پرش به محتوا

انوری/بمدح صاحب المعظم ناصرالدین اباالفتح گوید

از ویکی‌نبشته
انوری (۱۳۳۷ خورشیدی) از انوری
انوری در این قصیده «بمدح صاحب المعظم ناصرالدین اباالفتح گوید»
تصحیح از سعید نفیسی

بمدح صاحب المعظم ناصرالدین اباالفتح گوید

  اگر محول حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال برخلاف رضاست؟  
  بلی، قضاست بهر نیک و بد عنان‌کش خلق بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست  
  هزار نقش برآرد زمانه و نبود یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست  
  اگر چه نقش همی امهات می‌بندند ۶۷۰ در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست  
  تفاوتی که درین نقشها همی بینی ز خامه‌ایست که در دست جنبش آباست  
  کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد که نقشبند حوادث ورای چون و چراست  
  بدست ما چو ازین حل و عقد چیزی نیست بعیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست  
  که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن که اقتضای قضاهای گنبد خضراست  
  چو در ولایت طبعم ازو گریزی نیست ۶۷۵ که بر طباع و موالید والی والاست  
  کسی چه داند کین کوژپشت مینارنگ چگونه مولع آزار مردم داناست؟  
  نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست  
  چه جنبشست که بی‌اولست و بی‌آخر؟ چه گردشست که بی‌مقطعست و بی‌مبداست؟  
  مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست که شرح آن بهمه عمر ممکنست و رواست  
  زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست ۶۸۰ به جای من، چه کزین گونه صدهزار جفاست  
  چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارهٔ زمین و سماست  
  چو دید کز پی تشریف حرمت و جاهم چو بندگان ویم قصد حضرت والاست  
  بدست حادثه بندی نهاد بر پایم که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست  
  سبک بصورت و چونان گران بقوت طبع که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست  
  نظر بحیله ز اعدا جدا نمی‌کندش ۶۸۵ کراست بند بر اعضا، که آنهم از اعضاست  
  عصاست پایم و در وضع آفرینش خلق شنیده‌ای که کسی را بجای پای عصاست؟  
  اگر چه دل هدف تیر محنتست و غمست و گر چه تن سپر تیغ آفتست و بلاست  
  ز روزگار خوشست این همه، جز آنکه لبم ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست  
  خدایگان وزیران مشرق و مغرب که در وزارت صاحب شریعت وزراست  
  سپهر فتح ابوالفتح طاهر، آن صاحب ۶۹۰ که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست  
  پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین که دین و ملت ازو جفت نصرتست و بهاست  
  جهان خواجگی، آن خواجهٔ جهان، که بجاه بخواجگان ممالک برش علو و علاست  
  زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست  
  ز بار حلمش در جرم خاک استسلام ز تف قهرش در طبع آب استسقاست  
  ز قدر اوست که تار سپهر با پودست ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست  
  بخط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور بزیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست  
  قضاش گفت: بدستت دهم زمام جهان زمانه گفت که: او خود جهان مستوفاست  
  ایا سپهر نوالی، که پیش صدق سخات سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست  
  بپیش رفعت تو چرخ گوییا پستست بجای دانش تو عقل گوییا شیداست  
  تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو بمادح توبر، از روزگار، مدح و ثناست  
  بدرگه تو فلک را گذر بپای ادب بجانب تو قضا را نظر بعین رضاست  
  عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون عیال دست تو آن موجها که در دریاست  
  ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست  
  بنان دست ترا موج بحر و بذل سحاب مسیر امر ترا بال برق و پای صباست  
  ز اعتدال هوایی، که دولتت دارد حماد را چو نبات انتهای نشو و نماست  
  فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست  
  جهان بطبع گراید بخدمت تو، که تو بذات کل جهانی و کل اوز اجزاست  
  وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست  
  قضا چو ذات ترا دید، گفت اینت عجب! جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست  
  اگر فنا در هستی بکل در انداید ترا چه باک؟ نه ذات تو مستعد فناست  
  وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان؟ بقا بذات تو باقی، نه ذات تو ببقاست  
  تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست  
  به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست  
  نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست  
  جهان‌نوردی، کامروزش ار برانگیزی به عالمیت رساند که اندرو فرداست  
  سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست  
  مصاحبا، ملکا، ز آرزوی خدمت تو دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست  
  ولیک آمدنم نیست ممکن، از پی آن که رفتنم بسرین و نشستنم بقفاست  
  همی بپشت چو کشتی سفر ندانم کرد که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست  
  چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن که بر تباهی حالم همین قصیده گواست  
  بلی گناه بزرگ است، اگر چه عذری هست که گر بگویم، گویند: بر تو جای دعاست  
  و لیک ار بدن مرده ریگ نیست چنان که خدمت تو کند، جان بازمانده کجاست؟  
  بمن سؤال و جواب امور دیوان را تعلقی نبود، کان شعار و رسم شماست  
  سؤالکیست در این حالتم بغایت لطف گمان بنده چنانست کان نه نازیباست  
  ز غایت کرم تست یا ز خامی من که با گناه چنین منکرم امید عطاست؟  
  بدین دقیقه که گفتم گمان کدیه مبر ببنده، گرچه گدایی شریعت شعراست  
  سرم به ظل عنایت بپوش، بس باشد که سالهاست که در تف آفتاب عناست  
  همیشه تا بجهان اندرون ز دور فلک شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست  
  شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد که روز روشن اقبال تو شب اعداست  
  به خرمی و خوشی بگذران جهان همه عمر که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست