کلیات سعدی/غزلیات/کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۴۰ – خ، ب
کاش کان دلبر عیار که من کشتهٔ اویم | بار دیگر بگذشتی که کند زنده ببویم | |||||
تَرک من گفت و بترکش نتوانم که بگویم | چکنم نیست دلی چون دل او زآهن و رویم | |||||
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم | تا نفس مانَدَم اندر عقبش پُرسم و پویم[۱] | |||||
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او | تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم | |||||
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا | مگر آنگه که کند کوزهگر از خاک سبویم | |||||
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان | نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم | |||||
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش | تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم | |||||
دوش میگفت که سعدی غم ما هیچ ندارد | مینداند که گرم سر برود دست نشویم |
- ↑ جویم.