فِیهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّیْتَنِی کُنْتَ أَنْتَ الرَّقِیبَ عَلَیْهِمْ وَأَنْتَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ} فیقال إنهم لن یزالوا مرتدین علی أعقابهم منذ فارقتهم" جواب ازین طعن آنکه این حدیث صریح ناطق است که مراد از اشخاص مذکورین مرتدین اند که موت آنها بر کفر شد و هیچ کس از اهل سنت آنجماعه را صحابی نمی گوید و معتقد خوبی و بزرگی آنها نمی شود اکثر بنی حنیفه و بنی تمیم که بطریق وفادت بزیارت آنحضرت (ص) مشرف شده بودند باین بلا مبتلا گشتند و خایب و خاسر شدند. کلام اهل سنت دران صحابه است که با ایمان و عمل صالح ازین جهان در گذشتند و با هم بجهت اختلاف آراء مناقشات و مشاجرات نموده بودند و طرفین همدیگر را تکفیر و تبدیع ننمودند و شهادت به ایمان دادند در حال این قسم اشخاص اگر روایتی موجود داشته باشند بیارند قصه مرتدین مجمع علیه فریقین است حرف در قاتلان مرتدین است که بلا شبهه اعلام دین را بلند کردند و اکاسره و قیاصره را در راه خدا بجهاد ذلیل ساختند و هزاران هزار کس را مسلمان کردند و تعلیم قرآن و نماز و شریعت نمودند و بالقطع معلوم است که یک کس را مسلمان کردن یا نماز آموختن یا تعلیم قرآن نمودن چه مقدار ثواب دارد و جهاد و قتال اعداء الله در دین چه درجه دارد و مع هذا در حق این اشخاص بالتخصیص حق تعالی بشارتها و وعدهای نیک در قرآن مجید نازل فرموده {وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آَمَنُوا مِنْکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَی لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْنًا یَعْبُدُونَنِی لَا یُشْرِکُونَ بِی شَیْئًا وَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذَلِکَ فَأُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ} و در چند جا فرموده است {وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِینَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا ذَلِکَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ} و نیز فرمود {وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ بِأَنَّ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ فَضْلًا کَبِیرًا} و نیز فرمود {فَاسْتَجَابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنِّی لَا أُضِیعُ عَمَلَ عَامِلٍ مِنْکُمْ مِنْ ذَکَرٍ أَوْ أُنْثَی بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ فَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَأُوذُوا فِی سَبِیلِی وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُکَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَیِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ} درینجا دقیقا باید دانست که سب و طعن انبیا از آنجهت کفر و حرام است که وجه سب یعنی معاصی و کفر درین بزرگان یافته نمی شود و موجبات تعظیم و توقیر و ثناء حسن به وفور موجود دارند و چون جماعه باشند از مؤمنین که اسباب تعظیم داشته باشند و گناهان ایشان را مغفرت و تکفیر بنص قرآن ثابت شده باشد بالیقین این جماعه هم در حکم انبیا خواهند بود در حرمت سب و تحقیر و اهانت و بد گفتن نهایت کار آنکه انبیا را اسباب تحقیر موجود نیست و اینها را بعد از وجود معدوم شد و معدوم بعد الوجود چون معدوم اصلی است درین باب و لهذا تایب را به گناه او تعییر کردن حرام است و عوام امت غیر از صحابه این مرتبه ندارند که تکفیر سیئات و مغفرت گناهان ایشان ما را بالقطع از وحی و تنزیل معلوم شده باشد و قبول طاعات و تعلیق رضای الهی بااعمال ایشان بالتخصیص متیقن شده باشد پس فرقه صحابه برزخ اند در میان انبیا و امتیان و لهذا مذهب منصور همین است که غیر از صحابه هر چند مطیع و متقی باشد بدرجه ایشان نمیرسد این نکته را با اهمیت آن در خاطر باید داشت که بسیار نفیس است و نیز فرموده است {یُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَرِضْوَانٍ وَجَنَّاتٍ لَهُمْ فِیهَا نَعِیمٌ مُقِیمٌ * خَالِدِینَ فِیهَا أَبَدًا إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ} و نیز فرمود {وَاعْلَمُوا أَنَّ فِیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ یُطِیعُکُمْ فِی کَثِیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ أُولَئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ} ازین آیه معلوم شد که اگر کسی ازیشان مرتکب فسوق و عصیان شده است از خطا و غلط فهمی شده است با وصف کراهیت فسوق و عصیان دانسته فسوق و عصیان کردن محال است زیرا که شوق و استحسان از مبادی ضروریه افعال اختیاریه است بااجماع عقلا کما تقرر فی موضعه من الحکمه و نیز فرموده {أُولَئِکَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا لَهُمْ دَرَجَاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَمَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ کَرِیمٌ} پس معلوم شد که اعمال ظاهره ایشان از صوم و صلاة و حج و جهاد اصلا متبنی بر نفاق و ناشی از تلبیس و مکر نبود