انوری/بمدح صاحب المعظم ناصرالدین اباالفتح گوید
ظاهر
< انوری
بمدح صاحب المعظم ناصرالدین اباالفتح گوید
| اگر محول حال جهانیان نه قضاست | چرا مجاری احوال برخلاف رضاست؟ | |||||
| بلی، قضاست بهر نیک و بد عنانکش خلق | بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست | |||||
| هزار نقش برآرد زمانه و نبود | یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست | |||||
| اگر چه نقش همی امهات میبندند | ۶۷۰ | در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست | ||||
| تفاوتی که درین نقشها همی بینی | ز خامهایست که در دست جنبش آباست | |||||
| کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد | که نقشبند حوادث ورای چون و چراست | |||||
| بدست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست | بعیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست | |||||
| که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن | که اقتضای قضاهای گنبد خضراست | |||||
| چو در ولایت طبعم ازو گریزی نیست | ۶۷۵ | که بر طباع و موالید والی والاست | ||||
| کسی چه داند کین کوژپشت مینارنگ | چگونه مولع آزار مردم داناست؟ | |||||
| نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف | نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست | |||||
| چه جنبشست که بیاولست و بیآخر؟ | چه گردشست که بیمقطعست و بیمبداست؟ | |||||
| مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست | که شرح آن بهمه عمر ممکنست و رواست | |||||
| زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست | ۶۸۰ | به جای من، چه کزین گونه صدهزار جفاست | ||||
| چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا | که صحن و سقفش بیغارهٔ زمین و سماست | |||||
| چو دید کز پی تشریف حرمت و جاهم | چو بندگان ویم قصد حضرت والاست | |||||
| بدست حادثه بندی نهاد بر پایم | که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست | |||||
| سبک بصورت و چونان گران بقوت طبع | که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست | |||||
| نظر بحیله ز اعدا جدا نمیکندش | ۶۸۵ | کراست بند بر اعضا، که آنهم از اعضاست | ||||
| عصاست پایم و در وضع آفرینش خلق | شنیدهای که کسی را بجای پای عصاست؟ | |||||
| اگر چه دل هدف تیر محنتست و غمست | و گر چه تن سپر تیغ آفتست و بلاست | |||||
| ز روزگار خوشست این همه، جز آنکه لبم | ز دستبوس خداوند روزگار جداست | |||||
| خدایگان وزیران مشرق و مغرب | که در وزارت صاحب شریعت وزراست | |||||
| سپهر فتح ابوالفتح طاهر، آن صاحب | ۶۹۰ | که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست | ||||
| پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین | که دین و ملت ازو جفت نصرتست و بهاست | |||||
| جهان خواجگی، آن خواجهٔ جهان، که بجاه | بخواجگان ممالک برش علو و علاست | |||||
| زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک | هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست | |||||
| ز بار حلمش در جرم خاک استسلام | ز تف قهرش در طبع آب استسقاست | |||||
| ز قدر اوست که تار سپهر با پودست | ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست | |||||
| بخط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور | بزیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست | |||||
| قضاش گفت: بدستت دهم زمام جهان | زمانه گفت که: او خود جهان مستوفاست | |||||
| ایا سپهر نوالی، که پیش صدق سخات | سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست | |||||
| بپیش رفعت تو چرخ گوییا پستست | بجای دانش تو عقل گوییا شیداست | |||||
| تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو | بمادح توبر، از روزگار، مدح و ثناست | |||||
| بدرگه تو فلک را گذر بپای ادب | بجانب تو قضا را نظر بعین رضاست | |||||
| عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون | عیال دست تو آن موجها که در دریاست | |||||
| ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است | ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست | |||||
| بنان دست ترا موج بحر و بذل سحاب | مسیر امر ترا بال برق و پای صباست | |||||
| ز اعتدال هوایی، که دولتت دارد | حماد را چو نبات انتهای نشو و نماست | |||||
| فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود | مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست | |||||
| جهان بطبع گراید بخدمت تو، که تو | بذات کل جهانی و کل اوز اجزاست | |||||
| وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند | که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست | |||||
| قضا چو ذات ترا دید، گفت اینت عجب! | جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست | |||||
| اگر فنا در هستی بکل در انداید | ترا چه باک؟ نه ذات تو مستعد فناست | |||||
| وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان؟ | بقا بذات تو باقی، نه ذات تو ببقاست | |||||
| تبارکالله از آن آبسیر آتشفعل | که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست | |||||
| به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک | هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست | |||||
| نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک | به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست | |||||
| جهاننوردی، کامروزش ار برانگیزی | به عالمیت رساند که اندرو فرداست | |||||
| سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد | برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست | |||||
| مصاحبا، ملکا، ز آرزوی خدمت تو | دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست | |||||
| ولیک آمدنم نیست ممکن، از پی آن | که رفتنم بسرین و نشستنم بقفاست | |||||
| همی بپشت چو کشتی سفر ندانم کرد | که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست | |||||
| چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن | که بر تباهی حالم همین قصیده گواست | |||||
| بلی گناه بزرگ است، اگر چه عذری هست | که گر بگویم، گویند: بر تو جای دعاست | |||||
| و لیک ار بدن مرده ریگ نیست چنان | که خدمت تو کند، جان بازمانده کجاست؟ | |||||
| بمن سؤال و جواب امور دیوان را | تعلقی نبود، کان شعار و رسم شماست | |||||
| سؤالکیست در این حالتم بغایت لطف | گمان بنده چنانست کان نه نازیباست | |||||
| ز غایت کرم تست یا ز خامی من | که با گناه چنین منکرم امید عطاست؟ | |||||
| بدین دقیقه که گفتم گمان کدیه مبر | ببنده، گرچه گدایی شریعت شعراست | |||||
| سرم به ظل عنایت بپوش، بس باشد | که سالهاست که در تف آفتاب عناست | |||||
| همیشه تا بجهان اندرون ز دور فلک | شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست | |||||
| شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد | که روز روشن اقبال تو شب اعداست | |||||
| به خرمی و خوشی بگذران جهان همه عمر | که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست | |||||