پرش به محتوا

انوری/در ستایش یکی از صدور

از ویکی‌نبشته
تصحیح از سعید نفیسی

در ستایش یکی از صدور

  چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب بگسسته شد ز خیمهٔ مشکین شب طناب  
  بنمود روی صورت صبح از کران شب چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب  
  جستم ز جای خواب و نشستم بخانه در یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب  
  باشد که بینم از رخ نسرین او نشان باشد که یابم از لب نوشین او جواب  
  کاغذ بدست کردم و برداشتم قلم و آلوده کرد نوک قلم را بمشک ناب  
  اول دعا بکردم برحسب حال خویش گفتم هزار فصل و نماندم بهیچ باب  
  گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب:  
  کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیاة وی وصل دلربای تو چون دولت شباب  
  در خانهٔ فراق تنم را مکن اسیر بر آتش شکیب دلم را مکن کباب  
  بادست بر لب من و آبست در دو چشم از باد با نفیرم و از آب در عذاب  
  هر صبح دم که موج زند خون دل مرا سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب  
  چرخ بلند را دهم از تف سینه تاب کف خضیب را کنم از خون دل خضاب  
  گر هیچ گونه از دلم آگه شوی، یقین داری مرا مصیب درین نوحهٔ مصاب  
  بودم در این حدیث که ناگاه در بزد دلدار ماهروی من، آن رشک آفتاب  
  در غمزهای نرگس او بی‌شمار سحر در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب  
  چون والهان ز جای بجستم، دویدمش بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب  
  آوردمش، بجای نشاند و نشست پیش بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب  
  خیره چنان شدم که چنین میهمان مرا هرگز بعمر خویش نیاید شبی بخواب  
  چندان درنگ نه که کنم خدمتی بشرط چندان یسار نه که کنم پاره‌ی جلاب  
  می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا وز آب دیده گشته زمین نزد او خلاب  
  القصه، بعد از آنکه بپرسید مر مرا گفتا: چه حاجتست؟ بگویم، بود صواب  
  گفتم: بگوی، گفت: من از گفتهای خود آورده‌ام چو زادهٔ طبع تو سحر ناب  
  تابی ملالت این را فردا ادا کنی اندر حریم مجلس دستور کامیاب  
  آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح بنوشته خط چند به از لؤلؤ مذاب:  
  کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب  
  از عدل کامل تو بود ملک را نصیب وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب  
  شد نیستی چو صورت عنقا نهان، از آنک جود تو کرده قاعدهٔ نیستی خراب  
  گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود تا رستخیز ژالهٔ زرین دهد سحاب  
  بوسند اختران فلک مر ترا عنان گیرند سروران زمان مر ترا رکاب  
  افلاک را زمانهٔ اقبال تو ندیم اشراف را ستانهٔ والای تو مآب  
  اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب  
  تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب  
  بادا جهان حضرت تو مرجع حیاة بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب