پرش به محتوا

کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/شبی خفته بودم به عزم سفر

از ویکی‌نبشته

حکایت

  شبی خفته بودم بعزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر  
  که آمد یکی سهمگین باد و گرد که بر چشم مردم جهان تیره کرد  
  بره بر یکی دختر خانه بود بمعجر غبار از پدر میزدود  
  پدر گفتش ای نازنین چهر من که داری دل اشفتهٔ[۱] مهر من  
  نه چندان نشیند درین دیده خاک که بازش بمعجر توان کرد پاک[۲]  
  برین خاک چندان صبا بگذرد که هر ذرّه از ما بجائی برد  
  ترا نفس رعنا چو سرکش ستور دوان میبرد تا بسر[۳] شیب گور  
  اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب  

***


  1. که شوریده دل داری از.
  2. در بعضی نسخ چنین است:
      نه چندان نشیند درین دیده گرد که بازش بمعجر توان پاک کرد  
  3. تا سر.