کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/یکی مال مردم به تلبیس خورد

از ویکی‌نبشته

حکایت

  یکی مال مردم بتلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد  
  چنین گفتش ابلیس اندر رهی که هرگز ندیدم چنین ابلهی  
  تو را با منست ای فلان آشتی بجنگم چرا گردن افراشتی؟  
  دریغست فرمودهٔ دیو زشت که دست ملک با تو خواهد نبشت  
  روا داری از جهل و ناباکیت که پاکان نویسند ناپاکیت  
  طریقی بدست آر و صلحی بجوی شفیعی برانگیز و عذری بگوی  
  که یک لحظه صورت نبندد امان چو پیمانه پر شد بدور زمان  
  و گر دست قدرت[۱] نداری بکار چو بیچارگان دست زاری برآر  
  گرت رفت از اندازه بیرون بدی چو گفتی[۲] که بد رفت نیک آمدی  
  فرا شو چو بینی در[۳] صلح باز که ناگه در توبه گردد فراز  
  مرو زیر بار گنه ای پسر که حمال عاجز بود در سفر  
  پی نیک‌مردان بباید شتافت که هرک این سعادت طلب کرد یافت  
  ولیکن تو دنبال دیو خسی ندانم که در صالحان چون[۴] رسی  
  پیمبر کسی را شفاعتگرست که بر جادهٔ شرع پیغمبرست  
  ره راست رو تا بمنزل رسی تو بر ره نهٔ زین قبل[۵] واپسی  
  چو گاوی که عصار چشمش ببست دوان تا بشب[۶] شب هم آنجا که هست[۷]  

* * *

  گل آلودهٔ راه مسجد گرفت ز بخت نگون بود[۸] اندر شگفت  
  یکی زجر[۹] کردش که تبت یداک مرو دامن آلوده بر جای پاک  
  مرا رقتی در دل آمد بر این که پاکست و خرم بهشت برین  
  در آن جایِ پاکان امّیدوار گل آلودهٔ معصیت را چه کار؟  
  بهشت آن ستاند که طاعت برد کرا نقد باید بضاعت برد  
  مکن، دامن از گرد زلّت بشوی که ناگه ز بالا ببندند جوی  
  اگر مرغ دولت ز قیدم[۱۰] بجست هنوزش سر رشته داری بدست  
  و گر دیر شد گرم رو باش و چست ز دیر آمدن غم ندارد درست  
  هنوزت اجل دست خواهش نبست بر آور بدرگاه دادار دست  
  مخسب ای گنه‌کار خوش[۱۱] خفته خیز بعذر گناه آب چشمی بریز  
  چو حکم ضرورت بود کابروی بریزند باری برین خاک کوی  
  ور آبت نماند شفیع آر پیش کسی را که هست آبروی از تو بیش  
  بقهر ار براند خدای از درم روان بزرگان شفیع آورم  

  1. قوّت.
  2. دانی.
  3. ره.
  4. کی.
  5. سپس.
  6. تا شب و.
  7. چهار بیت بعد در بعضی از نسخ نیست.
  8. نگون طالع.
  9. منع.
  10. اگر مرغ دولت ز قیدت.
  11. کردهٔ.