پرش به محتوا

کلیات سعدی/مواعظ/پیری اندر قبیله‌ی ما بود

از ویکی‌نبشته

حکایت

  پیری اندر قبیلهٔ ما بود که جهاندیده‌تر ز عنقا بود  
  صد و پنجه بزیست یا صد و شصت بعد از آن پشت طاقتش بشکست  
  دست ذوق از طعام باز کشید خفت و رنجوریش دراز کشید  
  روز و شب آخ و آخ و ناله و وای خویشتن در بلا و هرکه سرای  
  گشته صد ره ز جان خویش نفور او از آن رنج و ما از آن رنجور  
  نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ مرگ خوشتر که زندگانی تلخ  
  موی گردد پس از سیاهی بور نیست بعد از سپیدی الا گور  
  عاقبت پیک جانستان برسد ما گرفتار و الامان برسد  
  جان سختش بپیش لب دیدم روز عمرش بتنگ شب دیدم  
  بارکی گفتمش بخفیه لطیف که بسملت بریم یا بخفیف  
  گفت خاموش ازین سخن زنهار بیش زحمت مده صداع گذار[۱]  
  ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ راست خواهی نه این نه آن خواهم  
  مگر از دیدنم ملول شدی که بمرگم چنین عجول شدی؟  
  میروم گر ترا ز من ننگست که نه شیراز و روستا تنگست  
  بسم اینجایگه صباح و مسا رفتم اینک بیار کفش و عصا[۲]  
  او درین گفت و[۳] تن ز جان پرداخت رفت و منزل بدیگران پرداخت  
  اندر آن دم که چشمهاش بخفت می‌شنیدم که زیر لب میگفت  
  ایدریغا که دیر ننشستم رخت بی‌اختیار بر بستم  
  آرزوی زوال کس نکند هرگز آب حیات بس نکند  

  سپاس و شکر بی‌پایان خدا را برین نعمت که نعمت نیست ما را  
  بسا مالا که بر مردم وبالست مزید ظلم و تأکید ضلالست  
  مفاصل مرتخی و دست عاطل به از سرپنجگی و زور باطل  
  من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند  
  کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم[۴]  

  حدیث پادشاهان عجم را حکایت نامهٔ ضحاک و جم را  
  بخواند هوشمند نیکفرجام نشاید کرد ضایع خیره ایام  
  مگر کز خوی نیکان پند گیرند وز انجام بدان عبرت پذیرند  

  حرامش باد بد عهد بداندیش شکم پرکردن از پهلوی درویش  
  شکم پر زهرمارش باد و کژدم که راحت خواهد اندر رنج مردم  
  روا دارد کسی با ناتوان زور؟ کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟  
  اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد شکار از چنگ گنجشکان نگیرد  

  سلطان باید که خیر درویش خواهد، نه مراد خاطر خویش  
  تا او بمراد خود شتابد درویش مراد خود بیابد  

  آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هر کسی را هرچه لایق بود داد  
  گر توانا بینی ار کوتاه دست هرکه را بینی چنان باید که هست  
  اینکه مسکینست اگر قادر شود بس خیانتها کزو صادر شود  
  گربهٔ محروم اگر پر داشتی تخم گنجشک از زمین برداشتی  

  دوام دولت اندر حق شناسیست زوال نعمت اندر ناسپاسی است  
  اگر فضل خدا بر خود بدانی بماند برتو نعمت جاودانی  
  چه ماند از لطف و احسان و نکوئی؟[۵] حرامت باد اگر شکرش نگوئی  

  کتاب از دست دادن سست رائیست که اغلب خوی مردم بیوفائیست  
  گرو بستان نه پایندان و سوگند که پایندان نباشد همچو پابند  

  الا تا ننگری در روی نیکو که آن جسمست و جانش خوی نیکو  
  اگر شخص آدمی بودی بدیدار همین ترکیب دارد نقش دیوار  

  جوان سخت رو در راه باید که با پیران بی‌قوت بپاید  
  چه نیکو گفت در پای شتر مور که ای فربه مکن بر لاغران زور  


  1. مدار.
  2.   بسم اینجا بیار کفش و عصا رفتم اینک صباح خیر و مسا  
  3. اندرین گفت.
  4. در نسخه‌های چاپی و متأخر دو بیت آخر قطعهٔ جداگانه است و در گلستان هم آمده.
  5. در نسخهٔ چاپی: چو کردت لطف و احسان و نکوئی.