انوری/در ستایش یکی از صدور
ظاهر
< انوری
در ستایش یکی از صدور
چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب | بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب | |||||
بنمود روی صورت صبح از کران شب | چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب | |||||
جستم ز جای خواب و نشستم بخانه در | یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب | |||||
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان | باشد که یابم از لب نوشین او جواب | |||||
کاغذ بدست کردم و برداشتم قلم | و آلوده کرد نوک قلم را بمشک ناب | |||||
اول دعا بکردم برحسب حال خویش | گفتم هزار فصل و نماندم بهیچ باب | |||||
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز | گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب: | |||||
کای نوش جانفزای تو چون نعمت حیاة | وی وصل دلربای تو چون دولت شباب | |||||
در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر | بر آتش شکیب دلم را مکن کباب | |||||
بادست بر لب من و آبست در دو چشم | از باد با نفیرم و از آب در عذاب | |||||
هر صبح دم که موج زند خون دل مرا | سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب | |||||
چرخ بلند را دهم از تف سینه تاب | کف خضیب را کنم از خون دل خضاب | |||||
گر هیچ گونه از دلم آگه شوی، یقین | داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب | |||||
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد | دلدار ماهروی من، آن رشک آفتاب | |||||
در غمزهای نرگس او بیشمار سحر | در شاخهای سنبل او بیقیاس تاب | |||||
چون والهان ز جای بجستم، دویدمش | بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب | |||||
آوردمش، بجای نشاند و نشست پیش | بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب | |||||
خیره چنان شدم که چنین میهمان مرا | هرگز بعمر خویش نیاید شبی بخواب | |||||
چندان درنگ نه که کنم خدمتی بشرط | چندان یسار نه که کنم پارهی جلاب | |||||
میخواستم ز دلبر خود عذر در خلا | وز آب دیده گشته زمین نزد او خلاب | |||||
القصه، بعد از آنکه بپرسید مر مرا | گفتا: چه حاجتست؟ بگویم، بود صواب | |||||
گفتم: بگوی، گفت: من از گفتهای خود | آوردهام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب | |||||
تابی ملالت این را فردا ادا کنی | اندر حریم مجلس دستور کامیاب | |||||
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح | بنوشته خط چند به از لؤلؤ مذاب: | |||||
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد | وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب | |||||
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب | وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب | |||||
شد نیستی چو صورت عنقا نهان، از آنک | جود تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب | |||||
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود | تا رستخیز ژالهٔ زرین دهد سحاب | |||||
بوسند اختران فلک مر ترا عنان | گیرند سروران زمان مر ترا رکاب | |||||
افلاک را زمانهٔ اقبال تو ندیم | اشراف را ستانهٔ والای تو مآب | |||||
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق | ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب | |||||
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع | زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب | |||||
بادا جهان حضرت تو مرجع حیاة | بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب |