کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/خبر داری ای استخوانی قفس

از ویکی‌نبشته
  خبر داری ای استخوانی[۱] قفس که جان تو مرغیست نامش نفس  
  چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد بسعی تو صید  
  نگه دار فرصت که عالم دمیست دمی پیش دانا به از عالمیست  
  سکندر که بر عالمی حکم داشت در آندم که بگذشت و عالم[۲] گذاشت  
  میسر نبودش کزو عالمی ستانند و مهلت دهندش دمی  
  برفتند و هرکس درود آنچه کشت نماند بجز نام نیکو و زشت  
  چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما بر رهیم  
  پس از ما همین گل دهد بوستان نشینند با یکدگر دوستان  
  دل اندر دلارام دنیا مبند که ننشست با کس که دل بر نکند  
  چو در خاکدان لحد خفت مرد قیامت بیفشاند از موی گرد  
  سر از جیب غلفلت برآور کنون که فردا نماند بحسرت نگون[۳]  
  نه چون خواهی آمد بشیراز در سر و تن بشویی ز گرد سفر  
  پس ای خاکسار گنه عنقریب سفر کرد خواهی بشهری غریب[۴]  
  بران از دو سرچشمهٔ دیده جوی ور آلایشی داری[۵] از خود بشوی  


  1. استخوان.
  2. میرفت عالم.
  3. این بیت در بعضی از نسخ نیست.
  4. شهر غریب.
  5. دانی.