کلیات سعدی/مواعظ/پیری اندر قبیلهی ما بود
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
حکایت
پیری اندر قبیلهٔ ما بود | که جهاندیدهتر ز عنقا بود | |||||
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت | بعد از آن پشت طاقتش بشکست | |||||
دست ذوق از طعام باز کشید | خفت و رنجوریش دراز کشید | |||||
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای | خویشتن در بلا و هرکه سرای | |||||
گشته صد ره ز جان خویش نفور | او از آن رنج و ما از آن رنجور | |||||
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ | مرگ خوشتر که زندگانی تلخ | |||||
موی گردد پس از سیاهی بور | نیست بعد از سپیدی الا گور | |||||
عاقبت پیک جانستان برسد | ما گرفتار و الامان برسد | |||||
جان سختش بپیش لب دیدم | روز عمرش بتنگ شب دیدم | |||||
بارکی گفتمش بخفیه لطیف | که بسملت بریم یا بخفیف | |||||
گفت خاموش ازین سخن زنهار | بیش زحمت مده صداع گذار[۱] | |||||
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟ | راست خواهی نه این نه آن خواهم | |||||
مگر از دیدنم ملول شدی | که بمرگم چنین عجول شدی؟ | |||||
میروم گر ترا ز من ننگست | که نه شیراز و روستا تنگست | |||||
بسم اینجایگه صباح و مسا | رفتم اینک بیار کفش و عصا[۲] | |||||
او درین گفت و[۳] تن ز جان پرداخت | رفت و منزل بدیگران پرداخت | |||||
اندر آن دم که چشمهاش بخفت | میشنیدم که زیر لب میگفت | |||||
ایدریغا که دیر ننشستم | رخت بیاختیار بر بستم | |||||
آرزوی زوال کس نکند | هرگز آب حیات بس نکند |
سپاس و شکر بیپایان خدا را | برین نعمت که نعمت نیست ما را | |||||
بسا مالا که بر مردم وبالست | مزید ظلم و تأکید ضلالست | |||||
مفاصل مرتخی و دست عاطل | به از سرپنجگی و زور باطل | |||||
من آن مورم که در پایم بمالند | نه زنبورم که از دستم بنالند | |||||
کجا خود شکر این نعمت گزارم | که زور مردم آزاری ندارم[۴] |
حدیث پادشاهان عجم را | حکایت نامهٔ ضحاک و جم را | |||||
بخواند هوشمند نیکفرجام | نشاید کرد ضایع خیره ایام | |||||
مگر کز خوی نیکان پند گیرند | وز انجام بدان عبرت پذیرند |
حرامش باد بد عهد بداندیش | شکم پرکردن از پهلوی درویش | |||||
شکم پر زهرمارش باد و کژدم | که راحت خواهد اندر رنج مردم | |||||
روا دارد کسی با ناتوان زور؟ | کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟ | |||||
اگر عنقا ز بیبرگی بمیرد | شکار از چنگ گنجشکان نگیرد |
سلطان باید که خیر درویش | خواهد، نه مراد خاطر خویش | |||||
تا او بمراد خود شتابد | درویش مراد خود بیابد |
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد | هر کسی را هرچه لایق بود داد | |||||
گر توانا بینی ار کوتاه دست | هرکه را بینی چنان باید که هست | |||||
اینکه مسکینست اگر قادر شود | بس خیانتها کزو صادر شود | |||||
گربهٔ محروم اگر پر داشتی | تخم گنجشک از زمین برداشتی |
دوام دولت اندر حق شناسیست | زوال نعمت اندر ناسپاسی است | |||||
اگر فضل خدا بر خود بدانی | بماند برتو نعمت جاودانی | |||||
چه ماند از لطف و احسان و نکوئی؟[۵] | حرامت باد اگر شکرش نگوئی |
کتاب از دست دادن سست رائیست | که اغلب خوی مردم بیوفائیست | |||||
گرو بستان نه پایندان و سوگند | که پایندان نباشد همچو پابند |
الا تا ننگری در روی نیکو | که آن جسمست و جانش خوی نیکو | |||||
اگر شخص آدمی بودی بدیدار | همین ترکیب دارد نقش دیوار |
جوان سخت رو در راه باید | که با پیران بیقوت بپاید | |||||
چه نیکو گفت در پای شتر مور | که ای فربه مکن بر لاغران زور |