کلیات سعدی/غزلیات/مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۹۶ – ط
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی | بهر چه حکم کنی بر وجود من حکمی | |||||
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد | که مونس[۱] دل و آرام جان و دفع غمی | |||||
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود | جفای مثل تو بردن که سابق[۲] کرمی | |||||
ندانم از سر و پایت کدام خوبترست | چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی[۳] | |||||
اگر هزار الم دارم از تو در دل ریش | هنوز مرهم ریشی و داروی المی | |||||
چنین که میگذری کافر و مسلمانرا | نگه بتست که هم قبلهٔ و هم صنمی | |||||
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند | مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی | |||||
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان | که آفتاب جهانتاب بر سر عَلمی | |||||
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد؟ | که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی | |||||
کمند سعدی اگر شیر شرزه[۴] صید کند | تو در کمند نیائی که آهوی حرمی |