ایمان ایشان به تحقیق و یقین ثابت بود و نیز فرمود {لَکِنِ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آَمَنُوا مَعَهُ جَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ وَأُولَئِکَ لَهُمُ الْخَیْرَاتُ وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ} و نیز فرمود {وَمَا لَکُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِیرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَا یَسْتَوِی مِنْکُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَقَاتَلَ أُولَئِکَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِینَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَقَاتَلُوا وَکُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَی وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ} و قوله {لِلْفُقَرَاءِ الْمُهَاجِرِینَ الَّذِینَ أُخْرِجُوا مِنْ دِیَارِهِمْ وَأَمْوَالِهِمْ یَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا وَیَنْصُرُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ} إلی آخر الآیة الثانیة و این آیات نیز ابطال احتمال نفاق این جماعه به اصرح وجوه می نمایند وقوله تعالی {یَوْمَ لَا یُخْزِی اللَّهُ النَّبِیَّ وَالَّذِینَ آَمَنُوا مَعَهُ نُورُهُمْ یَسْعَی بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا وَاغْفِرْ لَنَا إِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ} دلالت میکند که ایشان را در آخرت هیچ عذاب نخواهد شد و بعد از موت پیغمبر نور ایشان حبط و زایل نخواهد گشت و الا نور حبط شده و زوال پذیرفته روز قیامت چه قسم بکار ایشان می آمد وقوله تعالی {وَلَا تَطْرُدِ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ مَا عَلَیْکَ مِنْ حِسَابِهِمْ مِنْ شَیْءٍ وَمَا مِنْ حِسَابِکَ عَلَیْهِمْ مِنْ شَیْءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَکُونَ مِنَ الظَّالِمِینَ} نیز مبطل احتمال نفاق است وقوله تعالی {وَإِذَا جَاءَکَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِآَیَاتِنَا فَقُلْ سَلَامٌ عَلَیْکُمْ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلَی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ أَنَّهُ مَنْ عَمِلَ مِنْکُمْ سُوءًا بِجَهَالَةٍ ثُمَّ تَابَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَصْلَحَ فَأَنَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ} صریح دلالت قطعیه نمود بر آنکه اعمال بد ایشان مغفور است هیچ مواخذه بران نخواهد شد و قوله {إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَیُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالْإِنْجِیلِ وَالْقُرْآَنِ وَمَنْ أَوْفَی بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُمْ بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ} پس معلوم شد که در حق ایشان بدا محال است که ایشان را بعد اخبار بمغفرت و بهشت عذاب و دوزخ دهند زیرا که در وعده بدا جایز نیست و الا خلاف وعده لازم آید و قوله {لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِی قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّکِینَةَ عَلَیْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِیبًا} ازین آیه معلوم شد که رضا از عمل ایشان تنها نبود بلکه آنچه در دل ایشان از ایمان و صدق و اخلاص مستقر و ثابت شده بود و در رگ و پوست ایشان سرایت کرده و آنچه بعضی سفهاء شیعه گویند که رضا از کار مستلزم رضا از صاحب آن کار نمی شود درینجا پیش نمیرود که حق تعالی {رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ} فرموده است نه عن بیعة المؤمنین و باز {فَعَلِمَ مَا فِی قُلُوبِهِمْ} نیز بآن ضمیمه ساخته و ظاهر است که محل عزایم و ثبات و اخلاص دل است پس رضا به صاحب فعل متعلق است نه فعل و تمتع و منشأء فعل متعلق است نه بصورت فعل بالجمله حافظ قرآن را ممکن نیست که در بزرگی صحابه تردد داشته باشد اگر چه حدیث و روایت را در نظر نیارد زیرا که اکثر قرآن مملو است از تعریف و توصیف اینجماعه و ناظره خوانان یک لفظ را از یک آیت گوش میکنند و سیاق و سباق آنرا چون یاد ندارند غور نمی کنند که در اینجا چه قیود واقع شده و ضمیمه آن لفظ کدام کدام چیز در نظر قرآنی گردانیده اند که تأویل مبطلین و تحریف جاهلین را دران دخلی نمانده و الله اگر پدر من غیر از حفظ قرآن بمن هیچ تعلیم نمیکرد از عهده شکر آن بزرگوار عالی مقدار نمی توانستم بر آمد. بیت:

روح پدرم شاد که می گفت به استاد * فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

این همه نعمت حفظ قرآن است که در هر مشکل دینی بآن رجوع آورده حل ان میکنم و الحمد لله حمدا کثیرا طیبا مبارکا فیه ومبارکا علیه کما یحب ربنا ویرضی و الصلاة والسلام الأتمان الأکملان علی من بلغ إلینا القرآن وأوضحه بالبیان ثم علی آله وصحبه وأتباعه وورثته من العلماء الراسخین خصوصا مشایخنا وأساتذتنا فی الطریقة والشریعة رحمة الله علیهم أجمعین.

طعن چهارم آنکه صحابه معانده با رسول (ص) نمودند وقتی که طلب قرطاس فرمود هرگز نیاوردند و تعللات بیجا آغاز نهادند جواب ازین طعن سابق در مطاعن عمر (رض) گذشت که قصد ایشان تخفیف تصدیع آنجناب بود با وجود قطع به استغناء خود ازان محنتی که میخواست دران وقت نازک و این قصد سراسر ناشی از محبت و دوستی بود این را بر عناد حمل نمودن کار کسانی است که از آئین محبت و دوستی بی خبراند و بسوء ظن و بد گمانی دماغ و دل پر جواب دیگر اکثر حضار در آن وقت اهل بیت بودند و صحابه در آنجا قدر قلیل طعن کل بفعل قلیل که بشرکت اهل بیت آن فعل نموده بودند در چه مرتبه از نادانی و ژاژ خائی است باز پیغمبر علیه السلام تا پنج روز بعد ازین واقعه زنده ماند و اهل بیت همیشه در خدمت او حاضر و ادوات کتابت نزد ایشان موجود و نویسنده ها در زمره ایشان غیر مفقود اگر امر ضروری تبلیغ بود چرا درین فرصت دراز و تیسیر اسباب ترک تبلیغ آن فرمود و نه نویسانید و ترک واجب نمود معاذ الله من سوء الظن کسانی را که خدای تعالی {کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَوْ آَمَنَ أَهْلُ الْکِتَابِ لَکَانَ خَیْرًا لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَأَکْثَرُهُمُ الْفَاسِقُونَ} فرموده باشد {وَکَذَلِکَ جَعَلْنَاکُمْ أُمَّةً وَسَطًا لِتَکُونُوا شُهَدَاءَ عَلَی النَّاسِ وَیَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهِیدًا وَمَا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِی کُنْتَ عَلَیْهَا إِلَّا لِنَعْلَمَ مَنْ یَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ یَنْقَلِبُ عَلَی عَقِبَیْهِ وَإِنْ کَانَتْ لَکَبِیرَةً إِلَّا عَلَی الَّذِینَ هَدَی اللَّهُ وَمَا کَانَ اللَّهُ لِیُضِیعَ إِیمَانَکُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَحِیمٌ} خطاب داده باشد بدترین امتها اعتقاد کردن در چه مرتبه دور از مرضی خدای تعالی رفتن است و مخالف صریحه قرآن نمودن.

طعن پنجم آنکه صحابه (رض) قول پیغمبر را سهل انگاری میکردند و در امتثال اوامر او تهاون می ورزیدند و از مقاصد او اعراض می نمودند و مبادرت بفرمان برداری او بی تکاسل و تقاعد و مدافعت بجا نمی آوردند دلیلش آنکه از حذیفة روایت است که جناب پیغمبر روز احزاب فرمود "ألا رجل یأتینی بخبر القوم جعله الله معی یوم القیامة" فلم یجب أحد وکانت تهب ریح شدیدة و فقال "یا حذیفة قم" فلم أجد بدا ودعانی باسمی إلا أن أقوم قال "فاذهب فأتنی بخبر القوم" فلما ولیت من عنده جعلت کأنما أمشی فی حمام حتی رأیتهم ورجعت وأنا أمشی فی الحمام فلما أتیت وأخبرته قررت و این طعن محتاج جواب نیست زیرا که کلام آنجناب در این مقام بصورت عرض بود و عرض را حکم امر نیست قوله تعالی {إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا} وقوله تعالی {ثُمَّ اسْتَوَی إِلَی السَّمَاءِ وَهِیَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ اِئْتِیَا طَوْعًا أَوْ کَرْهًا قَالَتَا أَتَیْنَا طَائِعِینَ} و قراین حالیه نیز مقتضی همین بودند که این امر شرعا تبلیغ نبود و اگر امر هم بود چه لازم است که برای وجوب باشد بلکه جمله دعائیه یعنی جعله الله معی یوم القیامة صریح دلالت بر ندب میکند زیرا که در واجبات وعده ثواب نمیفرمایند و اگر می فرمایند به دخول جنت یا نجات از دوزخ اکتفا میکنند این ثواب مخصوص را وعده نمودن دلیل ندبیه امر است کما هو المقرر فی الأصول و اگر امر برای وجوب هم باشد وجوب بطریق کفایت خواهد بود بالقطع ووقت شدت برودت هر کسی خواست که دیگری قیام نماید اگر بر هر یک واجب می شد مبادرت و مسارعت هر یکی را لازم می آمد و اگر ازین همه در گذریم این طعن متوجه بحضرت امیر خواهد شد زیرا که آنجناب نیز هم دران وقت حاضر بود نه غایب پس چرا امتثال امر نفرمود و مسارعت بمأمور به نکرد و کسی که این حرف در حق حضرت امیر و جمیع صحابه کرام برزبان راند یا بخاطر بگذراند هزاران دلایل از کتاب و احادیث و سیر بر روی او میزنند زیرا که خدای تعالی جا بجا ثنا میفرماید مهاجرین و انصار و مجاهدین را از صحابه با طاعت و انقیاد قوله تعالی {وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیَاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَیَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَیُقِیمُونَ الصَّلَاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَیُطِیعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ أُولَئِکَ سَیَرْحَمُهُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ} و در بخاری و مسلم و کتب سیر در کیفیت صحبت صحابه با پیغمبر (ص) مذکور و مشهور است کانوا یبتدرون إلی أمره وکادوا یقتتلون علی وضوئه وإذا تنخم وقع فی کف رجل منهم ودلک بها وجهه درین جا طرفه حکایتی است که عروة بن مسعود ثقفی که دران وقت کافر معاند حربی بود در یک صحبت سرسری که برای سؤ الجواب صلح از طرف کفار در جناب پیغمبر (ص) آمده بود این معامله صحابه با پیغمبر (ص) دیده چون از حدیبیه بر گشت و بمکه رسید نزد کفار زبان در ستایش اصحاب پیغمبر کشاد و داد ثنا خوانی داد و گفت که من کسری و دیگر پادشاهان عرب و عجم را دیده ام و در صحبت رئیسان هر دیار رسیده لیکن قسمی که یاران این شخص را محب و مطیع او دیده ام هر گز هیچکس را از نوکران هفت پشته هیچ پادشاه ندیده ام و این فرقه خود را بکلمه گوئی تهمت کرده اند در حق آن اشخاص این قسم ژاژ خائی می نمایند و اگر این قسم تهاون در امتثال اوامر موجب طعن شود اول می باید دفتری در مطاعن انبیا نوشت و سر دفتر آدم ابوالبشر را گردانید که او را بیواسطه حق تعالی نهی فرمود از اکل شجره و نیز فرمود {فَقُلْنَا یَا آَدَمُ إِنَّ هَذَا عَدُوٌّ لَکَ وَلِزَوْجِکَ فَلَا یُخْرِجَنَّکُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَی} باز وسوسه او را قبول نمود و از شجره منهیه تناول کرد آری نافرمانی و ترک امتثال اوامر لشکریان حضرت امیر که اسلاف شیعه اند بنص آنحضرت معصوم ثابت است چنانچه از نهج البلاغة نقل آن گذشت پس مطاعن اسلاف خود را میخواهند که بر گردن اصحاب کرام اندازند و خود را از ملامت پاک دارند.

طعن ششم آنکه جناب پیغمبر (ص) بیاران خود فرمود که "أنا آخذ بحجزکم عن النار هلم عن النار هلم عن النار فتغلبوننی وتقحمون فیها" و این طعن واهی از طعن اول است زیرا که درین کلام از سابق و لاحق مستفاد میشود که تمثیل حالت نبی و امت است هر نبی و هر امتی که باشد تخصیص بامت خود اصلا منظور نیست و تخصیص باصحاب خود چرا باشد و فی الواقع نفس شهوانی و غضبی هر شخص را بسوی دوزخ می کشد و ارشاد پیغمبر و نصیحت او ازان باز میدارد پس حالت هر پیغمبر با امتیان حالت شخصی است که از راه شفقت و خیر خواهی کمر بند شخصی را گرفته بخود می کشد و آن شخص از غلبه غضب یا شهوت میخواهد که در آتش سوزان در آید و در اکثر نفوس که غلبه شهوت و غضب به نهایت می آنجامد جذب و کشش پیغمبر کفایت نمیکند و در آتش می افتد و در ینجا مراد از نار آتشی است که در تمثیل مذکور آن رفته دوزخ آخرت و آن آتش کنایت از معاصی و شهوت اند که غالبا موجب دخول نار آخرت می باشد گو در حق بعضی اشخاص نشوند و مراد ازینجا وقوع صحابه در دوزخ نیست قطعا و الا مخالف صریح قرآن باشد قوله تعالی {وَکُنْتُمْ عَلَی شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْهَا} و نیز در قرآن مجید اعداد بهشت برای ایشان وعده فوز عظیم و اجر حسن در آیات بسیار مذکور است و مع هذا اگر به عموم لفظ استدلال است پس همه را شامل باشد حضرت امیر نیز دران داخل خواهد شد معاذالله من ذلک و اگر بخصوص خطاب تمسک میکنند طعن الکل بفعل البعض لازم می آید و این خلل در مطاعن سابقه نیز باید فهمید.

طعن هفتم آنکه در صحیح مسلم واقع است که عبدالله بن عمرو بن العاص روایت میکند ان رسول الله (ص) قال "إذا فتحت علیکم خزائن فارس والروم أی قوم أنتم" قال عبدالرحمن بن عوف کما أمرنا الله تعالی فقال رسول الله (ص) "کلا بل تنافسون ثم تتحاسدون ثم تتدابرون ثم تتباغضون" جواب ازین طعن آنکه درینجا حذف تتمه حدیث نموده بر محل طعن اقتصار نموده اند و عبارت آینده را که مبین مراد و دافع طعن از صحابه است در شکم فرو برده از قبیل تمسک ملحدی بکلمه {لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ} و سوق احادیث در مثل این مقام به غایت قبیح است تتمه این حدیث اینست "ثم تنطلقون إلی مساکن المهاجرین فتحملون بعضهم علی رقاب بعض" و ازین تتمه صریح معلوم شد که این تحاسد و تباغض و تدابر کنندگان فرقه دیگر است غیر از مهاجرین و آن فرقه یا انصاراند یا غیر ایشان از انصار خود هر گز به وقوع نیامد که مهاجرین را بر غلانیده با هم بجنگانند پس این فرقه نیست مگر از تابعین زیرا که صحابه که حرف در آنها میرود منحصر اند در مهاجرین و انصار و بودن این فرقه از مهاجرین بموجب حدیث باطل شد و بودن این فرقه را از انصار واقع تکذیب کرد و از این همین حدیث صراحتا فهمیده شد که این عمل شنیع بعد از فتح خزاین فارس و روم خواهد شد که جماعه از زمره شما بسبب کثرت فتوح و خزاین بغی و تکبر و فساد خواهد ورزید و مهاجرین را که خلافت و ریاست حق آنهاست به سخنان سحر آمیز خود فریفته با هم دگر خواهند جنگانید حالا در تواریخ باید دید که این جماعه کدام کسان بوده اند از انجمله محمد بن ابی بکر است و از انجمله مالک اشتر است و از انجمله مروان بن الحکم است و امثال ایشان پس اصلا این طعن متوجه به صحابه نیست و الا در کلام پیغمبر (ص) کذب لازم آید جواب دیگر در مبحث نبوات گذشت که موافق روایات شیعه حضرت آدم ابوالبشر علیه الصلاة والسلام در حسد و بغض ایمه اطهار با وجود تنبیه و توبیخ حق تعالی طول العمر گرفتار ماند و اصرار نمود و موافق فعل پیغمبر معصوم اگر صحابه هم رفته باشند چه باک و اگر فعل پیغمبر معصوم جوابی و توجیهی نزد شیعه داشته باشد همان جواب و توجیه درینجا هم اهل سنت بکار خواهند برد.

