کلیات سعدی/غزلیات/دست با سرو روان چون نرسد در گردن
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۶۴ – ط
دست با سرو روان چون نرسد در گردن | چارهٔ نیست بجز دیدن و حسرت خوردن | |||||
آدمیرا که طلب هست و توانائی نیست | صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن | |||||
بند بر پای توقف چکند گر نکند | شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن | |||||
روی در[۱] خاک در دوست بباید مالید | چون میسر نشود روی بروی آوردن | |||||
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست بدوست | که بصد جان دل جانان نتوان آزردن | |||||
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند | جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن | |||||
هیچ شک مینکنم کاهوی مشکین تتار | شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن | |||||
روزی اندر سر کار تو کنم جان[۲] عزیز | پیش بالای تو باری چو بباید مردن | |||||
سعدیا دیده نگهداشتن از صورت خوب | نه چنانست که دل دادن و جان پروردن |