انوری/مرثیه مفخرالساده نقیب بلخ گوید

از ویکی‌نبشته
انوری (۱۳۳۷ خورشیدی) از انوری
انوری در این قصیده «مرثیه مفخرالساده نقیب بلخ گوید»
تصحیح از سعید نفیسی

مرثیهٔ مفخرالساده نقیب بلخ گوید

  شهر پرفتنه و پرمشغله و پرغوغاست سید و صدر جهان بار ندادست، کجاست؟  
  دیر شد دیر، که خورشید فلک روی نمود چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست؟  
  بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست؟  
  دوش گفتند که: رنجور ترک بود، آری بار نادادنش امروز بر آن قول گواست  
  پرده‌دارا، تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه است؟ بهش هست؟ که دلها درواست  
  ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان مردمی کن، بکن این کار، که این کار شماست  
  ور توانی که رهی باز کنی به باشد تا دراییم و سلامیش بکنیم ار تنهاست  
  ور نه آنست، که حالیست نه بر وفق مراد خود بگو: برگ نیوشیدن این حال کراست؟  
  که تواند که باندیشه درآرد ز جهان کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست؟  
  وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست دامن عمر بیفشاند و بیک ره برخاست؟  
  وانکه باقی بمدد دادن جاهش بودی نعمت ایمنی امروز نه در حال بقاست  
  وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست دامن از عمر بیفشاند و بیک ره برخاست  
  چه توان کرد؟ برون‌شد ز قضا ممکن نیست چون چنینست بهین کاری تسلیم و رضاست  
  آفریده چکند؟ گر نکشد بار قضا کافرینش همه در سلسلهٔ بند قضاست  
  والی ما، که سپهرست، ولایت‌سوزست وای! کین والی سوزنده بغایت والاست  
  اجل از بار خدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که: ز من درگذرد، این سوداست  
  ای ز اولاد پیمبر وسط عقد، مپرس کز فراق تو بر اولاد پیمبر چه عناست؟  
  وی دو قرن از کرمت برده جهان برگ و نوا تو چه دانی که جهان بی‌تو چه بی‌برگ و نواست؟  
  بر وفات تو جهان ماتم اولاد رسول تازه‌تر کرد، مگر سلخ رجب عاشوراست  
  از فنای چو تویی گشت مبرهن ما را که تر و خشک جهان را ره سیلاب فناست  
  با تو گیتی که جفا کرد وفا با که کند؟ وین عجب نیست که خود عادت او جمله خطاست  
  دایهٔ دهر نپرورد کسی را که نخورد بینی، ای دوست، که این دایه چه بی‌مهر و وفاست؟  
  گرچه خلقی ز جفاهای فلک مجروحند اندرین دور که شب حامل تشویش و بلاست  
  بلخ را هیچ جفایی چو وفات تو نبود آخر، ای دور فلک، وقت بدان، این چه جفاست؟  
  رفتی و با تو کمالی، که جهان داشت، ببرد گر جهان را پس ازین ناقص خوانیم سزاست  
  کی دهد کار جهان نور؟ تو غایب ز جهان شب و خورشید بهم هر دو کجا آید راست؟  
  تنگ بودی ز بزرگیت جهان وین معنی داند آن کس که باسباب بزرگی داناست  
  وین عجب‌تر که کنون بی‌تو از آن تنگترست زانکه از درد تو خالی نه خلا ونه ملاست  
  گرچه در هر جگری درد و غمت بیخ زدست که شبانروزی چون ذکر تو در نشو و نماست  
  گرچه ما قدر تو هرگز نتوانیم شناخت وین تصور نه باندازهٔ اندیشهٔ ماست  
  کیست با این همه کز نالهٔ زارش همه شب سقف گردون نه پر از ولولهٔ صوت و صداست؟  
  ما چه دانیم که از ما چه سعادت بگذشت؟ حال ما حالت بگذشتن نیسان و کیاست  
  کیست، ای بوده چو دریا و چو ابرت دل و دست کز فراقت نه مژه ابر و کنارش دریاست؟  
  تا بخاک اندر آرام نگیری، که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست  
  تا جهان را نگذاری ز چنان جاه یتیم که یتیمی جهان، گرچه نه طفلست، خطاست  
  ای دریغا! که ز تو درد دلی ماند بدست وای! این درد نه دردیست که درمانش دواست  
  ای دریغا! که شب هجر و غم رفتن تو نیست آن شب که درو هیچ امید فرداست  
  وی دریغا! که ثناها بدعا باز افتاد چون چنینست درین حال بهین کار دعاست  
  یاربش در کنف لطف و رضای خود دار کان چنان لطف که او درخور آنست تراست  
  چون رهانیدی از این تفرقها، جمعش کن با که؟ با آل عبا، زانکه هم از آل عباست  
  ور بگیتی نظری کرد، برو تنگ مگیر که جهان دجله شد و ما همه را استسقاست