طعن هشتم آنکه حضرت پیغمبر (ص) فرموده است که "من آذی علیا فقد آذانی" و نیز در حق حضرت زهرا فرموده است "من أغضبها أغضبنی" و صحابه اتفاق کردند بر عداوت علی و ایذاء فاطمه زهرا علیه السلام و با علی جنگ کردند و خذلان او نمودند در وقتی که ابوبکر و عمر (رض) اراده سوختن خانه وی کردند قصه اش آنکه ابوبکر قنفذ بن عم عمر (رض) را بسوی علی فرستاد تا او ر حاضر سازد و بیعت نماید پس علی نیامد عمر را غضب در گرفت و خود سوی خانه آن هر دو مظلوم روان شد و پشته های هیزم و آتش همراه گرفت چون بدر خانه رسید دید که دروازه بند است بآواز بلند ندا کرد که یا ابن ابی طالب افتح الباب علی سکوت کرد و در نکشاد عمر دروازه را آتش داد و بسوخت و درون خانه بیمحابا در آمد چون زهرا چنین دید بی اختیار از حجره بر آمده مقابل عمر شد و آواز بلند کرد و ندبه پدر آغاز نهاد که وا ابتاه پس عمر (رض) شمشیر با نیام در پهلوی مبارکش خلانید و علی را گفت که هان برخیز و با ابوبکر بیعت کن والا ترا بقتل خواهم رسانید و صحابه همه درین واقعه حاضر بودند و هیچکس دم نزد و دختر و داماد پیغمبر را در دست ظالمان سپردند و وصیت پیغمبر (ص) را در حق اهل بیت پس پشت انداختند جواب ازین طعن آنکه این دروغ بی فروغ که از سماع آن موی بدن اهل ایمان می خیزد از مفتریات شیعه و کذابان کوفه است جواب این غیر ازین نیست که راست میگویید دروغی را جزا باشد دروغی و اگر از هر دروغ خود جوابی از اهل سنت در خواست نمایند یقین است که تن بهجز خواهند در داد مثل مشهور است که نزد دروغ گو هر کس لا جواب است اول این قصه را باید از کتب اهل سنت برآورد بعد از آن جواب خواست و چون شیوه اهل سنت دروغ بندی در روایات نیست ناچار آنچه راست و بی کم و کاست است بقلم می آید باید دانست که هیچ کس از صحابه در پی ایذاء حضرت امیر و زهرا علیهما السلام نیافتاده و با او پرخاش نه کرده بلکه همیشه تعظیم و توقیر و محبت و نصرت او نموده اند وقتی که طلب نصرت از ایشان نمود و محتاج بنصرت شد عبدالرحمن بن ابزی گوید شهدنا صفین مع علی فی ثمانمائة ممن بایع تحت الشجرة بیعة الرضوان وقتل منهم ثلاثة وستون رجلا منهم عمار بن یاسر وخزیمة بن ثابت ذو الشهادتین وجمع کثیر من المهاجرین والأنصار وقد ذکر أکثرهم فی الاستیعاب وغیره اینک خطبه های حضرت امیر در نهج البلاغة و نامه های آنجناب برای معاویة موجود است رفاقت مهاجرین و انصار را با خود دلیل حقیقت خلافت خود می آرد اگر معاذالله این قسم روی دادی بر امیر و زهرا در زمان ابوبکر بدست عمر و قنفذ مجهول الاسم والمسمی میگذشت چه امکان است که این همه مهاجر و انصار که در جنگ صفین داد رفاقت دادند در انوقت که زمان صحبت پیغمبر نزدیک و ذات حضرت زهرا بضعة الرسول موجود و ابوبکر و عمر را همگی قوت و شوکت بهمین دو فرقه بخلاف معاویة که قریب لکهه کس از اهل شام و پهلوانان آن زمین همراه داشت و بودن مهاجر و انصار را بجوی نمی شمرد با وصف این درین وقت رفاقت کردن و در آن وقت که مهاجرین و انصار هم به وفور کثرت حاضر بودند هیچکس از آنها نمرده و شهید نه گشته ترک رفاقت نمودن خصوصا در مقدمه ظلم و غصب که مقام دفع ظالم از خاندان رسول بود بر خلاف مقدمه معاویة که او بر حضرت امیر نیامده بود از راه بغی او حضرت امیر برو فوج کشیده هر گز در عقل هیچ عاقل نمی آید الا کسی که عقل او را شیطان و اخوان الشیاطین چندی بر باد داده حیران تیه ضلالت گردانیده باشد اینست حال جمهور صحابه آمدیم بر ابوبکر و عمر (رض) پس ابوبکر همیشه فضایل امیر را بیان می نمود و مردم را بر حب و تعظیم و توقیر از او تاکید میفرمود دارقطنی از شعبی روایت میکند که بینا أبوبکر جالس إذ طلع علی فلما رآه قال من سره أن ینظر إلی أعظم الناس منزلة وأقربهم قرابة وأفضلهم تبعا له وأکثر غناء عن رسول الله (ص) فلینظر إلی هذا الطالع و همچنین عمر بن الخطاب (رض) نیز همیشه در تعظیم و توقیر و مشوره پرسیدن و صلاح خواستن از حضرت امیر زیاده تر مبالغه میفرمود دارقطنی از سعید بن المسیب روایت کرده عن عمر بن الخطاب (رض) انه قال أیها الناس اعلموا أنه لا یتم شرف إلا بولایة علی بن أبی طالب و چون صحابه