کلیات سعدی/غزلیات/مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۱۳– ب
مرا از آنچه که بیرون شهر صحرائیست | قرین دوست بهر جا که هست خوش جائیست | |||||
کسی که روی تو دیدست ازو عجب دارم | که باز در همه عمرش سر تماشائیست | |||||
امید وصل مدار و خیال دوست مبند | گرت بخویشتن از ذکر دوست پروائیست | |||||
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق | بدست باش که هر بامداد یغمائیست | |||||
ببوی زلف تو با باد عیشها دارم | اگر چه عیب کنندم که بادپیمائیست | |||||
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد؟ | ترا که هر خم موئی[۱] کمند دانائیست | |||||
ز دست عشق تو هر جا که میروم دستی | نهاده بر سر و خاری شکسته در پائیست | |||||
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد | وگرچه سرو بصورت بلند بالائیست | |||||
ترا که گفت که حلوا دهم بدست رقیب؟ | بدست خویشتنم زهر ده که حلوائیست | |||||
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد | که هر سری که تو بینی رهین سودائیست | |||||
ترا ملامت سعدی حلال کی باشد؟ | که بر کناری و او در میان دریائیست |
- ↑ مویت، زلفت.