انوری/یمدح الصدر الکبیر مجدالدین ابوالحسن العمرانی
ظاهر
< انوری
یمدح الصدر الکبیر مجدالدین ابوالحسن العمرانی
این که میبینم ببیداریست، یارب، یا بخواب؟ | خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب | |||||
این منم، یارب درین مجلس بکف جزو مدیح؟ | وآن تویی، یارب، در آن مسند بکف جام شراب؟ | |||||
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام نشیب | ۴۳۵ | رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب | ||||
گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند | هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب | |||||
اشک چون باران ز کثرت، دیده چون ابر از سرشک | نوحه چون رعد از غریو و دل چو برق از اضطراب | |||||
حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر | حال دَعد الحق بتر باشد که باشد بی رباب | |||||
از جهان نومید گشتم، چون ز تو غایب شدم | هر که گفت از اصل گفتست این مثل: «من غاب خاب» | |||||
لایق حال خود از شعر معزی یک دو بیت | ۴۴۰ | شاید ار تضمین کنم، کان هست تضمینی صواب: | ||||
«اندرین مدت که بودستم ز دیدار تو فرد | جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب» | |||||
«بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح | ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب» | |||||
تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود؟ | یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب | |||||
در زوایای فلک با وسعت او هر شبی | ذرهای را گنج نه، از بس دعای مستجاب | |||||
دل، ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد | ۴۴۵ | روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب | ||||
ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکون | دایم اندر عشرتی، از خردبرگی، چون سداب | |||||
انوری، آخر نمیدانی چه میگویی، خموش | گاو پای اندر میان دارد، مران خر در جلاب | |||||
شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد | تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المآب | |||||
ای سپهر ملک را اقبال تو صاحبقران | وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب | |||||
آسمانی، نه، که ثابت رای نبود آسمان | ۴۵۰ | آفتابی، نه، که زاید نور نبود آفتاب | ||||
سیر امرت چون مسیر اختران بی ارتداد | روز عزمت چون قضای آسمان بی انقلاب | |||||
پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ | دست حکم تو ندارد باد هنگام شتاب | |||||
ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد | ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب | |||||
گر نویسد بای باست بر در نای تبت | خون شود بار دگر در کام آهو مشک ناب | |||||
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار | ۴۵۵ | لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب | ||||
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان | دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب | |||||
تا ابد جرم دخان بارنده گردد چون بخار | گر بیفتد بر فلک از دست تو یک فتح باب | |||||
عدل تو چندین عماری کرد در گیتی که نیز | تا ابد کس را نیارد کرد می مست و خراب | |||||
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل | کی توان کردن جدا رنگ از گل و بوی از گلاب؟ | |||||
بخشش بیمنت و احسان بی لافت کنند | ۴۶۰ | ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب | ||||
باللهام گر در سر دندان شود با لاف رعد | فیالمثل گر بارد آب زندگانی از سحاب | |||||
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر | کان ببخشد، نه ثنا دامنش گیرد، نه ثواب؟ | |||||
کوس رعد و رایت برقش همه بگذاشتم | یک سؤالم را جوابی ده، نه جنگ و نه عتاب | |||||
قطرهٔ باران ازو بر روی آبی کی چکید | کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب؟ | |||||
جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو؟ نه | گر همه صد بدره زر بودست و صد رزمه ثیاب | |||||
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک | گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب | |||||
آسمانقدرا، زمینحلما، خداوندا، مکن | با کسی کز تو گزیرش نیست بیجرمی خطاب | |||||
ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا | یک جهان را برده اندر سایهٔ عدل تو خواب | |||||
خو نکردستم بمهجوری، مران زین ساحتم | حق همی داند بری السّاحتم من کل باب | |||||
از پی صاحب غرض رفتم، بیفتادم ز راه | این مثل نشنیدهای باری؟ «اذا کان الغراب» | |||||
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد، فکیف | روزها شد، تا سلامم رانفرمودی جواب؟ | |||||
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو | وز عنا آمد شبم، «حتی توارت بالحجاب» | |||||
لطف تو هر ساعتم گوید که: هین! الاعتذار! | قهر تو هر لحظهام گوید که: هان! الاحتساب! | |||||
من میان هر دو با جانی بغرغر آمده | در کف غم چون تذروی مانده در چنگ عقاب | |||||
خودرروا باشد که چشمی کز جهان روشن بتست | هر شبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب؟ | |||||
از فلک در بندگی تو سپر هم نفگنم | گر بخون من کند تیغ حوادث را خضاب | |||||
نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود | هست بر علمم گوا «من عنده امالکتاب» | |||||
دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی | چون کنم؟ برداشتم از روی این معنی نقاب | |||||
گر تو خواهی ور نخواهی بندهام تا زندهام | این سخن کوتاه شد، «والله اعلم بالصواب» | |||||
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون | تا طناب صبح را نبود گره چونانکه تاب | |||||
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا | خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب | |||||
عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد | عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب | |||||
از بلندی پایگاه دولتت فوقالفلک | وز نژندی جایگاه دشمنت تحتالتراب |