را با هم اختلاف افتد در معنی مؤوده و حملی که ساقط می کنند یک ماهه و دو ماهه داخل مؤوده است یا نه بعضی متورعان از ایشان گفتند که اینهم مووده است و حضرت امیر فرمود والله لا تکون المؤودة حتی یأتی علیها التارات السبع قال له عمر صدقت أطال الله بقاءک ابوالقاسم حریری در درة الغواص فی أغلاط الخواص گفته است کان عمر أول من نطق بهذا الدعاء و عبدالله بن عمر که خلف رشید پدر بزرگوار خود است و صحابی است از عمده اصحاب همیشه تاسف میکرد که چرا همراه حضرت امیر در حروب بغاه شریک نشدم و رفاقت نکردم و طبرانی در اوسط المعاجم روایت میکند که عبدالله بن عمر را چون خبر توجه امام حسین (رض) بسمت عراق رسید از مکه دویده بر مسیره سه شب با او ملحق گردید و گفت این ترید فقال الحسین (رض) إلی العراق فإذا معه کتب وطوامیر فقال هذه کتبهم وبیعتهم فقال لا تنظر إلی کتبهم ولا تأتهم فقال ابن عمر إنی محدثک حدیثا إن جبرئیل أتی النبی (ص) فخیره بین الدنیا والآخرة فاختار الآخرة وإنک بضعة من رسول الله (ص) لا یلیها أحد منکم فأبی أن یرجع فاعتنقه ابن عمر فبکی وأجهش فی البکاء وقال أستودعک الله من قتیل وروی البزار نحوه بإسناد حسن جید.

آمدیم بر حروبی که طلحة و زبیر و ام المؤمنین را با حضرت امیر در پیش آمد پس بالقطع بجهت بغض و عداوت امیر نبود و نه قصد ایذاء او داشتند بلکه باسباب دیگر که شرح آن در تواریخ ثقات مسطور است آنهمه بوقوع آمد مجملش آنکه چون حضرت عثمان را مردم کوفه و مصر شهید کردند حضرت امیر بنابر مصلحت وقت تعرض بآنها صلاح ندید و سکوت فرمود و آن اشقیا باین فعل شنیع خود افتخار نمودن گرفتند و عثمان (رض) را بد گفتن و حقیقت خود درین مقدمه اظهار نمودن شروع کردند و جماعه از عظماء صحابه مثل طلحة و زبیر و نعمان بن بشیر و کعب بن عجرة و غیرهم بر قتال عثمان (رض) تلهف و تاسف می نمودند و میگفتند که این حادثه درین امت سخت شنیع و قبیح واقع شد اگر میدانستم که این بلوا باین حد خواهد رسانید از ابتدا ممانعت میکردیم و او مظلوم کشته شد و بر حق بود و قاتلان او بر باطل چون این کلمات این صحابه بگوش قاتلان عثمان (رض) رسید خواستند که صحابه مذکورین را نیز با عثمان ملحق سازند مردم مخلص برین اراده فاسد شان مطلع شده صحابه مذکورین را خبر دار ساختند بنابر ان صحابه مذکورین بسوی مکه روانه شدند و درانجام ام المؤمنین عائشة را که برای حج رفته بود دریافتند و عرض کردند که ما در پناه تو آمده ایم زیرا که تو مادر مسلمانانی و هر گاه طفل از چیزی می ترسد در دامن مادر پناه میگیرد لازم که شر غوغاء عرب را از سر ما دفع سازی که امیر المؤمنین بنابر مصلحت وقت از دفع شر این اشقیا سکوت دارد و آن اشقیا بسکوت او خیر ه شده دست و زبان ظلم و تعدی دراز کرده اند تا وقتی که قصاص عثمان (رض) گرفته نشود و این بد کرداران را سیاست واجبی نرسد اینها و امثال اینها خیلی در خون ریزی و ظلم دلیر خواهند شد و مارا هر گز اطمینان حاصل نخواهد شد عائشة (رض) فرمود صلاح آنست که تا وقتیکه آن اشقیا در مدینه اند و در بار امیرالمؤمنین را فرو گرفته و او را مجبور خود ساخته شما در مدینه نروید و جای دیگر که محل امن و اطمینان باشد قرار کنید و علی بن أبی طالب (رض) را ازان جماعه بحیله و تدبیر جدا کرده در خود بگیرید چون خلیفه بدست شما افتد و رفیق شما گردد آن هنگام فکر تنبیه و سیاست و گرفتن قصاص خلیفه مقتول نمایند که آینده دیگران را چشم عبرت وا شود و این قسم کار بزرگ را سهل ندانید همه صحابه مذکورین این صلاح را پسندیدند و اطراف عراق و بصره را که مجمع جنود مسلمین در آن وقت بود ترجیح دادند و عائشة (رض) را نیز باعث شدند که تا رفع فتنه و حصول امن و درستی امور خلافت و ملاقات ما با خلیفه وقت همراه ما باش تا بپاس ادب تو که مادر مسلمانانی و حرم محترم رسول الله (ص) و از جمله ازواج محبوبتر و مقربتر بوده اید این اشقیا قصد ما نکنند و ما را تلف نسازند ناچار عائشة (رض) بقصد اصلاح و انتظام امور امت و حفظ حال چندی از کبراء صحابه رسول (ص) که هم اقارب او بودند بسمت بصره حرکت فرمود حضرت امیر را قاتلان عثمان (رض) که در جمیع امور خلافت دایر و