کلیات سعدی/غزلیات/راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

از ویکی‌نبشته

۴۸۳ – خ

  راستی گویم بسروی ماند این بالای تو در عبارت می‌نیاید چهرهٔ زیبای[۱] تو  
  چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم بسکه حیران می‌بماند وهم در سیمای تو  
  کاشکی صد چشم ازین بیخواب‌تر بودی مرا تا نظر میکردمی در[۲] منظر زیبای تو  
  ایکه در دل جایداری بر سر چشمم نشین کاندران بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو  
  گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود بنده سر خواهد نهاد آنگه ز سر سودای تو  
  در ازل رفتست ما را با تو پیوندی که هست افتقار ما نه امروزست و استغنای تو  
  گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم رای ما سودی ندارد[۳] تا نباشد رای تو  
  ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را نفس ما[۴] قربان تست و رخت ما یغمای تو  
  ما سراپای ترا ای سروتن چون جان خویش دوست میداریم و گر سر میرود در پای تو  
  وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست حدّ زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو  


  1. چهر مهر افزای.
  2. بر.
  3. نباشد.
  4. جان ما.