کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/یکی برد با پادشاهی ستیز
ظاهر
حکایت
یکی برد با پادشاهی ستیز | بدشمن سپردش که خونش بریز | |||||
گرفتار در دست آن کینه توز | همیگفت هر دم[۱] بزاری و سوز | |||||
اگر دوست بر خود نیازردمی | کی از دست دشمن جفا بردمی؟ | |||||
بتا جور دشمن بدردش پوست | رفیقی که بر خود بیازرد دوست | |||||
تو از دوست گر عاقلی بر مگرد | که دشمن نیارد نگه در تو کرد | |||||
تو با دوست یکدل شو و یکسخن | که خود بیخ دشمن برآید ز بن[۲] | |||||
نپندارم این زشت نامی نکوست | بخشنودی دشمن آزار دوست |