سایر شده بودند این قصه را بنوع دیگر رسانیدند و باعث شدند که خواه مخواه دنبال آنها باید برآمد حضرت امام حسن و امام حسین و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس هر چند ازین حرکت مانع آمدند بسبب غلبه آن اشقیا پیش نرفت آخر حضرت امیر را بر آوردند چون متصل بصره رسیدند اول قعقاع را نزد ام المؤمنین و طلحة و زبیر فرستادند که مقصد آنها دریافته بعرض خلیفه رساند قعقاع نزد ام المؤمنین رفت و گفت یا أماه ما أشخصک وأقدمک هذه البلدة فقالت یا بنی الإصلاح بین الناس ثم بعثت إلی طلحة والزبیر فحضرا فقال القعقاع أخبرانی بوجه الإصلاح قالا قتلة عثمان فقال القعقاع هذا لا یکون إلا بعد اتفاق کلمة المسلمین وسکون الفتنة فعلیکما بالمسالمة فی هذه الساعة فقالا أصبت وأحسنت فرجع القعقاع إلی علی فأخبره بذلک فسر به واستبشر وأشرف القوم علی الصلح ولبثوا ثلاثة أیام لا یشکون فی الصلح چون شام روز سوم شد رسل وسایط فیما بین قرار دادند که صبح هنگامه ملاقات امیر با طلحة و زبیر واقع شود و قاتلان عثمان دران صحبت حاضر نباشند خیلی این وضع صلح بر آن اشقیا گران آمد بشنیدن این خبر دست پاچه شده حیران و سراسیمه نزد عبدالله بن سبأ که مغوی آنها بود دویدند و چاره کار از وی پرسیدند او گفت که چاره کار این است که از شب شروع قتال نمائید و نزد امیر اظهر کنید که ازان طرف غدر واقع شد از آخر شب سوار شده گرد و پیش لشکرام المؤمنین تاختند دران لشکر نیز آوازه غدر حضرت امیر بلند شد از آنجا باز آمدند و بنزدیک حضرت امیر رجوع کردند و گفتند که طلحة و زبیر غدر کردند حضرت امیر تعجب کنان سوار شد دید که اتش قتال در اشتعال است و سرودست بریده می شود ناچار تن بجنگ در داد و واقع شد آنچه واقع شد قرطبی و جماهیر مؤرخین اهل سنت این واقعه را همین قسم روایت کرده اند و بطریق متعدده از حضرت امام حسن و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس همین اسلوب را نقل نموده اگر قاتلان عثمان که اسلاف شیعه و متبوعان ایشان اند برنگ دیگر نقل کنند نزد اهل سنت حکم ضرطات البعیر دارد.

و معاویة و اهل شام را نیز در ابتدا همین دعوی بود که قاتلان عثمان (رض) می باید سپرد و قصاص باید گرفت و سیاست باید نمود چون از طرف حضرت امیر در سپردن قاتلان عثمان (رض) بسبب شوکت و غلبه آنها خصوصا بعد از جنگ جمل و خالی شدن میدان از منازع و مزاحم عذر واجبی بود اجابت مدعای آنها نفرمود آنها بد گمان شده آخرها منکر خلافت او شدند و سلب لیاقت این کار از آنجناب و بد گفتن آغاز نهادند و بجنگ برخاستند حالا در نهج البلاغة موجود است باید دید که در حق آن مردم حضرت امیر چه فرموده است أصبحنا نقاتل إخواننا فی الإسلام علی ما دخل فیه من الزیغ والاعوجاج والشبهة والتأویل و در حق قاتلان عثمان نیز در نهج البلاغة موجود است که قال له بعض أصحابه لو عاقبت قوما أجلبوا علی عثمان فقال یا إخوتاه إنی لست أجهل ما تعلمون ولکن کیف لی بهم والمجلبون علی شوکتهم یملکوننا ولا نملکهم و ها هم هؤلاء قد ثارت معهم عبدانکم والتفت إلیهم أعرابکم وهم خلالکم یسومونکم ما شاؤا کذا فی نهج البلاغة ازین جا معلوم شد که در حقیقت تغافل حضرت امیر ازین امر که صحابه دیگر طلب میکردند محض بنابر ناچاری و ضرورت بود و حضرت امیر درین امر معذور بود و آنچه در نهج البلاغة است همه مقبول شیعه است اهل سنت را دران روایات اصلا دخلی نیست و اگر روایات اهل سنت را ذکر کنیم حقیقت حال بوجهی واضح شود که از آفتاب روشن تر گردد با وجودیکه شیعه از ذکر این قسم روایات برای حفظ مذهب خود خیلی احتراز کنند لیکن برهان الهی است که یک دو عبارت را جسته جسته در کتب ایشان ودیعت نهاده که خیلی بکار اهل سنت می آید و آنچه در قصه قنفد و احراق باب دار فاطمه (رض) و خلانیدن شمشیر به پهلوی سیده النساء (رض) ذکر کرده اند همه از تکاذیب و افترا آت شیاطین کوفه است که پیشوایان شیعه و روافض بوده اند هر گز در هیچ کتاب اهل سنت نه بطریق صحیح و نه بطریق ضعیف موجود نیست و حالت رواه شیعه سابق بتفصیل مشروح شد که هم از روی روایات شیعه دروغ بندی و بهتان و افترا آنها بر حضرات ائمه صحیح شده است با وجود