کلیات سعدی/غزلیات/مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۸۰– ب
| مرو بخواب که خوابت ز چشم برباید | گرت مشاهدهٔ خویش در خیال آید | |||||
| مجال صبر همین بود و منتهای شکیب | دگر مپای که عمر اینهمه نمیپاید | |||||
| چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی؟ | تو خود بیا که دگر هیچ در نمیباید | |||||
| اگر چه صاحب حُسنند در جهان بسیار | چو آفتاب برآید ستاره ننماید | |||||
| ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید | که شرم داشت که خورشید را بیاراید | |||||
| بلطف دلبر من در جهان نبینی دوست | که دشمنی کند و دوستی بیفزاید | |||||
| نه زنده را بتو میلست و مهربانی و بس | که مرده را بنسیمت روان بیاساید[۱] | |||||
| دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت | دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید؟ | |||||
| چرا و چون نرسد دردمند عاشق را | مگر مطاوعت دوست، تا چه فرماید | |||||
| گر آه سینهٔ سعدی رسد بحضرت دوست | چه جای دوست که دشمن برو ببخشاید | |||||
- ↑ این بیت مکرر و در در غزل پیش نیز هست.