کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/ز عهد پدر یادم آمد همی
ظاهر
حکایت
ز عهد پدر یادم آمد[۱] همی | که باران رحمت برو هر دمی | |||||
که در خردیم لوح[۲] و دفتر خرید | ز بهرم یکی خاتم زر خرید | |||||
بدر کرد ناگه یکی مشتری | بخرمائی از دستم انگشتری | |||||
چو نشناسد انگشتری طفل خرد | بشیرینی از وی توانند برد | |||||
تو هم قیمت عمر نشناختی | که در عیش شیرین برانداختی | |||||
قیامت که نیکان بر اعلا[۳] رسند | ز قعر ثری بر ثریا رسند | |||||
ترا خود بماند سر از ننگ پیش | که گردت برآید عملهای خویش | |||||
برادر، ز کار بدان شرم دار | که در روی نیکان شوی شرمسار | |||||
در آن روز کز فعل پرسند و قول | اولوالعزم را تن بلزد ز هول | |||||
بجائی که دهشت خورند[۴] انبیا | تو عذر گنه را چه داری بیا؟ | |||||
زنانی که طاعت برغبت برند | ز مردان ناپارسا بگذرند | |||||
ترا شرم ناید ز مردی خویش | که باشد زنانرا قبول از تو بیش؟ | |||||
زنانرا بعذری معین که هست | ز طاعت بدارند گه گاه دست | |||||
تو بی عذر یکسو نشینی چو زن | رو ای کم ز زن[۵] لاف مردی مزن | |||||
مرا خود مبین ای عجب در میان | ببین تا چه گفتند پیشینیان[۶] | |||||
چو از راستی بگذری[۷] خم بود | چه مردی بود کز زنی کم بود؟ | |||||
بناز و طرب نفس پروده گیر | بایام دشمن قوی کرده گیر | |||||
یکی بچهٔ گرگ میپرورید | چو پروده شد خواجه بر[۸] هم درید | |||||
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت | زبان آوری در[۹] سرش رفت و گفت | |||||
تو دشمن چنین نازنین پروری | ندانی که ناچار زخمش خوری | |||||
نه ابلیس در حق ما طعنه زد | کز اینان نیاید بجز کار بد؟ | |||||
فغان از بدیها که در نفس ماست | که ترسم شود طعن[۱۰] ابلیس راست | |||||
چو ملعون پسند آمدش قهر ما | خدایش بینداخت[۱۱] از بهر ما | |||||
کجا سر برآریم ازین عار و ننگ | که با او بصلحیم و با حق بجنگ | |||||
نظر دوست نادر کند سوی تو | چو در روی دشمن بود روی تو | |||||
گرت دوست باید کزو بر خوری | نباید که فرمان دشمن بری | |||||
روا دارد از دوست بیگانگی | که دشمن گزیند بهمخانگی | |||||
ندانی که کمتر نهد دوست پای | چو بیند که دشمن بود در سرای | |||||
بسیم سیه تا چه خواهی خرید | که خواهی دل از مهر یوسف برید؟ |