کلیات سعدی/بوستان/باب پنجم/یکی آهنین پنجه در اردبیل
ظاهر
حکایت
| یکی آهنین پنجه در اردبیل | همی بگذرانید بیلک ز بیل | |||||
| نمد پوشی آمد بجنگش فراز | جوانی جهانسوز پیکار ساز | |||||
| بپرخاش جستن چو بهرام گور | کمندی بکتفش بر از خام گور | |||||
| چو دید اردبیلی نمد پاره پوش | کمان در زه آورده و زه را بگوش | |||||
| بپنجاه تیر خدنگش بزد | که یک چوبه بیرون نرفت از نمد | |||||
| درآمد نمدپوش چون سام[۱] گرد | بخم کمندش درآورد و برد | |||||
| بلشکرگهش برد و در[۲] خیمه دست | چو دزدان خونی بگردن ببست | |||||
| شب از غیرت و شرمساری نخفت | سحرگه پرستاری از خیمه گفت | |||||
| تو کاهن بناوک بدوزی و[۳] تیر | نمدپوش را چون فتادی اسیر؟ | |||||
| شنیدم که میگفت و خون میگریست | ندانی که روز اجل کس نزیست؟ | |||||
| من آنم که در شیوهٔ طعن و ضرب | برستم در آموزم آداب حرب | |||||
| چو بازوی بختم قویحال بود | سطبری بیلم نمد مینمود | |||||
| کنونم که در پنجه اقبیل نیست | نمد پیش تیرم که از بیل نیست | |||||
| بروز اجل نیزه جوشن درد | ز پیراهن بی اجل نگذرد | |||||
| کرا تیغ قهر اجل در قفاست | برهنست اگر جوشنش چند لاست | |||||
| ورش بخت یاور بود دهر پشت | برهنه نشاید بساطور کشت | |||||
| نه دانا بسعی از اجل جان ببرد | نه نادان بناساز خوردن بمرد | |||||