کلیات سعدی/مواعظ/الا گر بختمند و هوشیاری

از ویکی‌نبشته

حکایت

  الا گر بختمند و هوشیاری بقول هوشمندان گوش داری  
  شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد بپیوست از زمین بر آسمان گرد  
  شه مسکین از اسب افتاد مدهوش چو پیلش سر نمیگردید در دوش  
  خردمندان نظر بسیار کردند ز درمانش بعجز اقرار کردند  
  حکیمی باز پیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش  
  دگر روز آمدش پویان بدرگاه ببوی آنکه تمکینش کند شاه  
  شنیدم کان مخالف طبع بدخوی ببی‌شکری[۱] بگردانید[۲] ازو روی  
  حکیم از بخت بیسامان برآشفت برون از بارگه میرفت و میگفت[۳]  
  سرش برتافتم تا عافیت یافت سر از من عاقبت[۴] بدبخت برتافت  
  چو از چاهش برآوردی و نشناخت دگر واجب کند در چاهش انداخت  
  غلامش را گیاهی داد و فرمود که امشب در شبستانش کنی دود  
  وز آنجا کرد عزم رخت بستن که حکمت نیست بیحرمت نشستن  
  شهنشه بامداد از خواب برخاست نه روی از چپ همی گشتش نه از راست  
  طلب کردند مرد کاردانرا کجا بینی دگر برق جهانرا؟[۵]  
  پریشان از جفا میگفت هر دم که بد کردم که نیکوئی نکردم  
  چو به بودی[۶] طبیب از خود میازار که بیماری توان بودن دگربار  
  چو باران رفت بارانی میفکن چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن  
  چو خرمن برگرفتی گاو مفروش که دون همت کند منت[۷] فراموش  
  منه بر روشنائی دل بیکبار چراغ از بهر تاریکی نگه دار  
  نشاید کدمی چون کرّهٔ خر چو سیر آمد نگردد گرد مادر  
  وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی  
  جزای مردمی جز مردمی نیست هر آنکو حق نداند آدمی نیست[۸]  
  و گر دانی[۹] که بدخوئی کند یار تو خوی خوب خویش از دست مگذار  
  الا تا بر مزاج و طبع[۱۰] عامی نگوئی ترک خیر و نیکنامی[۱۱]  
  من این رمز و مثال از خود نگفتم دُری پیش من آوردند سفتم  
  ز خردی تا بدین غایت که هستم حدیث دیگری بر خود نبستم  
  حکیمی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند  
  بنظم آوردمش تا دیر ماند خردمند آفرین بر وی بخواند  
  الا ای نیکرای نیک تدبیر جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر  
  شنیدم قصه‌های دلفروزت مبارک باد سال و ماه روزت  
  ندانستند قدر فضل و رایت وگرنه سر نهادندی بپایت  
  تو نیکوئی کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز  
  که پیش از ما چو تو[۱۲] بسیار بودند که نیک‌اندیش و بدکردار بودند  
  بدی کردند و نیکی با تن خویش تو نیکوکار باش و بد میندیش  
  شنیدم هرچه در شیراز گویند بهفت اقلیم عالم باز گویند[۱۳]  
  که سعدی هرچه گوید پند باشد حریص پند دولتمند باشد  
  خدایت ناصر و دولت معین باد دعای نیک خواهانت قرین باد  
  مراد و کام و بختت همنشین باد ترا و هرکه گوید همچنین باد[۱۴]  

  هر که آمد برِ خدای قبول نکند هیچش از خدا مشغول  
  یونس اندر دهان ماهی شد همچنان مونس آلهی شد  

  بحال نیک و بد راضی شو ای مرد که نتوان طالع بد را نکو کرد  
  چو سگ را بخت تاریکست و شبرنگ هم از خردی زنندش کودکان سنگ  

  بکوش امروز تا گندم بپاشی که فردا بر جوی قادر نباشی  
  تو خود بفرست برگ رفتن از پیش که خویشانرا نباشد جز غم خویش  

  ایخداوندان طاق و طمطراق صحبت دنیا نمیارزد فراق  
  اندک اندک خان و مان آراستن پس بیکبار از سرش برخاستن  

  بیکسال در جادوئی ارمنی میان دو شخص افکند دشمنی  
  سخن چین بدبخت در یکنفس خلاف افکند در میان دو کس  


  1. ز بی شرمی، بیرحمی.
  2. بپیچانید.
  3. شنیدندش که چون میرفت میگفت.
  4. لاجرم.
  5. یمان را.
  6. چو به گشتی.
  7. نعمت.
  8. این بیت در قدیمترین نسخه‌ها نیست.
  9. اگر بینی.
  10. مزاح و با مزاج طبع.
  11. هفت بیت بعد در قدیمترین نسخه نیست.
  12. ما.
  13. این بیت در قدیمترین نسخه نیست.
  14. این حکایت در بوستان نیز هست.