کلیات سعدی/غزلیات/تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۰۱ – ط، ب
| تو از هر در که بازآئی بدین خوبی و زیبائی | دری باشد که از رحمت بروی خلق بگشائی | |||||
| ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد | در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی | |||||
| بزیورها بیارایند وقتی خوبرویان را | تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی[۱] | |||||
| چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید | مرا در رویت از حیرت فروبستست گویائی | |||||
| تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی | که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدائی | |||||
| تو صاحبمنصبی جانا ز مسکینان[۲] نیندیشی | تو خواب آلودهٔ بر چشم بیداران نبخشائی | |||||
| گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی؟ | مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مائی | |||||
| دعائی گر نمیگوئی بدشنامی عزیزم کن | که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمائی | |||||
| گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد | چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریائی | |||||
| تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش | مگس جائی نخواهد رفتن از دکان حلوائی | |||||
| قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن | مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخائی | |||||