کلیات سعدی/غزلیات/کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۶۸ – ب
کس از این نمک ندارد که تو ایغلام داری | دل ریش عاشقانرا نمکی تمام داری | |||||
نه من اوفتاده تنها بکمند آرزویت | همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟ | |||||
ملکا مها نگارا صنما[۱] بتا بهارا | متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری | |||||
نظری بلشکری کن که هزار خون بریزی | بخلاف تیغ هندی که تو در نیام داری | |||||
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت | دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری | |||||
همه دیدهها بسویت نگران حسن رویت | منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری | |||||
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی[۲]؟ | مگر آنکه ما گدائیم و تو احتشام داری | |||||
بجز این گنه ندانم[۳] که محب و مهربانم | بچه جرم دیگر از من سر انتقام داری؟ | |||||
گله از تو حاشلله نکنند و خود نباشد | مگر از وفای[۴] عهدی که نه بردوام داری | |||||
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم | که تو در دلم نشستی و سر مقام داری | |||||
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری | خجلست ازین حلاوت که تو در کلام داری |