ادعاء کمال محبت با آن حضرات بر کسانی که عداوت آنها دین و ایمان خود میدانند چه طومارهای بهتان که نخواهند نوشت و اهل سنت که دین و ایمان خود را وابسته بحکم قرآن مجید و اقوال عترت طاهره ساخته اند چنانچه در ابواب سابقه بتفصیل معلوم شد چه قسم روایات کاذبه این دروغ گویانرا بر خلاف شهادت قرآن مجید و عترت طاهره خواهند شنید این دو شاهد عدل در ابطال این بهتان و افترا کافی و شافی اند اگر شهادت خدا شنیدن منظور است در قران مجید بایددید که {أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکَافِرِینَ} در حق کدام فرقه وارد است و نیز غور باید کرد که تواضع مؤمنین همین قسم می باشد که درین قصه واقع شد و نیز باید دید که {أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ} در حق کدام مردم است و مقتضای رحمت همین است که بعمل آمد و نیز باید دید که {الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآَتَوُا الزَّکَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ} حال کدام جماعت است امر بالمعروف و نهی عن المنکر همین می باشد که خانه زهرا (رض) را به سوزند و اندر پهلوی مبارکش شمشیر خلانند و نیز باید دید {وَلَکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإِیمَانَ وَزَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ وَکَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْیَانَ} خطاب به کدام گروه است و این فعل شنیع فسوق و عصیان هست یانی اینست شهادت ناطقه قرآن مجید بر براءت صحابه ازین فعل شنیع و اگر شهادت حضرت امیر خواهند که بشنوند پس در نهج البلاغة نظر کنند آنچه در حق اصحاب حضرت پیغمبر (ص) فرموده است مطالعه نمایند قال امیر المؤمنین مخاطبا لأصحابه ذاکرا لأصحاب رسول الله (ص) لقد رأیت أصحاب محمد (ص) فما أری أحد منکم یشبههم لقد کانوا یصحبون شعثا غبرا باتوا سجدا وقیاما یراوحون بین جباههم وأقدامهم یقفون علی مثل الجمر من ذکر معادهم کأن بین أعینهم رکبا من طول سجودهم إذا ذکر الله هملت أعینهم حتی تبل جباههم ومادوا کما یمید الشجر فی الیوم العاصف خوفا من العقاب ورجاء للثواب وقال أیضا لقد کنا مع رسول الله (ص) نقتل أبناءنا وآباءنا وإخواننا وأخوالنا وأعمامنا وما نرید بذلک إلا إیمانا وتسلیما ومضیا علی اللقم وصبرا علی مضیض الألم وجدا علی جهاد العدو وقد کان الرجل منا والآخر من عدونا یتصاولان تصاول العجلین یتخانسان أنفسهما أیهما یسقی صاحبه کأس المنون فمرة لنا ومرة لعدونا منا فلما رأی الله صدقنا أنزل بعدونا الکبت وأنزل علینا النصر حتی استقر الاسلام ملقیا جرانه متبوأ أوطانه ولعمری لو کنا نأتی ما أتیتم ما قام للدین عمود ولا اخضر للإسلام عود و اگر از همه این شهادات در گذیرم یک آیه قرآنی ما را در تکذیب این قصه مفتری کافی است حق تعالی در حق صحابه میفرماید {لَا تَجِدُ قَوْمًا یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآَخِرِ یُوَادُّونَ مَنْ حَادَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ کَانُوا آَبَاءَهُمْ أَوْ أَبْنَاءَهُمْ أَوْ إِخْوَانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ أُولَئِکَ کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ وَأَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ} پس این آیه نص صریح است که صحابه را بهر که مخالف خدا و رسول باشد میل کردن و جناب داری او نمودن و دوستی او را مانع اجراء حکم الهی ساختن از محالات است پس کسانی که حال شان چنین باشد چه امکان است که برین واقعه شنیعه سکونت کنند یا بعضی از ایشان مصدر این فعل شنیع شوند حالانکه بعد از پیغمبر نیز در اعلای اعلام دین جان و مال خود را نثار کرده باشند و طول العمر در احیاء سنن او صرف نموده سُبْحَانَکَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِیمٌ و هر گاه نزد اهل سنت شهادت خدا و رسول و شهادت امیر المؤمنین و حسنین علیهم السلام موجود باشد دیگر گوش نهادن بهذیانات اخوان الشیاطین و افتراآت ابن مطهر حلی و ابن شهرآشوب مازندرانی که نعیق غرابی و شهیق حماری بیش نیست چه قسم متصور تواند شد.