کلیات سعدی/غزلیات/از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۳– ط
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست | پیغام آشنا نفس روحپرورست | |||||
هرگز وجود حاضرِ غایب شنیدهٔ؟ | من در میان جمع و دلم جای دیگرست | |||||
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر[۱] | چون[۲] هست اگر چراغ نباشد منورست | |||||
ابنای روزگار بصحرا روند و باغ | صحرا و باغ زندهدلان کوی دلبرست | |||||
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق | درماندهام هنوز که نزلی[۳] محقرست | |||||
کاش آن بخشم رفتهٔ ما آشتیکنان | باز آمدی که دیدهٔ مشتاق بر درست | |||||
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی | وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست | |||||
شبهای[۴] بیتوام شب گورست در خیال | ور بیتو بامداد کنم روز محشرست | |||||
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود | معشوق خوبروی چه محتاج زیورست؟ | |||||
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل | هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست | |||||
زنهار ازین امید درازت که در دلست | هیهات ازین خیال محالت که در سرست |