کلیات سعدی/غزلیات/نگویم آب و گلست آن وجود روحانی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۱۶ – ط
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی | بدین کمال نباشد جمال انسانی | |||||
اگر تو آب و گلی همچنانکه سایر خلق | گل بهشت مخمر بآب حیوانی | |||||
بهرچه خوبتر اندر جهان نظر کردم | که گویمش بتو ماند تو خوبتر ز آنی | |||||
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد | مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی | |||||
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد | چو من شوی و بدرمان[۱] خویش درمانی | |||||
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد | چگونه جمع شود با چنان[۲] پریشانی؟ | |||||
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم | رواست گر بنوازی و گر برنجانی | |||||
ولی خلاف بزرگان که گفتهاند مکن | بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی | |||||
طمع مدار که از دامنت بدارم دست | بآستین ملالی که بر من افشانی | |||||
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود؟[۳] | برای عید بود گوسفند قربانی | |||||
روان روشن سعدی که شمع مجلس تست | بهیچ کار نیاید گرش نسوزانی |