کلیات سعدی/غزلیات/اگر به تحفه جانان هزار جان آری
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۶۷ – ب
اگر بتحفهٔ جانان هزار جان آری | محقرست نشاید که بر زبان آری | |||||
حدیث جان بر جانان همین مثل باشد[۱] | که زر بکان بری و گل ببوستان آری | |||||
هنوز در دلت ای آفتابرخ نگذشت | که سایهٔ بسر یار مهربان آری | |||||
ترا چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب؟ | تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری؟ | |||||
ز حسن روی تو بر دین خلق میترسم | که بدعتی که نبودست در جهان آری | |||||
کس از کناری در روی تو نگه نکند | که عاقبت نه بشوخیش در میان آری | |||||
ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران | حذر کنند، ولی تاختن نهان آری | |||||
جواب تلخ چه داری؟ بگوی و باک مدار | که شهد محض بود چون تو بر دهان آری | |||||
و گر بخنده درآئی چه جای مرهم ریش؟ | که ممکنست که در جسم مرده جان آری | |||||
یکی لطیفه ز من بشنو ایکه در آفاق | سفر کنی و لطائف ز بحر و کان آری | |||||
گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار | بپیش اهل و قرابت[۲] چه ارمغان آری؟ |