کلیات سعدی/غزلیات/چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۱– ب
| چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت | که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت؟ | |||||
| بلای غمزهٔ نامهربان خونخوارت | چه خون که در دل یاران مهربان انداخت؟ | |||||
| ز عقل و عافیت آنروز بر کران ماندم | که روزگار حدیث تو در میان انداخت | |||||
| نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو | برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت | |||||
| تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار | که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت | |||||
| بچشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند | دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت | |||||
| همین حکایت روزی بدوستان برسد[۱] | که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت | |||||
- ↑ در بعضی از نسخ چاپی: بداستان ماند.