کلیات سعدی/غزلیات/نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

از ویکی‌نبشته

۵۶۶ – ط

  نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری؟  
  زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت کشتن اولیتر از آن کم بجراحت بگذاری  
  تن آسوده چه داند[۱] که دل خسته چه باشد؟ من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری؟  
  کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی؟ وز کس اینبوی نیاید مگر آهوی تتاری؟  
  عرقت بر ورق روی نگارین بچه ماند؟ همچو بر خرمن[۲] گل قطرهٔ باران بهاری  
  طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری  
  ای خردمند که گفتی نکنم چشم بخوبان بچه کار آیدت آندل که بجانان[۳] نسپاری؟  
  آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی یا شبی[۴] روز کنی چون من و روزی بشب آری  
  هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آید که گل از خار همیآید[۵] و صبح از شب تاری  
  سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد خوش بود هر چه تو گوئی و شکر هر چه تو باری  


  1. نداند.
  2. صفحهٔ
  3. خوبان.
  4. تا شبی.
  5. زاید.