پرش به محتوا

کلیات سعدی/غزلیات/شادی به روزگار گدایان کوی دوست

از ویکی‌نبشته

۱۰۶– ب

  شادی بروزگار گدایان کوی دوست بر خاک ره نشسته بامید روی دوست  
  گفتم بگوشهٔ بنشینم، ولی دلم ننشیند از کشیدن خاطر بسوی دوست  
  صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست  
  ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست  
  خاطر بباغ می‌رودم روز نوبهار تا با[۱] درخت گل بنشینم ببوی دوست  
  فردا که خاک مرده بحشر آدمی کنند ای باد خاک من مطلب جز بکوی دوست  
  سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق[۲] ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست  


  1. می‌کشدم تا مگر دمی پیش.
  2. تجدیدنظر: سعدی چراغ می‌نفروزد شب فراق